اوستاشناسی ایران بهرهمند از خوان گسترده پورداوود است
کوششهای استاد ابراهیم پورداوود برای برگردان اوستا به زبان فارسی در نوشتههای بسیاری آمده است. او در این راه دشوار دست به کوششی زد که بهراستی شگفتانگیز است. بدان اندازه که همترازی برای او نمیتوان شناخت. هنوز هم پژوهشیهای اوستاشناسی ایران بهرهمند از خوان گسترده پورداوود است.
تهران در تب و تاب رویدادهای سیاسی میسوخت، مردم در تکاپوی برپایی مجلس مشروطه و ملی بودند که حقوق پایمال شده را به آنها بازگرداند، دربار در تنگنا افتاده بود و فرازنشینان چارهای میجستند تا مردم را آرام کنند.
در چنین هنگامه دورانسازی بود که ابراهیم پورداوود جوان به پایتخت آمد. خانوادهاش او را با هزار امید و رویای خوش راهی کرده بودند تا دانش پزشکی بیاموزد و به زادگاهش رشت بازگردد، اما پورداوود که نمیتوانست چشم از خیزش مردم بردارد، آرام آرام سودای پزشکی را به یکسو نهاد و به قانونخواهان پیوست.
او در تهران با جوانی به نام محمدتقیخان پسیان آشنا شد و به همراه شماری دیگر از مشروطهطلبان پُرشور، گروهی به نام «احرار» پدید آورد. آنها آرمان سرفرازی مردم و برپایی قانون را در سر میپروراندند. اما سرنوشت آن دو راه به راهی دیگر کشاند.
پورداوود پس از کوششهای سیاسی بسیار، راه فرهنگ و جستوجو درباره پیشینه باستانی ایران را برگزید و سرانجام پسیان نیز چنین بود که در سالهای دیگر در آن زمان که آرمانهای مشروطهخواهی رنگورویی دگرگون یافته بود، به اروپا برود، افسری بلندپایه و درسخوانده بشود و در بازگشت به ایران به شایستگی فرماندهی ژاندارمری خراسان را بپذیرد و سرانجام با دسیسه نابکارانه «سلطنهها» کشته شود؛ داغ و مرگی که هرگز از یاد آزادیخواهان نرفت.
با این همه پورداوود نمیخواست خود را در هیاهوی سیاستورزانی گم کند که با هر تندبادی به یکسو میچرخیدند، باور داشت که باید دانش آموخت و راهی سودمندتر از سوداگریهای سیاسی جُست. از این رو بود که به بیروت رفت و دو سال در آنجا حقوق خواند و پس از بازگشتی کوتاه به ایران، راه اروپا را در پیش گرفت تا دانش افزونتری بیاموزد.
اما زمانه رنگی از خون و جنون گرفته بود و در آن دو سال ایران رودادهای سهمناکی را پشت سر گذاشته بود. محمدعلی شاه خشمگین و نابردبار، مجلس شورای ملی را به توپ بسته بود و شماری از آزادیخواهان و مشروطهطلبان را کشته بود. سایه سنگین هراس و بیم از آیندهای گنگ و مهآلود ایران را فراگرفته بود. هر چند گیلانیها و آذربایجانیها همچنان پایداری میکردند.
سفر ناگزیر پورداودد که آغاز راهی به سوی آیندهای روشن و تابناک بود، به آموختن دانش حقوق در فرانسه انجامید. در آنجا بود که دوستش محمدعلی جمالزاده را بار دیگر دید.
جمالزاده همدرس پورداوود در بیروت بود و از دوستی پایدار میان آن دو دیرزمانی گذشته بود. جمالزاده در سالهایی دیگر یادهایی شیرینوتلخ از همراهی با پورداوود نوشت و به یادگار گذاشت. آشنایی با محمد قزوینی نیز باور پورداوود را به بایستگی شناخت باریکبینانه و سختکوشی علمی، افزونتر ساخت.
قزوینی در پژوهش و شناخت ریزبینامه میراث ادبی پیشینیان، شیوهای یگانه و وسواسگونه داشت و در یافتن نام و نشانی از گذشته ایران، از هیچ کوشش تابسوزی پرهیز نمیکرد. پورداوود بیش از بیش از او آموخت که دانشاندوزی کوششی است در مرز جان کندن! باید با همه توان کوشش کرد و آموخت و آموخت، راهی جز این نبود.
پورداوود از قزوینی این را نیز فراگرفت که از نثرپردازیهای دساطیری دست بکشد و چنین سودای زیانباری را از سر بیرون کند. دساطیر واژگانی ساختگی بودند که پورداوود نیز یک چند در افسون دروغین آنها گرفتار شده بود و در سرودهها و نوشتههایش بهکار میبُرد.
بهویژه هنگامی که روزنامهای به نام «دُهل» در پاریسچاپ میکرد، شمار واژکان دساطیری نوشتههایش از اندازه گذشته بود. پورداوود بعدها دست از آن زیادهرویها برداشت و همه شمارههای دهل را از میان بُرد. هنگامی هم که در سال 1324 خورشیدی جستار دانشورانه «دساطیر» را نوشت و بیپایگی انیدشههای دساطیریان و واژگان ساختگی آنان را شکار کرد، درباره روزنامه ژلاتینی دهل به طنز نوشت: «امید است دیگر کسی از آن خبری نداشته باشد!»
با این همه دانشاندوزی و کوشش پیوسته برای آموختن، پوداوود را از رویدادهای ناگواری که بر ایرا میگذشت، دور نکرد. ایران نیز مانند دیگر کشورهای جهان گرفتار جنگ جهانی شده بود و ارتشهای روس و انگلیس از یکسو ونیروهای آلمان و عثمانی از سویی دیگر، کشور را لگدکوب جنگافروزیها کرده بودند.
پورداوود همانند دیگر دوستانش نمیتوانست تنها نگرنده باشد، باید کاری میکردند. پس به همراه جوانان پُرشور دیگری مانند جمالزاده، کاظمزاده ایرانشهر، وحیدالملک شیبانی، محمد قزوینی، حسن تقیزاده و شماری دیگر، «کمیته ملیون ایرانی» را برپا کردند و برای رهایی ایران از اشغالگری روسها و انگلیسیها، دست به کوششهای بسیاری زدند تا بدان اندازه که پورداوود به همراه دوستش جمالزاده به بغداد و سپس کرمانشاه رفت تا عشایر و مردم بومی باختر ایران را به پایداری در برابر روسها و انگلیسیها برانگیزد.
در بغداد بود که پورداوود روزنامه «رستخیز» را بنیاد گذاشت و چند شماره از آن را نیز در کرمانشاه چاپ کرد. سرتاسر روزنامه رستخیز آکنده بود از شور ایرانخواهی و برانگیختن ایرانیان برای نگاهبانی کشور از دستدرازیهای بیگانگان. رستخیز در 25 شماره چاپ شد.
در آن زمان آلمانها پشتیبان کمیته ملیون ایران بودند و کمکهای مالی آنها دنباله کوششهای پورداوود و یارانش را شدنی میساخت. پورداوود در سالهای دیگر، زمانی که آتش جنگ خاموش شده بود، همکاری با آلمانها را کاری ناروا برشمرد و آن اندازه دلیری در خود دید که لغزشهای گذشته را در همراهی با سیاست آلمانها را نادرست بداند.
اما بهراستی او و دیگر جوانان ایرانی کمیته ملیون برای آگاهیبخشی به ایرانیان و برانگیختن آنان برای نگاهبانی از مرزهای کشور، راهی جز دست کمک به سوی آلمانها دراز کردن، نداشتند. بهویژه آنکه آلمانیها به دور از آزمندی و خوی استعماری روسها و انگلیسها بودند.
کمیته ملیون نشریهای در برلن به نام «کاوه» چاپ و پخش میکرد که در آغاز با چاپ نوشتههایی مالامال از شور میهنپرستی از ایرانیان میخواست در برابر نیروهای روس و انگلیسی ایستادگی کنند.
افزونبر آن با چاپ اخبار جنگ اخبار جنگ میکوشید آلمانها را همراه و دوستدار ایرنیان بشناساند اما کاوه در دوره دوم چاپ راهی دگرگون با دوره نخستش در پیش گرفت و جایی برای چاپ نوشتههایی دانشورانه درباره گذشته ادبی و تاریخی ایران شد.
پورداوود در شمار نویسندگان دوره نخست کاوه بود اما در دوره دوم از این نشریه کناره گرفت؛ از آنرو که بر آن شده بود تا همه زمان و کوشش خود را ویژه پژوهشهای اوستاشناسی کند.
کوشش برای انجام پژوهشهای علمی و رها کردن تکاپوهای سیاسی، پس از آشنایی ژرفتر پورداوود با شماری از خاورشناسان، بهویه «ژوزف مارکوارت» روی داد.
پورداوود نخست به خردهگیری از خود پرداخت و همکاری خود با آلمانها را کاری ناروا برشمرد. حتی یک گام پیشتر گذاشت و با سرودن شعری به نام «توبه، توبه» به سختی خود را سرزنش کرد.
دلیری او در ارزیابی گذشته و خردهگیری از خود، باید نشانهای از پاکدلی پورداوود دانسته شود. به هر روی، پورداوود از آن پس راهی را در پیش گرفت که به دور از هیاهوی سیاسی بود. او همه زندگی خود را بر سر کوششهای علمی و شناخت اوستا گذاشت و کارنامهای پُربار و شورانگیز بهجای گذاشت.
در این راه نو و سودمند، آشنایی با شیوه علمی و پژوهشی مارکورات جایگاه بهسزایی داشت. پورداوود به دیده ستایش به مارکورات مینگریست و او را سرآمد ایرانشناسان برمیشمرد.
از گفتن این سخن نیز پرهیز نمیکرد که وامدار دانشاندوزی در نزد مارکوارت است. پس از مرگ او نیز با دریغ بسیار نوشت: «به این زودی دیگر کسی به پایه او نرسد و جای او چندی تهی بماند.» کوششهای پورداوود برای برگردان اوستا به زبان فارسی و آشنایی دیگر بار ایرانیان با این کتاب مینویی، در نوشتههای بسیاری آمده است.
او در این راه دشوار دست به کوششی زد که بهراستی شگفتانگیز است. بدان اندازه که همترازی برای او نمیتوان شناخت. هنوز هم پژوهشیهای اوستاشناسی و باستانی ایران بهرهمند از خوان گسترده پورداوود است.
از این رو در سال 2016 میلادی مرکز ایرانشناسی دانشگاه یوسیالاِی کالیفرنیا با کمک خانواده پورداوود «مرکز ایرانشناسی پورداوود» را بنیاد گذاشت و در آوریل همان سال جشنی به بهانه بنیاد نهادن آن مرکز پژوهشی و دانشگاهی برپا کرد. سرپرستی مرکز ایرانشناسی پورداوود را دکتر رحیم شایگان بر دوش دارد.
پورداوود در سالهایی که با سختکوشی بسیار سرگرم انجام پژوهشهای بنیادین و گسترده خود بود و دریچهای نو بر روی ایرانیان گشود تا پیشینه دیرینه خود را بهتر بشناسند، از زخم زبانها در امان نبود.
زمانی که او در سال 1344 خورشیدی دو داستان از شاهنامه را به خواست شرکت نفت ایران چاپ کرد، جلالآلاحمد به سختی بر او تاخت و آن مرد فرزانه و بیمانند را به «تعصب نژادی و فرهنگی» متهم کرد!
در حالی که آلاحمد شاگرد پورداوود در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران بود و از دانش استادش نکتهها آموخته بود. هر چند آلاحمد بعدها به لغزش خود و سخنان ناروایی که درباره پورداوود گفته بود، پس بُرد و آن نوشتار تند و گزندهاش را در بازچاپ کتابهایش برداشتند.
پورداوود بهراستی دانشمندی یگانه بود. او را باید از نادرهکارانی برشمرد که همانندش به دشواری یافتنی است. بنیادی که او پی افکند، استوار و گزندناپذیر است. بهویژه آنکه در کنار کوششهای سختکوشانهای، راه را برای پژوهشهای دیگران هموار کرد و یاریگر شاگردان دانشمندان و جوانش مانند بهرام فرهوشی و جلیل دوستخواه شد.
ابراهیم پورداوود در بامداد یکشنبه 26 آبان 1347 چشم از جهان فروبست. امسال پنجاه و دومین سال درگذشت اوست. نام نیکویش همواره در یاد!