«کودک را تنها اخلاقی بار بیاور» و یک اسطورهٔ دیگر
یاسر میردامادی
پدر، مادر یا سرپرست کودک حق دارند ارزشهای مذهبی خود را به کودکشان آموزش دهند، حتی اگر این ارزشها مناقشهبرانگیز باشند و حتی اگر از دیدگاه بدیل «خرافه» به نظر آیند.
۱. آموزش مذهبی و منتقدانش
تجربههای تلخ منتقدان آموزش مذهبی (هر مذهبی) بی هیچ تردیدی درسآموز است. آنها بر چیزی دست میگذارند که به نظرشان تحمیل و قشریگری گونههایی از آموزش مذهبی میآید. این تجربهها حتی هنگامی که به وضعیت فاجعهآمیزی مانند تعرّض هم منجرّ نمیشود باز هم دردناک است و معمولاً فرد صاحب تجربه تلخ را نه تنها به آموزش مذهبی دلسرد میکند که میتواند به اصل مذهبی خاص و یا هرگونه باور/سبک زیست دینی نیز بیاعتقاد کند.
از این رو، توجه انتقادی به این تجربهها میتواند زمینه را برای گشوده(تر) و انسانپروا(تر) کردن آموزش مذهبی فراهم کند. البته توجه انتقادی به این تجربهها ممکن است به شکل ریشهای (رادیکال) تری در روا بودن اخلاقی اصل هرگونه آموزش مذهبی در حوزه عمومی یا خصوصی نیز تردیدهای جدّی بیفکند.
با نظر به این پیشزمینه، در این نوشته من دو ادعای اصلی دارم:
۱. توجه به تجربه منتقدان آموزش مذهبی نباید ما را از توجه به تنوع تجربهها باز دارد به طوری که تجربههای مثبت آموزش مذهبی را نادیده بگیریم. بر این اساس، داوری نهایی در باب امکان، مطلوبیت و حدود مطلوب آموزش مذهبی تنها باید پس از جمع و تفریق تجربههای مثبت و منفی آموزش مذهبی، هر دو، حاصل آید.
۲. توجه به تجربه منتقدان آموزش مذهبی نباید ما را به باور به دو اسطوره رایج بکشاند: الف- اسطوره «طبیعی بودن خداناباوری»، ب- اسطوره «تربیت خنثی».
برای پرهیز از طولانی شدن بحث، در این نوشته به سود بخش اول ادعا، دستکم به شکل مستقل و مستقیم، استدلال نخواهم کرد؛ گرچه در ضمن استدلال به سود بخش دوم ادعا گذرا به آن خواهم پرداخت. در ادامه، به سود بخش دوم ادعا استدلال خواهم کرد.
۲. علیه اسطوره «طبیعی بودن خداناباوری»
اسطوره «طبیعی بودن خداناباوری» میگوید این بدیهی است که کودک به شکل طبیعی از باورهای مذهبی و متافیزیکی خالی است مگر آنکه پدر و مادر، کودک را مذهبی بار آورند. قائلان به اسطوره «طبیعی بودن خداناباوری» آنگاه نتیجه میگیرند: از آنجا که خداناباوری وضع طبیعی کودک است، آموزش مذهبی به کودک آموزش امری غیر طبیعی است و از این رو این بدیهی است که آموزش مذهبی دستکم اخلاقاً مجاز نیست، حتی اگر از نظر قانونی منعی نداشته باشد.
اسطوره «طبیعی بودن خداناباوری» مثل بسیاری اسطورههای دیگر سراسر از حقیقت خالی نیست. این ادعا که باور به مذهبی خاص در نهاد کودک نهاده نشده البته ادعایی صادقی است؛ اما این ادعا همان مقدار صادق است که مثلاً بگوییم فارسیزبان شدن یک فارسیزبان هم در نهاد او نهاده نشده بلکه میراثی و اکتسابی است. ناگفته پیدا است که اگر فردی در محیط فارسیزبان به دنیا نمیآمد و نمیبالید، زبان مادری او فارسی نمیشد.
اما از این حقیقت ساده، به خودی خود، نمیتوان نتیجه گرفت که زبان فارسی ارزشمند نیست و نباید از کودکی آموزش داده شود. درست همانطور که فارسیزبان شدنِ کسی که در محیط فارسیزبان به دنیا آمده و بالیده نقصی بر او نیست، زیرا زبان فارسی ارزشهای زبانی-فرهنگی خود را دارد، آنگاه طبیعی نبودن گرایش به مذهبی خاص هم، به خودی خود، اصل مطلوبیّت آموزش مذهبی به کودک را به زیر پرسش نمیکشد. درست همانطور که فارسیزبان میتواند حافظ بخواند و از قصه پهلوانهای شاهنامه نکتهها بیاموزد (گرچه ممکن است بسا ناسزا هم در فارسی بیاموزد)، باورمند به مذهبی خاص هم میتواند ذوق معنوی بیابد و «در جهانی همه شور و همه شرّ» شجاعتِ زیستن معنادار پیدا کند (گرچه ممکن است تنگنظری و دیگریستیزی هم بیاموزد).
اصولاً فرهنگها ذاتی نیستند بلکه تنها به شیوه میراثبرانه (اکتسابی) منتقل میشوند و حکم کردن به ممنوعیت انتقال یک فرهنگ (چه مذهبی چه سکولار) که مانند زبانآموزی از کودکی صورت میگیرد حکمی استبدادی است، مگر در مواردی خاص که ملاحظات عینی حقوق بشری در میان است. مثلاً ختنه دختران، فرهنگی کموبیش رایج در برخی کشورهای مسلماننشین و نیز در میان برخی جوامع مسیحی در بخشهایی از افریقا است. از آنجا که ختنه دختران مصداقی از مثله کردن بدن است و نقض آشکار حقوق اولیه بشر است، مقابله با این فرهنگ اخلاقاً روا بلکه ضروری است. در چنین موردی، ملاحظات عینی حقوق بشری به منتقدان و حتی احتمالاً دولتها اجازه میدهد که در گوشهای از فرهنگی مذهبی-محلی دخالت کنند و حتی اگر ضرورت یافت چه بسا با توسل به زور جلوی فرهنگ ختنه دختران را بگیرند.
نمونهای دیگر از فرهنگهایی که ملاحظات عینی حقوق بشری علیه آنها وجود دارد و از این رو جلوی آن را میتوان گرفت، سنّت قمهزنی به سر ِکودکان و حتی در مواردی اطفال در میان عدهای اندک از شیعیان دوازده امامی در سالهای اخیر است. این سنت گرچه به هیچ عنوان رایج یا قدیمی نیست اما حتی اگر تنها اخیراً در موارد نادری هم رخ داده باشد، از سوی مراجع تقلید شیعه (چه موافق قمهزنی بزرگسالان و چه مخالف آن) واکنش مناسبی نسبت به آن ابراز نشده، بلکه عموم مراجع از کنار آن به سکوت گذر کردهاند و حتی با کمال شگفتی، در دستکم یک مورد، یکی از مراجع تقلید شیعه آن را به صراحت جایز دانسته است.[1] اما از این مثالهای استثنایی نمیتوان نتیجهای عام مبنی بر ممنوعیت هرگونه آموزش مذهبی به کودکان گرفت، بلکه تنها باید با موردهای افراطی مقابله کرد.
اما از موضوع ذاتی نبودن گرایش به مذهبی خاص که بگذریم، آیا زمینه اصلی باور به جهانی هدفمند و دارای طرح و شعور نیز تنها زمینهای اکتسابی است؟ آموزه «طبیعی بودن خداناباوری» چنین ادعایی دارد. اما شواهدی به سود آموزه «طبیعی بودن خداناباوری» در دست نیست، بلکه اخیراً شواهدی تحقیقی علیه آن یافت شده، به طوری که بدیهی انگاشتن آموزه «طبیعی بودن خداناباوری» (بی آنکه به سود آن استدلال کرد) از جنس باورهای اسطورهای است (تذکر: تنها ادعای بداهت کردن برای این آموزه باوری اسطورهای است. خود آموزه «طبیعی بودن خداناباوری» بی آنکه برای آن ادعای بداهت کرد، گرچه کاذب یا دستکم غیر موجه است اما باوری اسطورهای نیست).
پژوهشهای متعددی، به ویژه در چند دهه اخیر، نشان دادهاند که کودکان به شکل طبیعی جهان را به شکل هدفمند، عاملمحور و طراحیشده میبینند و نه خالی از هدف و شعور طراحانه.[2] بر اساس این پژوهشها حتی شاید بتوان به شکل موجهی ادعا کرد که کودک به طور طبیعی با تمایل به خداباوری به دنیا میآید (برای این تمایل کوشیدهاند علل تکاملی بیاورند) و این محیط تربیتی است که او را خداناباور/ندانمانگار میکند. از اصل خداباوری که بگذریم، اینکه تمایلِ احتمالاً ذاتی به خداباوری رنگ دین خاصی را به خود بگیرد البته بستگی به نوع تربیت فرهنگی فرد دارد.
اما صرف نظر از اینکه خداباوری طبیعی باشد یا خیر، این شواهد پژوهشی دستکم بدیهی بودن آموزه «طبیعی بودن خداناباوری» را ردّ میکنند و بدیهی انگاشتن این آموزه را مبدّل به باوری اسطورهای میسازند. به تعبیر دیگر، شواهد پژوهشی اخیر اگر «طبیعی بودن خداباوری» را نشان ندهند، دستکم کاذب بودن یا ناموجه بودن «طبیعی بودن خداناباوری» و نیز اسطورهای بودن ادعای بداهت برای این آموزه را نشان میدهند.
گفتنی است که طبیعی بودن احتمالیِ خداباوری، به خودی خود، صدقِ (یعنی مطابق با واقع بودنِ) خداباوری را نشان نمیدهد، زیرا یک باور ممکن است طبیعی اما کاذب (یعنی نامطابق با واقع) باشد؛ اما این ضرری به بحث ما نمیزند، زیرا بحث ما در این جا فلسفه تعلیم و تربیت است نه فلسفه دین. یعنی بحث ما صدق و کذب خداباوری نیست بلکه تنها نشان دادن این نکته است که توسل به آموزه «طبیعی بودن خداناباوری» برای ردّ آموزش مذهبی موجه نیست، زیرا آموزه «طبیعی بودن خداناباوری» کاذب است یا دستکم موجه نیست.
از این گذشته، ادعای من این هم نیست که «چون خداباوری طبیعی است (صرف نظر از اینکه صادق یا کاذب باشد) پس آموزش مذهبی روا است» بلکه ادعا تنها این است که استدلال «خداناباوری طبیعی است، پس آموزش مذهبی ناروا است» ادعایی کاذب یا دستکم ناموجه است و ادعای بداهت برای آن اسطوره است. نتیجه آن که طبیعی بودن یا نبودن خداباوری، هیچ کدام به خودی خود، آموزش مذهبی را روا یا ناروا نمیکند و برای ناروا دانستن آموزش مذهبی به دلایل دیگری نیاز است (اگر اصولاً چنین دلایلی وجود داشته باشند).
۳. علیه اسطوره «تربیت خنثی»
اما اگر آموزه «طبیعی بودن خداناباوری» نمیتواند آموزش مذهبی را ناروا سازد، شاید آموزه «تربیت خنثی» بتواند. در باب این آموزه چه میتوان گفت؟ تردیدی نیست که در جامعهای چندفرهنگگرا و لیبرال، آموزش عمومی باید غیر ایدئولوژیک باشد، به این معنا که جانب دین و مذهب خاصی را در آموزش عمومی نگیرد و دانشآموز را با فرهنگهای مختلف آشنا سازد.
پیادهسازی بیطرفی آموزشی در حوزه عمومی البته کار دشواری است و عدهای از محققان تعلیم و تربیت حتی از ناممکن بودن آن سخن گفتهاند. اما از حوزه عمومی که بگذریم، عدهای کوشیدهاند وضع مطلوب آموزش در حوزه خصوصی را نیز بر اساس الگوی مطلوب آموزش در حوزه عمومی بنا کنند. اما در حوزه خصوصی سخن گفتن از این که «بدیهی است که تنها باید باورهای غیر جانبدارانه به کودک آموزش داد» اسطوره است (تذکر: ادعای بداهت کردن برای این آموزه، باوری اسطورهای است. خود آموزه «تربیت خنثی»، بی آنکه برای آن ادعای بداهت کرد، گرچه کاذب یا دستکم غیر موجه است اما باوری اسطورهای نیست).
مشهورترین مدل اسطوره «تربیت خنثی» میگوید: به کودک در حوزه خصوصی نیز تنها اخلاقی زیستن را بیاموزید و نه هیچ چیز دیگر. اما این مدل، که ظاهراً خنثی مینماید، خود بر ایدهای غیر بدیهی و مناقشهبرانگیز بنا شده که میگوید حتی در حوزه خصوصی نیز دین از اخلاق سراسر جدا است. این در حالی است که دستکم از نظر تاریخی دیانت و اخلاق با هم پیوند تنگاتنگی داشتهاند، به طوری که از نظر سنتی آموزش اخلاقی عموماً در ضمن آموزش دینی بوده است.
حتی اگر به فرض معلوم شود که، به لحاظ نظری، دین و اخلاق از یکدیگر سراسر جدا هستند باز هم این نکته تاریخی اهمیت تربیتشناسانه خود را دارد. گرچه از نظر فلسفی تلاشهایی برای نشان دادن «استقلال کامل اخلاق از دین» صورت گرفته و این بحث همچنان ادامه دارد، اما بحث ما در فلسفه تعلیم و تربیت است نه در فلسفه اخلاق. حتی اگر به فرض معلوم شود که نظراً دین و اخلاق کاملاً از هم مستقلاند، باز هم جدایی عملی دین و اخلاق از نظر تاریخی امری کمسابقه بوده و تنها در یکیدو قرن اخیر به تدریج رخ داده است.
از این گذشته، حتی اگر نظریه «استقلال کامل اخلاق از دین» نظریهای قابل دفاع باشد باز هم نظریهای خنثی نیست، بلکه نظریهای است که رقیب دارد و گفتوگو در باب آن پایان نیافته و هنوز نتوانسته نظریههای رقیب را به بایگانی تاریخ اندیشهها بفرستد. به تعبیر دیگر نظریه «استقلال کامل اخلاق از دین» هنوز تبدیل به یگانه نظریه قابل دفاع در این موضوع نشده است. پس، سخن گفتن از «تربیت خنثی» در حوزه خصوصی نوعی دوپینگ برای بیرون راندن نظریه رقیب به نظر میرسد، تا اینکه نظریهای مدلّل و محترم در فلسفه تعلیم و تربیت باشد. به دیگر سخن، این ایده که در آموزش حوزه خصوصی، خداناباوری وضع خنثی است اما خداباوری وضع جانبدارانه است، در ترازوی تحقیق وزنی ندارد.
۴. نتیجه
از مجموع این ملاحظات میتوان نتیجه گرفت که پدر، مادر یا سرپرست کودک حق دارند ارزشهای مذهبی خود را به کودکشان آموزش دهند، حتی اگر این ارزشها مناقشهبرانگیز باشند و حتی اگر از دیدگاه بدیل «خرافه» به نظر آیند. اما این حق، مطلق نیست بلکه باید دستکم این دو قید را برآورده کند:
۱. حق آموزش مذهبی شامل نقض ملاحظات عینی حقوق بشری نمیشود ـــ به توضیحی که پیشتر گذشت.
۲. آموزش مذهبی باید همراه با آموزش سنجشگرانهاندیشی (critical thinking) و آشنایی با تنوع فکری/کنشی باشد.[3]
آموزش سنجشگرانهاندیشی قرار است کودک را برای فکر کردن مستقل آماده کند و مانع از آن شود که آموزش مذهبی تبدیل به مغزشویی شود. مثلاً میتوان از چهار سالگی به کودک «فلسفه برای کودکان» (p4c) آموزش داد و از این طریق، هم ذهن او را نقاد باور آورد و هم او را با سبکهای زیست و طرز فکرهای دیگر آشنا کرد. این دو قید خاص البته علاوه بر قیود عامی است که هرگونه آموزش اخلاقی و کارآمدی باید رعایت کند.
نکته آخر اینکه کسی ممکن است با نقد من به اسطوره «طبیعی بودن خداناباوری» و اسطوره «تربیت خنثی» همدل باشد اما همچنان بگوید این نقدها تنها استدلالهای منتقدان آموزش مذهبی را ردّ میکند اما روا بودن اخلاقی آموزش مذهبی را به شکل ایجابی نشان نمیدهد. در پاسخ میتوان گفت اصل بر این است که عملی اخلاقاً روا است مگر خلاف آن ثابت شود. بر این اساس، برای موجه بودن کنشی ارادی و اختیاری لازم نیست برای روا بودن اخلاقی آن مستقلاً دلیل ایجابی آورد (گرچه میتوان چنین کاری هم کرد اما ضرورت ندارد) بلکه کافی است اطمینان یافت که استدلالی قانعکننده علیه روا بودن اخلاقی آن در دست نیست.
در این نوشته من استدلال کردم که استدلالی قانعکننده علیه روا بودن اخلاقی آموزش مذهبی در دست نیست و همین کافی است تا به شکل موجهی باور آورد که تحت شرایطی آموزش مذهبی اخلاقاً روا است. [4]
ارجاعات:
[1] آیتالله بشیر نجفی، اهل پاکستان و یکی از مراجع تقلید شیعه در نجف، فتوای صریح به جواز قمه زنی حتی به سر کودکان داده است و نه فقط این، که در سخنرانیای که ویدئوی آن پیشتر منتشر شده بود، صراحتاً از جواز شرعی این کار، از دیدگاه خود، سخن گفته بود. صاحب این نوشتار پیشتر این ویدئو را شخصاً مشاهده کرده بود اما یوتیوب آن را به سبب نقض قوانین نشر ویدئو از جایی که منتشر شده بود حذف کرده است. ردّ این ویدئو (ولی نه خود آن) در اینجا قابل پیگیری است:
همچنین در اینجا میتوان فتوای آیتالله بشیر نجفی به سود قمهزنی به سر کودکان را دید، فتوایی که بر روی تارنمای رسمی خود این مرجع (دیگر) قابل مشاهده نیست:
مراجع تقلید شیعه چندان به موضوع قمهزنی به سر کودکان (و حتی اطفال) واکنش نشان ندادهاند. در این میان تنها میتوان انتقاد صریح آیتالله سید کمال حیدری، مرجع تقلید نواندیش عراقی مقیم قم، را یافت که قمهزنی به سر کودکان یا اطفال را با قربانی کردن فرزند در قبایل کهن مقایسه کرده و آن را مایهٔ «وهن تشیع» دانست:
سید حسن نصر الله، دبیر کل حزب الله لبنان، نیز در سال ۲۰۱۸ میلادی در یک سخنرانی عمومی سنت قمهزنی به سر کودکان در عاشورا را به شدت محکوم کرد و کاری «داعشی» خواند:
[2] برای تنها یک نمونه از این پژوهشها بنگرید به:
Deborah Kelemen, “Are Children ‘Intuitive Theists’?: Reasoning About Purpose and Design in Nature,” Psychological Science 15, no. 5 (May 1, 2004): 295–301.
[3] Helen De Cruz, “Is Teaching Children Young Earth Creationism Child Abuse?,” The Philosophers’ Magazine, 2013, 21-23.
[4] در تکمیل این نوشته از حاشیههای انتقادی دوستان فیسبوکی و توییتریام بر سیاهمشقِ (دِرَفت) نخست نوشتار بهره بردهام؛ از همهٔ آنها سپاسگزارم.
نشر نخست در زیتون