یک دم نگاه کن که چه بر باد میدهی
سید هادی طباطبایی
وقتی که سخنی از معصوم (ع) نقل میشود نیز میباید همین رویکرد را در پیش گرفت. گاه معصوم (ع) نسخهای شخصی را تجویز کرده، گاه برای همدردی و یا دلداری به فردی، سخنی را بیان کرده است.
چنان خشک سالی شد اندر دمشق که مردم فراموش کردند عشق
ایام پر ملالی را میگذرانیم. غمی عالم گیر به جان مردم افتاده و توان بسیاری را گرفته و ملالت را به نهایت رسانده است. حُزن و اندوه این بار دامن برخی از دینداران را هم گرفته است. نه از آن روی که مواجهه با درد را تاب نمیآورند، که از آن جهت که اُنس و الفَت همیشگیشان، مأمن و مأوایشان، محفلِ ذکر و دعا و وردشان را از آنها ستاندهاند. دربِ مساجد و معابد که بسته شد، برخی تاب هجران از صلاه جمعه نداشتند؛ بعضی دگر درهای بسته حرم را تحمل نکردند؛ عدهای دل به طبابت سنتی دادند و در مدح و تقدیس آن سخن گفتند. و چه صَعب است تصویر دیندارانی که داشتههایشان را بر باد رفته میبینند. بغض بر گلو و حسرتی بر دل دارند. هستیشان چنان بر این آموزههای سمبلیکِ دینی گره خورده است که دمی فراق از آن را تحمل ندارند. آبها که از آسیاب بیفتد و ویروس منحوس که از مملکت به در رَوَد، عیار دینداریها نیز مشخص میشود.
در این هنگامه سخنانی از عبدالکریم سروش منتشر شد که از آفاتِ خرافات دینی سخن میگفت. او سالهاست که این هشدار را داده و خرافه در دین را به نقد کشیده است. سروش این بار در قسمتی از سخنان خود، این تعبیر را که اغلب یاران امام زمان (عج) ایرانی هستند پیش میکشد و میگوید که یکی از واعظان بر منبر رفته و مُهر صحّه بر این تعبیر زده و آن را روایتی منتسب به معصوم (ع) خوانده است. اما همین واعظ در مقابل این پرسش که منبع سخن کجاست سکوت کرده و پاسخ داده که ما همینقدرها اجازه دخل و تصرّف داریم. سروش این رویّه را مورد نقد قرار داده و معتقد است که اینگونه مواجهه با روایت، میتواند به خرافه پروری دامن زَنَد.
این سخنان سروش مورد انتقاد ابوالقاسم علیدوست قرار گرفته است. علیدوست از جمله روحانیانی است که میکوشد تا با متر و معیاری عقلی به مواجه با فقه دینی برود و چارچوبههایی برای عقلانیت دینی ترسیم کند. در این خصوص آثار ارزشمند و قابل تحسینی را نیز به رشته تحریر در آوردهاند. علیدوست در یکی از نقدهای خود به سروش عنوان میکند که موضع آن واعظ، از روی طنز بوده و هیچ اهل منبری چنین اذن و اجازهای ندارد که دخل و تصرفی در روایت انجام دهد. او گفته که صرفاً در موضعی مزاح گونه است که چنین تعابیری از زبان آن واعظ بیان شده و میباید ابتدا موضع گوینده را شناخت و سپس به نقد آن پرداخت.
به نظر میرسد که جناب علیدوست به نکته دقیقی اشارت کرده و بر سِرّی در این موضع انگشت نهاده است. این تفکیک بسیار رهگشاست. میباید که در خصوص همه گفتارها و سخنان همین تفکیک را به میان آورد. میباید دانست که موضع گوینده چه بوده و از چه منظری به سخن پرداخته است. آیا در مقام امر و نهی بوده، آیا خواسته و درخواستی شخصی را بیان میکرده، آیا نسخهای عمومی میپیچیده، آیا در موضع جنگ و نزاع به سخن میپرداخته و یا هنگامه صلح و آرامش بوده است. تمامی این امور در فهم گفتار گوینده دخیل است و میباید بدان التفات تام داشت. اما این موضع را میباید در مواجهه با کلام معصوم (ع) هم به کار بست.
وقتی که سخنی از معصوم (ع) نقل میشود نیز میباید همین رویکرد را در پیش گرفت. گاه معصوم (ع) نسخهای شخصی را تجویز کرده، گاه برای همدردی و یا دلداری به فردی، سخنی را بیان کرده است. اگر که معصوم (ع) گفته باشد مردمانی از فارس سر بر میآورند نیز از همین تفکیک میباید بهره بَریم. کلام پیامبر (ص) در آن موضعی که دست بر شانه سلمان میگذارند هم میتواند بیانگر روحیه بخشی به این پارسای ایرانی باشد، میتواند تنها یک دلداری به این رشید مرد مسلمان باشد. میتواند همدردی باشد که توای سلمان که از قبیله غیر عرب هستی و پیوند خونی با دگران نداری هم در جمع مسلمین مقبولی و مورد تکریم واقع میگردی. نه تو، حتی قبیلهای پس از تو نیز اگر از فارس سر بر آورند، میتوانند که به دامان اسلام در آیند و در پناه مسلمانی قرار گیرند و حتی علومی در ثریا را کشف کنند. ای سلمان، تو و قومت هم از طایفه مسلمانانی و تا قرنها پس از تو نیز هر که مشی مسلمانی برگزیند، مقبول اسلام لقب میگیرد. این موضع از سخن و کلام معصوم (ع) است.
پیوندهای خونی در عهد مسلمانی نادیده انگاشته شد. بنای اسلام و مسلمانی بر رد این قبیله بازیها و فخر فروشیهای قومی است. چرا دوباره میباید این عهدِ شکسته شده قومیت گرایی را زنده کنیم و بر نسب نامه فارس تأکید کنیم و به دنبال اثبات آن در حدیث و روایت بر آییم؟
در ثانی اگر آن تفسیر نامقبول را برمیگزینیم و بر قومیت فارس اصرار داریم، وقتی که از این قوم سخن گفته میشود، چه محدوده جغرافیایی را در نظر داریم؟ آیا از خلیج فارس تا دریای خزر را قوم فارس میدانیم؟ در زمانهای که بلخ و بحرین، سمرقند و بخارا، سیحون و جیحون جزوی از سرزمین ایران محسوب میشدند را نیز همچنان فارس میدانیم و یا از آن خارج شده تلقی میکنیم و امیدی بر دستگیریشان از اسلام نداریم؟ تکلیف تنب بزرگ و کوچک چه میشود؟ باید آن را از ایران و فارس دانست و یا اینکه به انتظار پیمان نامه و عهدنامهها بنشینیم تا تکلیف این قسمت از جغرافیا نیز مشخص شود و انتظار بریم که قومی از این مکانِ جزیره نشین هم سر برآورند و دین اسلام را یاری رسانند؟
جناب علیدوست، در مقام اثبات این روایت نیست اما از کتاب زمخشری روایتی را نقل میکند و اذعان میدارد که “این روایت بیبنیان هم نیست”. باری! این روایت اگر بیبنیان هم نباشد، اگر رد پایی هم از خود در متون دینی بر جای گذاشته باشد، اما انتظار میرود که محققینی چون ایشان، به صبغه نژاد پرستانه و قومیت گرایانه آن التفات بورزند و اینگونه روایات را خارج از مرام اسلامی بدانند و به صد زبان آن را بیان کنند. به محققینی چون جناب علیدوست امیدی بیش از این بستهایم.
این متن پیش از این در روزنامه همدلی منتشر شده است.