فلسفه و تغییر جهان
همایون همتی
در این نوشتار کوتاه، مجال آن نیست که به تفصیل به معرفی “فلسفه کاربردی” و کارکردهای آن بپردازیم. همین قدر یادآور میشویم که نباید در گذشته ماند و چشم بر تحولات شگرف بعدی فرو بست و سیر تحول فلسفه را از حیث موضوع، مفاهیم، پیشفرضها، روشها و ساختار نادیده گرفت.
فلسفه دانشی است دارای اجزا و شاخههای متعدد و گوناگون. این دانش هرچند در سرزمین یونان روییده است ولی بعدها دچار تحولات بنیادین و زیر و رو کنندهای شده است. فلسفه در آغاز بیشتر به “بحث وجود” معطوف بود و با هستی اشیاء سروکار داشت ولی بعدها کارکردهای متفاوتی یافت. در جهان اسلام نیز فلسفه شامل بحث از وجود اشیاء و نحوه وجود و علل وجود آنها میشد و همین تلقی سنتی کهن، هنوز در بین بسیاری کسان وجود دارد و فلسفه را دانشی مفهومی و انتزاعی مینامند که با یک سلسله مفاهیم انتزاعی سروکار دارد و هیچ گونه تماس و ارتباطی با واقعیت اشیاء به ویژه امور اجتماعی و سیاسی و مسائل و مشکلات عملی ندارد و لذا آن را نوعی ذهن گرایی و ذهن باوری گسیخته از واقعیتها میدانند و به آن نگاهی منفی و بدبینانه دارند.
این تلقی البته صحیح نیست و اگر در مورد مقطعی از تاریخ فلسفه یا نوع خاصی از فلسفه درست باشد اما تعمیم آن به همه انواع فلسفه و همه مقاطع و ادوار تاریخ فلسفه به طور قطع نادرست است. حقیقت آن است که فلسفه انواعی دارد و یک نوع نیست که بتوان درباره آن حُکمی واحد و قاطع داد.
امروز، انواعی از فلسفه پدید آمده است، مثل فلسفه محض، فلسفه قارهای، فلسفه تحلیلی، فلسفههای مُضاف و فلسفههای کاربردی. در حالی که هنوز در میان ما فلسفه همان “فلسفه اوُلیٰ” یا متافیزیک و مابعدالطبیعه است که به تحلیل وجود موجودات میپردازد.[1]
نخست باید دانست که “فلسفه اوُلیٰ”، مساوی کل فلسفه نیست بلکه بخشی و شاخهای از آن است و در تلقی رایج که گفته شد، “مغالطه جزء و کل” صورت گرفته است یعنی تمامیت فلسفه را که یک کل و مجموعه است با جزء و بخشی از آن یعنی “فلسفه اوُلیٰ” یکی و یکسان شمرده شده است.[2]
امروز، غیر از انواع گوناگون فلسفههای قارهای و تحلیلی که مطالعه و پیگیری آنها به تنهایی به یک عمر نیاز دارد، انواعی از فلسفههای مُضاف و فلسفههای علم یا اپیستمولوژی به عنوان شاخههای فلسفه ظهور یافتهاند که اگر آن داوری و تلقی سنتی کهن در مورد “فلسفه اوُلیٰ”، به فرض درست باشد درباره این شاخهها و انواع جدید فلسفه ابداً درست نیست.
بعضی از این شاخههای جدید فلسفه عبارتاند از:
فلسفه تعلیم و تربیت، فلسفه تاریخ، فلسفه زبان، فلسفه حقوق، فلسفه ریاضیات، فلسفه ذهن، فلسفه دین، فلسفه علم، فلسفه اخلاق و فلسفه سیاسی که هر یک از اینها خود حاوی مکتبها، دیدگاهها و تئوریهای متنوع و متعددی است. افزون بر اینها بسیاری از رشتههای علوم بشری در حوزههای گوناگون نیز فلسفه خاص خود را دارند مثل فلسفه فیزیک، زیست شناسی، علوم اجتماعی و دیگر رشتهها.
امروز شاخهای از فلسفه به عنوان “فلسفه کاربردی” یا عملی (Applied Philosophy) پدید آمده است که به طور عده به مسائل و مشکلات عملی جوامع و مشکلات زندگی روزمره بشر میپردازد و در واقع همین حوزه و رشته جدید است که فلسفه را به نحو مستقیم و ملموس با زندگی عملی بشر و وقایع و رویدادها مرتبط میسازد و دیگر نمیتوان کلیشه وار از گسستگی فلسفه با زندگی و امور جاری عملی دم زد.
در این نوشتار کوتاه، مجال آن نیست که به تفصیل به معرفی “فلسفه کاربردی” و کارکردهای آن بپردازیم. همین قدر یادآور میشویم که نباید در گذشته ماند و چشم بر تحولات شگرف بعدی فرو بست و سیر تحول فلسفه را از حیث موضوع، مفاهیم، پیشفرضها، روشها و ساختار نادیده گرفت.
اما فلسفه هم با حوزهها و مسائل عملی زندگی مرتبط است و هم به ما خدماتی ارائه میدهد که به اجمال میتوان امور زیر را اشاره کرد:
- توان ارزیابی عقلانی از امور
- ارتقای فهم و آگاهی
- اعطای جهان بینی جامع
- کمک به فهم معنای زندگی
- گسترش افق دید
- سعه صدر و رواداری
- پاسخ به پارهای پرسشهای غایی بشر (ultimate questions)
- شناخت فرهنگ و کمک به فرهنگی زیستن
- توان حل مسأله و نیز یافتن راه حلهای جدید
- شناخت و ژرفابخشی به هویت
- تأمین برخی پیش فرضهای دیگر دانشها
- پیشگیری از انجماد ذهنی (دگماتیسم) و تعصبهای بی جا و سطحی نگری
- کمک به همزیستی مسالمت آمیز با دیگران ومبادلات سالم فرهنگی و اندیشهای
در طوفان شبههها و ایرادها و اشکالهای ایدئولوژیک، آموزش و دانستن فلسفه میتواند موجب پایداری، ثبات و انسجام شخصیت و حفظ “بهداشت روانی” انسانها شود. همان که در مقدمه عظیم کتاب “اسفار” ملاصدرا، به عنوان “غایت فلسفه” گفته شده است که به لحاظ عملی و نظری موجب “استکمال نفس انسانی” میشود. (اسفار، ج 1)
اما اینکه مارکس گفته است (در تز یازدهم از تزهای رساله “فویرباخ و پایان فلسفه کلاسیک آلمان”) که “فیلسوفان تاکنون کوشیدهاند به شیوههای گوناگون، جهان را تفسیر کنند اما مهم تغییر آن است”[3]. این سخنی سخت احساس آلود، آرمانگرایانه، ناسنجیده و شبیه یک شعار سیاسی است. باید از مارکس پرسید: تغییر انواع دارد، چگونه تغییری مورد نظر اوست و دلیل مطلوبیت آنگونه تغییر چیست؟
تغییر، باید به کدام سمت و سو باشد؟ چرا، چگونه و با کدام الگو؟ و کدام تغییر است که بیپشتوانه تحلیل و تفسیر صورت پذیرد؟ خودِ تغییر مسبوق و مستند و مشروط و مبتنی بر تفسیر است. آیا اساساً چنین چیزی امکان پذیر است؟ و همه اینها البته پرسشهای فلسفی هستند. پس چگونه میتوان فلسفه را تخطئه کرد و از تغییر سخن گفت؟
به خصوص بدون “تفکر انتفادی” (critical thinking) و به کارگیری نقّادی و تحلیل نمیتوان به صورت، و یا به الگویی برای تغییر جهان دست یافت.
افزون بر اینها فلسفه از دیرباز به دو بخش نظری و عملی تقسیم شدذه است یا حکمت نظری و حکمت عملی و در بخش عملی به مسائلی مثل سیاست، جامعه، اخلاق، خانواده، روابط اجتماعی، حقوق و اینگونه موضوعات میپرداختهاند. بنابراین منحصر ساختن فلسفه به بحث تفسیر جهان و مباحث نظری یک خطای آشکار تاریخی و فرهنگی است و با ماهیت فلسفه و تاریخ فلسفه و نیز آرای فیلسوفان باستان از اساس ناسازگار است.
اگر تلقی ما از فلسفه صرفاً یک سلسله مفاهیم انتزاعی و ذهنی رایج باشد نه، ولی اگر فلسفهورزی، به خصوص به کاربندی تفکر انتقادی باشد حتماً به کار تغییر جهان میآید و امروز فلسفه دیگر محدود و منحصر به بحثهای انتزاعی در “باب وجود” نیست، بلکه فلسفه اندیشیدن منظم، تحلیلی، مستدل و نقادانه درباره هر امری است. فلسفه تحلیل، استدلال و نقادی است و دیگر از اینها نمیتوان بی نیاز بود.[4]
بنا کردن جهانی عقلانی، مبتنی بر خرد و فرهنگ و عقلانیت و به دور از بیعدالتی و ستم و جهالت، مگر بدون دانش و تبیین و تفسیر درست وقایع و امور امکانپذیر است؟
خودِ پراکسیس و عمل انقلابی که مارکس بدان دعوت میکرد باید مبتنی بر معرفت و عقلانیت، تحلیل و نقادی باشد و فلسفه یعنی همین پس نمیتوان پراکسیس بدون فلسفه داشت.
بدون آگاهی، آموزش و دانستن و آموختن نمیتوان به آزادی و عدالت رسید و آموزش و پژوهش نیازمند فلسفه است. فلسفه ورزی (philosophizing) تحلیلی و نقادانه، نه فلسفههای رایج کاریکاتوری و بی خاصیت. یعنی هرجا نیاز به نظریه پردازی باشد نیاز به فلسفه است و هیچ تغییری بدون نظریه پردازی ممکن نیست.
بعلاوه خود فلسفهورزی یک نوع تحول است برای همین پارهای حکیمان سنتی مثل حکیم سبزواری در تعریف فلسفه گفتهاند: فلسفه صیرورت است یعنی نوعی شدن و تحول در ذهن و ضمیر آدمی (الفلسفه صیروره الانسان عالماً عقلیاً مضاهیاً للعالم العینی)[5].
خطای مارکس و بدبینی او به فلسفه به مثابه ذهن گراییِ بریده از واقعیت، تفکر واقعیتگریز و پندارهای توهم آلود و بی ریشه، خطایی خطرخیز و زیانبار است و او باید تلقیاش را از فلسفه تصحیح میکرد. ظاهراً آنچه مارکس را به چنین نقد افراطی و خشن کشانده است، عملکرد فیلسوفان در جوامع بوده است که غالباً از حوادث جامعه بی خبر بوده و فاقد موضعگیریهای مناسب سیاسی و اجتماعی بودهاند. اما مگر میتوان خطای نمایندگان یک تفکر و مدافعان یک اندیشه و دانش را به پای خود آن دانش نوشت؟
این میراث شوم مارکس به مارکسیستها و پیروان او و حتی بعضی انقلابیون و حتی بعضی نیروهای مذهبی نیز سرایت کرده و فضای ذهن و ضمیر آنان را آلوده ساخته است.
کوتاه سخن آنکه فلسفه به ما کمک میکند که:
- فریب نخوریم
- عمیقتر بفهمیم
- درک درست و دقیق از مسائل داشته باشیم
- بتوانیم از باورهایمان بهتر دفاع کنیم
- بتوانیم تولید فرهنگ و فکر کنیم
- اهل نقد و تحلیل باشیم
- زیستن مبتنی بر عقلانیت داشته باشیم
- روشهای استدلال کردن را بیاموزیم
- بر مدلّل ساختن اعتقادات دینی توانا باشیم
- تقویت عشق به آموختن
- پیش گرفتن یک زندگی معقول و با اعتدال
- تقویت تیزبینی و کنجکاوی آدمی و دیدن نکات مغفول
- از خرافات و جزمیت رها شویم
- یافتن معنای زندگی
- هوشمندی در درک مغالطهها
- آمادگی برای مبادله فرهنگی سالم، همزیستی مسالمت آمیز و کمک به صلح جهانی
بنابراین هر تغییری، مبتنی بر یک سلسله مفروضات، تصورات و تحلیلها یعنی داشتن تصویری از وضع موجود و وضع مطلوب است و بدون طرح و برنامه ریزی که خود برآمده از تفسیر و تحلیل وقایع و شرایط است، نمیتوان هیچ تغییری ایجاد کرد. تحول کانت در فلسفه را به خاطر بیاوریم و تحولی که “رنسانس” و نیز “جنبش روشنگری” پدید آورد و هنوز نیز آثار و پیامدهای آن در کتابهای فلسفه و کل علوم انسانی و اجتماعی بازتاب دارد (بدون اینکه در اینجا قصد داوری در مورد آنها داشته باشیم) حتی تئوری داروینی که فهم و تفسیر جدیدی از جهان و زندگی آدمی به دست داد و تغییرات عظیمی که در پی آن در دیدگاههای علوم انسانی و علوم اجتماعی پدید آمد و هنوز هم بسیار گسترده و عمیق است، انکار کردنی نیست. اینها نمونههایی از تحول در اندیشه و معرفت یا به تعبیر دقیقتر نمونههایی از تحول در تفسیر است که موجب این همه تحولات حیرت انگیز و ماندگار شده است.
فیلسوفان بزرگ دوران معاصر، همچون ویتگنشتاین در “رساله پژوهشهای فلسفی” گفتهاند که کار فلسفه فهم و تبیین جهان است و تأکید کردهاند که فلسفه خود تغییر مستقیمی در جهان ایجاد نمیکند اما با تغییر اندیشهها و جهان بینیها مهمترین تغییرات را در جهان پدید میآورد. گویی مارکس نمیدانست که همه تغییرها از “اندیشه” آغاز میشود. مارکس به گواهی آثارش با “تاریخ علم” آشنایی نداشت و “فسلفه علم” نمیدانست.[6] از سیر تحول اندیشهها بی خبر بود و میپنداشت که فلسفه همان است که در روزگار او وجود داشت و از سیر تحول بعدی فلسفه و کاربردها و و کارکردهای جدید آن بی اطلاع بود و شعارآلوده خواستار تغییر جهان بود. در حالی که تغییر بیسمت و سو نمیشود و ضرورت آن محتاج دلیل و تحلیل است و باید مبتنی بر توضیح و تبیین و استدلال باشد.
نکته دیگر اینکه رسالت و وظیفه فلسفه، تبیین و تفسیر جهان و رویدادها است و رسالت علم ـ به ویژه علم جدید- تغییر جهان است و در سخن مارکس بین این دو خلط شده است و اینجا است که می گوییم او نه فلسفه را درست شناخته است و نه علم جدید را.
امروز با پیشرفتهای فلسفه و تکامل یافتن معرفت بشری در همه ابعاد باید این تلقی خطاآلود و جزمی مارکس تصحیح گردد. اگر قرار است تغییری هم در جوامع صورت گیرد از “تعلیم و تربیت” شروع میشود. باید نگرشها تحول یابد تا رفتارها عوض شود.
ما هرگز منکر تغییرات اقتصادی و سیاسی مطلوب نیستیم اما برای دستیابی به آن هدف نیز، داشتن تفسیر و تحلیل و برنامه لازم است. حتی امروز دانشی به نام “فلسفه تعلیم و تربیت” پدید آمده است که نشان میدهد خود تعلیم و تربیت نیز مبتنی بر تحلیل و تفسیر است.
آری اگر مقصود از فلسفه، فلسفهبافی و تکرار مکرّرات و پریشان گوییهای بیمارگونه و بیخاصیت باشد، ما آن را فلسفه نمیدانیم و نمیخواهیم ولی اگر فلسفهورزی متناسب با علوم روز و بهره گیری از استدلال، تفکر تحلیلی و نقادی باشد چه کسی میتواند آن را نادیده بگیرد؟
امروز، فلسفه کارکردهای متنوعی یافته است، فلسفه حقوق بشر، فلسفه هنر، فلسفه طب، فلسفه زیست شناسی و فلسفه محیط زیست و انواع پرشمار دیگری پدید آمده است و فلسفه را به عرصه تحلیل مشکلات عملی بشر کشاندهاند.
دریغا در این نوشتار کوتاه، امکان سخن تفصیلی و تشریحی نیست و به همین مختصر که گفته آمد بسنده میکنیم.
ما امروز، در جامعه خودمان به شدت نیازمند فلسفهورزیهای روزآمد و کارآمد، تحلیلی و راهگشا هستیم تا بتوانیم پرسشهای پرشمار نسل جوان و فرهیختگان کنجکاو و هوشمند را پاسخ گوییم، تا هم موجب شکوفایی و ارتقای آگاهی جامعه شویم، هم با دنیا مبادله فرهنگی سالمی داشته باشیم و هم نوعی مصونیت فرهنگی در مقابل چالشها ایجاد کنیم و نیز گامی به پیش رفتن قافله بشری کمک کنیم. فوریترین نیازهای ما در حوزه فلسفی در چهار حوزه است: فلسفه دین، فلسفه اخلاق، فلسفه سیاسی و نیز معرفت شناسی (epistemology). برنامه ریزان، سیاستگذاران و متولیان فرهنگ جامعه نباید از این چهار عرصه مهم معرفتی غفلت کنند که زیانهای جبران ناپذیری در پی خواهد داشت. البته در مورد نحوه آموزش فلسفه در دانشگاهها و حوزهها و نیز متون درسی رشته فلسفه و موضوعات مرتبط سخنان، پیشنهادها و انتقادهای زیادی دارم که باید در مجالی فراختر گفته آید.
*علاقهمندان را به مطالعه مقاله “سیر تحول مفهوم فلسفه” ترجمه اینجانب توصیه میکنم.
ارجاعات:
[1]– بدایه الحکمه، علامه سید محمد حسین طباطبایی، علم کلی، دکتر مهدی حائری یزدی.
[2] – Elements of Philosophy an Introduction, Second Edition, Samuel E. Stumpf, New York, 1987.
[3]– Ludwig Feuerbach and the end of classical German philosophy, Fredrick Engels, p.61.
[4]– کلیات فلسفه، ریچارد پاپکین، آوروم استرول، ترجمهٔ دکتر سید جلال الدین مجتبوی، انتشارات دانشگاه تهران صص 7-1.
[5]– مقدمهٔ منظومه حکیم سبزواری.
[6]– برای نمونه بنگرید به:
کارل مارکس، دیوید مک له لان، نشر پرسش.
مارکس در واپسین سالها زندگی نامهٔ فکری، مارچلو موستو، نشر چشمه.
کارل مارکس زندگی و آثارش، آیزایا برلین، نشر ثالث.