لیئوارد استریکلند: کانت و هگل اندیشه را فقط متعلق به ژرمنهای سفید میدانستند
لیئوارد استریکلند، استاد فلسفه و مطالعات عقلی دانشگاه منچستر، اعتقاد دارد که غربیها با خلط فلسفه با فلسفه غربی، از تفکر امری نژادی و جغرافیایی ساختهاند. از اینروست که این ایده که فلسفه از یونان آغاز میشود به سکه رایج و بیحرف و حدیث تمام اهل فلسفه تبدیل و باور شد که هرچه خارج از این میدان باشد، شایسته عنوان فلسفه را ندارد.
فلسفه چیست؟ فلسفه تنها دانشی است که توان از خود پرسیدن دارد. فلسفه از خود میپرسد چون یگانه معرفتی است که هیچ مبنایی را از پیش مفروض نمیگیرد. فلسفه میتواند و باید از خود بپرسد اما این پرسش نمیتواند بیاعتنا به تاریخ باقی بماند. فلسفه نمیتواند از خود بپرسد ولی تاریخ را تحریف کند. فلسفه نمیتواند از خود بپرسد ولی نژادپرست باشد. چه تا جایی که به پرسش آزاد فلسفی مربوط است هر قیدی باید از آن برگرفته شود که اگر چنین نباشد، باز پیشفرضهایی تولید خواهد. پیشفرض برای فلسفه یعنی حد و حد یعنی نفی مطلقیتی که تفکر در تمنای آن است. فلسفه دستکم در معنای غربی آن گمان کرده هر اندیشهای که از انگارههای یونانی برنخیزد محکوم به فراموشی ذیل عنوان تفکر ابتدایی یا دینی است. بسیاری معتقدند فلسفه غربی در این معنا طریقی نژادپرستانه و حتی سرکوبگرانه پیش گرفته است. با لیئوارد استریکلند (استاد فلسفه و مطالعات عقلی دانشگاه منچستر در انگلستان) در این باب گفتگو کردهایم.
استریکلند با اشاره به اینکه سنت تاریخ فلسفهنگاری در غرب بسیار تحت تاثیر انگارههای جغرافیایی بوده، گفت: تقریباً هر کتاب تاریخ فلسفهای که در 150 سال اخیر نوشته شده را اگر خوانده باشید با حکایتی یکسان در مورد داستان تاریخ فلسفی مواجه خواهید بود: فلسفه درست وقتی که کسی انتظارش را نمیکشید به یکباره در یونان سر برآورد؛ و تالس ملطی نخستین کسی بود که با گفتن اینکه سرشت تمام موجودات آب است؛ نخستین بیان فلسفی را به جهان عرضه کرد. در این روایت که کلاً هرچه شایسته عنوان فلسفی باشد را به غرب نسبت داده و اساساً میان فلسفه و فلسفه غربی هیچ تمایزی قائل نشده است، چنین القا میشود فلسفه توسط اروپائیان و بعدها آمریکاییها به درجه اعلای پیچیدگی و تلالوی خود رسید.
وی در ادامه با برشمردن برخی از محققانی که کوشیدهاند تا نگاه همدلانه و عادلانهتری داشته باشند، گفت: وضع همیشه هم اینطور نبوده. در نخستین کتاب تاریخ فلسفه که توسط توماس استنلی در سال 1687منتشر شد، از فلسفههای باستانیای سخن میگوید که در شرق بالیده و آنچه تحت عنوان آغاز فلسفه قلمداد میشود از دل آنها برآمده است. در تاریخ فلسفهای که به زبان فرانسوی توسط آندره فرانچویس در سال 1728 منتشر شده؛ به صراحت از فلسفههای غیراروپاییای اعم از عربی، چینی و مصری سخن به میان میآید که بسیار پیش از فلسفه یونان سربرآوردهاند.
دسلندز بخش مهم و طولانیای را هم به فلسفه اسلامی و خصوصا تأثیر آن بر فلسفه قرون وسطی در اروپا اختصاص میدهد. حتی در اثر دیگری که در قرن 18 منتشر شد؛ مجدداً بخش مهمی از کتاب صرف بحث در ریشههای فلسفههای غیراروپایی میشود و از فلسفههای غیرمسیحی چون فلسفه اسلامی و یهودی و بودیستی سخن به یمان میآید؛ اما این وضع خیلی زود تغییر میکند.
این استاد دانشگاه منچستر در ادامه با اشاره به گسست جدیای که در این سنت روی میدهد، به کانت اشاره کرده و با گفتن اینکه “کانت از یک تاریخنگاری برآمده از انسانشناسی نژادباور سخن میگوید” افزود: در دل این نگرشی که فلسفه را صرفا برآمده از غرب میداند و چه بسا در بدایت آن؛ امانوئل کانت قرار دارد. کانت فلسفه را سراسر امری اروپایی قلمداد میکند. شاگردان او نیز در بازنویسی تاریخ فلسفه در مقام تاریخی که مستقیماً معطوف و منتهی به تفکر کانت بوده و تاریخ آن چیزی جز گشوده شدن منظم فلسفه نقدی خود کانت نیست، برای اینکه بتوانند چیزی در این معنا را محقق کنند، فلسفه را چیزی میدانند که کانت تعریف میکرد و بر اساس این تعریف از فلسفه؛ دیگر هیچ جایی برای فلسفهی غیراروپایی باقی نمیماند. در واقع از تعریف این عده که قوت خود را از کانت اخذ میکنند، هیچ تفکری جز فلسفه غربی وجود ندارد. برخی دیگر از اصحاب فلسفه کانتی نیز در تاریخنگاری فلسفی گرچه اشاراتی کوتاه به فلسفههای غیراروپایی داشتند، اما در نهایت با همان سنجههای کانتی، آن فلسفهها را تفکر و فلسفه درست و راستین نمیدانستند. خود کانت هم شخصاً کوششهایی در این زمینهها انجام داده بود. او در درسگفتارهای منطق خود صراحتاً میگوید که فلسفه با ابداع خیرهکننده یونانیها آغاز شد. کانت با بیاعتنایی تمام به سایر نظمهای تفکری موجود در شرق تصریح میکند که این فلسفهها در مقام مقایسه با آنچه در یونان وجود داشت بازی کودکانهای بیش نبود. به هر حال خواندن این سخن نباید از کسی که در انسانشناسی خود صریحاً رویکردی نژادپرستانه دارد، عجیب نماید. میدانید که کانت انسان را به سه دسته تقسیم کرده بود: یکی سفیدها هستند که به زعم کانت صاحب جمیع استعدادها هستند. دسته دوم را آسیاییها تشکیل میدهند که میتوانند فکر کنند ولی این فکر فلسفی نیست و دیگری آفریقایی که گرچه میتوانند فکر کنند ولی فقط میتوانند خدمتکار و برده باشند. و درنهایت آمریکاییهای بومی که هیچ مستعد فکر کردن نیستند. کانت از این نیتجه میگیرد که فقط اروپاییهای سفید هستند که میتوانند فکر فلسفی داشته باشند و از اینجا توجیهی برای مبانی تاریخ فسلفه خود مییابد؛ یعنی این مبنا که چرا فلسفه از اروپا و نه جای دیگر سربرآورد!
وی در ادامه با اشاره به هگل و سنت تاریخنگاری هگلی تصریح کرد : اگرچه مورخان بعدی فلسفه از این نگاه رادیکال کانتی فاصله گرفتند ولی بسیاری از اصول موضوعهی کانتی را در تاریخنگاری فلسفه بهکار گرفتند. از اینرو بود که این ایده که فلسفه از یونان آغاز میشود به سکه رایج و بیحرف و حدیث تمام اهل فلسفه بدل شد و باور شد که هرچه خارج از این میدان باشد، شایسته عنوان فلسفه را ندارد. این دادهها در هگل واجد مبنایی فلسفی هم میشود. هگل تفکر شرقی را چیزی جز تفکری ابتدایی و هنوز ناپرورده نمیدانست و معتقد بود که نمیتوان این تفکر را در جریان اصلی فلسفه قرار داد. هگل حتی در درسگفتارهای خود تاکید میکرد که چنان منطقهای از جهان به سبب اینکه نمیتواند خود را از چنگال اسطوره و دین رها سازد، راهش به جانب تفکر فروبسته میماند. گرچه برخی مورخان معتقدند که نظر هگل در مورد فلسفه در شرق و فلسفه غیراروپایی تحت تأثیر فضای بیگانههراسی آن دوران بوده اما من فکر میکنم دستکم در مورد هگل قسمی نژادباوری وجود داشته است. هگل گرچه خود را تحت تأثیر کانت میدید اما او بهجای ایده ژرمنهای سفید به ایده اروپا فکر میکرد. نکته جالب توجه اینکه رد اروپای قرن شانزده و هفده تقریباً اکثر فیلسوفان قائل به این بودند که یونانیها به جهت سفید پوست بودن و تجدد؛ نیروی ویژهای برای فلسفیدن بودند. سنگ بنای نژادپرستانه این نظر را کسی به نام امیلی آلائوکس چنین بیان کرده که برخی نژادها اصلاً مستعد و ظرفیت فلسفیدن ندارند چنانکه برخی نژادهای دیگر مستعد شاعری نیستند. البته بسیاری از مورخان تاریخ فلسفه در این حد افراط نکرده و عمدتا تلاش کردهاند تا به عدم اشاره به فلسفههای غیرشرقی اکتفا کنند. با این حال آن عدهای که میخواستند همچنان وفادار به هگل بمانند، مصر بودند که نمیتوان به اندیشههایی که هنوز نتوانستهاند از چنگال اسطوره و دین رهایی یابند، عنوان فلسفه اطلاق کرد. آنها از اساس با این انگاره به فلسفه روی میآورند که فلسفه و تفکر باید اساساً منفک از دین باشد. همین انگاره بود که باعث شد نه تنها فلسفههای غیرغربی بلکه فلسفههای اسلامی و یهودی را هم تفکر اصیل و راستین نمیدانستند.
این محقق در پایان با اشاره به اینکه قرن جدید با برآمدن سنت پستمدرنیسم درکنار رویکردهای جدید در تاریخنگاری دیگران و رویکرد به مبانی معرفتی آنها گفت: برآیند تمام این بحثها در این است که از اواخر قرن هجدهم تا قرن بیستم آنچه از گذشته تاریخ فلسفه اکنون به دست رسیده چیزی جز رفع و رجوع کردن و سرهمبندی تاریخ به نفع اروپا نبوده است. بیشتر فلسفههای غیرغربی که در آثار مورخان آمده؛ یا اساساً نادیده گرفته شدهاند یا اگر هم دیده شدهاند در مورد آنها به شدت سطحی برخورد شده است یا صرفاً به عنوان مقدمهای برای تحول ایدههای فسلفی یونان طرح شدهاند. خواه آگاهانه یا براساس تصویری کهن؛ عموماً در این کتابها فلسفه اساساً و منحصراً امری غربی دانسته شده که با وجود گستردگی ایدهها و نظرات درون آن؛ امری سراسر متعلق به سفیدپوستهای اروپایی است. چه بسا خندهدار و کنایهآمیز باشد اگر بدانیم که فلسفههای غیرغربی دقیقاً در دورانی از صحنه تاریخنگاری فلسفی از بین رفتهاند که ما بیشترین اطلاعات از فلسفههای غیرغربی را در آن زمان یافتهایم. انتشار کتب متعدد درباره فلسفههای غیرغربی که از قرن نوزدهم شروع و بهطور عجیبی در قرن بیستم ادامه یافت، در کنار برآمدن محققان و متخصصان زیادی که روی فلسفههای اسلامی، آفریقایی، چینی و هندو کار میکردند، آثار عدیدهای در اختیار ما قرار دادند؛ اما متاسفانه هنوز که هنوز است باوجود این حجم از فعالیتهای محققان و شواهدی که از وجود منابع غنی اندیشه در مناطق غیراروپایی در اختیار ما قرار دارد، طرفداران فلسفه غرب هیچ رغبتی برای ایجاد تغییر در تصویری که از فلسفه ارایه میدهند از خود نشان ندادهاند و فلسفه برای این گروه از مورخان همچنان امری اروپایی است.
منبع: ایلنا