مارک فیشر از نئولیبرالیسم و ناخرسندیهایش میگوید؛ باید نوستالژی برای اعصار گذشته را کنار بگذاریم
ریاضت اقتصادی شکل قالب تهیشده و در عین حال سازشناپذیری است که رئالیسم سرمایهدارانه از زمان بحران بانکها [بحران مالی سال 2008] به خود گرفته است.
پرداختن به مارک فیشر اصولاً کار چندان آسانی نیست. از یک سو، جز کتاب «رئالیسم سرمایهدارانه» و چند مقاله معدود اثر دیگری از او در ایران ترجمه و منتشر نشده، مشکل دیگر اما این است که اصولاً در فضای فکری غالب نیز اثر چندانی از این چهره به چشم نمیخورد، هرچند که نمیتوان منکر تأثیر بسیار او بر اندیشه معاصر چپ شد.
پروژه فکری فیشر ترکیبی است از فلسفه، ادبیات، هنر پاپ و سیاست و همین بدلش میکند به یکی از شاخصترین فیگورها در جهان اندیشه، خاصه دورانی که بهنظر میرسد دیگر جایی برای اندیشه و تفکر رادیکال وجود ندارد.
آنچه در پی میآید ترجمه بخشی از کتاب “K-Punk” است، مجموعهای از مقالات و مصاحبههای منتشرنشده این فیلسوف و نویسنده فقید بریتانایی.
پل میسون اخیراً گفته که در سایه بهار عرب، رئالیسم سرمایهدارانه به پایان رسیده است. با این استدلال موافق هستید؟
به نظرم این دیگر زیادهروی است. متوجه هستم که چرا پل میسون چنین حرفی زده، اما رئالیسم سرمایهدارانه بسیار مستحکم است.
شکی نیست که اوضاع در قیاس با چند سال پیش، در دوران جلال و شکوه رئالیسم سرمایهدارانه، تفاوت بسیار دارد؛ منظورم زمانی است که در آن عصر انقلابها موضوعی بود مربوط به گذشته، دیگر بنا نبود تغییری روی دهد و دیگر بخشهای جهان نیز بالاخره نظامی سرمایهدارانه خواهند داشت.
اساساً این ایدهها، ایدههای «پایان تاریخ و آخرین انسانِ» فرانسیس فوکویاما، اگر نه در سطحی خودآگاه یا حتی از سوی کسانی که مخالف سرمایهداری بودند، بهصورت ناخودآگاه در سطحی گسترده مورد پذیرش قرار گرفتند.
همین قبول سلطه سرمایهداری یا غیرقابلتصور بودن هرگونه شکست در تفوق آن، چیزی است که من نامش را رئالیسم سرمایهدارانه میگذارم.
اما با آنچه در کشورهای عربی روی داد، امید به تغییر سیستماتیک و اساسی بار دیگر برانگیخته شده است.
این بخشی از دگرگونی در اتمسفر ایدئولوژیکی است که طی این روزها در انتخابات فرانسه و یونان، با رأی علیه ریاضت اقتصادی، شاهدش بودیم.
ریاضت اقتصادی شکل قالب تهیشده و در عین حال سازشناپذیری است که رئالیسم سرمایهدارانه از زمان بحران بانکها [بحران مالی سال 2008] به خود گرفته است.
پیش از بحران بانکها، رئالیسم سرمایهداری توانسته بود خود را چنان شرایطی پساسیاسی نشان دهد؛ نه همچو یک منظومه ایدئولوژیک بلکه صرفاً شیوه امور.
اما اگر رئالیسم سرمایهداری واقعاً به پایان رسیده بود، خبری از ریاضت اقتصادی نمیبود. دلیل آنکه اخراجهای دائم و بیبند و بار، به نام ریاضت اقتصادی، اعمال شدهاند این است که مردم همچنان میپذیرند که آلترناتیوی برای سرمایهداری و همچنین سرمایهداری نئولیبرال وجود ندارد.
در وضعیت فعلی، در اروپا، شاهد آغاز چالش ریاضت اقتصادی هستیم. این چالشها به هیچ وجه ناچیز نبوده و نشانهای از پایان رئالیسم سرمایهداری نیستند.
اما رئالیسم سرمایهدارانه بهشیوهای دیگر نیز به حیات خود ادامه میدهد. رئالیسم سرمایهدارانه را میتوان همچو ناتوانی در متصور شدن جایگزینی برای سرمایهداری در نظر گرفت و گمان نمیکنم که حتی به فائق آمدن بر این مشکل نزدیک شده باشیم.
عجیب نیست که 30 سال پس از رئالیسم سرمایهدارانه، توانایی ما برای درک جایگزین سرمایهداری تحلیل هم رفته است.
مخالفت با نئولیبرالیسم در حال افزایش است، اما این روحیه نوین ضدسرمایهداری هنوز هیچ دیدگاه قدرتمندی را برای [جهانِ] پس از سرمایهداری پیش نگرفته است.
گرایشهایی مشخص در مبارزه با سرمایهداری، در عمل، نسخه وارونه رئالیسم سرمایهداری هستند؛ آنها میپذیرند که سرمایه مدرنیته فناورانه را کنترل میکند و تنها کنارهگیری و عقبنشینی را بهعنوان یک جایگزین در نظر میگیرند.
چپ چگونه میتواند دست به سازماندهی زده تا تأثیر خود را به حداکثر برساند؟
به نظر من، مهمترین مشکلی که چپ اکنون با آن سروکار دارد هماهنگی است. شمار زیادی از گروهها هستند که با سرمایهداری دشمنی دارند، اما وظیفه کنار هم آوردن آنها در قالب آنتاگونیسمی مدام است.
باید ارتباطهای مستحکمتری میان کسانی ایجاد کنیم که در حال مبارزه هستند (اتحادیهها، جنبش اشغال وال استریت، جنبشهای دانشجویی و گروههای مخالف). همچنین باید به سمت کسانی برویم که هنوز سیاسی نشدهاند.
تضاد میان تمرکز و مرکززدایی که اخیراً بر گفتمان چپ سایه افکنده است ما را از این حقیقت دور کرده است که هماهنگی مستلزم تمرکز استالینیستی نیست.
نظامها را میتوان همزمان هماهنگ و مرکززدایی کرد. از اینها گذشته، سرمایهداری همینگونه عمل میکند!
پرسش اصلی حافظه نهادی است؛ سیستمی که هیچ حافظهای نداشته نمیتواند یاد بگیرد و مدام اشتباههای گذشته را تکرار میکند. آنچه مهم بوده این است که نوستالژی برای اعصار گذشته را کنار بگذاریم.
دلبستگی به اشکال سرکوبشده سازمان سیاسی و اقتصادیْ سیاست چپ را تضعیف کرده است. باید این رمانس شکستهای افتخارآمیز را کنار بگذاریم.
بخش مهم در دست یازیدن به پتانسیلهای عصر حاضر رفتن به سراغ بیثباتکاران است. باید بهشکلی خلاقانه این مسئله را مطرح کنیم که چگونه میتوان آنها را سازماندهی کرده و سیاسی کرد.
آیا نقد اتونومیستی از مارکسیسم کلاسیک میتواند ما را در درک جهان مدرن یاری کند؟
به نظرم همینطور است. نقد اتونومیستی از استبداد و بوروکراسی استالینیستی چیزی است که نباید فراموش کنیم.
هرگونه سیاست معتبر و موثق چپگرایانه باید مسئله مبارزه با استبداد را بسیار جدی بگیرد. در عین حال، باید این را مد نظر داشته باشیم که موقعیت فعلی بسیار از زمانی که ایدههای اتونومیستی در دهه 1960 و 1970 برای نخستینبار مطرح شد متفاوت است؛ در آن دوران، استالینیسم بهعنوان نیرویی سرکوبگر حضور داشت.
امروزه هیچکدام از این چیزها حقیقت ندارد. اتونومیسم ضددولتی بهرغم تمامی شایستگیهایش باید این نکته را مد نظر قرار دهد که امروز مبارزه با دولت امری است هژمونیک. تجانسی میان زبان نئوآنارشیسم و ایده «جامعه بزرگ» دیوید کمرون وجود دارد و حتی میتوان گفت که این گفتمانها مشابه یکدیگر هستند. مشکل ضدیت با دولت (مخصوصاً زمانی که با ناحیهگرایی پیوند میخورد و اغلب هم چنین میشود) این است که دفاع از نهادهایی چون سرویس سلامت همگانی [نام مشترک چهار سیستم تأمین رفاه پزشکی در بریتانیا] را بسیار دشوار میکند. پیکار اتونومیسم اصلی گریز از مؤسسات موجود بود، حال آنکه امروزه به نظرم باید نهادها و مؤسسات جدیدی را شکل داد.
امروزه مردم درباره «سرمایهداری زامبی» حرف میزنند: نظامی نامیرا که مردم نمیتوانند فراتر از آن را ببینند. آیا این مشابه استدلال «اوون هارتلی» در کتاب «مدرنیسم مبارز» است که براساس آن چپ باید بهعنوان یگانه نیروی نوگرا در زمین باید سلطه سرمایهداری نئولیبرال را به چالش بکشد؟
بله، نئولیبرالیسم اکنون بدل به چیزی نامیرا شده است؛ پس از بحران بانکی از اعتبار آن بهشدت کاسته شد، اما در عین حال این سبب نشد که بهشکلی زامبیوار به حیات ادامه ندهد.
سازوکار معمول اکثر نهادهای ما همچنان نئولیبرالیی باقی مانده است و همچنان نیز به کار خود ادامه میدهند.
نئولیبرالها با این مدعا که جایگزینی برای آنها وجود ندارد، چنین القا کردند که آنها تنها نوگرایان هستند. ایستادگی در برابر نئولیبرالیسم مقاومت در برابر مدرنیزاسیون تلقی میشد.
ایدئولوگهای نئولیبرال توانسنتد معادلهای میان نئولیبرالیزاسیون و مدرنیزاسیون ایجاد کنند: این هسته مرکزی رئالیسم سرمایهدارانه است.
به حرفهایی که درباره اختلاف در سازمان پست سلطنتی بریتاینا در رسانهها زده میشود دقت کنید: چنین نشان داده میشود که کارگران همیشه با «مدرنیزاسیون» مشکل دارند، حال آنکه مخالفت آنان با خصوصیسازی است.
در عین حال، آشکار است که نئولیبرالیسم در بسیاری جهان مدرنیته را تحت سلطه خود درآورده است.
این نکته مهم در کتاب «مدرنیته مبارز» است: خیزش نئولیبرالیسم همچو چرخش به سوی اشکال پستمدرن فرهنگی و سیاسی انگاشته شده، نوعی نوستالژی صوری که خود را در اشکال آشنا نوسازی میکند.
بیدلیل نیست که فردریک جیمسون پستمدرنیسم را با پسنگری و تاکیدش بر تقلید، «منطق فرهنگی سرمایهداری متأخر مینامد.» نئولیبرالیسم مدعی است که یگانه نیروی نوگرا است، اما آشکار است که نمیتواند مدرنیته را به نتیجه برساند.
بحران فعلی فرصتی عظیم برای چپ است تا مدرنیته را از آن خود کند.