خردمند عاشقی که حوزه او را نمیخواست
حسین فقیهی
روزگار ما روزگار سختیهاست. سختیابی مال، سختیابی کار، سختیابی دوست، سختی برآوردن خواستهها، سختی گفتن هر آنچه در دل است، سختی یافتن کسی که محرم اسرار است، سختی خواندن؛ سختی نوشتن.
مثال میزنم: وقتی مدعی فحاش و فالش خوان و لایک باره به تعداد فالوئرهایش حریف میطلبد و کامنتگذارانش سر به میلیون میگذارند، نوشتن از موسیقی سخت است.
وقتی کنشگر مدنی با بدنامترین دشمنان وطن، نامه تحریم داروی کودکان امضا میکند، نوشتن و حرف زدن از سیاست و امید به اصلاح سخت میشود.
وقتی الگوی دینداری از طالقانی و بهشتی و مطهری به مداح بیسواد و هتاکی نزول میکند که گریه و خندهاش در استوری اینستاگرام قابلتشخیص نیست، نوشتن از دینداری خردمندانه بسیار سخت است.
وقتی برنامه رسانه ملی آکنده از ماتم است نوشتن از جشن و شادی سراسری در رمضان الکریم تمام کشورهای اسلامی جانکاه است. وقتی حرف از سختی میزنیم یعنی داریوش آشوری و عبدالکریم سروش را میشناسیم و میدانیم جایشان در فرهنگستان زبان و ادب پارسی و انجمن حکمت و فلسفه است اما میبینیم که روزگار در غربت میگذرانند. وقتی از سختی روزگار حرف میزنیم یعنی میبینیم که رضا بابایی بهجای نوشتن کتاب و تصحیح متون و تدریس مثنوی در حوزه و دانشگاه، در 56 سالگی دق میکند. رضا بابایی را ظاهراً زائدهای بدخیم سینهاش را رنجور کرد اما درواقع بغضهای فروخورده در گلو او را از پا انداخت.
دانشگاه، حوزه، جامعه دینداران، اهالی شک و تردید، مصلحان جامعه و جوانان گریزپای به رضا بابایی نیاز داشتند. او امروز باید در حوزه از خدای رخنه پوش میگفت و از تاریخ خرافهپرستی حرف میزد. در دانشگاه باید از دینداری و مقتضیات آن در دنیای جدید سخنرانی میکرد. کسی که باید مثنوی را در سیمای جمهوری اسلامی شرح میکرد او بود.
رضا بابایی جایش در کنج کتابخانه شخصیاش نبود که از غم نان نقطهویرگول نانوشته شبه نویسندگان نورچشمی را بنویسد و کتابهای حیفِ کاغذ سفارشی را با تیراژ آنچنانی تصحیح لغت کند.
رضا بابایی سالم بود. در تمام این ده سالی که میشناختمش هیچ عارضهٔ جسمی نداشت؛ سنی هم نداشت اما درد داشت. از تهران تا قم و از قم تا تهران یک کتاب زنده درد بود که میرفت و میآمد. میگفت دروغ بنیان جامعه را برمیاندازد و مانند طاعون حرث و نسل را تباه میکند. مخصوصاً اگر این دروغ از دروغهای معنوی باشد اولین قربانی آن همان دینی ست که با دروغ فربه شده. میگفت از بین همهٔ اصول و فروع دین هیچ اصلوفرعی را نمییابید که بهاندازه امربهمعروف و نهی از منکر ملوث و به ابتذال کشیده شده باشد. نماند تا ببیند جوانی با عبا و عمامه و ریش مشکی چطور دلیرانه در شبکه سه سیما توحید را توهم خواند و محبت به امیرمؤمنان را اصل دانست و راست شکمش را گرفت و از “ماه من” خارج شد!
اگر رضا بابایی در حوزه مانده بود، مداح مدحش را میگفت و منبری منبرش را میرفت. نه دهانهای جهنمی به حسین بن علی نسبت فحش میدادند تا بتوانند فحاشی خود را توجیه کنند نه با او در خیالشان قمار میکردند و میباختند تا بتوانند با دو کیسه برنج و نذری و هیئت جمله بسازند.
بابایی نباید در حوزه میماند چون سیطره فقه را به همه ارکان دیانت ازجمله اخلاق و تاریخ و کلام برنمیتافت. میگفت حوزههای ما تاریخ نمیخوانند حتی تاریخ اسلام. آنقدر فقه را پررنگ و فربه کردهاند که جایی برای تنفس تاریخ و ادبیات و کلام و اخلاق باقی نمانده.
شاید اگر بابایی در حوزه بود دو درس بیشتر نمیداد: شرح مثنوی مولانا و تاریخ. مثنوی حوزه را مهربانتر میکرد و تاریخ آن را از این توهم که منظومه اعتقادات عالمیان به دور زمین باورهای ما میچرخد نجات میداد.
بابایی اگر در حوزه میماند روشنفکری یک فحش محسوب نمیشد که حوزویان خرج دانشگاهیان کنند و عقل مآبان را و خردگرایان را به بهانه بیاعتقادی به باورهای سنتی و شیوههای زیستی قدیم به “روشنفکربازی” متهم کنند.
اگر بابایی در حوزه مانده بود یا در همان دانشگاه اجازه میداشت کمی بیشتر منطق و متون عرفانی درس دهد، عقل و قرآن را پا به پای هم شرح میکرد. چراکه باور داشت این دو دین را سبک، ساده و پیراسته از ادعای جزئی و متعدد میخواهند و پیچیدگی را نقض غرض میدانند و از همه مهمتر بلوغ بشر را در امور دنیوی به رسمیت میشناسند و دینداری را آسان و درعینحال عمیق میکنند اما دریغ که بسیاری از صاحبان لباس، از هر دو گریزانند و به باور بابایی آنقدر در نقل غرق شدهاند که جایی برای تحلیل عقلانی نگذاشتهاند. آنقدر اسیر روایت شدهاند که برای کوچکترین امور عرفی دنبال مجوز شرعی میگردند حتی اگر آن امر عرفی نشان دادن ساز از تلویزیون باشد یا طهارت اهل کتاب.
اگر بابایی در حوزه مانده بود دهها کتاب فقهی مربوط به قرون سوم و چهارم تا همین یک قرن پیش را میداد بازنویسی کنند تا طلبه سال اول و پرحرارت حوزه پس از بیست سال درک محضر این استاد و آن آیتالله، دردمندانه به سوگ باورهایی ننشیند که زمانی فکر میکرد عین حقیقتند و حاضر بود جان و مال و فرزندانش را فدای آنها کند. باورهایی که به او گفته بود بهره بانکی یعنی ربا، بیمه یعنی عقد معلق و باطل، برجام یعنی سلطه و مذاکره یعنی سازش خفتبار!
بابایی اگر در حوزه بود میگفت انتقاد از روحانیت مهمترین رسالت و خودداری از آن ظلم به آنان و بدتر از همه مدح آنان، نابودکنندهترین خطر برای حوزه است. نقد نه حتی در مسائل فقهی بلکه در این حد که آنان را به فکر فروبرند که شاید اظهارنظر درباره FATF و کنوانسیون حقوق بشر و حقوق کودک حداقل بهاندازه درک یک مسئله فقهی پیچیده و غامض است و لازم است کمی با احتیاط در مورد آن سخن گفته شود.
بابایی در حوزه نماند چون بنای حوزه این نبود که دیانت را هم پای عقلانیت بداند. از نظر حوزه عقل زمانی قابل اعتناست که در گرهگشایی از روایات و نوشتهها کمک کند وگرنه اصل همان روایت است و عقل طفیلی. بابایی اما اعتقاد داشت این دین است که باید درد انسان را داشته باشد و گرهی از گرههای او بگشاید و باری از دوش او بردارد و در کاهش دردهای او کمک کند وگرنه دین باری میشود مثل سایر بارهای سنگین روی دوش آدمی.
بابایی با تنی رنجور و بغضی در گلو و دستانی خالی اما سری بلند رفت. دردش حوزههایی بود که هنوز درگیر و دار یافتن حجت شرعی برای ورود زنان به ورزشگاهند اما گرسنگی کودکی در کرمانشاه و خودکشی دخترکی در ایلام و یخ زدن فرهادی کوهستان و مردن مردی از شرمندگی جهیزیه دخترش، گردی بر عارض آنان نمینشاند.
بابایی یک سالک حقیقت و یک دردمند با داشتن رؤیایی برای فردا و یک خردمند عاشق بود اما حوزه خردمند عاشق نمیخواست.