دوگانگی نظام زندگی انسان در جهان معاصر
بخشی از کتاب نقدی بر قرائت رسمی از دین، نوشتهٔ محمد مجتهد شبستری، روشنفکر دینی را به نقل از کانال تلگرامی «دوستداران مجتهد شبستری» میخوانید
بار دیگر روی این نکته تأکید میکنم که پذیرفتن حقوق بشر بهمثابهٔ اساس نظام اجتماعی هرگز بهمعنای محدود ساختن تعریف انسان در حقوق بشر نیست.
عالمان دین میتوانند انسانشناسی دینی خود را هر چه روشمندانهتر گسترش دهند، و در ارتباط انسان با مبدأ و معادش صدها نکتهٔ دقیق بگویند، اسرار طریقت و حقیقت را تا آنجا که مجاز است توضیح دهند و سلسلهٔ سلوک عرفانی را بجنبانند و مشتاقان این راه را به میدان آورند.
حقوق بشر اصلاً مانع تعلم و ترویج این سیر و سلوک نیست. حقوق بشر تنها برای زندگی اجتماعی انسانها چارچوب درست میکند و در داخل آن حریم غیرقابل تجاوز هر انسان را بهعنوان یک فرد مشخص میکند و حقوق اساسی او را معین میسازد و دولت و افراد را به مراعات آن موظف مینماید.
در واقع این چارچوب اجتماعی، تنها نظام بیرونی و شکلی (دنیوی) ارتباط انسانها را مشخص میکند. در اینجا تنها ضابطههای ارتباط افقی انسانها با یکدیگر مطرح است.
در داخل این چارچوب است که اهل دین و ایمان میتوانند رابطهٔ عمودی انسانها با خداوند را مطرح کنند و اهل عرفان و سلوک میتوانند رابطهٔ عمودی سالک و ولی را و هکذا.
خلاصه اینکه مسلمانان باید در جهان معاصر با دو نظام زندگی کنند، نظام بیرونی و افقی حقوق بشر و نظام عمودی و درونی ایمان و عرفان. نظام اوّل فقط یک نظام حقوقی -اخلاقی است که تکلیف ارتباطات دنیوی انسانها را مشخص میکند و پاسدار آزادی و عدالت است.
نظام دوّم یک نظام ایمانی-عرفانی است که امکانات تکامل و تعالی روحی انسانها را فراهم میکند و پاسدار معنویت است. در نظام نخست، مطالبهٔ حقوق و نقد دولت و تقسیم و انتقال قدرت و مانند اینها مطرح است. در واقع این نظام یک روش تحقق حکومت است چنانکه در تعریف دموکراسی گفتهاند.
امّا در نظام دوّم اطاعت و تسلیم در برابر معلّم اخلاق و پیر و مراد، نقد و آزمایش نکردن وی مطرح است. مشکلات مردافکن و بنبستهای گیجکننده هنگامی ظاهر میشود که عدّهای یا از سر سادهاندیشی و غفلت یا برای حفظ منافع خود به زندگی کردن با دو نظام تن نمیدهند و میخواهند همه چیز را یک کاسه کنند.
تصور عدّهای این است که با نفی حقوق بشر و گستراندن سیطرهٔ دینی بر سراسر شئون اجتماعی و تک نظامی کردن زندگی جامعه میتوانند معنویت و ایمان و اخلاق را بهتر حفظ کنند.
امّا تجربهٔ جامعههای مختلف دنیا و مهمتر از همه تجربهٔ پس از انقلاب ایران نشان داده که در جهان معاصر به همان دلایل که در بخش بحران قرائت رسمی از دین [کتاب] آوردهام این تصوّر، سرابی بیش نیست.
پیچیدگیهای جامعههای جدید ونیمهجدید جهان معاصر آنچنان است که ادغام نظام معنوی و نظام حقوقی در یکدیگر هم به معنویت ضربههای شدید میزند و هم به حقوق و سیاست و آزادی و عدالت.
دوران ما عصر پیچیدگیهای بیسابقهٔ بافتهای اجتماعی و جداشدگی مفهومها وکارکردهای نهادهای اجتماعی از یکدیگر است.
تحمیل سادگی دوران گذشتهٔ فرهنگ بر جامعههای معاصر و کوشش برای بازتولید مفهومهای یگانه شامل و جامع و ادغام کارکردهای نهادهای متفاوت اجتماعی در یگدیگر، همهچیز را ویران میسازد، هم دنیا را بر باد میدهد و هم دین و معنویّت را.
خطای عمدهای که در تصور طرفداران زندگی با یک نظام وجود دارد، فرق نگذاشتن آنها میان جامعه و دولت است.
آنها غافل از این هستند که در جامعههای جدید و نیمهجدید، دولت از جامعه جدا شده و احکام یکی از این دو را نمیتوان به دیگری سرایت داد.
آنها توجه ندارند که دینداری و یا بیدینی، وفاداری به اخلاق یا بیاعتنایی به آن اصالتاً از اصاف و شئون جامعه است و نه دولت.
اگر عقاید، افکار، عواطف دینی و اخلاقی درست و معنابخش به زندگی در میان افراد جامعه شیوع و رواج داشته باشد دولت منتخب این افراد به حکم مراعات خواست و ارادهٔ مردم راهی جز حرمت نهادن به دین و اخلاق بر نخواهد گزید. امّا اگر مردم دیندار و با اخلاق نباشند دولت نمیتواند ازطریق القا و تبلیغ یا اجبار و اکراه در دلهای مردم دین و اخلاق بهوجود آورد.
در بحثهای سابق [این کتاب] به قدر کافی توضیح دادهام که دینداری و ایمانورزی یک انتخاب با تمام وجود است که تنها با آزادی اندیشه و اراده میتوان به آن دست زد.
دولت مظهر «قدرت» است و قدرت نمیتواند منشأ ایمان و اخلاق گردد. تجربهٔ تاریخی چند هزار سالهٔ انسان نشان میدهد که قدرت همیشه مزاحم ایمان و اخلاق بوده است.
پیامبران، حکیمان، عارفان و معلّمان اخلاق همیشه از قدرتمندان خواستهاند که به شرور قدرت آگاه شوند. توجه به اصل تقسیم قدرت در جامعه به منظور کم کردن شرور و خطاهای قدرت که در عصر حاضر مطرح است نتیجهٔ تجربههای طولانی و تلخ در تاریخ انسان است.
بطلان این سخن که اگر قدرت در دست صالحان متمرکز شود فساد نمیآورد به شهادت تجربههای مکرر تاریخی و از همه مهمتر تجربهٔ بیست سال اخیر ایران [(مطابق با زمان تألیف کتاب)] آشکار شده است.
کانت کاملاً درست تشخیص داده بود که فیلسوفان وقتی قدرت را در دست گیرند دیگر نمیتوانند در حوزهٔ آنچه به قدرت مربوط میشود فیلسوفی کنند. از این واقعبینی نباید غفلت کرد و تجربهٔ طولانی انسان را نباید نادیده گرفت.
پس راه دلسوزی به «ارزشها» این است که از طرق مؤثر و با واقعبینی به جای سپردن ارزشها به دست دولت، افراد جامعه را به آنها علاقه مند سازیم.
دریک جامعهٔ بیتفاوت به ارزشهای دولت نمیتوان ارزش بیافریند. معنای حضور ارزشها در جامعه نمیتواند این باشد که با اجبار و اکراه آزادیهای اساسی مردم محدود شود و یا دولت اموری را ارزش معرفی کند.
این حضور تنها از طریق حساسیت و توجه خود افراد به ارزشها معنای واقعی پیدا میکند.