امام علی (ع)‌ در حصارِ خود گرفتار نبود

«وَ مِن الناس مَنْ یَشری نفسَهُ ابتغاء مرضات الله» فقط در شهادت این بزرگوار نبود، در لحظه مرگ نبود که امیرالمؤمنین جانش را در راه خدا داد، [بلکه] در طول عمر، امیرالمؤمنین همواره جان خود را در راه خدا داد.

 

آیه‌ی شریفه: «وَ مِنَ الناس مَن یَشری نفسَهُ ابتغاءِ مرضاتِ‌ الله»[1] در شأن امیرالمؤمنین نازل شده و تأویل این آیه علی‌بن ابیطالب علیه الصلاه‌ و السلام است. آیه می‌گوید: در میان مردم کسانی هستند که جان خودشان را، وجود خودشان را، یعنی عزیزترین سرمایه‌ای که هر انسانی دارد، این سرمایه‌ی عزیزِ انحصاریِ غیرقابل جبران ـ که اگر این را دادی دیگر به جای آن چیزی نمی‌آید ـ بعضی‌ها همین سرمایه را، همین موجودی را یک جا می‌دهند برای اینکه خشنودی خدا را به دست بیاورند، فقط همین. «وَ مِنَ الناسِ مَن یَشری» می‌فروشد، می‌دهد «نَفسَه» جان خود را، وجود خود را، «ابتغاءَ مَرضاتِ الله» هیچ هدف دیگری، هیچ مقصود دنیوی، هیچ گرایش و انگیزه‌ی خودخواهانه‌ای در بین نیست، فقط و فقط برای جلب رضایت خدا. اما خدا هم در مقابل این چنین ایثار و گذشت، یقیناً بدون عکس‌العملِ شایسته نمی‌ماند؛ «وَ اللهُ رَؤُفٌ بِالعِباد» خدا به بندگان خودش رأفت دارد. این مصداق کاملش، امیرالمؤمنین علی‌بن ابی‌طالب علیه السلام است. من این بُعد را بیان می‌کنم.

تاریخ زندگی امیرالمؤمنین را نگاه کنید، از کودکی، از آن وقتی که در نه سالگی یا سیزده سالگی، به نبوت رسول اکرم ایمان آورد و آگاهانه و هوشیارانه، حقیقت را شناخت و به آن تمسّک جست، از آن لحظه تا آن لحظه‌ای که در محراب عبادت مثل سحرگاه روز نوزدهم ماه رمضانی، جان خودش را در راه خدا داد و خشنود و خوشحال و سرشار از شوق به لقاء پروردگار رسید، در طول این پنجاه سال تقریباً، یا پنجاه و دو سه سال،‌ از ده سالگی تا شصت و سه سالگی، شما ببینید یک خط مستمری وجود دارد در شرح حال زندگی امیرالمؤمنین و آن خط ایثار و از خودگذشتگی است؛ در تمام قضایایی که در طول این تاریخِ پنجاه ساله بر امیرالمؤمنین گذشته، شما نشانه‌ی ایثار را مشاهده می‌کنید از اول تا آخر، حقیقتاً این درس است برای ما. و ما ـ برای من و شما ـ که علی گو و علی جو و معروف در جهان به محبت علی‌بن ابی‌طالب هستیم، باید درس بگیریم از امیرالمؤمنین، صرف محبت علی کافی نیست، صرف شناختن فضیلت علی کافی نیست، بودند کسانی که در دلشان به فضیلت علی‌بن ابی‌طالب اعتراف داشتند شاید از ما هم که هزار و چهارصد سال فاصله داریم با آن روزگار بیشتر، همان‌ها یا بعضی‌شان در دل، علی را به عنوان یک انسان معصوم و پاکیزه، دوست هم می‌داشتند، اما رفتارشان، رفتار دیگری بود. چون همین خصوصیت را نداشتند، همین ایثار را،‌ همین رها کردن منیّت را، همین کار نکردن برای «خود» را، هنوز در حصار «خود» گرفتار بودند و علی امتیازش این بود که در حصار «خود» گرفتار نبود. «من»، برای او هیچ مطرح نبود، آنچه برای او مطرح بود وظیفه بود و هدف بود و جهاد فی سبیل الله بود و خدا بود.

اوایلی که امیرالمؤمنین در اوان کودکی به پیغمبر ایمان آورد، مورد ایذاء[2] و تمسّخر همه، در شهر مکه قرار داشتند. یک شهری را شما فرض کنید، مردمی که به طور طبیعی هم اهل توسل به خشونتند، مردم متمدن با نزاکتِ آهسته برو آهسته بیایی که نبودند؛ یک مردم خشن اهل برخورد، اهل اصطکاک، سر کوچک‌ترین چیزی دعوا بکنند، به شدت متعصّب نسبت به همان عقاید باطل، توی یک چنین جامعه‌ی این جوری، یک پیامی از سوی یک انسان بزرگی مطرح شده که همه چیز این جامعه را می‌برد زیر سؤال؛ عقایدشان را، آدابشان را، سنت‌هاشان را، خُب طبیعی است که همه با او مخالفت می‌کنند و قشرهای مختلف با او مخالفت کردند، توده‌های مردم هم با پیغمبر مخالفت کردند. از یک انسان این جوری و یک پیام این جوری با همه‌ی وجود دفاع کردن و به آن پیوستن، این، از خودگذشتگی می‌خواست. این اولین قدم از خودگذشتگی امیرالمؤمنین بود.

سیزده سال در کنار پیغمبر در سخت‌ترین مواقع، علی‌بن ابی‌طالب علیه السلام ایستاد. درست است که هجرت رسول اکرم، از روی اجبار و ناچاری و زیر فشار قریش و مردم مکه بود، اما آینده‌ی روشنی داشت. همه می‌دانستند که این هجرت مقدمه‌ی کامیابی‌هاست، مقدمه‌ی پیروزی‌هاست. درست در آنجایی که یک نهضت از دوران محنت، دارد وارد دوران راحتی و عزت می‌خواهد بشود، در همین لحظه که همه معمولاً تلاش می‌کنند زودتر خودشان را برسانند، اگر بتوانند از مناصب اجتماعی چیزی را بگیرند، جایگاهی پیدا بکنند؛ در همین لحظه امیرالمؤمنین آماده شد تا در جای پیغمبر، در بستر پیغمبر در شبی ظلمانی و تاریک بخوابد، تا پیغمبر از این خانه و از این شهر خارج بشود. توی آن شب، کشته شدن آن کسی که در این بستر می‌خوابد تقریباً قطعی و مسلّم بود؛ این جور نبود که حال چون من و شما قضیه را می‌دانیم؛ می‌دانیم که امیرالمؤمنین در آن حادثه به شهادت نرسید، بگوییم که آنجا همه می‌دانستند؛ نخیر، مسئله این است که در یک شب ظلمانی، در یک نقطه‌ی معنیی یک کسی بناست کشته بشود، قطعی است. می‌گویند این آقا برای اینکه بتواند از اینجا خارج بشود، باید کسی در آنجا به جای او باشد تا جاسوس‌ها که نگاه می‌کنند احساس کنند کسی در آنجا هست. کی حاضر است؟ این ایثار امیرالمؤمنین خود یک حادثه‌ی فوق‌العاده مهم است، اما زمان این ایثار هم بر اهمیت آن می‌افزاید. زمان کی است؟ آن وقتی که بناست این دوران محنت به سر بیاید، بناست بروند، حکومت تشکیل بدهند، راحت باشند؛ مردم یثرب ایمان آوردند، منتظر پیغمبرند. همه این را می‌دانند. در این لحظه این ایثار را امیرالمؤمنین می‌کند، هیچ انگیزه‌ی شخصی باید در یک چنین انسانی وجود نداشته باشد، تا اقدام به یک چنین حرکت بزرگی بکند.

بعد، وارد می‌شوند به مدینه، جنگ‌ها و مبارزاتِ شبانه‌روزیِ حکومت تازه‌پا و جوانِ پیغمبر شروع می‌شود. دائماً جنگ می‌شود، این خاصیت آن چنان حکومتی است. دائماً برخورد، از قبل از جنگ بدر، برخوردها شروع شد تا آخر دوران زندگی پیغمبر در این ده سال. در طول این ده سال، چند ده جنگ و برخورد، پیغمبر اکرم با کفّار و انواع و اقسام کفّار و شُعَبِ[3] کفّار داشت. در تمام این دوران‌ها، امیرالمؤمنین به عنوان پیش‌قراول، به عنوان فدایی‌ترین کس و پیش مرگ پیغمبر، آن چنانی که خود امیرالمؤمنین بیان می‌کند و تاریخ هم این را نشان می‌دهد، در تمام این مراحل و صحنه‌های خطرناک حضور داشته؛ «وَ لَقَد واسَیتُهُ بِنَفسی فی المواطِنِ الّتی تنکُصُ فیها الأبطالِ و تتأخَّر فیها الأقدام»[4] آنجاهایی که من در کنار پیغمبر ماندم و جانم را سپر بلای او کردم که قهرمانان و شیرمردان در آنجا پایشان می‌لرزید و مجبور به عقب‌نشینی می‌شدند. در شدیدترین مراحل، امیرالمؤمنین ایستاد؛ هیچ برایش مطرح نبود که اینجا خطر است. بعضی‌ها با خودشان فکر می‌کنند که ما خوب است جان خودمان را حفظ کنیم تا بعداً برای اسلام مفید واقع بشویم، امیرالمؤمنین هرگز خودش را با این گونه معاذیر[5] فریب نداد، و نفس والای امیرالمؤمنین فریب بخور نبود. در تمام مراحلِ‌ خطر در خطوط مقدم، امیرالمؤمنین حاضر بود.

 

دوران سکون و همکاری

 

بعد از آنی که دوران پیغمبر به سر آمد و رسول اکرم رحلت کردند، به نظر من سخت‌ترین دوران‌های زندگی امیرالمؤمنین در این سی‌سال بعد از رحلت پیغمبر، شروع شد؛ سخت‌ترین دوران امیرالمؤمنین آن روزها بود. آن روزی که پیغمبر عزیز و بزرگوار بود و می‌رفتند در سایه‌ی‌ او مجاهدت می‌کردند، مبارزه می‌کردند که روزهای شیرینی بود، روزهای خوبی بود. روزهای تلخ، روزهای بعد از رحلت پیغمبر است که روزهایی است که گاه گاه قطعات فتنه، افق دیدها را آن چنان مُظلِم می‌کرد که قدم از قدم نمی‌توانستند بردارند آن کسانی که می‌خواستند درست قدم بردارند. در یک چنین شرایطی، امیرالمؤمنین بزرگ‌ترین امتحانات ایثار را داد.

اولاً در هنگام رحلت پیامبر، امیرالمؤمنین مشغول انجام وظیفه شد. نه اینکه نمی‌دانست اجتماعی وجود دارد یا ممکن است وجود داشته باشد که سرنوشت قدرت و حکومت را در جهان اسلام آن اجتماع تعیین خواهد کرد. مسئله برای این نبود برای امیرالمؤمنین، برای او آنچه مطرح نیست «خود» است. بعد از آنی که مسئله خلافت استقرار پیدا کرد و مردم با ابی‌بکر بیعت کردند و همه چیز تمام شد، امیرالمؤمنین کناره گرفت. هیچ جمله، کلمه و بیانی که حاکی از معارضه‌ی امیرالمؤمنین با دستگاه حکومت باشد از او شنیده نشد. آن روزهای اول چرا؛ تلاش می‌کرد شاید بتوان آن چیزی که به عقیده‌ی او حق است و باید انجام گیرد را به کرسی بنشاند. بعد که دید نه، مردم بیعت کرده‌اند و قضیه تمام شد و ابی‌بکر شد خلیفه‌ی مسلمین، اینجا امیرالمؤمنین به عنوان یک انسانی که و لو معترض است، هیچ‌گونه از قِبَل او برای این دستگاه ضرری و خطری و تهدیدی وجود ندارد، در تاریخ اسلام شناخته می‌شود. امیرالمؤمنین در این دوران ـ که خیلی هم نبود، مدت کوتاهی این دوران طول کشید شاید چند ماهی ـ فرمود: «لَقَد عَلمتُم أنّی أحقُّ الناس بها مِن غَیری» می‌دانید که من از همه مردم به خلافت شایسته‌تر هستم. این را خود شما هم می‌دانید، «و والله لاُسلِمَنَّ» و سوگند به خدا دست روی دست خواهم گذاشت و تسلیم خواهم شد، «ما سَلِمَتْ اُمُورُ المسلمینَ» تا وقتی که احساس می‌کنم امور مسلمین با سلامت در جریان است، تا وقتی که می‌بینم کسی مورد ظلم قرار نمی‌گیرد. «وَ لَمْ یَکُن فیها جَورٌ الاّ عَلَیّ خاصه‌ی» تا وقتی که به مردم ظلم نمی‌شود و در جامعه ظلم و جوری وجود ندارد، فقط من مظلوم واقع شدم در جامعه، تا این جور است، من هیچ کاری به کار کسی ندارم، هیچ مزاحمتی، هیچ اعتراضی نخواهم کرد.[6]

بعد از مدت کوتاهی شاید چند ماهی بیشتر نگذشته بود که ارتداد گروه‌هایی شروع شد، شاید تحریکاتی هم بود، بعضی از قبایل عرب احساس کردند که حالا پیغمبر نیست، رهبر اسلام نیست،‌ خوب است که یک ایرادی،‌ اشکالی درست کنند و تعارضی بکنند و جنگ و دعوایی راه بیندازند و شاید هم منافقین تحریکشان می‌کردند، ‌بالاخره جریان «رَدّه» پیش آمد ـ یعنی ارتداد عده‌ای از مسلمین ـ‌ جنگ‌های ردّه شروع شد. اینجا که وضع این طور شد امیرالمؤمنین دید نه اینجا دیگر جای کنار نشستن هم نیست، باید وارد میدان شد به دفاع از حکومت. در اینجا می‌فرماید: «فامسکتُ یدی» من بعد از آنی که قضیه خلافت پیش آمد و ابی‌بکر خلیفه‌ی مسلمین شد، من دست کشیدم، نشستم کنار. این حالت کناره گزینی بود، «حتّی رأیتُ راجعه‌ی الناس قد رجعت یُریدُ محو الإسلام»[7] دیدم عده‌ای از مردم دارند از اسلام بر می‌گردند،‌ می‌خواهند اسلام را از بین ببرند، اینجا دیگر وارد میدان شدم. و امیرالمؤمنین وارد میدان شد به صورت فعال؛ در همه‌ی قضایای مهم اجتماعی امیرالمؤمنین بود.

خود آن حضرت از حضور خودش در دوران بیست و پنج ساله‌ی‌خلافت خلفای سه گانه تعبیر می‌کند به وزارت. بعد از آنی که آمدند امیرالمؤمنین را بعد از قتل عثمان به خلافت انتخاب کنند، فرمود: «من وزیر باشم بهتر است از این است که امیر باشم همچنانی که در گذشته بودم، بگذارید وزیر باشم».[8] یعنی مقام و موقعیت و جایگاه بیست و پنج ساله‌ی خودش را جایگاه وزارت می‌داند. یعنی در امور، دائماً در خدمت اهداف و در موضع، کمک به مسؤولینی که بودند و خلفایی که در رأس امور بودند. این هم ایثار فوق‌العاده بزرگی بود که انسان واقعاً گیج می‌شود وقتی فکرش را می‌کند که چقدر گذشت در کار امیرالمؤمنین وجود دارد.

در تمام این بیست و پنج سال به فکر قیام و کودتا و معارضه و جمع کردن یک عده‌ای و گرفتن قدرت و قبضه کردن حکومت نیفتاد. این چیزها به ذهن انسان‌ها می‌آید. آن وقتی که رسول اکرم از دنیا رحلت کردند، تقریباً حدود سی تا سی و دو سال عمر آن حضرت بود. بعدها هم دوران‌های جوانی و قدرت جسمانی و دوران نشاطش را می‌گذراند. و وجهه و محبوبیت در بین توده‌ی مردم و مغز فعال،‌ علم فراوان، همه‌ی‌ جاذبه‌هایی که برای یک انسان ممکن بود وجود داشته باشد،‌ در امیرالمؤمنین به نحو اَعلایی وجود داشت. او اگر می‌خواست یک کاری بکند، حتماً می‌توانست. در تمام این بیست و پنج سال به هیچ وجه جز در خدمت همان هدف‌های عمومی و کلی نظام اسلامی که در رأس آن هم خلفایی بودند، امیرالمؤمنین هیچ حرکتی نکرد و از آنها هیچ چیزی شنیده نشد. و ماجراهای فوق‌العاده عظیمی وجود دارد که حالا من نمی‌خواهم وارد شرح موارد تاریخ بشوم.

در شورای شش نفره بعد از درگذشت خلیفه دوم، امیرالمؤمنین را دعوت کردند. امام قهر نکرد و وارد شد. نگفت که من با اینها هم ردیف نیستم، طلحه و زُبیر کجا، عبدالرحمن بن عوف کجا، عثمان کجا، من کجا. طبق وصیّت عمر، شش نفر را به عنوان شورا گذاشتند که در بین خودشان یک نفر را به عنوان خلیفه انتخاب کنند. در بین این شش نفر شانس او برای خلافت از همه بیشتر بود و عبدالرحمن عوف رأیش تعیین کننده بود، یعنی امیرالمؤمنین دو رأی داشت، خودش و زبیر، عثمان هم دو رأی داشت، خودش و طلحه. عبدالرحمن بن عوف هم دو رأی داشت، خودش و سعد بن ابی‌وقّاص؛ عبدالرحمن بن عوف رأیش تعیین کننده بود. اگر با امیرالمؤمنین بیعت می‌کرد او خلیفه می‌شد، اگر با عثمان بیعت می‌کرد او خلیفه می‌شد. اول رو کرد به امیرالمؤمنین و به او پیشنهاد کرد که با کتاب خدا و سنت پیغمبر و سیره‌ی شیخین ـ یعنی دو خلیفه قبلی ـ حرکت کند. [حضرت] فرمودند: «نه، من کتاب خدا و سنت پیغمبر [را قبول می‌کنم]، سیره‌ی شیخین را من کاری ندارم، من اجتهاد خودم را عمل می‌کنم و به جتهاد آنها کاری ندارم». می‌توانست با کوچک‌ترین اغماضی از آنچه که صحیح و حق می‌دانست، حکومت را به دست بگیرد و قدرت را قبضه کند. امیرالمؤمنین یک لحظه به این فکر نیفتاد و حکومت را از دست داد و قدرت را از دست داد. اینجا هم ایثار کرد و خود و منیّت را مطلقاً مطرح نکرد و زیر پا له کرد. این گونه احساسات از امیرالمؤمنین اصلاً ‌از اول بروز نمی‌کرد.

بعد از آنی که دوازده سال دوران حکومت عثمان گذشت، در آخر کار عثمان، اعتراضات به او زیاد شد، کسانی مخالفت و اشکالات زیادی بر او وارد کردند، از مصر آمده بودند، از عراق آمده بودند، بصره و جاهای دیگر؛ بالاخره یک جمع زیادی درست شدند و خانه‌ی‌ عثمان را محاصره کردند، جان عثمان را تهدید کردند. خُب اینجا یک کسی در مقام امیرالمؤمنین چه کرد؟ یک کسی که خودش را صاحب حق خلافت بداند و بیست و پنج سال است که او را از حق خودش کنار گذاشتند، به رفتار حاکم کنونی هم اعترض دارد، حالا هم می‌بیند اطراف خانه‌ی‌ او را گرفته‌اند و محاصره کرده‌اند. آدم معمولی، حتب برگزیدگان و چهره‌های والا در اینجا چه کار می‌کنند؟ همان کاری را می‌کنند که دیگران کردند. همان کاری را می‌کنند که طلحه و زبیر و عایشه کردند و همین طور بقیه کسانی که در ماجرای عثمان به نحوی دست داشتند، کردند. ماجرای قتل عثمان یکی از ماجراهای بسیار مهم تاریخ اسلام است، و اینکه چه کسی موجب قتل عثمان شد، این را انسان در نهج البلاغه و در آثار و تاریخ اسلامی که نگاه می‌کند، کاملاً برایش روشن می‌شود که چه کسی عثمان را کشت و چه کسانی موجب شدند. افرادی که ادّعای دوستی با عثمان را بعدها محور کارشان قرار داده بودند، آنجا از پشت خنجر زدند و از زیر تحریک کردند. از عمروعاص پرسیدند که چه کسی عثمان را کشت؟ گفت: فلانی ـ اسم یکی از صحابه را آورد ـ او شمشیرش را ساخت، آن دیگری تیز کرد، آن دیگری شمشیر را مسموم کرد و آن یکی هم بر او وارد آورد. واقعیت هم همین است.

امیرالمؤمنین در این ماجرا با کمال خلوص، آن وظیفه‌ی‌ الهی و اسلامی را که احساس می‌کرد، انجام داد، حَسَنین،‌ این دو گوهر گران‌قدر و دو یادگار پیغمبر را برای دفاع از عثمان به خانه‌ی او فرستاد. مخالفان، اطراف خانه‌ی عثمان را گرفته بودند و نمی‌گذاشتند آب وارد خانه شود. امیرالمؤمنین برای عثمان آب و آذوقه فرستاد. با کسانی که نسبت به عثمان خشمگین بودند بارها و بارها مذاکره کرد تا خشم آنها را پایین بیاورد. وقتی هم که آنها عثمان را کشتند، امیرالمؤمنین خشمگین شد.

در اینجا باز هم منیّت و خودخواهی و احساسات خودی که برای همه‌ی انسان‌ها وجود دارد، در امیرالمؤمنین مطلقاً مشاهده نمی‌شود. بعد از آنی که عثمان کشته شد، امیرالمؤمنین می‌توانست به صورت یک چهره‌ی موجّه و یک آدم فرصت‌طلب و نجات بخش بیاید به میدان،‌ بگوید ای مردم حالا دیگر راحت شدید، خلاص شدید؛ مردم هم دوستش می‌داشتند، اما نه. بعد از حادثه عثمان هم امیرالمؤمنین اقبالی به سمت قدرت و قبضه کردن حکومت نکرد. چقدر این روح بزرگ است. «دَعُونی وَ التَمِسُوا غیری»[9] ای مردم مرا رها کنید و بروید سراغ دیگری، اگر دیگری را به حکومت انتخاب کردید، من وزیر او و در کنار او خواهم بود. این فرمایشاتی است که امیرالمؤمنین در آن روزها کرد. مردم قبول نکردند، نمی‌توانستند غیراز امیرالمؤمنین فرد دیگری را به حکومت انتخاب کنند.

 

دوران خلافت

 

تمام اقطار اسلامی با امیرالمؤمنین بیعت کردند. تا آن روز هیچ بیعتی به عمومیت بیعت با امیرالمؤمنین وجود نداشت، جز شام که با امیرالمؤمنین بیعت نکردند. تمام اقطار اسلامی و بزرگان و صحابه بیعت کردند. یک تعداد معدودی کمتر از ده نفر فقط ماندند که امیرالمؤمنین آنها را در یک مسجد حاضر ساخت و یکی یکی از اینها پرسید که شما چرا بیعت نکردید. از جمله عبدالله بن عمر، و سعد بن ابی‌وقاص. چند نفری بودند که بیعت نکردند،‌ امیرالمؤمنین از اینها پرسید. هر کدام یک عذری آوردند، یک حرفی زدند. بعضی باز بیعت کردند، بعضی هم بیعت نکردند ـ تعداد خیلی محدودی، انگشت‌شمار ـ‌حضرت هم آنها را رها کرد. ولی بقیه‌ی چهره‌های معروف همچون طلحه و زبیر و دیگران همه با امیرالمؤمنین بیعت کردند و قبل از آنکه آنها با امیرالمؤمنین بیعت کنند، حضرت فرمود: «واعلَمُوا» بدانید، «أنّی إن أجَبتُکُم» حالا که شما اصرار می‌کنید من حکومت را به دست بگیرم، «رَکِبتُ بِکُم»[10] اگر من پاسخ مثبت به شما دادم، مبادا خیال کنید که من ملاحظه‌ی چهره‌ها و شخصیت‌ها و استخوان‌های قدیمی و آدم‌های نام و نشان‌دار خواهم کرد . مبادا خیال کنید من از این و آن تبعیت و تقلید خواهم کرد و روش دیگران را روش خودم قرار خواهم داد؛ ابداً. «وَ اعلَمُوا أنّی إن أجَبتُکُم رِکِبتُ بکُم ما أعلم» آن جوری که خودم علم دارم و می‌دانم و تشخیص دادم و از اسلام دانستم، شما را حرکت خواهم داد و اداره خواهم کرد. امیرالمؤمنین با مردم این اتمام حجّت‌ها را هم کرد و خلافت را قبول کرد. امیرالمؤمنین می‌توانست در آنجا هم به خاطرِ حفظ مصالح و ملاحظه‌ی جوانبِ قضیه و این چیزه کوتاه بیاید و دل‌ها را به دست بیاورد، اما اینجا هم با کمال قاطعیت بر اصول و ارزش‌های اسلامی پافشاری کرد، به طوری که آن همه دشمن در مقابل علی صف کشید و امیرالمؤمنین در یک اردوگاه با تجلّی کامل زر و زور و تزویر و در یک اردوگاه با چهره‌های موجّه، معتبر و معروف و در یک اردگاه دیگر با عناصر مقدس مآب و علی‌الظاهر متعبّد، اما ناآگاه از حقیقت و روح اسلام و تعالیم اسلام و از شأن و مقام امیرالمؤمنین و اهل تشبّث[11] به خشونت و قساوت و بداخلاقی، مواجه شد.

امیرالمؤمنین در سه اردوگاه با سه خط جداگانه‌ی ناکثین، قاسطین و مارقین جنگید. هر کدام از این وقایع نشان دهنده‌ی همان روح توکل به خدا و ایثار و دور شدن از منیّت و خودخواهی در امیرالمؤمنین است و بالاخره در همین راه هم به شهادت رسید که درباره‌ی آن حضرت گفته‌اند:

علی را عدلش به خاک و خون غلتاند. اگر امیرالمؤمنین می‌خواست عدالت را رعایت نکند، ملاحظه‌کاری بکند، شأن و مقام و شخصیّت خودش را بر مصالح دنیای اسلام ترجیح بدهد، موفق‌ترین و قدرتمندترین خلفا می‌شد و هیچ معارضی هم پیدا نمی‌کرد. اما امیرالمؤمنین شاخص حق و باطل است. به خاطر همین است که هر کس دنبال حضرت علی است و ایشان را قبول دارد و می‌خواهد که مثل او عمل کند، حق است و هر کس که حضرت علی را قبول ندارد باطل است،‌ به این خاطر است که امیرالمؤمنین لبّ وظیفه، بدون ذره‌ای دخالت دادن منیّت و احساسات شخصی و منافع شخصی و خود، در آن راهی که انتخاب کرده، حرکت کرده است. یک چنین شخصیتی است امیرالمؤمنین. لذا علی علیه السلام واقعاً میزان الحق است. این زندگی امیرالمؤمنین است. «وَ مِن الناس مَنْ یَشری نفسَهُ ابتغاء مرضات الله» فقط در شهادت این بزرگوار نبود، در لحظه مرگ نبود که امیرالمؤمنین جانش را در راه خدا داد، [بلکه] در طول عمر، امیرالمؤمنین همواره جان خود را در راه خدا داد.

 

(8/2/1368)

 

 

[1] . سوره مبارکه بقره / آیه 207.

[2] . (وذی) مورد آزار و سختی قرار گرفتن.

[3] . (ش ع ب) قبایل.

[4] . نهج البلاغه / خطبه 179.

[5] . (ع ذ ر) عذرها، بهانه‌ها.

[6] . نهج البلاغه /  خطبه‌ی 74.

[7] . نهج البلاغه / نامه‌ی 62.

[8] . نهج البلاغه / خطبه 92، «… و أنا لکم وزیراً خیرٌ لکم منّی امیراً»

[9] . نهج البلاغه / خطبه 92.

[10] . نهج البلاغه / خطبه 92.

[11] . (ش ب ث) چنگ زده به چیزی.

 
«وَ مِن الناس مَنْ یَشری نفسَهُ ابتغاء مرضات الله» فقط در شهادت این بزرگوار نبود، در لحظه مرگ نبود که امیرالمؤمنین جانش را در راه خدا داد، [بلکه] در طول عمر، امیرالمؤمنین همواره جان خود را در راه خدا داد.تحلیلی از نیم قرن ایثار و از خود گذشتگی

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.