فلسفه و ژورنالیسم در گفتگو با ناصر فکوهی

در قرن بیستم با ظهور اشکال جدید ژورنالیسم، از جمله مجلات علمی – ترویجی و مجلات علمی- پژوهشی هر کدام از آنها نیز برای خود تعاریف و چارجوب های اخلاقی و حرفه ای مشخصی را تعریف کردند که باید به آنها پایبند باشند.

در این گفت و گو می خواهیم به رابطه فلسفه و ژورنالیسم بپردازیم و به تبع آن مقوله نقد را مورد توجه قرار دهیم و البته مجله اطلاعات حکمت و معرفت را به عنوان یک نمونه عینی مورد نقد و بررسی قرار دهیم. بنابراین بهتر است از تعریف ژورنالیسم آغاز کنیم. شما ژورنالیسم را چگونه تعریف می کنید؟

واژه «ژورنالیسم» از زبان فرانسه آمده و ریشه آن در واژه diurna به معنی روزانه است. از لحاظ تبارشناختی، این واژه از یک شیوه انتشار اطلاعات رسمی و دولتی و مهم در جامعه ریشه می گیرد که از سده دوم پیش از میلاد در دولت رم وجود داشت و در آن بر روی نوعی روزنامه های دستنوشته که به آنها وقایع روزانه یا وقایع روانه عمومی (acta diurna / acta publica) می گفتند اخبار مهم شهر به اطلاع مردم می رسید. بنابراین در ساده ترین تعریف می توان «ژورنالیسم» را روش فناورانه تعریف کرد که اطلاعات عمومی را بر اساس سازوکارهای یک نظام فرهنگی – اجتماعی به اطلاع کنشگران آن فرهنگ می رساند تا بدین ترتیب آنها را در قالب های مادی و غیر مادی در آن فرهنگ و از این طریق خود آن فرهنگ را بازتولید کند. البته این تعریف مثل هر تعریف دیگری ناقص است و باید با تفسیرها و مباحخثی که در آن می شود تلاش کرد در زمینه های مختلف آن را باز و تکمیل کرد. از لحاظ علوم اجتماعی مهم ترین مساله در ژورنالیسم شناخت و احتمالا تلاش برای تغییر و اصلاح سازوکارهای تولید، انباشت و توزیع اجتماعی در این کنش است. بنابراین ما ژورنالیسم را از زمانی می توانیم دارای اهمیتی اجتماعی به حساب بیاوریم که به حد مشحصی از «عمومی شدن» در معنایی جمهوریت آن در مهارت هایی چون سواد و آزادی بیان و آماده شدن زمینه های ظهور سوژه مدرن رسیده باشیم. از این نقطه نظر عجیب به نظر نمی آید که رشد ژورنالیسم در معنایی که ما امروز می شناسیم، با چند واقعه بزرگ در تاریخ بشر پیوند خورده است: ترویج کاغذ پس از رنسانس در اروپا، انقلاب بریتانیا در ،انقلاب صنعتی در قرن هجدهم و به ویژه انقلاب فرانسه در 1789 که در مجموع چهره جهان را تغییر داده و «وقایع» و «زندگی روزمره» و حتی «تاریخ» را بدل به «امری عمومی» (Res Publica) کردندکه از لحاظ جامعه شناسی با واقعیت اجتماعی دورکیمی نزدیکی دارد. این امر در قرن نوزده با تلاش برای ایجاد باور به مفهوم «ملت» و یک دست سازی ادیشه ها در این زمینه ، «ساختن» گذشته و آینده به مثابه واقعیت های تک روایتی از خلال رومانتیسم اروپایی و سرانجام با ظهور عکاسی و سینما، رادیو و تلویزیون و اینترنت، منطقی یکسان را دنبال کردند که بودریار شاید بهتر از هر کسی در مفهوم «بازنموده» و جایگزینی آن به جای واقعیت واقعی، آن را نظریه پردازی کرده است. در یک کلام همانطور که بارت البته بیشتر با تاکید بر پدیده زبان عنوان می کند، مساله بر سر آن بوده است که واقعیتها به شکل و گونه ای که جهان مدرن به آنها نیاز داشته است، بازسازی و تثبیت و «مستند» شوند و در این زمینه مفهوم «مکتوب» بودن، «مستند» بودن، «تثبیت شدن» و مفاهیمی از این دست که ریشه آنها به تفکر دائره المعارفی باز می گردد تا امروز باقی مانده اند هنوز اکثریت قریب به اتفاق کنشگران اجتماعی به دنبال یافتن راه حل های ساده و تعریف شده و مکتوب و مستند از فرایندهایی بسیار پیچیده و غیر قابل دسترس هستند که در کنش ها و میان کنش های انسان ها و انسان ها با محیط اطرافشان وجود دارد. روشن است که انسان شناسان،جامعه شناسان و فیلسوفان برجسته ای نظیر الیاس، وبر، فوکو، دریدا، هابرماس، باومن، بوردیو، مورن و… بیش از یک قرن است تلاش می کنند نشان دهند که این ساختارهای تقلیل دهنده اندیشه، در نهایت انسان را درون بن بست های فکری می کشد که خروج از آنها بسیار سخت تر از ورود به آنها خواهد بود. اما منطق اتصاد یا صرفه جویی در کنش بدان امکان نداده است که ما از نوعی اندیشه ژورنالیستی در معنای اخیر آن که بوردیو در کتاب «درباره تلویزیون و سلطه ژورنالیسم» آن را شکافته و بدان نام «اندیشه فوری» و «روشنفکر فوری» (به معنای «فست فود» یعنی غذای حاضری مک دونالدی)رهایی یابیم. اندیشیدن عمیق و نوعی «کندی» و «تامل» در اندیشه محکوم به فنا بوده اند و این را فرایند فناورانه نیز تشدید کرده است. اکنون نیز من در تحلیل خود بر آن نیستم که ما چاره ای برای خروج از این وضعیت داریم زیرا سبک های زندگی در یک صد سال اخیر به طور کامل بر این پایه تنظیم شده اند، مساله در آن است که چگونه می توان این موقعیت را برای بهبود نسبی آن درک و سپس مدیریت کرد.

 

ژورنالیست کیست و چه وظایفی دارد؟

در این مورد فراتر از تعریفی بسیار پیش پا افتاده یعنی اینکه ژورنالیست کنشگری است که اطلاعات مهم را پس از آماده سازی فناورانه در اختیار علاقمندان آن اطلاعات قرار می دهد، می توان بیشتر به سوی این سئوال رفت که ژورنالیست چه وظایف اخلاقی دارد و چگونه می توان از ژورنالیسم دفاع کرد. در این مورد ما سندی داریم که دارای ارزش زیادی اسد و آن «منشور وظایف حرفه ای روزنامه نگاران فرانسه» در نمونه های 1918، 1938 و به خصوص 2011 آن است که در آن، به صورت های دقیقی مشخص شده است که کدام روشها باید از لحاظ اخلاقی مد نظر روزنامه نگاران باشند (مثلا وارسی و روشن بودن منشاء خبر، حفظ محرمانه بودن آن، پرهیز از فساد برای پخش یا عدم پخش یک خبر، همدستی با قدرت در کگنش روزنامه نگارانه و…). البته در قرن بیستم با ظهور اشکال جدید ژورنالیسم، از جمله مجلات علمی – ترویجی و مجلات علمی- پژوهشی هر کدام از آنها نیز برای خود تعاریف و چارجوب های اخلاقی و حرفه ای مشخصی را تعریف کردند که باید به آنها پایبند باشند. از نیمه قرن بیستم البته ما با رشد نوعی از ژورنالیسم روبرو هستم که ریشه اش به قرن نوزده برمی گردد و عموما از آن با عنوان «روزنامه و مجلات زرد» نام برده می شود: روزنامه های جنجالی که امروز به نشریات الکترونیک و شبکه های اجتماعی جنجالی تبدیل شده اند و هدف آنها ایجاد احساسات و هیجان های کاذب برای فروش کالاهای خودشان است: کالاهایی که بر آنها نام «خبر» یا «اطلاعات» گذاشته اند اما در واقع چیزی جز حرف ها باورهای پیش پا افتاده و بی ارزش نیستند. از چهره سازی های هنری و عکس های هیجان انگیز از آنها تا چهره سازی های روشنفکرانه و ارائه نظریات جنجالی و پرسرو صدا از آنها طیف گسترده ای از این کالاهای بی ارزش را می سازند که ارزش آنها برای علوم اجتماعی و بنا بر رویکردی که در مکتب بیرمنگام آغاز شد( مطالعات فرهنگی) نشان دادن موقعیت های اجتماعی مختلف در پیچیده ترین شکل آنها است و در نتیجه بهره برداری شدن به مثابه مواد خام تحقیقات اجتماعی.

 

با این که در زمان ما معنای فلسفه بسیار تغییر کرده است اما هنوز می توان فلسفه را دوست داشتنِ یادگیری و دوری از جمود فکری تعریف کرد. اما فلسفه در ذهن عموم مردم معنایی تقریبا ثابت دارد و با مفاهیم سخت و پیچیده پیوند خورده است؛ صرف نظر از معایبِ تعاریفِ غلطِ نهادینه شده از فلسفه و ژورنالیسم، به نظر شما چه رابطه ای میان این دو وجود دارد و آیا اساسا آن ها قابل جمع اند؟

فلسفه همانگونه که از نام و ریشه آن بر می آید یعنی phiosophia از  به گونه ای یعنی عشق به دانستن و تفکر که در معنای انسان شناختی آن جزئی ذاتی از اندیشه شناختی – زبان شناختی انسان است (دستکم بنا بر نظریه چامسکی که هنوز به صورت جدی نقدی بر آن مطرح نشده است)زبان، تا حدی بر خلاف نظریه بسیار منفی بارت که آن را بیشتر (به جز در ادبیات)ابزار سرکوب اندیشه می داند تا آزادی اندیشه، ابزاری شگفت انگیز بوده است که امکان داده است که اندیشه انسانی رشدی خارق العاده بکند و هر چند شاید به باور فوکو زبان انسانی یک تخیل یا یک توهم بیش نیست، اما در عین حال توهمی است که در چارچوب انسانیت به گروه بزرگی از معنای دامن زده است و همین فلسفه زندگی انسانی را تشکیل داده است که بر پایه آن می توان از رویکردی دینوزیسی و «لذت جویانه» یا اپیکوری یا شادمندانه در برابر غرایز مرگ و نیستی و درد در حیات انسانی دفاع کرد. ارزش هایی که انسان خلق کرده است در چارجوب معنای انسانی به همین جستجو برای زیبایی و زندگی (همچون جاودانگی در برابر مرگ) بر می گردند و از درون این اندیشه ها فلسفه و به نوعی ترویج آن از خلال گسترش نظام های سواد و خواندن و نوشتند و بیان و شبکه های اجتماعی و غیره ایجاد شده است که شاید بتوان در معنایی عام و البته مثبت به آنها ژورنالیسم نام داد.

 

در گذشته بسیاری از حکما و فلاسفه بر این نظر بودند که فلسفه زبان خواص است و به همین خاطر باید با زبان رمز و راز بیان شود و بهتر است فلاسفه به گونه ای سخن بگویند و بنویسند که برای عوام قابل درک نباشد. از دیگر سو برخی می گویند اساس ژورنالیسم بر همگانی کردن معرفت البته در سطح عمومی است. به نظر شما این دو چگونه می توانند با هم یک جا جمع شوند؟

شکی نیست که چه در نظام های کاستی هندواروپایی و چه بعدها در نظام های پیش سقراطی و در یونان عصر طلایی، اولا جایگاه «نوشتن» و «خواندن» با یکدیگر انطباق نداشته اند و در حالی که فیلسوفان می نوشته اند و می گفته اند ، دیگران و حتی شاگردانشان باید می خواندند یا گوش می داده اند و اکثریت دیگران حتی در این شنیدن و خواندن هم شریک نبوده اند. این امر البته از قرن نوزدهم و ابداع مفهوم «ملت» که باید پایگاه قدرت سیاسی را از بالا (اشرافیت و کلیسا) به پایین (مردم) منتقل می کرد، تغییر کرد. ولی پیش از آن حاکمان تمایلی بدان نداشتند که مردم پایین دست، بتوانند به اندیشه و شعور دسترسی داشته باشند و اصولا باوری هم نداشتند که چنین چیزی ممکن باشد؛ فیلسوفان نیز در اکثر قریب به اتفاق موارد در خدمت آنها بودند و البته چاره ای نیز جز این نداشتند زیرا جز در موارد استثنایی که عارفان و شورشیان و غیره را شامل می شد، تنها روش زندگی برای آنها(همچون برای هنرمندان) تبعیت از قدرت بود. بنابراین نمی توانستیم تصور کنیم که فیلسوف یا هنرمند می توانستند چندان کارکردی جز خدمت رساندن به نظم حاکم داشته باشند. اما گسترش قدرت ویرانگری اندیشه (و نه طبعا ریشه آن) به انقلاب فرانسه و به وجود آمدن واقعی حوزه عمومی در اندیشه بر می گردد که برای نخستین بار بدیل (آلترناتیوی) در برابر اندیشه حاکم مطرح می کند: اندیشه تخریب و شورش انقلابی به مثابه یک روش که در سطخ نظریه انتقادی، در اشکال گوناگونش از مارکسیسم و شاخه هایش تا انواع آنارشیسم و سرانجام اندیشه های انتقادی پسا مدرن، نظریه پردازی می شوند و اشکال ترویج یافته خود را در مطبوعات و رسانه ها می یابند.

 

دیداری با یکی از صاحب نظران داشتم و درباره فلسفه و علاقه عمومی مردم به آن گفت و گو می کردیم، ایشان تأکید می کرد تصور مردم از فلسفه غیر دقیق است و آن چه مردم از فلسفه می دانند و توقع دارند در واقع فلسفه به معنای درست کلمه نیست و بر این نظر بود که روزنامه ها و روزنامه نگاران به این تصورات غلط دامن می زنند و مقصران اصلی هستند زیرا با راه انداختن صفحات اندیشه در روزنامه ها، فلسفه را با روایتی سطحی و غیر دقیق در اختیار همه قرار می دهند. نظر شما چیست؟

من فکر می کنم، فلسفه یعنی اندیشیدن نظام مند و در انحصار هیچ گروه احتماعی از جمله فیلسوفان نیست، همانگونه که جامعه شناسی یعنی شناخت جامعه و در اختیار جامعه شناسان نیست. اما این یک واقعیت است که در حوزه فلسفه و چه در حوزه جامعه شناسی یا انسان شناسی، برای نظام مند اندیشیدن و به ویژه نظر دادن و نتیجه گیری های علمی و منطقی و متفاوت با شناخت شهودی نیاز به ابزارهایی هست که برای کسب آنها باید تلاش کردو آموخت. از این نقطه نظر هر وقت ما با نوعی عامیانه کردن اندیشه، فلسفه یا جامعه شناسی روبرو باشیم به گمانم خدمتی به آنها نکرده ایم و به آنها ضربه زده ایم. اما برعکس ترویج یعنی بردن این رویکردها به میان سایر متخصصان و نخبگان فکری و به طور کلی به میان همه مردم به نظر من ابدا کاری در جهت ضدیت با آنها نیست. متاسفانه ژورنالیسم بد که در ایران ، همچون در اروپا غالب است، همان ژورنالیسمی که بوردیو در کتابش «درباره تلویزیون» به آن حمله می کند، در بسیار موارد تقلیل گرایی فکری و تبدیل اندیشه و تفکر اجتماعی را به شیوه های مبتذل و عام پسند در برنامه کار خود قرار داده است. اینکه چنین کاری در صفحات «اندیشه» روزنامه ها انجام بگیرد ، فکر نمی کنم چون اغلب این صفحات بیشتر خبر از نوعی اسنوبیسم و مد پرستی روشنفکرانه و البته توخالی می دهند تا تلاش برای ترویج دادن و تفهیم آن. البته شاید بتوان این را هم در چارچوب نتایجش نوعی ضربه زدن به تفکر و فلسفه نام داد. اما ضربه اصلی جایی وارد می شود که ما از در عام گرایی و پوپولیسم وارد شویم و آنچه من گفتم یعنی انحصاری نبودن تفکر و اندیشه فلسفی و اجتماعی را به معنای آن بگیریم که پس هر کسی می تواند درباره هر چیزی و در هر کجایی اظهار نظر کند. این اصلا مقصود من نیست و دقیقا به ابتذال گشیدن اندیشه است. افراد باید در اندیشیدن و در تمایل به این یا آن فکر آزاد باشند، ولی وظیفه سیستم اجتماعی آن است که روش های نظام مند اندیشیدن و درک سازوکارهای اجتماعی و سایر نظام هی جامعه را به مردم بیاموزد و آنها را در این کار توانمند کند هر چند لازمه چنین کاری وجود یک نظام دموکراتیک درونی شده و جا افتاده و فضای باز و اسطوره زدایی شدن از سنت ها اندیشه و زبان بسته و استبداد است که تا تحقق نیابند امکان ترویج بدون ابتذال از میان نمی رود و همیشه این خطر وجود دارد. با وجود این، به نظر من نباید دست از ترویج کشید واین تنها راهی است که می تواند آن را در میان یا دراز مدت به موقعیت قابل دفاعی برساند.

 

جالب است این اندیشمند تأکید داشت که صفحات اندیشه در روزنامه ها بسیار عجیب و بی هویت است؛ زیرا نویسنده گمان می کند مثلا در هزار واژه، فلسفه هگل را شرح می دهد و خواننده هم با خواندن آن متن گمان می کند هگل را شناخته است و بدتر فرد سومی است که اصلا متن را نمی خواند و فقط روایت ناقص فرد دوم را گوش می کند. در نهایت این افراد، که کم هم نیستند، فلسفه را به صورت شفاهی و افواهی، آن هم به صورت غیر دقیق می آموزند و این نقصی است که روزنامه ها مسبب آن هستند. شما هم با این روایت موافقید؟ خوب آیا این معضل فقط گریبان گیر ماست؟ اگر خیر وضع در کشورهای دیگر چگونه است؟

آنچه در این مورد دوست اندیشمندتان گفته است چندان به دور از واقعیت نیست. اما این را من نتیجه عمل صفحات اندیشه نمی دانم بلکه برعکس صفحات اندیشه را نتیجه نبود تفکر عمیق و درونی نشدن اندیشه و عقل در جامعه می دانم. متاسفانه در این صفحات و در روزنامه های به اصطلاح روشنفکرانه ما بسیار افرادی (اغلب جوان) وجود دارند که با قهرمان سازی از این و آن و یا برعکس با حمله به این و آن می خواهند برای خودشان هم یک چهره درست کنند. متاسفانه اغلب شاهدیم که یک جوان به جای آنکه چندین و چند سال از عمر خود را صرف آموحتن روش مند یک رشته و به کار گیری عاقلانه آن بکند، ابتدا جند ترجمه دست و پاشکسته از کار این یا آن متفکر مد روز عرضه می کند و بعد از خلال کلاس های پاراآکادمیک تبدیل می شود به «متخصص» آن فردی که کارهایش به غلط و اغلب از زبانی به جز زبان اصلی به فارسی برگردانده و اگر بتواند به این بازی خوب ادامه بدهد، پس از چند سال برای خودش یک «صاحب اندیش» و «متفکر بزرگ» می شود که مریدان و طرفدارنی هم پیدا می کند که هر کسی جرات کند به ساحت «استاد» اهانتی بکند، جوانان دیگری به او حمله ور می شوند. این وضعیت کاریکاتور مانند آنقدر در ایران تکرار شده و مثال دارد که لازم به ذکر نام نیست و همه، همه موارد را می شناسند. هر روز شاهد ظهور بزرگان علم و اندیشه و فلسفه هستیم که هر چند مردم این دیار را فاقد اندیشه و توانایی تفکر می دانند، به همین جا چسبیده اند و حاضر نیستند به جهان اندیشه بزرگ بروند و آنها را از نظرات خود بهره مند کنند. در این طنز نکات زیادی هست که با کمی آگاهی از وضعیت کشورهای اروپایی و آمریکا می توان به آن پی برد. در این کشورها نه تنها ترویج عملی نیست که متفکران از آن ابایی داشته باشند بلکه عموما مطرح ترین متفکران و دانشمندان ازز لحاظ علمی دقیقا همان هایی هستند که در عرصه عمومی نیز صاحب نامند و برای مردم عادی و سایر متخصصان مسائل و کارهای خود را به زبانی قابل دسترس توضیح می دهند و البته خبری از این همه اسنوبیسم و فخر فروشی و مدپرستی که حداقل به نیم قرن پیش تعلق دارد نیست. در این کشورها روزنامه ها ، مجلات، و سایر رسانه ها اغلب در کنار کارهای علمی و تحخصصی که برای کنشگران خاص آن رشته در حد محدود توزیع می شود، ابزارهایی را ایجاد کرده اند که این کارها در ابعاد گسترده برای تمام مردم جامعه قابل دسترس باشد. البته این کار پیش از هر چیز با اسطوره زدایی و از میان برداشتن روش های اسنوبیسم و مرید و مرادی که در کشور ما چنین علاقه زیادی به آن وجود دارد شروع شده است.

 

یکی از استادان فلسفه کاملا موضع متفاوتی داشت و معتقد به همگانی کردن فلسفه بود و می گفت باید فلسفه را از کاخ عاجش پایین بیاوریم و در دسترس همگان قرار دهیم تا آشکار شود فلسفه اصلا مختص به عده ای مشخص نیست. شما در این باره چه فکر می کنید؟ به نظر شما این امر اصلا شدنی است و چه تبعاتی دارد؟

ابتدا باید ثابت کرد که فلسفه در برج عاج قرار دارد من چنین گمانی ندارم، نوشته های اساسی فلسفی نظیر آثار ارسطو و افلاطون با زبانی نوشته شده اند که کاملا قابل دسترس هستند و حتی نوشته های جدید فلسفی نیز لزوما با مشخصه غیر قابل دسترس بودنشان مشخص نمی شوند. اما مساله روشنی وجود دارد و آن این است که در جامعه مدرن تعداد تخصص ها و علوم بسیار بسیار زیاد است و هیچ کسی نمی تواند انتظار داشته باشد که مثلا یک مهندس یا یک پزشک، تمام کتاب های هگل را بخواند تا بفهمد هگل چه گفته و این گفتهد ها در طول زمان به چه اندیشه هایی منجر شده اند. اینجا است که اهمیت ترویج را می فهمیم ترویج لزوما و بر خلاف تصور رایج صرفا برای افراد عامه انجام نمی کیرد بلکه برای متخصصان و نخبگان فکری در خارج از حوزه اصلی شان انجام می گیرد و این کاری بسیار مهم و بسیار لازم است. به نظر من همه افراد جامعه باید فرهنگ عمومی هر جه بالاتری داشته باشند اما طبیعی است که همه نمی توانند چنان فرصتی داشته باشند که تمام نوشته های تخصصی را در همه زمینه ها بخوانند و ترویج باید این خلا را پر کند و اتفاقا کسانی می تواند بهترین نوشته های فلسفی را بنویسند که صاحب نام ترین و مهم ترین چهره های آن رشته هستند و در مجموعه بزرگ معروف و تاریخی فرانسه یعنی مجموعه دائره المعارفی «چه می دانم؟» که بیش از نیم قرن است که منتشر می شود، نوشتن یک کتاب افتخار بزرگی است که در اغلب موارد تنها نصیب کسانی می شود که در یک حوزه دارای بیشترین اقتدار علمی هستند اما شرط نوشتن در این مجموعه آن است که فرد موضوعی هر چه پیچیده که باشد را با زبانی در دسترس و در حدود 120 صفحه توضیح بدهد. به نظر من تجربه دیگران می تواند برای ما همواره آموزنده باشد و باید از آن بهره بگیریم. مثال دیگر ژورنالیسم موسوم به علمی است که در ده بیست سال اخیر به ویژه در اروپا ولی از پیش از آن در آمریکا وجود دارد که امروز به انتشار مجلات تخصصی مثلا در زمینه علوم انسانی و روان شناسی و فلسفه و…. رسیده است، مجلاتی که تیراژهای بالایی دارند و بسیاری از افراد جامعه آنها را می خرند و استفاده می کنند مجموعه های کتاب هایی نیز در این زمینه منتشر شده اند، از جمله مجموعه معرف کتاب های موسوم به «…. بر ای احمق ها!» (… for dummies ! / … pour les nuls ! ) که همواره در بخش اول خود نام یک رشته علمی یا یک موضوع بغرنج را دارند مثلا »جامعه شناسی برای احمق ها! یا ادبیات غرب برای احمق ها!) و نویسندگان آنها افرادی توانا و اساتید دانشگاهی هستند. این نمونه ها آنقدر زیاد و این بحث ها آنقدر در غرب انجام شده است که دیگر باید واقعا یک فرد خشک مغز را پیدا کرد که اهمیت ترویج را نداند. تشکیل دانشگاه های مردمی (Université populaire) از جمله در فرانسه به وسیله فیلسوف جوان و مطرحی مثل میشل اونفره(Michel Onfray)که از دنباله روان و طرفداران سرسخت نظری بوردیو و کامو است نیز از این لحاظ تجربه بسیار شایان توجهی است . دانشگاه اونفره که در شهر کان (در شمال فرانسه) قرار دارد، امروز یکی از مطرح ترین دانشگاه های فرانسه است که مدلش را از کلژ دوفرانس می گیرد و در عین ارائه بالاترین کیفیت در دانش علمی از هیچ یک از قوانین دانشگاهی مثل شرایط ورودی، امتحان و حضور و غیاب و کنترل های پی در پی استفاده نمی کند. دانشگاه های مشابهی نیز در این زمینه در فرانسه و سایر کشورها به وجود آمده اند. خود میشل اونفره ار کسانی است که بیشترین تلاش را برای عمومی کردن فلسفه و مفاهیم فلسفی برداشته است و البته دشمنی هایی را هم برای خودش ایجاد کرده است اما نه به شکل مسخره و جهان سومی کشوری مثل کشور ما که همه چیز از جمله دانش و فلسه ابزارهایی برای خود نمایی و فخر فروشی عقب افتاده نوکیسگان اقتصادی و فرهنگی به دیگران است.

 

پس از این مقدمات می توانیم وارد بحث نقد شویم، اما پیش از این می خواهم بدانم که به نظر شما جایگاه مجلات تخصصی فلسفه، جامعه شناسی، علوم سیاسی و هنر چیست؟ این مجلات که حد فاصل کتاب و روزنامه هستند چه نقش و جایگاهی در ارتقا یک حوزه دانشی مشخص دارند؟

اگر منظورتان از مجلات تخصصی مجلات علمی – پژوهشی است بهتر است در این مورد سکوت کنم و شما را استناد بدهم به بحث های بسیار انتقادی که در این زمینه در حال حاضر در سطح کشور جریان دارد و نشان می دهد که اغلب این مجلات متاسفانه ابزارهای ارتقا و نه محل ارائه دانش و علم هستند. هم از این رو به نظر من، مجلات ترویجی مثل مجله خود شما اگر بتوانند خود را با دانش روز هماهنگ کنند یعنی به صورت دیجیتالی عرضه شوند اهمیت بسیار بیشتری از آن گونه مجلات دارند که متعلق به قرن نوزدهم و بیستم هستند و هر چند امروز هنوز در غرب منتشر می شوند اما نه با چنین محتواهای سخیف و چنین شکلی از بده بستان های علمی که دقیقا خجالت آور است.

 

از "نقد" تعاریف مختلفی وجود دارد و اغلب افراد بر سر آن توافقی ندارند. شما نقد را چگونه تعریف می کنید و از نظر شما نقاد کیست و چه ویژگی هایی دارد؟

نقاد به نظر من کسی است که بتواند موضوعی را که از آن شناخت کامل دارد در چارچوبی که واقعا نقد در آن معنا و ارزش دارد مطرح کند. متاسفانه در کشور ما نقد اصلا نتوانسته است جا بیافتد . اعلب کسانی که نقد می نویسند یا برای آن است که کسی را خراب کنند یا برای آنکه از او تقدیر کنند. شیوه نقد نگاری این است که عموما چند غلط چاپی و غیره در اینجا و آنجای یک کتاب چند صد صفحه ای پیدا کنند و با برجسته کردن آنها نویسنده را بکوند و خود را «صاحب نظر» نشان دهند. یک بار درباره یکی از کتاب های خود من، ناقد محترم که اتفاقا خودم برای جلسه نقد دعوتش کرده بودم چنان تحت تاثیر نظرات خویش قرار گرفته بود که گفت من درباره کتاب شما صد صفحه مطلب نوشته ام که من هم به او پیشنهاد کردم به جای آنقدر وقتی که صرف این کتاب لزوما نه چندان ارزشمند کرده است بهتر بود خودش یک کتاب ارزشمند می نوشت. اما او چنان از پیدا کردن غلط هایی در این جا و آنجای کتاب در تایپ به شعف و وجد آمده بود که فراموش کرده بود بگوید من خودم در مقدمه این کتاب، مثل همه کتاب های دیگرم، تذکر داده ام که این گونه علط ها را که متاسفانه به دلیل ناشی بودن ناشران این کشور مثل بقیه حرفه ها اتفاق می افتد، برای نویسنده ارسال کنند. ناقد فراموش می کرد که باید به اصل مطالب کتاب بپردازد و تز آن را مورد بحث قرار دهد و دلش واقعا به این خوش بود که با حمله به این کتاب اسمش اینجاو آنجا مطرح شود، که البته بسیار مطرح شد، اما این کار یک سیتم فکری آسیب هایی ایجاد می کند که در آن در نهایت خود آن آدم ضربه می خورد و نه من.

 

رابطه روشنفکر و ژورنالیسم چگونه است؟

برخی تصور می کنند روشنفکرها ژورنالیست و ژورنالیست ها روشنفکرند. به نطر من یک روشنفکر یعنی کسی که کار اصلی اش اندیشیدن و ارائه راه است و یا بهر حال با این کار بسیار نزدیک است، یا کسی که بهر دلیلی این توانایی و قابلیت را دارد که سازوکارهای اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی را به نقد کشیده، و مشکلات آنها را نشان دهد ولو اینکه راه حلی هم ارائه ندهد اما بهر حال ایجاد انگیزش برای تفکر بکند، در مطبوعات و ژورنالیسم یکی از وسایل کار خود را می یابد که باید از آن به موقع استفاده لازم را بکند. معنای این حرف آن نیست که فقط در روزنامه بنویسد اما اینکه بهر بهانه ای بخواهد از عرصه عمومی دور بماند بیشتر یک محافظه کاری و در نهایت عقب ماندگی فکری را نصیبش خواهد کردو نه احترام حتی اهل علم را. حضور در عرصه عمومی یعنی به قضاوت عمومی گذاشتن اندیشه ها خود و جسارت داشتن برای امضا کردن نظریات خود از این لحاظ روشنفکران به نظر من در بهترین موقعیت برای نقد قرار داد و باید این کار را هر جا می توانند انجام بدهند فکر می کنم وظیفه اصلی روشنفکر نقد است و نه اینکه مسائلی را که به جا هستند توضیح دهد.

 

باز گردیم به موضوع نقد و نقادی. با توجه به تعریفی که شما از نقد ارائه کردید می خواهم بدانم آداب نقادی چیست و نقادی چه آدابی دارد؟ می دانم که پرسش پیچیده ای است زیرا حتی اگر آداب نقد را هم تعریف کنیم می توانم بپرسم پس چرا آداب نقادی در اغلب موارد رعایت نمی شود؟ و باز هم بپرسم چگونه باید مرز میان نظر و عمل را در حوزه نقادی برداشت؟

آداب نقادی یعنی شناخت درست موضوع، شرایطی که نقد در آن انجام می گیرد، توجه به پیامدهای یک نقد، داشتن دانش گسترده نسبت به نویسنده ای که او را نقد می کنیم و به نظر من حتی ارزش داشتن کار یک نفر. نقد کردن چیزهایی که بی ارزش می دانیم به نظرم کار درستی نیست زیرا به نوعی به آن چیزها ارزش و اعتبار می دهد. بی طرفی که بسیار بر آن تاکید می شود، به صورت مطلق ممکن نیست ، اما عقلانیت در نقادی چرا. کسی که به جای پرداختن به ایده های اصلی یک کتاب به سراع چند علط تایپی و ویرایشی می رود در واقع هم خودش را مضحکه کرده و هم خواننده را.

 

تفاوت نقد با آسیب شناسی چیست؟

آسیب شناسی، چه در علوم اجتماعی و چه در علوم طبیعی یک حوزه علمی است که با روش شناسی نظریه و ساختارهای خاصی باید انجام بگیرد به عبارت دیگر یک علم کامل است ، در حالی که نقد یک روش در میان روش های دیگر است مگر آنکه سطح آن بسیار بالا رفته و برای خودش به نوعی مشروعیت علمی و اجتماعی برسد مثل آنچه ما در مفهوم «نقد ادبی» ، یعنی کارهایی نظیر کار بارت یا کریستوا، می بینیم.

 

به عنوان یک نمونه به سراغ مجله اطلاعات حکمت و معرفت برویم. من به عنوان یکی از اعضای این مجله از شما می خواهم مجله ی ما را نقد کنید و جایگاه و نقش آن را در حوزه ی خودش برای ما ترسیم کنید.

برای نقد کردن درست یک مجله نیاز به اطلاعات زیادی هست که من از آنها برخوردار نیستم. مثلا تیراژ دقیق، شیوه توزیع، بازخورد مقالات، ترکیب نویسندگان ثابت و غیر ثابت، مجموعه کاملی از دوره های مجله و غیره. بنابراین قضاوت کردن بر اساس چند شماره را کار درستی نمی دانم مگر آنکه به عنوان نوعی اظهار نظر صرفا جزئی و اولین رویکرد به خساب بیاید. با این شرایط می توانم بگویم بررسی که روی چندین شماره اخیر این مجله کردم آن را بسیار مفید و در حدی میان یک مجله ترویجی و تخصصی دیدم که تنها اشکال را در آن نبود شیوه توزیع آنلاین و از طریق شبکه است که سبب از میان رفتن مقالات می شود.البته شاید این نقد نسبی به دلیل نبود اطلاعات را هم بتوان اضافه کرد که منطق خاکم بر انتخاب موضوع ها و اشخاصی که درباره آنها می نویسند یا با آنها گفتگو می شود برای من روشن نیست. این گفتگو در چارچوب همکاری رسمی میان انسان شناسی و فرهنگ و مجله «اطلاعات حکمت و معرفت» منتشر می شود و در شماره 100 این مجله در مرداد ماه 1393 به چاپ رسیده است.

 
در قرن بیستم با ظهور اشکال جدید ژورنالیسم، از جمله مجلات علمی – ترویجی و مجلات علمی- پژوهشی هر کدام از آنها نیز برای خود تعاریف و چارجوب های اخلاقی و حرفه ای مشخصی را تعریف کردند که باید به آنها پایبند باشند.

مطالب مرتبط
درج دیدگاه

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.