غلامحسین ابراهیمیدینانی بیان کرد: دیدن محبوب و خود را ندیدن؛ راز شفای چشمان یعقوب
انسان اگر خودبین نبود، بزرگیها را میفهمد، اما اگر خودش را بزرگ دانست، نخواهد فهمید. آنچه چشم حضرت یعقوب (ع) را بینا میکند، محبت یوسف (ع) است؛ یعنی محبوب را دیدن و خود را ندیدن. باطن را دیدن و مشغول ظاهر نشدن. انسان تنها موجودی است که از ظاهر به باطن میرود و از باطن به ظاهر میآید.
عقل آدمی مایع، جامد و گاز نیست. اما عقل، عقل است و فرامیرود و بوی معنوی را او استشمام میکند. آگاهی رایحه و بو دارد، اما مردم کمتر توجه میکنند. خودآگاهی که زبان دارد، هیچ وقت نمیگوید من برتر هستم.
آگاهی تاج عظمت را بر سر خود نمیگذارد و متواضع است، اما آگاهی چیزی است که بزرگی را باید با آن فهمید. اگر بخواهیم تاج عظمت را بر سر بزرگی بنهیم، آگاهی باید تشخیص دهد که این تاج عظمت باید بر سر چه کسی نهاده شود. با آگاهی بزرگیها را میفهمیم و تاج عظمت را بر سر کسی که شایسته است میگذاریم، اما آگاهی این تاج را بر سر خودش نمیگذارد و میگوید من غیرمتناهی نیستم و خودش را عظیم نمیداند، اما عظمتها را میشناسد. کسی که عظمتها را میشناسد، عظیم است و وقتی نمیگوید که عظیم است نشان از عظمت او دارد.
چشم همهچیز خودبین نیست
شاعر میگوید: «از مردمک دیده بباید آموخت، دیدن همه کس را و ندیدن خود را»، میگوید از مردمک دیده بیاموزیم. چشم همه چیز را میبیند، اما خودش را نمیبیند، اما چرا همه چیز را میبیند؟ چون خود را نمیبیند. دیگر اینکه، چشم همه رنگها را میشناسد، اما خود چشم چه رنگی است؟ دیدن رنگ ندارد و اگر داشت نمیدید. خودش بیرنگ است و رنگها را تشخیص میدهد و همچنین خودش را نمیبیند و همه چیز را میبیند. انسان هم اگر خودبین نبود، بزرگیها را میفهمد، اما اگر خودش را بزرگ دانست، نخواهد فهمید. برای اینکه بزرگها را بشناسیم باید خود را بزرگ ندانیم.
در داستان یوسف پیامبر (ع) که پیراهن خود را به برادران میدهد تا نزد پدر ببرند و او بینا شود، نیز همین طور است. آنچه چشم حضرت یعقوب (ع) را بینا میکند، محبت یوسف (ع) است؛ یعنی محبوب را دیدن و خود را ندیدن. باطن را دیدن و مشغول ظاهر نشدن. ظاهر و باطن مسئله مهمی است. هر موجودی ظاهر و باطنی دارد، اما موجودات از این دو مرتبه ظاهر و باطن آگاه نیستند. گُل هم باطن دارد، اما از باطنش مطلع نیست و تنها موجودی که مانند سایر موجودات ظاهر و باطن دارد، اما میداند که ظاهرش غیر باطن و باطنش غیر ظاهرش است، انسان است. انسان تنها موجودی است که از ظاهر به باطن میرود و از باطن به ظاهر میآید. همچنان که انسان هستها و بایدها را میشناسد.
انسان تنها موجودی که به ظاهر و باطن توجه دارد
حیوانات ذیشعور هستند و ادراکات دارند، اما ظاهر و باطن برای خودشان قائل نیستند، ولی انسان ظاهر و باطن دارد و میداند که میشود از ظاهر به باطن رفت و از باطن به ظاهر آمد. فرارفتن نیز همین است و باید توجه کرد که فضای باطن، بسیار وسیعتر است. فرارفتن از ظاهر به باطن و در عالم معنی قدم گذاشتن است که اهمیت دارد. حیوانات از معنی سخن نمیگویند و تنها موجودی که از عالم معنی سخن میگوید و معنی را میفهمد انسان است.
حیوانات بایدها را نمیدانند که باید فردا چنین باشد یا نباید این طور شود. این باید و نباید در ادراکات حیوانی نیست و آنچه هست را میدانند. حیوان غذایش را میشناسد و میخورد و کارش را بلد است، اما نمیتواند بگوید باید چنین کنم. این باید و نباید را انسان میفهمد و از عقلش میفهمد که آیندهنگری و احساس وظیفه است. باید و نباید از احساس مسئولیت ناشی میشود و فقط انسان احساس مسئولیت میکنید. انسان وقتی که به حد شعور رسید، احساس مسئولیت میکند و مسئول یعنی پرسیده میشود. انسان مسئول است، یعنی از او پرسیده میشود.
دیگران از ما میپرسند، اما خودمان هم از خودمان میپرسیم و بهتر است قبل از اینکه دیگران از ما بپرسند، خودمان از خودمان بپرسیم. وقتی که انسان، خودش از خودش پرسید و جواب داد این را برای دیگران هم آماده دارد. اما یک سؤال، آیا هیچ پاسخی مطلق است که برای همیشه تمام باشد یا ممکن است این پاسخ تمام نباشد؟ تمام نیست. همچنین هیچ پرسشی نیست که علیالاطلاق پاسخ نداشته باشد و هیچ پرسشی هم نیست که تا ابد فقط یک پاسخ داشته باشد. بنابراین، این تحول انسان است و او همواره متحول میشود. همواره باید شرایط را در نظر بگیرد. در هر مرحله و عالمی، پرسش و پاسخ او فرق دارد. پرسش و پاسخ این دنیا یک نوع و پرسش و پاسخ در آخرت یک نوع دیگر است. شما با بچه یک نوع پرسش و پاسخ دارید و با یک حکیم یک نوع دیگر پرسش و پاسخ میکنید.
اندیشیدن درست یعنی پرسیدن و پاسخ گفتن
پس پرسشها متفاوت است و پاسخها هم متفاوت است. پرسش و پاسخ نیز هرگز به پایان خود نمیرسد و در نتیجه، گفتوگو هرگز به پایان نمیرسد. یا انسان با غیر و یا با خودش گفتوگو میکند و اگر از خودش میپرسد و پاسخ میدهد یک نوع گفتوگوست. اندیشیدن واقعی جز پرسیدن و پاسخ گفتن چیز دیگری نیست. وقتی جدی بیندیشید، از خود میپرسید و به خود پاسخ میدهید. اصلاً اندیشیدن درست یعنی پرسیدن و پاسخ دادن و انسان مرتب با خودش در حال گفتوگوست، ولو که به زبان نیاورد. ممکن است یک انسان ساکت باشد، اما در درونش غوغاست و به قول شاعر «در اندرون من خسته دل ندانم کیست، که من خموشم و او در فغان و در غوغاست».