رجایی؛ آن گونه که زیست
از بیرون که میآمد، لباسش را درمیآورد و فوراَ سراغ مادرش میرفت و دست و صورتش را میبوسید و او را نوازش میکرد. گاهی هم سرش را روی پای مادر میگذاشت و میگفت: «آدم پیر هم که میشود، باز در برابر مادرش احساس بچگی می کند.» اگر میدید مادرش گرفته و ناراحت است، سعی میکرد با رفتار ملاطفتآمیز و شوخیهای مناسب او را از آن حال بیرون آورد.
1ـ آقای رجایی فرد عاقلی بود و پخته و سنجیده حرف میزد. در ابتدای نامزدی ما چون معلمی ساده بود و در آن زمان خرید طلا و جواهر برای همسر رسم بود، ایشان که وضع مالی خوبی نداشت این قضیه را جوری مطرح نمیکرد که اثر بدی داشته باشد که چون پول ندارد، نمیتواند اینها را بخرد. موارد ضروری را میخرید و در مورد طلا و جواهر میگفت: «اینها باشد بعد برویم با فرصت و وقت مناسب و با سلیقه یکدیگر بخریم.» من هم که میفهمیدم، دلم به حال او میسوخت و از طرفی هم خوشم میآمد که چنین عزت نفس و مناعت طبعی دارد.
به جز این، رسم بود که چند قواره پارچه و کیف و چند چیز دیگر بخرند که ایشان هر وقت میآمد، دو سه قلم از این چیزها را میگرفت و به خانه میآورد. این برخوردها نشان میداد که خیلی در مسائل مادی با تدبیر و برنامه است.
2ـ در اداره امور منزل به خصوص از لحاظ اقتصادی با تدبیر خاصی عمل میکرد. اصولاً فرد قانعی بود و لزومی نمیدید برای بعضی از نیازهای حتی ضروری، خودش را به آب و آتش بزند و مثل بعضیها قرض بگیرد و برای خانه چیزی تهیه کند. تدبیرش این بود که در حد ممکن وسایل رفاهی خانواده را فراهم کند. روش او این بود که اگر امکانی نداشت، صبر و قناعت را پیشه کند. این رفتار و تدبیر مرا دلگرم و امیدوار میکرد، چون میدیدم به میزانی که وضع حقوقیاش بهتر میشود، به همان اندازه و نه بیشتر در رفاه خانواده تغییراتی میدهد.
3ـ در تمام مدتی که با او زندگی کردم، کمتر پیش میآمد که در خانه از من چیزی بخواهد. بارها بلند میشد و میرفت آب میخورد و دوباره به اتاق برمیگشت. گاهی هم اگر چیزی را که میخواست پیدا نمیکرد، باز نمیگفت مثلاً یک لیوان به من بدهید، میگفت: «مثل اینکه لیوان نیست!»
4ـ تا قبل از سال 1347 که فرصت بیشتری داشت، هفتهای یک بار با هم صحبت میکردیم که چه روشی را باید در خانه و زندگی روزمره خود انتخاب کنیم تا در تربیت و روحیه بچهها تأثیر مثبت داشته باشد. در این نشستهای هفتگی، ما روشهای منفی خودمان را هم نقد میکردیم.
قبل از ازدواج، خیلی صادقانه و خالصانه برخورد کرد، به طوری که خیلی از خصوصیاتش را برای اینکه من آگاهانه این وصلت را انتخاب کنم، برایم مطرح کرد؛ یعنی وظیفه خود میدانست که از همه چیز او بااطلاع باشم. یکی از خصوصیتهای خود را عصبانی بودن میدانست. بعداً متوجه شدم این مسئله در آن حدی نبود که او میگفت، چون هیچ وقت عصبانیت خود را ظاهر نمیکرد، بلکه رفتارش در این گونه مواقع خیلی خشک، اما متین بود.
5 ـ یک بار که برای خرید لباس بچهها با آقای رجایی به خیابان رفته بودم، از صبح تا ظهر او را به مغازهها بردم تا بلکه لباس دلخواه را پیدا کنم. رفتار او در این گونه مواقع به رغم مشغله زیادی که داشت، سکوت محض بود. با سکوتی که میکرد، مرا وادار میکرد در خرید عجله بکنم و با حالت تسلیمی که در مقابل من نشان میداد، میخواست بفهماند که چقدر از دست من دلخور است؛ اما بدون اینکه کوچکترین اخمی بکند یا حرفی به زبان بیاورد، نشان میداد که دارد تحمل میکند. همین سکوتش مرا وامیداشت از خود بپرسم: چرا باید کاری کنم که او مجبور شود رفتارم را تحمل کند؟ در حالی که اگر کار به صحبت و جدل میکشید، هیچ وقت به این مسئله فکر نمیکردم.
6 ـ عقایدش را تحمیل نمیکرد و در دیدگاههایی که داشت، سخت نمیگرفت. در عین آزادی دادن، اگر کاری بر خلاف نظرش انجام میشد، یا میگفت نکنید یا طوری وانمود میکرد که این کار برایش مهم نیست. او در زندگی روی نقاط مشترک تکیه میکرد. گاهی در شرایط خاصی محبت یا ناراحتیاش را با خواندن یکی دو بیت شعر تفهیم میکرد. من و او درباره تربیت بچهها روزهای شنبه هر هفته، زمانی که بچهها در خواب بودند، صحبت و روشهایمان را در برخورد با بچهها ارزیابی میکردیم. هر کس ظاهر او را میدید، فکر میکرد آدم خشک و متکبری است؛ اما اگر با او زندگی میکرد، میفهمید این گونه نیست، بلکه بسیار افتاده و با محبت است.
7ـ بسیار رعایت همسایهها را میکرد و عملاً به ما میآموخت که به آنها احترام بگذاریم. میگفت: «باید طوری با همسایگان رفتار کنیم که اذیت و آزاری نبینند.» مثلاً میگفت سطل خاکروبه را در کوچه نگذارید و … خصوصا به همسایگانی که به مسجد میرفتند، ملاطفت و نظر خاصی داشت و با بچههای آنها با گرمی و صمیمیت رفتار میکرد.
8 ـ بسیار مهمان دوست بود و با اینکه از حقوق یک معلم ساده برخوردار بود، سالی چند بار مهمان دعوت میکرد، مخصوصاً هر سال در 28 رمضان به یاد مرحوم پدرش به کل فامیل، افطاری میداد که این رسم تا آخر عمرشان ادامه داشت.
9ـ واقعاً قدرشناس بود. اگر کسی خدمتی هر چند کوچک به او میکرد، همیشه در فکر بود که آن را به نوعی جبران کند. در بدو ورود به تهران در منزل برادر بزرگش مستقر بود و میگفت: «چون زن برادرم به من نامحرم بود، بسیار محدود میشد و من مزاحمش بودم.» وقتی خود منزلی خرید و ازدواج کرد، پسر بزرگ برادرش را دو، سه سالی آورد و از او نگهداری کرد و از درس و تحصیلش مراقبت نمود. همان طور که من حدس میزدم، به نشانه قدرشناسی از آن سالها که در خانه برادر بود، او را به منزل آورده بود تا از این طریق کمکی به برادرش کرده باشد.
10ـ در عین قاطعیت، مؤدب بود و به همه احترام می گذاشت. به افراد مسن بسیار احترام میگذاشت. همان احترامی را که به پدر و مادر خودش میگذاشت، برای پدر و مادر من هم قائل بود. هیچ گاه ندیدم حرفی بزند که باعث رنجش خاطر آنها بشود.
11ـ اهل محاسبه بود؛ چه در کارهای کوچک و چه در کارهای بزرگ. افراد بسیاری از نزدیکان میپرسیدند: «چرا با مشغلهای که دارید، ماشین نمیخرید؟» پاسخ میداد: «ماشین داشتن مایه دردسر است و به جای اینکه ماشین برای ما باشد، با مشکلاتی که پیش میآورد، ما در خدمتش قرار میگیریم!» بعد به شوخی میگفت: «ولی در حال حاضر همه ماشینهای تهران مال ماست. هر جا بخواهیم برویم، تا دستمان را بلند میکنیم، فوری میایستند و ما را سوار میکنند و تا هر جا که بخواهیم، میبرند! با این حساب چرا خود را به دردسر بیندازیم؟» حساب کرده بود که نداشتن ماشین بهتر از داشتنش است.
12ـ انگیزه و علت اصلی تشکیل جلسه فامیلی که او مبتکرش بود، این بود که احساس میکرد در بین جوانان فامیل که کم هم نبودند، رفت و آمد خانوادگی کم است. بر این اساس پیشنهاد کرد هر 15 روز یک بار، جوانهای فامیل دور هم جمع بشوند و همدیگر را ببینند. تدریجاً که این جلسات ادامه پیدا کرد، پیشنهاد داد برای اینکه صاحبخانه به خاطر شام و پذیرایی به زحمت نیفتند، پذیرایی به صورت ساده برگزار شود تا جلسات ادامه پیدا کند. خود ما در اولین جلسهای که در منزلمان تشکیل شد، لوبیا دادیم. سپس به تدریج جلسات را به سوی قرائت قرآن، خواندن احادیث، طرح مسائل سیاسی و اجتماعی سوق دادیم.
13ـ روشش برای بیدار کردن بچهها برای نماز صبح، با توجه به اینکه در نوجوانی معمولاً خواب بچهها قدری سنگین است و خواب صبح هم شیرین است، این بود که بالای سرشان میایستاد و به شوخی و با صدای بلند میگفت: «بلند صحبت نکنید که بچه از خواب بیدار میشود!»تأکید داشت قبل از اینکه آفتاب بزند، آنها بیدار شوند. اگر میدید بیدار نمیشوند، بالای سرشان مینشست و با محبت شانههای آنها را مالش میداد و حرف میزد که با لطافت و ملایمت بیدار شوند. بعد که بلند میشدند، شانه آنها را میگرفت و تا نزدیک دستشویی همراهیشان میکرد. با روشهای بسیار عاطفی میخواست فرزندانش به نماز عادت کنند و از آن خاطره تلخی نداشته باشند.
14ـ از اراده و استقامتی بسیار بالا برخوردار بود. وقتی ساواک دستگیرش کرد و چند ماه زیر شکنجه مستمر و طولانی و سخت قرار داد، تنها چیزی که به من آرامش میداد، اراده قوی او بود. مطمئن بودم نمیتوانند از او حرفی بکشند و اعتراف بگیرند. از یک طرف وقتی به فکر شکنجههایی که به او میدادند، میافتادم خیلی دلم میسوخت؛ ولی خیالم راحت بود که اعتراف نمی کند. وقتی درباره مسئلهای تصمیم میگرفت، چون تمام جوانبش را به دقت مورد بررسی قرار می داد، آن کار را تا آخر دنبال میکرد.
15ـ هیچ گاه میوه نوبر نمیخرید. معمولاً برای اینکه چشم و دل بچهها سیر باشد، میوه را به صورت صندوقی میخرید و به منزل میآورد. یک بار من برای انجام کاری ضروری از منزل بیرون رفته و در منزل را قفل کرده بودم، پسر کوچکمان که دیده بود در منزل تنهاست، از صندوق میوه را یکی یکی برداشته و به بچههای محل داده بود تا از تنهایی بیرون بیاید!
16ـ خود را به کم غذا خوردن عادت داده بود. غذایی را که در بشقاب برای خود میکشید، اندازه مشخصی داشت و ته آن چیزی باقی نمیماند. شبها معمولاً غذای ساده و حاضری میخورد. وقتی ظهر غذای پختنی میخورد، دیگر شب پختنی نمیخورد و نهایت غذای پختنی او در شب، املت و نیمرو بود. گاهی کره با سیبزمینی میخورد. یک بار به شوخی به مادرم گفت: «دختر شما همهاش غذای حاضری به من میدهد.» مادرم با تعجب از من پرسید: «چرا؟» گفتم: «منظورش این است که همیشه شامش حاضر است!» صبحها نان و پنیر و چای یا کره میخورد. یک بار گفت: «چرا باید سر سفرهمان هم پنیر باشد هم کره؛ در حالی که بعضی حتی پنیر آن را هم ندارند؟» لذا سعی میکرد که فقط پنیر و چای بخورد. وقتی از زندان آزاد شد، به قدری ساخته شده بود که من میگفتم: «خودش خوب بود، اما انگار حالا او را در آب زمزم کرده و بیرون آوردهاند.»
17ـ در مدت 20 سال که با او زندگی کردم، خیلی کم اتفاق افتاد که پس از نماز صبح بخوابد. اگر هم چنین حالتی برایش پیش میآمد، خیلی خودش را سرزنش میکرد که دفعه بعد این کار را تکرار نکند. مگر اینکه مهمان داشتیم یا برنامهای پیش میآمد که دوباره میخوابیدند. بعد از نماز و قرآن قدری ورزش میکرد و سپس نان میخرید.
18ـ به رعایت حجاب و پوشش درست خانمهای فامیل و محارم بسیار اهمیت میداد. تأکید داشت حتماً زیر چادر لباس آستین بلند و جوراب ضخیم بپوشند. درباره رابطه محرم و نامحرم بسیار حساس بودند و خودش هم موقع صحبت با نامحرم یا هنگامی که در کوچه راه میرفت، سرش کاملاً پایین بود تا مبادا چشمش به نامحرم بیفتد. بارها خانمهای همسایه میگفتند شوهر شما چقدر آقاست؛ از کوچه که میآید و میرود اصلاً سرش را از زمین بلند نمیکند.
19ـ واقعاً اراده عجیبی داشت. وقتی تصمیم میگرفت کاری را انجام دهد، در هر شرایطی آن را انجام میداد، از جمله اینکه هر پنجشنبه روزه میگرفت که بخشی از آن، روزه قضای مادرش بود. گاهی که پنجشنبهها به قزوین میرفتیم، این نظم را رعایت میکرد و تا نزدیک غروب هیچ چیز نمیخورد و قبل از غروب افطار میکرد. وقتی به او میگفتیم در مسافرت نباید روزه گرفت، چون خیلی کم حرف میزد، به گونهای میفهماند که روزه نیست و فقط میخواهد این عادت را ترک نکند. مدتها از ازدواجمان گذشت تا من فهمیدم که پنجشنبهها را روزه میگیرد؛ چون هیچ وقت نمیگفت که روزه است.
20ـ همیشه قبل از ناهار نماز میخواند. اگر کاری پیش میآمد که نمازش از اول وقت که به آن بسیار مقید بود، به عقب میافتاد، مینشست بررسی میکرد که چه عاملی باعث شده برنامهاش اینقدر طولانی بشود که نماز را هم تحت تأثیر قرار بدهد؛ لذا سعی میکرد برنامههایش در نمازش اثری نگذارد. اگر گاهی این وضع پیش میآمد، به تلافی این امر ناهار نمیخورد تا نمازش را بخواند. عهد کرده بود که برای دیر نماز خواندن دو روز روزه بگیرد.
21 ـ در ابتدای هر سال تمام اجناس و وجه نقدی را که در منزل داشت، به دقت و با احتیاط زیاد محاسبه و خمسشان را میپرداخت. همیشه بعد از اینکه محاسبهاش تمام میشد، با این احتیاط که ممکن است چیزی از قلم افتاده یا یادش رفته باشد، مبلغی را اضافه میپرداخت. بعد از فوت مرحوم آیتالله بروجردی، از حضرت امام تقلید میکرد و به نمایندگان ایشان وجوهات میپرداخت.
22ـ دعای صباح را که دعای حضرت علی(ع) است، بسیار دوست میداشت و هر صبح آن را میخواند. برخی از دعاهای مفاتیحالجنان را از حفظ بود.
23ـ در دورانی که مشاور وزیر آموزش و پرورش بود، با اینکه بسیار دیر وقت به خانه میآمد، همیشه پروندههای زیادی را به همراه میآورد. این پروندهها مربوط به کسانی بود که باید به نحوی در مورد وضعیت ادامه خدمتشان تصمیم میگرفت. گاهی میدیدم پس از مطالعه پرونده، روی آنها مینویسد 5 یا 6 سال ارفاق. میپرسیدم: « چکار میکنید؟» پاسخ میداد: «بعضی از اینها ساواکی هستند، باید به آنها پول داد و خواهش کرد که بازخرید شوند و کار نکنند!» بچهها که پدرشان را کم میدیدند، دورش مینشستند تا حین بررسی پروندهها با او صحبت کنند. گاهی که به دلیل خستگی زیاد چرت میزد، دلم برای او و بچهها میسوخت. یک بار که به بچهها اشاره کردم با پدرتان حرف نزنید و بگذارید بخوابد، بلافاصله بلند شد و رفت دست و صورتش را شست و خطاب به بچهها گفت: «بابا جون حرفتان را بزنید، گوش میدهم.» بسیار پر کار بود.
24ـ از اموری که در ابتدای ازدواج توجهم را بسیار جلب کرد، این بود که میدیدم شب جمعهای نیست که دعای کمیل نخواند. مادرش سواد نداشت، اما بعضی از دعاها را از حفظ بود. آقای رجایی با بلند خواندن دعا این امکان را فراهم میکرد تا او هم دعاها را بخواند. نحوه دعا خواندنش بر ما تأثیر خاصی داشت تا جایی که وقتی به زیارت میرفتیم، میگفتم زیارتنامه را شما بخوانید؛ چون خواندن شما روی من اثر دیگری میگذارد. هر شب ماه رمضان دعای افتتاح میخواند. در ابتدای ازدواج نمیدیدم نماز شب بخواند، اما بعد از دو سه سال شاهد نماز شبش بودم. هر روز صبح چند آیه قرآن میخواند و به تفسیر آنها فکر میکرد. تفسیر مورد علاقه اش پرتوی از قرآن و المیزان بود.
25ـ با اینکه در ابتدای زندگی وضع مالی خوبی نداشتیم، اما او همیشه سعی میکرد مواد ضروری را به بهترین شکل تهیه کند. در مورد گوشت و میوه، بر خلاف کسانی که سعی میکنند گوشت خوبی بخرند یا میوه را سوا کنند، آنها را درهم میخرید؛ چون اعتقاد داشت وقتی کسی گوشت و میوه خوبی میخرد، عملاً میخواهد بگوید گوشت و میوه غیر مرغوب را برای دیگران میخواهد و این عین خودخواهی است که کسی جنس خوب بخرد و بخورد و بدش را برای فقیر و مستضعف بگذارد. همیشه سعی میکرد مثل همه مردم باشد.
26ـ ما در منزل آینه نداشتیم. روزی با کمال تعجب دیدم دو آینه را جیوه کرده و به خانه آورده. آنها مثل همه آیینهها نبودند و حالت اریب داشتند. بعداً فهمیدم آنها از شیشه ماشینهایی است که دیگر به درد نمیخورد و او دو تا را داده برایش جیوه کردهاند! در مسائل مادی حداکثر بهرهوری را داشت. هر از گاهی به کوه میرفت، ولی با همان کفشهایی که تختشان را عوض کرده بود. بسیار صرفهجو بود.
27ـ هیچ وقت به صورت دستی به من پول نمیداد و هرگاه که به پول احتیاج داشتم، روی طاقچه میگذاشت. گاهی هم میگفت «پول در جیبم هست، بردارید»؛ وقتی میدید به جیبش دست نمیزنم، پول را در دسترس میگذاشت تا به هنگام ضرورت، استفاده کنم. هیچ به یاد ندارم به زبان بیاورد که وضع مالیام خوب نیست یا پولی در بساط ندارم، بلکه مدیریتی که در زندگی اعمال میکرد، باعث میشد خودبهخود در هزینهها محدودیت قائل شویم.
28ـ واقعاً یک مرد به تمام معنی بود. پسرم در در مدرسه علوی درس میخواند و از هیچ کس حتی مدیر مدرسه حساب نمیبرد؛ اما از پدرش خیلی حساب میبرد. کافی بود نگاهی به او بکند، سر جایش مینشست. روش خاصی داشت؛ گاهی با نگاه، گاهی با لبخند و گاهی با اخم و سکوت طرف را مجبور می کرد رفتارش را تغییر دهد. من از رفتار معلموارش ناراحت میشدم و میگفتم: «من همسرتان هستم، شاگرد شما نیستم!»
29ـ به دلیل مشغولیتهایی که قبل از انقلاب داشت، به من توصیه میکرد که بچهها را به پارک ببرم. خودش هم هر وقت فرصتی پیش میآمد، خصوصاً زمانی که میدید حوصله این کار را ندارم، آنها را به پارک میبرد. یکی از حرفهایش این بود که: «در این شرایط، چون تفریحگاههای ما سالم نیستند، اگر برنامه سالمی پیش آمد، باید برای تفریح بچهها استفاده کنیم.» البته به هر پارکی نمیرفت.
30ـ بعد از آزادی از زندان قزوین که 50 روز طول کشید، یک برنامه سفر دستهجمعی به مشهد تدارک دید تا روحیه من و مادرش بهتر شود. بسیار خوشسفر بود و در بیشتر اوقات کار آشپزی را به عهده میگرفت، چون میدید آشپزی برای خانمهای فامیل با حضور مردان مشکل است. البته آشپزی بلد نبود، ولی از ما میپرسید که چه کار کند! روحیهاش در سفر این گونه بود که اگر میدید خانمها با انجام دادن کاری به زحمت میافتند، خودش پیشقدم میشد و انجامش را به عهده میگرفت.
31ـ بسیار پاکیزه بود. اگر وقت نمیکردم لباسش را اتو کنم، خودش این کار را انجام می داد و با لباس اتو نکرده بیرون نمیرفت. کفشهایش را خودش واکس میزد. اگر از بیرون میآمد و به دلیل بارندگی چند قطره گل به شلوارش چسبیده بود، قبل از هر چیز لک روی شلوار و لباسش را میشست و سپس آن را عوض میکرد.
32ـ به مادرش بسیارعلاقهمند بود. در زمان اعیاد عطر میخرید و به خانه میآورد، اگر ایام تولد و شادی بود، به مادرش عطر میزد و دست و صورتش را میبوسید و اگر احساس میکرد از چیزی ناراحت است، سعی میکرد با شوخی دلش را به دست بیاورد. مادرشان وصیت کرده بود که پنج سال برایش نماز بخوانند و روزه بگیرند. آقای رجایی هم برای اینکه این فشار تنها به برادر بزرگ وارد نشود، پیشنهاد کرد هر یک از آنها دو سال برای او نماز بخوانند و روزه بگیرند و یک سال باقی مانده را هم بین خواهرانشان تقسیم کنند. در آن دو سال میدیدم که صبح و ظهر و شب، نماز قضا میخواند و هر پنجشنبه را هم روزه میگرفت.
33ـ از بیرون که میآمد، لباسش را درمیآورد و فوراَ سراغ مادرش میرفت و دست و صورتش را میبوسید و او را نوازش میکرد. گاهی هم سرش را روی پای مادر میگذاشت و میگفت: «آدم پیر هم که میشود، باز در برابر مادرش احساس بچگی می کند.» اگر میدید مادرش گرفته و ناراحت است، سعی میکرد با رفتار ملاطفتآمیز و شوخیهای مناسب او را از آن حال بیرون آورد.
34ـ معتقد بود وظیفه مرد است که در کارهای خانه به همسرش کمک کند؛ اما من چون کمک او را در شستن ظروف نمیپسندیدم، میگفتم نمیخواهم کار کنید، خودم میشویم. بچهها که کوچک بودند، اگر نصف شب بیدار میشدند و گریه میکردند، بیدارم نمیکرد، بلکه بچه را میگرداند تا آرام شود، مگر اینکه خودم بیدار میشدم و بچه را از او میگرفتم.
35ـ از فرصت چند سالهاش در زندان، در جهت تکمیل و اصلاح روشها در زندگی، بسیار استفاده کرد؛ از جمله اینکه پس از آزادی میگفت در زندان در خصوص رفتارم با بچهها بسیار فکر کردم و از آن ارزیابی کامل و دقیقی نمودم، متوجه شدم سختگیریهایی که در مورد کمال میکردیم، بی جا بوده و چقدر خوب بود آزادی عمل بیشتری به او میدادیم تا بعضی از رفتارها را به دلیل محدودیتی که برای او ایجاد کردیم، مرتکب نشود.
36ـ یک شب مشغول مطالعه نشریه مخفی سازمان مجاهدین بود که دیدم در فکر فرو رفته و حالت خاصی پیدا کرده است. پرسیدم: «جریان چیست؟» گفت: «اینها بسمالله الرحمن الرحیم را از روی نشریه خود برداشتهاند.» بعداَ فهمیدم به آنها تذکر داده، آنها می خواستند جو بیرون را بسنجند تا اگر حساسیتی نباشد، کلاً بسمالله را حذف کنند؛ ولی وقتی متوجه حساسیت آقای رجایی شدند، دستپاچه شده، به او گفتند از دستمان در رفته و عمدی نبوده است؛ ولی آقای رجایی به این حرکت با دیده تردید مینگریست تا اینکه به زندان افتاد. پس از اینکه قضایای انحراف عقیدتی سازمان بر همگان روشن شد، در ملاقاتی گفت: «از قول من به محسن بگو از اتفاقی که برایم پیش آمده، خیلی ناراحت نباشد. کار خدا بود، چون اگر من در بیرون از زندان بودم و قضیه تغییر مواضع سازمان پیش آمده بود، سرنوشتم مثل مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف میشد؛ من زیر بار انحراف نمیرفتم و مرا هم مثل آنها از بین میبردند.»
37ـ بعد از دستگیری تا سه ماه از او کلاً بیخبر بودیم. پس از آن اجازه ملاقات دادند. قبل از ملاقات از من و خواهر ایشان سؤالاتی کردند تا شاید چیزی دستگیرشان بشود، ولی هیچ نتیجهای نگرفتند. به آقای رجایی نگفته بودند تو را برای ملاقات میبریم، لذا ایشان تصور میکرد مانند روزهای قبل دوره جدید بازجویی و شکنجه را در پیش رو دارد. وقتی ایشان را آوردند، از صورتش مشخص بود که در این مدت نور ندیده است. بسیار لاغر و ضعیف شده بود. در این گونه ملاقاتها، خانوادهها معمولاً برای زندانی خود جز آبمیوه نمیتوانستند چیز دیگری بیاورند و ما هم همین کار را کردیم و در یک فلاکس چای که به اندازه دو لیوان گنجایش داشت، آبمیوه ریخته بودیم. وقتی برایش ریختیم، به مأمورانی که او را از سلول آورده بودند، اشاره کرد و گفت: «اول بدهید این آقایان بخورند، بعداَ من میخورم.»
38ـ وقتی ساواک کسی را دستگیر میکرد، بعد از چند ماه شکنجه و اعتراف گرفتن و اطمینان از اینکه همه حرفها را زده، پروندهاش را برای محاکمه اول به دادگاه میفرستاد. پس از یک ماه محاکمه دوم را تشکیل میداد و حکم قطعی صادر میکرد. وقتی دادگاه اول آقای رجایی تشکیل شد، برخلاف انتظار دیدیم دادگاه دومش تشکیل نشد. چند ماه طول کشید و چون وضعیت بسیار غیر عادی بود، دچار شک و نگرانی شدیم. بعداً متوجه شدیم ساواک به یکی که عضو سازمان بوده و تغییر ایدئولوژی داده و محکوم به اعدام شده، قول داده که اگر علیه رجایی اعتراف کند، یک درجه تخفیف میدهند و حکمش را به حبس ابد تبدیل میکنند. او هم هر چه از آقای رجایی میدانست، بیان کرد. این اعترافات باعث شد آقای رجایی مجدداً به زیر شکنجه رود و این بار بر مبنای اطلاعات تازه تحت بازجویی قرار گیرد.
39ـ در سال 1342 که در زندان بود، خواهرزادهاش پیش من و مادرش بود تا تنها نباشیم. مادر آقای رجایی خیلی ناراحت بود، لذا گاهی ایشان را برای تجدید روحیه به پارک هفتحوض نارمک که نزدیک منزلمان بود، میبردیم. یک شب که به خانه بازگشتیم، پس از چند دقیقه صدای در را شنیدم. پشت در رفتم و گفتم «کیه؟» جواب دادند «آقای رجایی منزل هستند؟» گفتم: «خیر، مگر نمیدانید ایشان پنجاه روز است که دستگیر شده و در زندان هستند؟» کمی که صحبت کرد، فهمیدم خود آقای رجایی است که صدایش را تغییر داده و میخواهد با شوخی به منزل وارد شود. محبتش را به فامیل و اقوام با شوخی اظهار میکرد. بعد فهمیدیم از زندان که بیرون آمده، چون دیده ما در منزل نیستیم، در مغازه لبنیاتفروشی سر کوچه نشسته تا ما برگردیم. بعد که ما را دیده، صبر کرده تا وارد منزل بشویم و به صورت غیر منتظره همدیگر را نه در کوچه، که در منزل ببینیم.
40ـ با کادر مرکزی و رهبری اولیه سازمان مجاهدین در ارتباط بود، اما هیچگاه عضو نبود؛ ولی سازمان او را به عنوان یک واسطه مهم قبول داشت. زمانی که رضا رضائی از زندان فرار و در خانههای تیمی مخفیانه زندگی کرد، آقای رجایی مستقیماً با او ارتباط داشت، به گونهای که یک شب به منزل ما آمد و آقای رجایی بهرغم مخاطراتی که این کار داشت، او را پناه داد. یک بار که رضا میخواست دنبال کاری برود و شک داشت که ساواک او را تحت نظر دارد یا نه، آقای رجایی لباس خود را به او داد، او هم قدری خود را گریم کرد و من و آقای رجایی او را به عنوان مریض از خانه بیرون بردیم و به گونه ای وانمود کردیم که به دنبال نسخه هستیم. بارها میشد که به خانه میآمدم و میدیدم شرایط منزل تغییر کرده و میفهمیدم به فرد یا افرادی پناه داده است.
41ـ به اصل مخفیکاری در مبارزه اعتقاد زیادی داشت. در ابتدا که احساس میکرد من باید زمینه و آمادگی بیشتری برای ورود در کار مبارزه پیدا کنم، از من خواست به تلفنها پاسخ ندهم و از رفت و آمد به منزل از او پرسشی نکنم. البته این برایم خیلی سنگین بود؛ ولی تحمل میکردم، تا اینکه کم کم اطمینان خاطر بیشتری پیدا کرد و مسائل مبارزه را با من در میان گذاشت. وقتی دید من اصول مخفیکاری را رعایت میکنم، تدریجاً کارهای مهمتری را به عهدهام گذاشت.
42ـ بسیار مقاوم بود، چه از نظر جسمی و چه از نظر روحی. سعی میکرد جسمش را با ورزش تقویت کند. کم میخورد، ولی صحیح میخورد، غذاهایی را میخورد که برای جسمش ضروری ولازم بود و همین باعث میشد که همیشه سالم باشد. کمتر به یاد دارم که مریض شده باشد، فقط سردرد بود که گاهی به آن دچار میشد. تا قبل از انقلاب که مسئولیتش کم بود، تحمل میکرد و قرص نمیخورد، چون معتقد بود قرص خوردن عوارض دارد، اما بعد از انقلاب قرص میخورد تا بتواند به کارها برسد.
43ـ برای اینکه درد مستضعفان را احساس کند، زندگیاش را همیشه در سطح متوسط پایین نگه میداشت و سعی میکرد هر چیزی را از نوع متوسطش بخرد. اگر با تشریفات مخالفت میکرد، نه به آن دلیل که خودش غرق در آن شود، به آن حد رسیده بود که واقعاً طلا و خاک برایش یکسان بود. دنیا را سه طلاقه کرده بود و این را کسی میگوید که بیست سال با او زندگی کرد و رجایی برایش منافع مادی نداشت.
44ـ پس از انقلاب به دلیل فعالیت و تبلیغات گروهها، بعضی از جوانان فامیل نسبت به نظریات آنها، گرایشهایی پیدا میکردند که معمولاً در جلسات فامیلی مطرح میشد. برخورد آقای رجایی با اینها در صورتی که تشخیص میداد گرایششان به فلان گروهک به دلیل جوانی و کم تجربگی است، این گونه بود که با استدلال و منطق و ملاطفت، آنها را نسبت به خط مشی غیر صحیحی که برگزیده بودند، آشنا کند و نظرات و تجارب خود را در مورد آن گروهک بیان نماید؛ لذا آنها پس از مدتی از آن طرز فکر میبریدند. اگر هم گاهی احساس میکرد این انتخاب عقیده انحرافی آگاهانه و حساب شده است، برخوردش به گونهای دیگر
بود.
45ـ پس از شهادت آقای رجایی، خواهرزادهاش گفت برایم عجیب بود که شما در منزل حمام نداشتید، اما دایی جان از حقوق خود به من قرض میداد تا در منزلم حمام بسازم. ایشان واقعاً از روی صداقت و عقیده این ایثارها را میکرد و من این را درک میکردم که هدف او این نیست که ما را محروم کند یا به ما بیعلاقه است، بر عکس، در این گونه مواقع غبطه میخوردم که چرا من این روحیه را ندارم.
*ماهنامه «شاهد یاران»، ش10
از بیرون که میآمد، لباسش را درمیآورد و فوراَ سراغ مادرش میرفت و دست و صورتش را میبوسید و او را نوازش میکرد. گاهی هم سرش را روی پای مادر میگذاشت و میگفت: «آدم پیر هم که میشود، باز در برابر مادرش احساس بچگی می کند.» اگر میدید مادرش گرفته و ناراحت است، سعی میکرد با رفتار ملاطفتآمیز و شوخیهای مناسب او را از آن حال بیرون آورد.مرور خاطرات خانم عاتقه صدیقی