آیت اللهی که حجت الاسلام بود
این نوشتار شرمسار، نام کسی را فرایاد میآورد که بهواقع حجت مسلمانی بود و یاد و نامش، رگهای احساس این قلم را مرتعش میکند. سخن از طالقانی بزرگ است؛ مرد خدا؛ مرد روزهای سخت و شبهای سرد ایران. آن روز که رفت، گرد یتیمی بر سر و روی ایران نشست و از آن روز تا امروز، جای خالی او را کسی پر نتوانست کرد.
آیت الله، یعنی نشانۀ خدا، و کیست یا چیست که نشانۀ خدا نباشد؟ آنچه کم است و از کم نیز کمتر، حجت اسلام و مسلمانی است و آیت الله طالقانی، حجت الاسلام بود؛ یعنی کسی که میتوان اسلام او را نشان داد و فخر فروخت و سر بر افراخت و گفت: اسلامی که ما میگوییم یعنی اسلام طالقانی، نه اسلام طالبانی. یعنی اسلام کسی که خانهاش را مدرسه کرد و مسجدش را دانشگاه. حکایت طالقانی، حکایت باغبانی است که چهل سال(1317-1357) خون دل خورد تا بذری را نهال کند و سپس دست نهال را در دست بهار بگذارد؛ اما آنگاه که بذر او از زمین سرد زمستان، سر بر آورد، خزان بر نهال عمر او زد. داستان طالقانی، داستان انسان آزادهای است که آزادی را برای همه میخواست و آنجا که پای عدالت و انصاف در میان بود، نه مصلحت را میشناخت و نه سیاست را و نه خویش و خودی را و نه آرمانهای دور و دراز را.
انقلاب که پیروز شد، همه خوشحال بودند و او نگران. میاندیشید که چگونه این بار را به مقصد برساند. چنین بود که وقتی همه در اندیشۀ تقسیم غنائم بودند، خانۀ طالقانی خیمۀ دلسوختگان شد و خودش، پناه هر کس که به او نیاز داشت؛ حتی اگر زندانبانش بود. استوار ساقی را در خانهاش پناه داد که دست انقلابیهای تندرو به او نرسد، و همو که روزی زندانبانش بود، در شبهای اسفند 57، در خانۀ زندانی سابقش آسوده میخوابید. چنان با همگان مهربان بود که کسی از عتابش نمیرنجید و پیوند مهر از او نمیگسست. وقتی در خطبۀ نماز عید فطر گفت: «این جوجهکمونیستها … خیال میکنند قیم همۀ مردم هستند»، مخاطبان این عتاب درشت، پس از ارتحال او اعلامیه دادند و گفتند: «آقا ما را جوجه خطاب میکرد. ما نیز به دل میگرفتیم؛ اما وقتی در سردسیر بیپناهی و استیصال گرفتار میآمدیم، آقا بود که بالهایش را میگسترد و جوجههایش را مثل جان به خود میخواند.»
میگفت: «ما نیامدهایم که از اسلام فقط حکم اعدامش را اجرا کنیم.» او که خود یک لحظه(آری، یک لحظه) از اندیشۀ مبارزه با شاه فارغ نشد، سهم هیچ کس را در این مبارزۀ نفسگیر فراموش نکرد. میگفت: «من به فداکاری این جوانهای چپگرا که جان دادهاند، احترام میگزارم. من بشخصه به این جور مردم فداکار و مقاوم که کشته دادند و 25 سال و 30 سال در زندان بودهاند، از جهت انسانیت، نه از جهت مکتب و وابستگی به مکتبی خاص احترام میگزارم… کمونیستها در این مبازره سهم داشتهاند و شکی در آن نیست. ما با آنها اختلاف ایدئولوژیکی داریم، نه اختلاف در مبارزه.» میگفت: «انقلاب از همۀ مردم شروع شده است و برای همه مردم است و لذا هیچ گروهی یا حزبی حق ندارد برای خود حق بیشتری قائل شود و انقلاب را در انحصار خود درآورد.»
میگفت: «این قدر که دشمن را بزرگ میکنند، بزرگ نیست. ما نباید همۀ فکر و ذهنمان را متوجّه آن کنیم. ما باید خودمان را بسازیم. ما باید پیش از اینکه به دشمن توجّه کنیم، خودمان را بسازیم… بیش از آنکه استعمار بر سر ما بزند، ما به سر همدیگر زدیم و خودمان را ذلیل کردیم.»
میگفت: «همۀ این مبارزات و زحمات برای این بود که همه چیز قانونمند شود.»
میگفت: «من معتقدم در این مجلس[خبرگان] همۀ گروهها باید راه پیدا کنند. ما تابع قرآنیم: فبشر عباد الذین یستعمون القول … در مجلس ما باید مخالفین هم بیایند؛ اگر نیایند ما باید دعوتشان کنیم تا حرفشان گفته شود…. وگرنه پنجاه – شصت نفر که هملباس و همفکر باشیم و در یکجا جمع شویم، معلوم است که همه یک رأی داریم.»
میگفت: «آن وقتها که من در شمیران جلسات تفسیر قرآن داشتم، جلال [آل احمد] به آنجا میآمد. یک روز به جلال گفتم: این وضعی که برای تو پیش آمده، که به مکاتب دیگر روی آوردی، نتیجۀ فشاری است که خانواده بر شما وارد میکرد. مثلا او را به شاه عبدالعظیم میبردند تا دعای کمیل بخواند. پدر ایشان از پیشنمازهای خوشبیان و متعبد و اهل دعا بود، اما تعبدش خشک بود.»
احمد صدر حاج سیّد جوادی، وزیر کشور و دادگستری دولت موقّت، میگوید:
«بعد از انقلاب، در حالی که در دولت بسیار کار داشتم، روزی طالقانی مرا احضار کرد و گفت: "در اطراف منزل ما یک دکّان مشروبفروشی بود که مردم در روزهای اوجگیری انقلاب، حمله کردند و همۀ وسایلش را از بین بردند. شاید آن بیچاره نمیدانسته که این کار حرام است، و یا برای ادارۀ زندگی مجبور بوده که این کار را بکند. گذشته از این، تنها مشروبات دکّان قابل امحا بوده و کسی شرعاً حق نداشته است سایر وسایل را از بین ببرد. الآن صاحب آن مغازه از زندگی ساقط شده است. او را پیدا کنید و کمکش دهید تا دوباره روی پای خود بایستد." باور کنید که من(وزیر کشور) تا چند روز در آن منطقه میگشتم تا صاحب آن مشروبفروشی را پیدا و دستور طالقانی را اجرا کنم.»
آیت الله مهدوی کنی میگوید: «[در زندان] هیچ گاه ندیدم تند و عصبانی بشود. هرگز نشنیدم که از کسی غیبت کند، و همۀ مسائل را با حسن نیت تحلیل میکرد. نمازهایش را چنانکه مستحب است با فاصله میخواند و شبی را ندیدم که نماز شبش ترک شود. رفتارش از عظمت روح او خبر میداد و نسبت به ما امتیاز داشت.»
(منبع نقل قولها: محمد اسفندیاری، پیک آفتاب، پژوهشی در کارنامۀ زندگی و فکری آیت الله سید محمود طالقانی، صحیفۀ خرد، 1383)
این نوشتار شرمسار، نام کسی را فرایاد میآورد که بهواقع حجت مسلمانی بود و یاد و نامش، رگهای احساس این قلم را مرتعش میکند. سخن از طالقانی بزرگ است؛ مرد خدا؛ مرد روزهای سخت و شبهای سرد ایران. آن روز که رفت، گرد یتیمی بر سر و روی ایران نشست و از آن روز تا امروز، جای خالی او را کسی پر نتوانست کرد.
رضا بابایی
سلام و رحمت واسعهی خدا بر او بادنام نویسندهی این مقاله؟
باپوزش ازنویسنده محترم جناب اقای بابایی وخوانندگان گرامی ،اصلاح شد.
او به این توانایی رسیده بود که انسان ها را فارغ از باورها و افکارشان ببیند و چون وجود دارند،دوستشان داشته باشد
در تمام دنیا رسم است که برای انسانهای وارسته و قدیس بزرگداشت برگزار شود و جوانان با منش و سلوک بزرگان آشنا شوند اما از آنجایی که بقول مرحوم مطهری ما همیشه راوی لشکر عمر سعد هستیم، نه لشکر حسین،آنقدر که در این سالها از امثال مسعود رجوی شنیدیم از افرادی مثل مرحوم طالقانی چیزی نشنیدیم.ممنون مقاله شما یک دنیا افسوس برایم بهمراه داشت که چقدر جای انسانهای به واقع مهربان چون ایشان در این فضای قهرآلود جامعه ما کم است.روحش شاد و راهش مستدام.
سلام زیبا و خواندنی بود. بسیار ممنون