آرش نراقی؛ ایمانورزی در عصر اختفای الهی
سیدهادی طباطبایی
گویی ساختارِ عالم معنا در جهانِ مدرن تحوّلی بنیادین یافته است. مواجهه با آن رنگ و بویی دگر پیدا کرده است. سابق بر این، سالک خود را در عصر حضور فاش امر الهی مییافت. با مجاهدتهای نفسانی میتوانست رؤیت امر قدسی را نصیب ببرد. آن ساختار اما برقرار نمانده و عصر غیبتِ امر الهی رخ نموده است.
برخی از اندیشمندان ویژگی جهان جدید را اختفای خداوند میدانند. در این عصر، خداوند حضور و تجلّی بر انسان ندارد. در این عصری که به غیبت و اختفای الهی حکم میکند، دیگر نمیتوان به ایمانی اندیشید که در عصر ابراهیم (ع) رخ میداده است. چرا که ساختار جهان جدید، متمایز از آن چیزی است که در زمانه ابراهیم (ع) واقع میشده است. در این ساختارِ جدید، ابتدا میباید حضور و غیبت خداوند را به نحو دقیقی ترسیم کرد و سپس قدم در طریق سلوک گذاشت. آرش نراقی کوشیده است تا بر بنای مقتضیات این عصر، ایمان ورزی را ترسیم کند و مؤلفههای آن را به دست دهد.
معانی مختلف از اختفای الهی
نراقی ابتدا معانی مختلف اختفای الهی را بر میشمارد. اختفای الهی در یکی از معانی خود به این معناست که خداوند به عنوان فاعلی مختار، بنا به دلایلی – که لزوماً بر انسان آشکار نیست-، تصمیم گرفته است که خویشتن را از حوزه تجربه انسانِ مدرن پنهان کند. از این رو روحِ انسانِ مدرن، نمیتواند حضور خداوند را در افق تجربههای خود رصد کند. بنابراین “اختفا” در معنای اول، نوعی “پنهانگی” یا “رُخ در نقاب کشیدن” است.
به تعبیر نراقی، این معنای از اختفا علی الاصول با زیست جهانِ سالکِ پیشامدرن هم قابل جمع است. یعنی خداوند در روزگار سالکِ پیشامدرن هم میتوانست تصمیم بگیرد که از ظهور خود بکاهد یا از حوزه تجربه انسان، ولو به طور موقت، پنهان شود. چه بسا سالکانِ پیشامدرن در دورههایی از زندگیِ معنویِ خود با چنان تجربههایی آشنا بودهاند.[1] این نحوه از اختفا در ایمانِ ابراهیمی هم یافت میشود و مجاهدت عارف بر آن است تا به این اختفا فائق آید و حضور خدا را تجربه کند.
اما ساختار جهان، چنین نمانده و اختفای الهی در دوران جدید، معنای دیگری یافته است. ساختار عالمِ معنا چنان تحوّل یافته که آشکارگی خداوند و حضور او در افق تجربه انسانی به محاق رفته است. یعنی چیزی از زیست – جهان انسانِ مدرن میان او و تجربه حضورِ امر الهی حائل شده است.[2] جهان انسان مدرن چنان تغییری یافته که جنسِ غیبتِ خداوند نیز تحوّل پیدا کرده است. گویی خاکِ جهانِ مدرن با حضور مستقیم خداوند هیچ قرابتی ندارد. به تعبیر نراقی: “سالکِ مدرن در زمانه غیبتِ امر الهی قرار دارد. حتی اگر چشم بگشاید، یا سر از چاه بر آورَد، یا از دلِ غار بیرون بخزد، باز هم از رؤیتِ خورشید ناتوان است؛ چرا که گویی در آسمانِ معنا شب است یا خورشید به محاق رفته است”.[3]
سه دریچهای که غبارآلود شد
اما چه شد که ساختار عالم معنا به یکباره دستخوش تغییر شد؟ کدامین علل در رسیدند و رنگ معنا را از عالم هستی زدودند؟ نراقی در پاسخ به این پرسش عنوان میکند که سالکِ سنتی از سه دریچه در امر الهی نظر میکرد. یکی “طبیعت”، دیگری “نفسِ انسان” و در آخر “کلمه” بازتاب دهنده امرِ الوهی بودند. اما این سه پنجره بر روی سالکِ معاصر بسته شد.
دریچه اول طبیعت بود. در جهانِ مدرن، طبیعت با علم نیوتنی به صورتی ریاضی وار دیده شد و قُدسیّت خود را فرو نهاد. دومینش نفس انسان بود.”منِ” افلاطونی که در پیوند با امر الوهی بود، جای خود را به “منِ” فرویدی داد که بر زمین قدم گذاشته بود. عشق مجازی از نوع عشقهای افلاطونی – رمانتیک که ارزش سلوکی داشت، جای خود را به عشقهای فرویدی – اروتیک داد.
سومین پنجره هم اما غبار آلود شد. “کلمه” که متن مقدّس بود و کلام الهی را بازتاب میداد، یکسره به متن بدل شد. جهانِ مخاطبانِ پیشامدرن، قرابت بسیاری با جهانِ متنهای مقدس داشت. متنِ مقدس در جهانی نازل شده بود که تا قرنها تحوّلی نیافت. این جهان اما به کلی دستخوش تغییر شده است. کلامِ الهی این بار میباید در جهانی عرضه میشد که یکسره متفاوت از ساختارِ جهان سنتی بود. همه این تحوّلات، یک پیامد عمده داشت و آن بسته شدنِ پنجرههای الهی به دنیای جدید و در نتیجه غیبت خداوند بود.
به نظر نراقی، تحوّل بنیادین در نوع نگرش انسانِ مدرن وضعیتی را به وجود آورده است که میتوان از آن به کسوف خداوند تعبیر کرد. یعنی وضعیتی که در آن آشکارگی خداوند امری ممتنع است. اگر چه انسانِ پیشامدرن نیز در بسیاری مواقع خود را در موقعیتِ غیبت مییافته، اما تجربه غیبت برای انسانِ مدرن ابعاد بسیار ژرفتری یافته است. انسانِ مدرن خود را نه در “موقعیتِ غیبت” که بالاتر از آن گویی در “عصر غیبت” مییابد.[4]
اما در این عصرِغیبتِ خداوند، نمی باید از حضور و تجلّی او دلسرد شد. نکته این است که ابتدا میباید زمانه تجلّیِ خداوند را شناخت و با این درک از زمانه، به سر وقت خدا رفت و به سلوک پرداخت.
حضوری در غیبت
به باور نراقی، خداوند در غیبتِ خود هم به تجربه در میآید. سالکِ مدرن نمی باید از جلوهگری خداوند مأیوس شود؛ اما باید بداند که تقدیرِ انسانِ مدرن آن است که خداوند را در “جلوه غیبت” او بیازماید و بشناسد. جلوه غیبت راهی ویژه برای شناخت خداوند است و چه بسا شناختی که از این راه برای روحِ آدمی دست میدهد از هیچ راه دیگری، حتی از طریق جلوه حضور دست یافتنی نباشد.
نراقی برای تبیین جلوههای غیبت خداوند در عصر مدرن، مثالی می زند. او میگوید بخشی از آگاهی ما درباره خورشید ناشی از تجربه مستقیم آن است. اما دیدنِ مستقیمِ خورشید، تنها راه شناختِ خورشید نیست. شب هنگام، وقتی که خورشید از سپهر تجربه مستقیم ما بیرون است ما با جهانی بدون خورشید روبرو هستیم و شناختِ جهانِ بی خورشید، میتواند آگاهی ما را از شقّ بدیل یعنی جهانِ با خورشید، دقیقتر و عمیقتر کند. نراقی توصیه میکند که در راه سلوک میباید با دانش، پیش رفت. میباید به دانشِ عصر التفات یافت و جلوه خداوندی را شاهد بود. به تعبیر وی: ایمان عشق آمیزِ ابراهیمی نتیجه دانش حضور بود؛ اما ایمانِ عشق آمیز انسان امروزین نتیجه دانشِ غیبت است. انسانِ امروز خدا را در “خالی خدا” مییابد. ایمان او همچنان عشق است، اما این بار عشق به معشوقِ غائب.[5]
نراقی بر همین مبنا میان سلوکِ عرفانی در تعالیم عرفای سنتی، با آنچه که امروز در جهان حاکم است، تفاوتهای بنیادین میبیند. وی بر اقتضائاتِ دوران جدید چشم نمیپوشد و سلوک ریاضتطلبانه عارفانِ سنتی را به دنیای مدرن تسرّی نمیدهد. در رأی نراقی حتی عشق نیز از آن جنبه الهی خود به زیر کشیده میشود و عشق زمینی نیز حُرمت مییابد.
قنطره یا آیینه
اگر در عرفان سنتی عشق زمینی را تنها مَجازی برای رسیدن به حقیقت میدانستند؛ اما در سلوک مدرن، عشق زمینی هم مورد توجه قرار میگیرد. مطابق قول مشهور در میان صوفیه که “المجاز قنطره الحقیقه”، عشقِ مجازی مانند پلی است که سالکِ طریق با گذر از آن میتواند به تجربه عشق حقیقی نائل شود.[6] این نحوه از عشق اما نسخه نراقی برای دورانِ مدرن نیست. او به سویهای دیگر از این عشق میاندیشد.”رابطه میان عشق مجازی و عشق حقیقی را میتوان در قالب تمثیل دیگری نیز درک کرد. مطابق این تصویرِ نوین، مَجاز آیینه حقیقت تلقی میشود (المجاز مرآت الحقیقه)… در اینجا گویی مناسبات مِهر آمیز نوعی هنر آینه بازی است. عاشق آینه دل خود را در برابر آینه دل معشوق مینهد و در بازی میان این دو آینه، امر نامتناهی در میانه تجلی میکند. در این جا امر مقدس در دل رابطه عاشق و معشوق رخ مینماید و حضور آن قائم به وجود هر دو آینه است. اگر یکی از آن دو آینه برداشته شود یا زاویه آنها تغییر کند، امر نامتناهی از میانه ایشان غایب میشود. بنابراین در تمثیل “آینه”، عشقِ مجازی امری ضروری و اجتناب ناپذیر در کشف امر مقدس و عشق حقیقی به شمار میرود. عشق مجازی پلی نیست که فرد دیر یا زود از آن در گذرد و آن را پسِ پشت نهد؛ بلکه آینه بازی میان دو دل است که امر مقدس را در دل خود شکار میکند و باز میتاباند”.[7]
عشقِ زمینی که تنها به طفیلی عشقِ حقیقی معنا و مفهوم مییافت، در جهانِ مدرن مورد عنایت و توجه بیشتری قرار گرفته است. نمیتوان فارغ دلانه بر آن حُکم محکومیت نهاد و از بررسی و تأمل در آن پای پس کشید.
سخن آخر
نراقی جهانِ جدید را راز زدایی شده میداند. او بر این مبنا به نسبتِ میان عرفانِ سنتی و سلوک معاصر میپردازد. مطابق تلقی سنتی، خداوند همیشه و همه جا حاضر است و به این معنا، عالمِ وجود لحظهای از حضورِ سرشار او تهی نیست. مطابق تصویر عارفانِ سنتی، حضور خداوند به مثابه آفتاب فاش در آسمان معنا بی وقفه میتابد، اما آدمیان گاه چشمان خود را بر آفتاب میبندند، یا سر درون چاه فرو میکنند، یا در دلِ غاری سکنی میگزینند.[8] بنابراین تلقی، غیبتِ خداوند عمدتاً ناشی از محجوبیتِ انسان است. از این رو مسئولیتِ اصلیِ این غیبت بیشتر متوجه انسان است تا خداوند.
بر اساس تفسیر سنتی از عرفان، اگر انسان، آیینه دلِ خود را زنگار زدایی کند، آن را در جهت مناسب رو به سوی خورشید بگرداند، و پارهای حجابهای حائل میان خود و خورشیدِ تابان را از میانه بردارد، آنگاه امید است که عکسِ خورشید را در آن دل شاهد باشد. آدمی در تفسیر سنتی از عرفان، در عصرِ حضورِ خداوند قرار دارد اما گاه در موقعیتِ غیبتِ الهی قرار میگیرد. این غیبت را انسان سبب شده است نه خداوند.
اما انسان در دنیای جدید، حضور چنین خدایی را شاهد نیست. جهان معاصر، عصر غیبت را تجربه میکند. اگر سابق بر این، گاه به سبب نافرمانی و عدم صلاحیتِ آدمی، “موقعیتِ غیبت” پیش میآمد، اما امروز “عصر غیبت” خداوندی است. به تعبیر نراقی، انسانِ معاصر، حتی اگر به میعادگاه رؤیت هم در آید، خداوند را در میعادگاه حاضر نخواهد یافت.[9]
نراقی اگرچه از اختفای خداوند در جهان جدید سخن میگوید، اما بر این باور است که این اختفا، دلیلی بر عدم وجود خداوند نیست. وی با استدلال بر این مدعای خود، حکم میکند که: “خداباوران میتوانند پدیده اختفای الهی را به عنوان واقعیتی در قلمرو تجربههای دینی خود بپذیرند، و حتی عمیقاً با بحرانهای وجودی ناشی از آن تجربه دست به گریبان شوند؛ اما به نظر میرسد تجربه دینی غیبتِ خداوند، نمیتواند مبنای استواری برای اعتقاد به عدم وجود خدای ادیان توحیدی فراهم آوَرَد”.[10] برخلاف آنچه که افرادی مانند شلنبرگ میگفتند و اختفای الهی را مقدمهای بر عدم وجود خداوند میدانستند؛ اما نراقی به چنین نتیجهای حکم نمیکند. به باور او، میتوان به وجود خداوند معتقد بود و او را در پرده غیبت جستجو کرد.
ارجاعات:
[1] آرش نراقی، حدیث حاضر و غائب، ص 36
[2] همانجا
[3] همان، صص 35-36
[4] همان، ص 55
[5] همان، ص 57
[6] آرش نراقی، درباره عشق، مقدمه مترجم، ص 18
[7] همانجا
[8] آرش نراقی، حدیث حاضر و غائب، ص 60
[9] همان، ص 61
[10] همان، ص 86