در جستجوی مکان از دست رفته؛ نقدی بر «فانوس جادویی زمان»
مرتضا کربلاییلو
به رغم حجم در خوراعتنای کتاب فانوس جادویی زمان که داریوش شایگان در مورد رمان مارسل پروست نوشته است، با کتابی مواجهیم که چندان دقیق اندیشیده و نوشته نشده است. این سؤال باید یکبار پرسیده شود: آیا رمان در جستجوی زمان از دست رفته، آنطور که از عنوانش و عنوان کتاب شایگان برمیآید، رمانی در مورد زمان یا دستکم با محوریت زمان است؟ به نظر میرسد، این رمان هفتجلدی نه به زمان، که به مکان میپردازد. گاهی بین تلقی پروست از زمان و تلقی فیلسوف معاصرش هانری برگسون همخوانیهایی و تأثیر و تاثراتی ادعا میشود. این ارتباطدادنها بهیقین بیراهه است. زمان برگسونی مکانستیزترین تلقی تاریخ فلسفه از زمان است و با از دست رفتن و فراموشی خویشاوند است نه با «جستجو» و «بازیافتن». برگسون به زندگی نزدیکتر است و خلق و خوی قماربازان را دارد که به از دست دادن مست میشوند و اعتیاد به زوال و هوس باختن پس از باختن دارند. این کجا و اصرار پروست به نباختن و به بازیافتن آنچه از دست رفته و حبس الهیاش کجا؟ پروستی که «زندگی» نکرد به سود یافتن «جوهر».
تلقی مکانی از زمان عادت ذهن است. ذهن نمیاندیشد مگر یک قطعه از رشته همواره در زوال زمان را برگیرد و صُلب کند. ذهن قادر نیست به بیقرار بیندیشد. باید به قرارش برساند و سپس پیرامونش بچرخد و مقولاتش را بتند. بیقراری در متن زندگی و بیرون از دسترس ذهن روی میدهد. و روای رمان پروست که همواره از تجربیات حسیِ آنی سرشار میشود نه زمان، نه قطعهای از زمان، که یک «لحظه دهری» را حس میکند و از همینروست که به تدریج که سلوک زیباییشناختی میکند عاقبت به دنبال «جوهر» میگردد تا آن را در هنر بیابد. تابلوها، قطعهها و نوشتهها، اهل دهرند. منتها دستگاه فلسفی پروست به دهر، نام «زمان بازیافته» میدهد. در حالی که آنچه از آن حرف میزند یک «آن» ثابت است نه قطعهای بیقرار از زمان. چه، زمان به دست آمدنی نیست. تفکیک بین زمان و دهر و سرمد بیش از همه در فلسفه میرداماد به بحث گذاشته شده است و از معاصران، برگسون بر مفهوم اصیل زمان دقیق شده است و نگارنده این نقد، آموخته از این دو فلسفه، بیدقتی کاربرد پروست و شایگان از «زمان» را نمیپسندد. نسبت متغیر با متغیر زمان است. نسبت متغیر با ثابت دهر است و نسبت ثابت با ثابت سرمد. اینها سه ظرف واقعیاتاند. پروست دهری است. آنچه بازش مییابد از سنخ دهر است. یعنی پروست همواره در جستجوی نسبتی بین یک امر ثابت با یک امر متغیر است. دلوز در کتابش در مورد پروست، به خوبی از مفهوم متافیزیکی «درهمپیچیدگی» برای توصیف جوهر پروستی بهره میجوید. دهریات درهمپیچیدهاند و تا در عالم متغیراتِ از دست رونده فرودنیایند بسط نمییابند و ساده نمیشوند. شاید آنچه ما را به بیراهه میبرد تا فکر کنیم پروست به زمان التفات دارد نه مکان، خصلت «غیرارادیِ» چیزی است که در تجربیات حسی از نوع چشیدن شیرینی خیسانده در چای یا پا گذاشتن بر فرورفتگی سنگفرش، به او داده میشود. زمان نیز مانند این خاطرات غیرارادی است. پس اگر خاطره چیزی را احضار میکند و این احضار غیرارادی است چهبسا همان زمان باشد که از دست رفتنش و طبیعتاً بازیافتهشدنش غیرارادی است. هنر چه؟ اگر در نهایت، در هنر است که زمان از دست رفته باز یافته میشود باز غیرارادی است؟ به زعم پروست، هنر نیز غیرارادی است والا مشتاقترین شخصیت هنردوست رمان، شارل سوان، ناکام از خلاقیت هنری به خاک نمیپیوست.
فرق زمان با مکان چیست که تاکید این نقد بر مکانیبودن رویکرد پروست است؟ مکان اجزای خود را گرد هم آمده کنار هم دارد. ابعاد برسازنده یک مکان، همه یک خطاند که نقاط مختلف مکان را به هم میپیوندد. زمان اما امکان گرد هم آمدن و همدوشنشستن به اجزایش را نمیدهد. یک جزء به وجود نمیآید مگر با زوال جزء کناریش. اجزای زمان به توپهای شناوری میماند که به محض پا گذاشتن بر آنها در آب فرومیروند و شخص اگر بخواهد در آب فرونیفتد باید از قراریافتن بر یک توپ دل بکند و همواره به مدت یک «تماس» پا بر توپی بگذارد و همراه با آن، پای بعدی را بر توپ بعدی و همینطور الخ. مکان اینگونه نیست. مکان زمین سفتی است که اجازه قرار به پاها میدهد و مجال میدهد «ایستادن» محقق شود.
آیا واقعاً خواننده رمان در جستجو، در حین خواندن این رمان حس زمان از سر میگذراند؟ شایگان تغییر تناوبی منهای شخصیتها را گواهِ گذشت زمان میگیرد. راوی از خود، منهای مختلفی شناسایی میکند و در دیگران، در آلبرتین و سوان و مسیو دوشارلوس و گرمانتها نیز به تناوب، «من» هایی متفاوت سراغ میگیرد، اما چرا باید این تناوب منها را دلیل بر گذشت زمان به معنای برگسونی و میردامادی گرفت؟ این منها همه کنار هم در جوهر ژرف شخص غنودهاند و تنها چون ظهورشان همزمان ممکن نیست به دنبال هم آشکار میشوند. انگار هر شخص، پردهای است که اسلایدهای مختلفی به دنبال هم بر آن نمایش داده میشوند. اما این شرط لازم و کافی برای گذشت زمان نیست. گذشت زمان تنها در صورتی محقق میشود که این منها افزون بر «تناوب»، به هم «استحاله» بیابند. در کجای روایت پروست سخن از استحاله رفته است تا کلیت رمان تجسم زمان قلمداد شود؟ این را ژرژ پوله در کتاب فضای پروستی بهحق گوشزد میکند که الگوی عمده در رمان پروست، کلاژ تصاویر گردآمده کنار هم و همزمان است. مثل شیشههای رنگارنگ یک پنجره. «زمان پروستی عبارت است از توالی لحظات مجرد. شخصیتها و گروههای اجتماعی نیز تابع همین اصلاند بیآنکه تدریجاً دستخوش تحول شوند به یکباره به شکلی دیگر پدیدار میشوند، در لحظه دگرگون میشوند، گویی وظیفه زمان بالفعلساختن تکثر بالقوه موجود است.» (فانوس، ص 42) همان فانوسی که استعاره از زمان گرفته شده است همه شیشهها و رنگها را بالفعل و همنشین دارد. فقط ظهورشان، خواستار تناوب است. هیچ رنگی از آن فانوس به دیگری استحاله نمییابد. و اگر اینگونه است جادو کجاست؟ جادو بسته به استحاله است. کنار هم نشستن دو منِ حتا متضاد بیاینکه دگرگونیای رخ بدهد جادو نیست. به عبارت پوله دقت کنیم: وظیفه زمان بالفعل ساختن تکثر بالقوه است. این عبارت را در مورد رمان پروست جز این نمیتوان فهمید که زمان در بیرون رمان تحقق مییابد، احتمالاً بر دوش سوان است که با تغییرات و استحالههایش، اتفاقاً با رهاییاش از رنج عشق و حسادتاش، بار زمان را به دوش میکشد و به همان نسبت هم در بیرون رمان ایستاده است. فقط سوان؟ شاید مادر راوی را نیز باید یکی دیگر از شانههای زیر ارابه زمان دید. سوان و مادر و تمام دیگر اشخاصی که در رنج مقیم و محبوس نیستند. اگر مرگ مادربزرگ دردی لرزاننده به مادر میدهد بالاخره تن به زمان میدهد و فراموش میشود. پس اگر زمان وظیفهای در این رمان ایفا میکند یک موظف غایب است. در محافل، در ساحل، در اتاقها نیست. بستری است لغزان و در سیلان، که سالنهای محافل و اتاقهای خواب، مثل حبابی دربسته بر آن نشستهاند و بیاینکه خود بدانند، میروند. اگر بخواهیم از اصطلاحات فلسفه میرداماد بهره بجوییم این همان معنای «حرکت توسطی» است: یک امر بسیط تغییرناپذیر که در یک «آن» روی میدهد و به همان شکلی که روی داده است همواره در سیلان است. یک آنِ سیال که جای مشخصی ندارد و تنها میتوان گفت «وسط» مبدأ و منتهاست. شاید شانش راوی بگوید و این «آن» در هنگام خوردن چای ناگهان خودی نشان بدهد اما به هر حال لحظه نوشیدن چای جایی وسطِ ابتدا و انتهای رمان است و همیشه همان چیزی است که بار اول در کومبره روی داده است حتا اگر سالها بعد در شانزهلیزه یا بلبک یا سالن گرمانتها آشکار شود. آنچه رمان پروست به آن توجه دارد فقط همین «آن» است که تجربه حسی یا یک جوهر را در خود میگیرد و به همان شکل اولش حبس میکند، نه سیلانی که آن «آن» دچارش هست. سیلان وظیفه سنگین و ویرانکنندهای است و باید بر دوش سوان غایب باشد. همو که میداند وقت «تلف» میشود، نه اینکه فقط «سیلان دارد». معنای مقابل حرکت توسطی، «حرکت قطعی» است: مسافتی قطع میشود و چیزی مدام به دست میآید و از دست میرود، واقعاً از دست میرود بیاینکه بازیافتنی باشد. مطابق این معنای قطعی از حرکت، تا به مقصد نرسیدهایم حرکت محقق نشده و آنگاه که میرسیم حرکت محقق شده اما دیگر پایان یافته است. درست خلاف حرکت توسطی که در هر آن، در هر وسط، چیزی محقق است هرچند سیال. فیلسوفان اسلامی پس از میرداماد، زمان را ظرفِ این حرکت قطعی میدانند. در مورد حرکت توسطی، ظرف را یک «آن» که تجزیهناپذیر است میخوانند و اگر مانند میرداماد سخنی از «دهر» یعنی نسبت ثابت با متغیر پیش میکشند، آن را به همین حرکت توسطی ربط میدهند. چون در حرکت توسطی، یک «آن» ثابت هست و یک سیلان که بیرون از آن گوی تجزیهناپذیر روی میدهد. یک ثابت و یک متغیر و نسبتی بینشان. در ادامه این نقد به نشانههای چهارگانهای که دلوز در رمان پروست شناسایی کرده اشاره خواهد شد. اما بد نیست همینجا به مناسبت بحث حرکت توسطی و آنِ سیال، به این اشاره کنیم که تمام نشانههایی که دلوز به ما شناسانده محتوایی «ثابت» دارند. نشانه محفل خالی است و از همین رو ثابت است. نشانه عشق دروغ است و از همین رو ثابت است. و نشانه حسی دقیقاً همانچیزی را که روی داده بازمینمایاند که چیزی ثابت است. نشانه هنری نیز که جوهر ثابت را آشکار میکند.
رمان جستجو چه مضمونی باید میداشت تا به جای رمان دهر، رمانِ زمان میبود؟ اکنون در این شکلی که پیش روی ماست مرامِ مکان دارد: تلاش برای نگاهداشت همه آنچه میتواند کنار هم بنشیند. از همینرو یادآوری، هرچند غیرارادی، غایت قصوای این رمان است و پربیراه نیست که در ترجمه انگلیسی رمان به جای جستجو از «یادآوری» استفاده شده است. اما زمان شیوه دیگری برای رمان رقم میزند، شیوهای خلاف یادآوری، شیوه فراموشی. مسافتی در جان قطع میشود و عشق پایان میپذیرد و فراموشی غلبه میکند. اتفاقاً شخصیت مهمی که در رمان جستجو، واقعاً دستخوش زمان به معنای برگسونی میشود شارل سوان است که حس و حال عاشقانهاش به اودت یکباره جان میگیرد و پس از مدتی از دست میرود ولی نویسنده رشته زمانی این استحاله، این فراموشی را پی نمیگیرد. یک دفعه از سوانی که با یک خواب میفهمد بخش عظیمی از وقتش را در عشق به زنی که هرگز دلخواهش نبوده از دست داده است، از رمان محو میشود تا در جلد دوم (در سایه دوشیزگان شکوفا)، سالها بعد، ما با ژیلبرت (حاصل ازدواج سوان و اودت) در قامت یک دختر نوجوان مواجه شویم. چه بر سوان بعد از آن خواب مهم گذشته است؟ نمیدانیم. اگر عشقش به اودت را پیش از ازدواجش از دست داده چرا با همو ازدواج کرده است؟ نمیدانیم. روند امور در هنگام آبستنی اودت و زایمان و پدرشدن سوان چگونه بوده است؟ نمیدانیم. شایگان به این قضیه به خوبی اشاره داده است: «مرگ سوان هم مانند ازدواجش بی هیچ سر و صدایی اعلام میشود. همه میدانند سوان مرده است ولی سر و ته ماجرای مرگش با اشارهای گذرا هم میآید، اشاره مختصری که البته بیدلیل نیست زیرا سوان در واقع نمیمیرد، دستکم مرگ او همانند مرگ برگوت یا مادربزرگ، واقعی نیست، در حقیقت سوان بین دو صفحه ناپدید میشود.» (فانوس، ص 143) ناپدیدشدن سوان یک رویداد مکانی است که تاب اتفاقات دفعی و آنی را میآورد. اما نشستگاه زَمان همینجا، همین گذر تدریجی سوان عاشق به سوان متأهل و گذر سوان زنده به سوان مرده میبود ولی روایت نشده است. چون جستجوی پروست از قضا، رمانِ زمان نیست.
شایگان در فصل دوم کتاب، خواب و خاطره غیرارادی در رمان پروست را دریچههای مارسل به ضمیر ناآگاه دانسته و پروست را در التفات به ناخودآگاه با فروید همآواز دیده است. تنها فرق این دو در باور شایگان، توجه فروید به رویاهای خواب و توجه پروست به رویاهای خواب و بیداری هردو، است. طبیعتاً منظور از رویاهای بیداری خاطرات غیرارادی است. از آثار قبلی شایگان میتوان به دست آورد که ذوق وی شباهتکاو است و از ربط دادن دو چیزی که در ظاهر به هم شبیهند به وجد میآید. با ذوق شایگان اگر همراه شویم، و به بهانه ناخودآگاه، نام فروید که به میان بیاید لاجرم باید به خصلت غیرزمانی ناخودآگاه توجه کنیم که مورد تاکید خود فروید بوده است. این ما را به این نکته راه میبرد که رمان جستجو که با بارقههای زده از ناخودآگاه چه در خواب چه در بیداری، در نهایت سلوکش را به هنر، به آشکاری جوهر، میرساند رمانی معطوف به بیزمانی است و باز ناگزیریم اذعان کنیم پروست یک مکاناندیش است نه زماناندیش. رویاها که منطقشان را از ناخودآگاه میگیرند دو چیز ناهمزمان را همزمان کنار هم مینشانند و دو چیز متضاد را رفیق میکنند. در رؤیا میتوان دیروز را با امروز همزمان تماشا کرد و شخصی واحد را در یک آن، جوان و پیر دید.
بخش بزرگی از رمان جستجو ساخته از محافل است. محافل و مهمانیها همه وقفههایی بیزمانند. کنش جاری در یک محفل چیست؟ صحبت از چیزها و اشخاص. تحلیل اتفاقات سیاسی یا هنری یا بدگویی از غیرحاضران در محفل. پس کنش اصلی وراجی است. اتفاق، اتفاقی که پای زمان را به میان بیاورد بیرون از محفل رخ میدهد. محافل درنگگاهند و میبینیم که وزن سنگین محافل در رمان، با منطق مکانی رمان همخوان است. اما بیرون از محافل چه اتفاقی برای راوی و دیگران، سوان و سنلو و دوشارلوس میافتد؟ مهمترین اتفاق همه محفلروها در بیرون از محافل، عشق و حسادت است. به چه نتیجهای میرسیم؟ آیا میتوانیم محافل را جدا کنیم و بگوییم زمان در بیرون از محفل به پیش میرود؟ اگر پروست ماجرای پا گرفتن عشق و اوج و افول آن را روایت میکرد و بر دو چیز دیگر تاکید نداشت میشد به این دریافت تن داد. اما آن دو چیز، موجب اختلال زمان بیرون از محافل نیز میشوند و باز رمان را به سمت بیزمانی میکشانند: «حسادت» و «انحراف». سوان در عشقش به اودت و راوی در عشقش به آلبرتین از حسادت میسوزند. حسادت چنان بر راوی چیره است که او را وامیدارد معشوقهاش را حبس کند. این جملهای از خود رمان است: «برای حسادت نه گذشتهای هست و نه آیندهای و آنچه او مجسم میکند همواره حال است.» پس تا زمانی که حسادت چیره است زمان پیش نمیرود. کتاب «اسیر» شرح حسادت به عنوان یک نیروهای حبسکننده است. عاشق حسود نه تنها میخواهد معشوقه را حبس کند که خود را نیز حبس میکند. معشوقه محبوس عاشق را نیز به حبس میکشاند. میبینیم که مکان است که زمینه را برای حبس فراهم میکند. زمان هرگز تن به حبس نمیدهد. از آن سو، سنلو و دوشارلوس و آلبرتین و مادموازل ونتوی منحرفاند و انحراف باید مخفی شود و همین خفا آن را از پیوستن به زمانمندی جاری در امور آشکار و بهنجار دور نگاه میدارد. آدمهای منحرف به رغم چین و چروک پوستشان همیشه کودکاند و پیر نمیشوند. برای رمانی که یک جلد از هفتجلدش به «سدوم و عموره» اختصاص یافته است تنها چیزی که نمیتواند دغدغه باشد زمان است. انحراف همواره نسبت به یک هنجار، انحراف به حساب میآید. در جهانی که زن باید میل به مرد داشته باشد و مرد به زن، زنهای متمایل به زنان و مردهای متمایل به مردان، منحرفاند. چرا این زنها و مردهای منحرف را بقایای زنمردان اول آفرینش ندانیم؟ خود پروست در توصیف عالم خواب، مینویسد «انسانی که در آن مینشیند چون انسانهای آغازین، از نژاد زنمرد است. آنجا مردی لحظه دیگر زنی مینماید.» (به نقل از فانوس، ص 93) آیا آلبرتین و دوشارلوس از زنمردان عالم ناخودآگاه خواب نیستند؟ اگر این منحرفان مقیم سدوم و عموره، اهل همان عالمیاند که خواب بر ما مکشوف میسازد پس منحرف اصلی، خود خواب است. رمان جستجو سلوک به سوی انحراف هم هست و انحراف اصلی عرصه گریز از زمان است.
پیشتر، سخن از ناپدیدشدن سوان، و نه مرگاش، رفت. تعبیر دقیقی است. روایتی که به «ناپدیدشدن» دفعی، اجازه حضور در رمان میدهد میتواند از «لحظه آغازین» نیز سخن به میان آورد. پایانها از آغازها، سیره میآموزند. در این تلقی، رشته زمانی از دو سو، مثل نوار نگاتیوی از «طرف» ها، طرف سوان و طرف گرمانت، بریده شده است. لابد این رشته، آغاز لحظهگون و پایان لحظهگون دارد. شایگان مینویسد «لحظه آغازین دمی است که پیش از آن هیچ لحظهای وجود ندارد و برای همین به لحظه آغاز خلقت میماند.» (فانوس، ص 86) فرود از خواب به بیداری به زعم شایگان چنین لحظهای است. اما ما به مدد موشکافی فیلسوفان میدانیم که زمان آغاز ندارد. رشته زمان قدیم است. از ازل تا به ابد کشیده شده است. و مگر همین بیآغازی زمان متکلمی مانند غزالی را برنیاشفت که الحاد فیلسوفان را امضا بزند؟ جهان بالفعل که هیچ، حتی هر خوابی که میبینیم با اینکه کوتاه است ولی ما را در عالمی میاندازد که بیآغاز و بیپایان به نظر میرسد. در خود رؤیا میپنداریم هر کنشی و شخصی، تاریخی طولانی پیش از همین لحظهای که ما آن را میبینیم دارد. در کتاب شایگان، اگر میبینیم از نقطه آغازین یا پایان زمان سخن میرود، تشبیه رشته زمان به خط است که راهزن اذهان شده است. رشته زمان شبیه به خط نیست. بُعد مکانی است که میتواند خطی با آغاز و پایان باشد.
به نظر میرسد این سؤال جدی است که چرا دویست صفحه از متن چهارصد و سیصفحهای کتاب فانوس جادویی زمان به حکایت سلوک راوی، شما بخوانید «چکیده کتابهای هفتگانه رمان اختصاص یافته است؟ آیا این مرور، این بازگفتن «حکایت»، تلاشی در زمانیکردن چیزی که غیرزمانی نوشته شده است نیست؟ این دویست صفحه که به تعبیر درست شایگان «حکایت» است، اتفاقاً نوعی مهربانی در حق خوانندهای است که خواندن رمان جستجو برایش طاقتفرساست، به این دلیل که خواننده محتاج گذشت زمان است ولی در مقابل رمان جستجو، محبوس در «مکان» شده است و این حوصلهاش را دقیقاً مثل آلبرتین که در نهایت گذاشت و رفت، تنگ میکند.
سلوک راوی و بازیافت اشراقی جوهر چه اغواکنندهاند برای کسی که این اصطلاحات را در زبان اهل عرفان دیده است. آیا پروست که در زمان بازیافته «جوهر» را مییابد عارف است؟ شایگان فصلی از کتابش را به این سؤال اختصاص داده است و نوشته است «راوی جستجو در پایان مسیر تلمذ، در مجلد زمان بازیافته، به ماهیت جوهر پی میبرد و غایت حقیقت را در پدیداری دنیوی، در هنر بازمییابد. جوهر که از منظر عرفانی با ذات احدیت قابل قیاس است منشأ و خالق زمان و حکما خالق یک دنیاست.» (فانوس، ص 376) راوی با خاطره غیرارادی و خواب، از دور پیشآگاهیهایی به جوهر یافته است. اما در نهایت، ارتباط ماندگار با این جوهر را در هنر سراغ میگیرد. تنها هنر است که جوهرها را آشکار میکند. آن سه نوع نشانهای که دلوز در رمان پروست، شناسایی کرده است، یعنی نشانههای عشق، نشانههای محفل، و نشانههای حسی، همه ناپایدار و محکوم به زوالاند. چون خود مادیاند. هنر این برترین نشانه به لطف غیرمادیبودنش، میتواند جوهر را مکشوف سازد و زمان آغازین و ناب را نشان دهد. این بیان شایگان است. اما چه اصراری داریم از صفت «ناب» برای زمان بهره بجوییم؟ واقعاً «زمان ناب» یعنی چه؟ چیزی که ذاتش زوال و سیلان است، ناببودنش به همین زوال و سیلان است نه به پایداری و بیدگرگونیاش. انگار بگوییم زمان ناب یعنی همان بیزمانی. چرا به جای این اصطلاح از «مکان»، به مثابه یک فضای لطیف بهره نبریم؟ از این گذشته، شباهت عجیب و نپذیرفتنیای که شایگان بین «جوهر» و «ذات احدیت» تشخیص میدهد خطایی غیرقابل چشمپوشی است. ذات احدیت هرگز به طور غیرلحظهای آشکار نمیشود. چرا که به حکم احدیتاش، سرشتی جمعی دارد یعنی باید تمامی کمالات و تمامی مراتب را در درون خود داشته باشد. برهان این شمول فراگیر را ملاصدرا به عنوان «قاعده بسیطالحقیقه» تنظیم کرده است: حقیقت بسیط (احد) همهچیز است. اگر مکشوفیت «احد» بیش از یک آن بپاید بدان معناست که در مرتبه کسی که آن را کشف کرده است مستقر شده است و این با عدمتعین برزخیاش و جمعیبودنش بین همه سازگار نیست. این نکته را قونوی در تفسیر فاتحه الکتاب شکافته است. با این اوصاف، ذات احدیت کجا و جوهر پروستی کجا که میتواند در هنر و به طور ماندگار مکشوف شود؟ اگر پروست به زمان بازیافته نمیرسید و همواره از جوهری سخن میگفت که جز یک بارقه نمیزند و در هیچ نشانهای، چه عشق چه محفل چه حواس، فراچنگ نمیآید، میتوانستیم ذوقی عرفانی به او نسبت بدهیم. اما پروست در نهایت یک هنرمند است و جوهری که از آن سخن میگوید یک مکان لطیف است که استعداد استقرار پس پشت نشانههای هنری را دارد. ذات احدیت و عرفایی که میکوشند یک آن، برق از او ببینند ماجرایی جدا و بیمثل دارد و به کار اذواق شباهتساز بین این و آن نمیآید.