کشتن حیوانات در هر صورت خطاست؛ حتی به شیوه «انسانی»
آنا چارلتون (استاد کمکی حقوق در دانشگاه راتگرز) گری فرانسیونه (استاد حقوق در دانشگاه راتگرز) ترجمه روح الله محمودی
باوری که در غرب در خصوص اخلاق رفتار با حیوانات رواج دارد این است که کشتن یک حیوان مشکلی ندارد، بلکه آنچه ناپسند است آزار رساندن به حیوانات است. اگر ما با حیوانی به شیوه ”انسانی“ رفتار کردیم و او را به شیوه ”انسانی“ کشتیم هیچ کار خطایی مرتکب نشدهایم. مثالی گیرا از این باور شیوه رفتار ماست با سگها و گربهها. اگر کسی سگی یا گربهای را آزار دهد همه به شدت از او انتقاد میکنند. اما هر روزه سگها و گربههای بیصاحب و بیمشتری در پناهگاهها ”به خواب میروند“ – یعنی با تزریق دارو کشته میشوند. بیشتر مردم هم مخالفتی با این روند ندارند، به شرطی که به نحوی درست و به دست آدمهای آموزشدیده انجام شود و حیوان رنج نکشد. چرا ما فکر میکنیم کشتن حیوانات به خودی خودکار نادرستی نیست؟ چرا ما فکر میکنیم مرگ ضرری را متوجه حیوانات نمیکند؟
تا پیش از قرن نوزدهم میلادی، عمدتاً حیوانات را شیء میدانستند و ما واقعاً فکر نمیکردیم هنگام استفاده از آنها یا رفتار با آنها باید مسائل اخلاقی یا قانونی را رعایت کنیم. ما البته تکالیفی داشتیم که به حیوانات مربوط میشد. مثلاً وظیفه داشتیم به گاو همسایه آسیب نزنیم، اما این تکلیف ربطی به خود حیوان نداشت و ناظر به خود همسایه به عنوان صاحب گاو بود، نه خود گاو.
البته این که مردم در آن زمان حیوانات را شیء میدانستند به این معنا نبود که آنها را ذیشعور نمیدانستند. ما واقعاً قبول داشتیم که حیوانات نسبت به درد آگاهی دارند و دوست ندارند درد، رنج یا ناراحتی را تجربه نکنند. اما ما فکر میکردیم که میتوانیم مصالح آنها را نادیده بگیریم، چون آنها را پستتر از خود میدانستیم. ما میتوانستیم استدلال کنیم؛ آنها نمیتوانستند. ما میتوانستیم حرف بزنیم؛ آنها نمیتوانستند.
در قرن نوزدهم میلادی ماجرا تغییر کرد و نظریه رفاه حیوانات مطرح شد. در دوره زمانی نسبتاً کوتاهی تحولات شگرفی در نحوه تفکر آدمیان رخ داد و ما این ایده را که حیوانات شیءی هستند کنار گذاشتیم و این ایده را پذیرفتیم که حیوانات هم ارزش اخلاقی دارند. چهره غالب در این تغییر نگرش جرمی بنتام، فیلسوف و وکیل انگلیسی بود. او در سال 1789 میلادی ادعا کرد که اسب یا سگی بالغ قوای عقلانی بیشتری نسبت به نوزاد انسان دارد و بیشتر از آن میتواند ارتباط برقرار کند، اما «پرسش اصولاً این نیست که آیا آن سگ یا اسب میتواند استدلال کند یا حرف بزند؟ بلکه پرسش این است آیا آنها میتوانند رنج بکشند؟»
بنتام قبول داشت که ذهن و قوای شناختی حیوانات با انسانها متفاوت است، اما بر آن بود که این دلیل نمیشود که رنج کشیدن آنها از نظر اخلاقی بیاهمیت باشد. مدعای او این بود که ما نمیتوانیم رنج بردگان و رنگینپوستان را به دلیل رنگ پوستشان نادیده بگیریم، و به همین ترتیباخلاقاً حق نداریم رنج حیوانات را به این دلیل که گونهشان با انسانها فرق میکند نادیده بگیریم.
اما بنتام که مخالف بردهداری بود مخالفتی با این امر نداشت که از حیوانات کار بکشیم و از آنها به عنوان منبع غذایی استفاده کنیم. او بر آن بود که اخلاقاً اشکالی ندارد برای رسیدن به خواستههامان از حیوانات استفاده کنیم و آنها را بکشیم به شرطی که با آنها رفتار خوبی داشته باشیم. به زعم بنتام، حیوانات فقط در زمان حال زندگی میکردند واگر ما جانشان را میگرفتیم نمیدانستند چه را از دست دادهاند. اگر ما آنها را بکشیم و گوشتشان را بخوریم، «وضع ما بهتر میشود و وضع آنها بدتر نمیشود. آنها هیچ درکی از آینده ندارند.»
بنتام حتی بر آن بود که ما با کشتن حیوانات به آنها لطف هم میکنیم، به شرطی که این کار را به شیوهای نسبتاً بدون درد انجام دهیم. «مرگی که آنها در دستان ما تجربه میکنند معمولاً، و چه بسا همیشه، مرگی سریعتر است و درد کمتری دارد، نسبت به مرگی که در روند طبیعی انتظارشان را میکشد… ما حتی اگر جانشان را بگیریم وضع آنها با مرگ بدتر نمیشود.» به دیگر سخن، برای گاو اهمیت ندارد که ما او را بکشیم و گوشتش را بخوریم. تنها چیزی که برای او مهم است نحوه رفتار ما با او و نحوه کشتن اوست. و به تنها چیزی که فکر میکند این است که رنج نکشد.
و این دقیقاً چیزی است که بیشتر ما امروز به آن باور داریم. کشتن حیوانات ایرادی ندارد. رنج رساندن به آنهاست که کار ناپسندی است. اگر ما زندگی نسبتاً خوشایند و مرگی نسبتاً بدون درد برای آنها فراهم کنیم هیچ کار نادرستی نکردهایم. جالب اینجاست که پیتر سینگر در کتاب آزادی حیوانات (1975) دقیقاً پا جای پای بنتام میگذارد. سینگر ادعا میکند که «فقدان برخی اشکال استمرار ذهنی» باعث میشود دشوار بتوان درک کرد که «چرا نمیتوان کشتن یک حیوان را با پرورش حیوانی تازه که زندگی خوشایندی داشته باشد جبران کرد.»
ما فکر میکنیم که این دیدگاه درست نیست.
این حرف که موجودی ذیشعور – هر نوع موجود ذیشعوری – با مرگ آسیب نمیبیند حرف بسیار غریبی است. شعور خصیصهای نیست که خودش هدف غایی باشد. بلکه ویژگیای است که به موجودی که آن را دارد امکان میدهد موقعیتهایی را شناسایی کند که آسیبزنندهاند و بقای او را تهدید میکنند. شعور ابزاری است برای دستیابی به هدفی بسیار مهم یعنی استمرار حیات. موجودات ذیشعور به این خاطر که شعور دارند دوست دارند که زنده بمانند. این یعنی آنها ترجیح میدهند، میخواهند و میل دارند که زنده بمانند. آنها به استمرار حیاتشان اهمیت میدهند.
ازاینرو، این حرف که مرگ به موجود ذیشعور آسیبی وارد نمیکند به معنای این حرف است که آن موجود علاقهای ندارد به ادامه دادن چیزی که اصولاً شعور برای تداوم آن به وجود آمده است. مثل این است که بگوییم موجودی که چشم دارد علاقهای به تداوم دیدن ندارند، یا کور شدن به آن آسیبی نمیزند. حیواناتی که در تله گیر کردهاند دست یا پای خودشان را گاز میگیرند و جدا میکنند و با این کار رنج جانکاهی را به خود تحمیل میکنند تا بتوانند به زندگیشان ادامه دهند.
سینگر میپذیرد که «حیوانی چه بسا تلاش کند تا از شر چیزی که جانش را تهدید میکند خلاصی یابد،» اما او سپس ادامه میدهد که این بدان معنا نیست که حیوان از آن تداوم ذهنیای برخوردار است که شرط ضروری خودآگاهی است. اما این موضع مصادره به مطلوب است، زیرا فرض میگیرد تنها حیواناتی میتوانند خودآگاهی داشته باشند که برخوردار از آن نوع درک زندگینامهای از خود باشند که ما در انسانهای بالغ سالم میبینیم.
البته شکی نیست که این یک راه برای خودآگاهی است، اما تنها راه نیست. دانلد گریفین که یکی از مهمترین بیولوژیستها و رفتارشناسان حیوانی قرن بیستم است عقیده دارد حیوانات واقعاً از نوعی خودآگاهی بهرهمندند، و ما بر اساس هیچ مبنایی نمیتوانیم این امر را انکار کنیم؛ زیرا حیواناتی که از نظر ادراکی آگاهی دارند باید نسبت به بدن و اعمالشان آگاهی داشته باشند، و باید این بدن و اعمالشان را متفاوت از بدن و اعمال دیگر حیوانات بدانند.
حتی اگر ما این عقیده بنتام و پیتر سینگر را بپذیریم که حیوانات در ”یک زمان حال ابدی“ زندگی میکنند؛ باز هم بدان معنا نیست که آنها خودآگاه نیستند، یا علاقهای به تداوم حیاتشان ندارند. حتی در آن صورت هم حیوانات نسبت به حضور خودشان در هر لحظه از زمان آگاهی میداشتند و مایل بودند این آگاهی تداوم داشته باشد و بتوانند به ثانیه بعدی از آگاهی قدم بگذارند. انسانهایی که به نوع خاصی از فراموشی دچارند چه بسا نتوانند خاطراتشان را به یاد بیاورند یا درباره آیندهشان ایدهپردازی کنند. اما این بدان معنا نیست که آنها در هر لحظه از زمان خودآگاه نیستند، یا انقطاع این آگاهی آسیبی به آنها نمیزند.
زمان آن فرا رسیده است که درباره این موضوع تجدیدنظر کنیم. اگر ما این عقیده را ترویج دهیم که کشتن یک حیوان – گیریم بدون درد – اخلاقاً روا نیست، آنگاه شاید بتوانیم به این موضوع هم فکر کنیم که آیا استفاده از حیوانات واقعاً از نظر اخلاقی موجه است، و تنها دغدغهمان این نباشد که به شیوهای ”انسانی“ با حیوانات رفتار میکنیم یا خیر. در دنیای امروز ما حیوانات را دارایی انسانها میدانیم و فقط تا حدی منافع حیوانات را حفظ میکنیم که مقرون به صرفه باشد. پس این گمان باطلی است که فکر کنیم در تمام موارد با حیوانات رفتاری ”انسانی“ میشود. پس ما اگر ما بخواهیم ملاحظات و دغدغههای حیوانات را جدی بگیریم، باید عمیقاً در این باره بیندیشیم که آیا استفاده از حیوانات – بدون توجه به نحوه رفتار با آنها – اخلاقی است یا خیر.
ترجمه روحالله محمودی
منبع: aeon
تشکر میکنم بابت درج این مطلب. نحوه مواجهه با حیوانات موضوع مهم و قابل توجهی هست و با این امید که در این زمینه کارهای بیشتری انجام و آگاهی عمومی افزایش پیدا کند.
بسیار عالی.
قسمت مبهم و به نوعی دردناک ماجرا اونجاست که نمیشه فهمید که اگر حیوانی به دلایلی به ظاهر موجه به یوتانایز محکوم شده اگر دارای درک و شعور بود آیا خود درمورد چنین عملی رضایت داشت یا خیر؟
در هر حال ما توی دنیایی به شدت کثیف زندگی میکنیم که درونش چیزی به اسم انسانیت معنا و مفهوم نداره.