شمشیر و قلم؛ به یاد دکتر داوود فیرحی
سیدحسن اسلامی اردکانی
امروز که این خبر را شنیدم، به اولین دیدارها و گفتگوهایمان فکر کردم. دهه هفتاد بود که او را، که هنوز دانشجوی دکتری بود، دیدم و درباره رسالهاش پرسیدم. گفت که با الهام از فوکو بحث نسبت دانش، قدرت و مشروعیت را در جهان اسلام دنبال میکند. همان که بعدها به وسیله نشر نی بارها بازچاپ شد.
چهارشنبه بود. بیست و یکم خرداد ماه امسال، یعنی درست پنج ماه پیش. ساعت 11 شب دکتر فیرحی زنگ زد که بیداری؟ گفتم بله. گفت: «میای، به ما سری بزنی؟» همسایه بغلی ما بود. از وقتی رفته بود تهران، گاه گاه سری میزد و شبی میماند و اگر فرصتی دست میداد، گپی با هم میزدیم. من هم سریع رفتم. دو تن دیگر از دوستان و همکاران دانشگاهی آنجا بودند. تا ساعت 12:20 دقیقه ماندم و گپ زدیم. از هر دری سخن گفتیم. از ورزش، گیاهخواری، کارهای قلمی در جریان، تا اقدام یکی از دوستان معمم به خلع لباس خودخواسته خویش! لابهلای سخن هر گاه فرصتی دست میداد، سر به سرم میگذاشت و سخنانی بر ضد گیاهخواری میگفت تا مرا به چالش بکشد و آخرش هم میگفت فقط خواستم کمی شوخی کنم.
صدایش آرام و چهرهاش معمولاً خندان بود. هر گاه همدیگر را میدیدیم یک خاطره قدیمی را، که من یکی از قهرمانانش! بودم، تکرار میکرد و برای دوستانش باز میگفت. آن شب نیز برای آخرین بار این ماجرا را بازگو کرد.
زمانی که مرحوم فیرحی مقیم قم بود، گاهی دعوتش میکردم و با هم میرفتیم کوه و همزمان لذت کوهنوردی و گفتگوی علمی را تجربه میکردیم. به نحوی من دعوتکننده و میزبان او بودم در کوه.
روزی در جایی جلسهای بود. بعد از جلسه کسی آمد و گفت: «شما آقای اسلامی هستید؟» گفتم: «بله». گفت: « همان آقای اسلامی که با آقای فیرحی کوه میروید؟» من پاسخ دادم: «نه. من آن آقای اسلامی هستم که آقای فیرحی با او کوه میرود.» اول مکثی کرد و متوجه تفاوت این دو تعبیر نشد و بعد هم خندید. پس از مدتی مرحوم فیرحی را دیدم و به شوخی داستان را نقل کردم و گفتم جوری داستان را برای دیگران بازگو کردهاید که انگار شما لیدر هستید و مرا با خود به کوه میبرید! کمی خندیدیم و ماجرا تمام شد. بعد از آن هر گاه جایی بودیم این داستان را تعریف میکرد و البته با گذر زمان در آن تغییراتی میداد تا جایی که طبق روایتهای تازه، من بر اثر شنیدن این خبر خشمگین شدم و… خلاصه این داستان نمک غالب دیدارها و گفتگوهای ما بود. آن شب آخرین دیدار و گفتگوی ما بود و این داستان دوباره گفته شد.
امروز که این خبر را شنیدم، به اولین دیدارها و گفتگوهایمان فکر کردم. دهه هفتاد بود که او را، که هنوز دانشجوی دکتری بود، دیدم و درباره رسالهاش پرسیدم. گفت که با الهام از فوکو بحث نسبت دانش، قدرت و مشروعیت را در جهان اسلام دنبال میکند. همان که بعدها به وسیله نشر نی بارها بازچاپ شد. من هم شعری از بُحُتری، شاعر عرب خواندم که یک مصراع آن مناسب بحث بود: «و عاده السیف أن یستخدم القلما؛ این عادت شمشیر است که که قلم را به خدمت خود گیرد.» این گفتگو سرآغاز دوستی بلندی شد که همواره با صمیمیت و احترام همراه بود.
هر بار همدیگر را میدیدیم پس از خوش و بش رایج و یکی دو لطیفه و داستان مانند آنچه نقل کردم، بحث به شیوه زیست دانشگاهی و نقش استادان در ترویج و تعمیق علم میکشید. من از مسائل اخلاق پژوهش میگفتم و او از ساختارهایی که چنین فضایی را فراهم یا تولید میکنند. همواره این بحثها مفید و آموزنده بود و هرگز این حس که وقتی تلف شده است یا فرصتی تباه شده به ذهنمان نمیآید و حس میکردیم «حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت».
همواره ایدهای در ذهنش در حال شکل گرفتن، یا اندیشهای در حال زاده شدن بود. با آنکه گاه درگیر مباحث سیاسی-اجتماعی حادی میشد، خونسردی و آرامش او و گاه ابهام گفتارش برایم جالب بود. پویندگی و زایندگی علمی او در میان همکاران، ارزنده و کممانند بود.
هنوز سخت است باور کنم که هرگز نخواهمش دید! گرچه دریغ میخورم که رفته است، همچنان باور دارم که خاطرش از لوح ضمیر من و علاقهمندان به تفکر و اندیشهورزی پاک نخواهد شد.