دویدن در پی حقیقت؛ نگاهی دیگر به نسبت تئوری «انتظار» و «حقیقت»
علی شفیعی
نیمه شعبان در اندیشههای شیعی سالروز ولادت امام منتَظَر شیعیان است؛ امامی که میخواهد پایانی بر جهان -در اندیشههای شیعی- باشد. پایان جهان بودن یک اندیشه و یک واقعه؛ سخنی پر هیمنه و سترگی است که پیشفرضها و پیامدهایی به دنبال دارد ولی به نظر میرسد در تقریر جاری و حاکم از مفهوم انتظار بسیاری از معتقدان به آن تئوری به این پیشفرضها و پیامدها وفادار نبودهاند.
اگر گمشده انسانها را حقیقت و معنا بدانیم و آدمیان را متحیران و سرگشتگانی دوان و روان در پی حقیقت بخواهیم؛ نمیتوانیم از حقیقت سیال و تدریجی سخن نگوئیم و حقیقت را بستهای آماده بدانیم که نه تنها به راحتی دست یافتنی است بلکه آن بسته سربسته در اختیار یک گفتمان و اندیشه و مذهب و…است. اگر ظهور را پایان جهان و پایان جهان را به معنای پایان حقیقت یا فرجام فهم حقیقت بدانیم آیا میتوانیم سخن از انتظار بگوئیم و هم زمان به تحقق پیشاظهور فهم ناب حقیقت و کشف تمام زوایای آن معتقد باشیم و خود را مالک حقیقت ناب بخوانیم؟ به نظر میرسد این تصویری پارادوکسیکال (تناقض نما) است که چندان قابل دفاع نیست.
در سخنی منسوب به امام زین العابدین (ع) در منابع متعددی هم چون کمال الدین شیخ صدوق؛ بحارالانوار؛ النجم الثاقب و… آمده است که: « عَنْ أَبِی حَمْزَهَ الثُّمَالِی عَنْ أَبِی خَالِدٍ الْکابُلِی عَنْ عَلِی بْنِ الْحُسَینِ ع قَالَ تَمْتَدُّ الْغَیبَهُ بِوَلِی اللَّهِ الثَّانِی عَشَرَ مِنْ أَوْصِیاءِ رَسُولِ اللَّهِ وَ الْأَئِمَّهِ بَعْدَهُ یا أَبَا خَالِدٍ إِنَّ أَهْلَ زَمَانِ غَیبَتِهِ الْقَائِلُونَ بِإِمَامَتِهِ الْمُنْتَظِرُونَ لِظُهُورِهِ أَفْضَلُ أَهْلِ کلِّ زَمَانٍ لِأَنَّ اللَّهَ تَعَالَی ذِکرُهُ أَعْطَاهُمْ مِنَ الْعُقُولِ وَ الْأَفْهَامِ وَ الْمَعْرِفَهِ مَا صَارَتْ بِهِ الْغَیبَهُ عِنْدَهُمْ بِمَنْزِلَهِ الْمُشَاهَدَهِ- در برخی منابع العیان – وَ جَعَلَهُمْ …
ابی حمزه ثمالی از ابو خالد کابلی روایت میکند که امام زین العابدین علیه السّلام فرمودند: امامت تا غیبت امتداد پیدا میکند … ای ابو خالد مردم دوران غیبت که معتقد به امامت امام غائب باشند و منتظر ظهور او هستند، از مردم تمام زمانها بهترند، زیرا خداوند عقل و فهمی به آنها داده که غیبت در نزد آنها حکم مشاهده را دارد!…». در این روایت – بر فرض صحت آن – امام چهارم شیعیان میگوید منتظران برترین انسانهایند چرا که در فهم و معرفت سرآمدند و غیبت و حضور در نزد ایشان رنگ باخته و هر دو را به درستی فهم میکنند. این نوع نگاه به انسان معاصر اولاً در مقام بیان این است که هر گونه سخن گفتن از حقیقت پیشاظهور حتی در عصر حضور معصوم ناشنیدنی است؛ ثانیاً سخن از گره خوردن فهم نهایی امامت – که در اندیشه شیعی بخش مهمی از حقیقت است- به عصر ظهور است؛ و ثالثاً تداعی کننده این است که پایان حقیقت و فرجام نهایی فهم حقیقت به انسانهای عصر ظهور گره خورده است. این که انسانها در برههای به جایی برسند که غیب و شهود و عیان و نهان برای ایشان حقیقت آفرین باشند خود گامی بلند در پیمودن راه رسیدن به حقیقت تدریجی الوصول است.
این برترین انسانها بودن به معانی مختلفی است که یک معنای بدیهی و بدوی آن شفاف شدن زوایایی بیشتری از حقیقت برای ایشان است. یعنی انسان عصر ظهور- که البته خود گرفتار تلاشی تدریجی برای درک حقیقت است- گامی بیشتر به فهم حقیقت نزدیک شده است و این یعنی پیش از این عصر نباید از رسیدن و درک تمام حقیقت سخن گفت.
نکته دیگری که به این بحث میتواند کمک کند نسبت انتظار و امید است. منتظِر یعنی امیدوار؛ امید به چه؟ متعلق امید میتواند بسیاری از امور باشند که کمترین آن در این گونه مقولات که ماهیتی اندیشهای دارد امید به شفافتر شدن حقیقت و عمیقتر شدن فهم حقیقت است. حقیقت هم به جهت فربهی اش؛ هم به جهت اهمیت اش و هم به جهت ژرفای اش نمیتواند در چنگ یک گفتمان؛ یا مذهب در حال شدن – مذهب شیعی – یا یک عصر و زمان تاریخی باشد. روح ناآرام جهان و انسانی که باید همیشه دوانِ در پی حقیقت باشد- دوست دارد یار این آشفتگی – نمیتواند در هیچ برهه و دورهای خود را مالک حقیقت و واصل به حقیقت بپندارد و این پیام انتظار پیام کمی نیست.
آنچه انسانها در جهان به دنبال آن هستند حقیقت است و پایان حقیقت یعنی پایان جهان که در تئوری انتظار- البته نه به شکلی که الان با آن مواجهیم- به ظهور آخرین رابط زمین و آسمان گره خورده است.
به گمانم حقیقت همان چیزی است که ابتدای عالم را به انتهایش گره زده است و چه خوب استاد غزل فارسی معاصر ابتهاج عزیز -که عمرش دراز باد -این را تقریر کرده است:
نامدگان و رفتگان از دو کرانه زمان / سوی تو میدوند هان! ای تو همیشه در میان
در چمن تو میچرد آهوی دشت آسمان /گرد سر تو میپرد باز سپید کهکشان
هر چه به گرد خویشتن مینگرم در این چمن / آینه ضمیر من جز تو نمیدهد نشان
ای گل بوستان سرا از پس پردهها درآ /بوی تو میکشد مرا وقت سحر به بوستان
ای که نهان نشستهای باغ درون هستهای / هسته فرو شکستهای کائن همه باغ شد روان
آه که میزند برون از سر و سینه موج خون / من چه کنم که از درون دست تو میکشد کمان
پیش وجودت از عدم، زنده و مرده را چه غم؟ / کز نفس تو دم به دم میشنویم بوی جان
پیش تو جامه در برم نعره زند که بر دَرم! / آمدنت که بنگرم، گریه نمیدهد امان…