شیخ شفیق جرادی: روح فلسفه در بیشتر دانشگاههای غربی به مسلخ رفته است
رئیس مرکز معارف فلسفی و حکمی بیروت گفت: امروزه بیشتر دانشگاهیان و محققان با فلسفه مثل یک حرفه رفتار میکنند؛ گویی مد روز است. در بیشتر کشورهای غربی از فلسفه به جای مضمون، ارزش و ضروریات فقط پوستهای مانده و از اجتهاد و عقل خبری نیست و روح فلسفه در بیشتر دانشگاههای غربی به مسلخ رفته است.
سازمان یونسکو ۲۱ نوامبر (برابر با امروز، اول آذرماه) را روز جهانی فلسفه نامگذاری کرده است. این تصور که فلسفه میتواند نقش مهمی در رفاه انسانی، رویارویی با پیچیدگیها و پیشبرد و ترویج صلح داشته باشد، در مرکز اهمیت روز جهانی فلسفه قرار دارد. به همین مناسبت با شیخ شفیق جرادی، رئیس مرکز معارف فلسفی و حکمی بیروت گفتوگویی داشته است که مشروح آن از نظر میگذرد.
در ابتدا پیرامون نسبت فلسفه و مسائل روزمره توضیح دهید. آیا فلسفه میتواند روزمره انسان را بهبود بخشد؟ اگر بخواهد به زندگی مردم کمک کند، چگونه باید این اتفاق بیافتد. چون عموم مردم از این مسائل بیبهره هستند.
در ابتدا باید بدانیم منظور از فلسفه چیست زیرا رویکرد و دیدگاه یکسانی در تعریف مفهوم فلسفه و هدف از آن وجود ندارد. دیدگاهی وجود دارد که معتقد است فلسفه پاسخ عقلانی است به وهم و تخیل، بر این اساس نقش فلسفه تشخیص حقائق از غیر آن میشود و وقتی که از حقیقتها صحبت میکنیم آن چیزی است که در واقعیت وجود دارد و در دسترس انسان است و با آن برخورد میکند تا از آن تأثیر بگیرد و یا اینکه تأثیر بگذارد.
رویکرد دیگری نیز وجود دارد که بُعد متافیزیکی فلسفه را در نظر میگیرد و ضروریات هستی را بررسی میکند و در واقع به محرک، سامان دهنده و ناظم قوانین هستی میپردازد.
ایمان، شناخت و اعتقاد انسان به این بعد از فلسفه او را در برابر چند مسیر و خط مشی قرار میدهد که خارج از محدوده و چارچوب فلسفه است؛ از این رو فلسفه در این حالت در برابر اصل، منشأ و منبع قرار میگیرد و شاید این هدف بزرگی باشد که به نام «فلسفه اول» اطلاق میشود و نوعی دیگر از فلسفه وجود دارد که به دنبال آن است تا نگرانی انسان را درمان کند که به تجربه روانی، عقلی و معرفتی مختص به فلان شخص اختصاص مییابد و مرتبط به زندگی دستهای از مردم خاص میشود.
همچنین برای آنها امکانپذیر میشود که مسیر و خط مشی زندگیشان را ترسیم کنند. پس در تعریف هدف فلسفه شاهد تعدد و گوناگونی هستیم اما در تعریف اخیر، این فرد است که محتاج فلسفه است.
برخی کارشناسان در جوامع بشری معتقد به اصالت فرد هستند. وقتی که علوم انسانی و علوم تجربی جایگزین فلسفه شد؛ زندگی فرد نیز مسیر و خط مشی متفاوتی پیدا میکند و در نتیجه فلسفه از تغییرات جهان متأثر میشود اما علوم انسانی به بررسی مسائل انسان خارج از چارچوب فلسفه میپردازد و این چیزی است که غرب آن را ایجاد کرد.
در واقع بر اساس دیدگاه غربی فلسفه از ضروریات و لوازم زندگی است گویی این فلسفه است که مسیر و خط مشی را برای قدرت، سیاست و حکومت ترسیم میکند و بر اساس همین دیدگاه فلسفی، هنجارها و قواعدی در اجتماع، اقتصاد و روابط بینالملل بنا میشود که مبتنی بر منافع یا منفعت شخصی، مبتنی بر زور و قدرت یا ممکن است مبتنی بر درگیری برای بقای اصلح و اقوی باشد. متأسفانه باید اعتراف کنم که اساتید همان افرادی که مردم آنها را «استادان بزرگ» میخوانند، یعنی دانشگاهیان و محققان با فلسفه مثل یک حرفه رفتار میکنند؛ گویی مد روز است.
در بیشتر کشورهای غربی از فلسفه به جای مضمون، ارزش و ضروریات فقط پوستهای مانده و از اجتهاد و عقل خبری نیست و روح فلسفه در بیشتر دانشگاههای غربی به مسلخ رفته است.
مدرنیته حاصل فلسفهای است که غربیها به دنبالش بودند. چگونه است که فلسفه غرب دستاوردی مانند مدرنیته پیدا میکند که تا این حد جهان را متحول کرده است؟ مدرنیتهای را که مبتنی بر فلسفه غرب است، چطور ارزیابی میکنید؟
فلسفه سبب تغییر نشده است، در حقیقت چیزی که تغییر را ایجاد کرده، دو عنصر است. عنصر اول عکسالعمل روانی و عقلانی در ازای قدرت سرکوبگر کلیسا بود.
در فلسفه نوگرا نوع تازهای از اندیشه مبتنی بر خرد نقاد جانشین ایمان مطلق مسیحی میشود و در نتیجه عرصه فلسفه به کلی دگرگون میشود و دیگر جایی برای اسطوره و خرافه و دین به معنای مسیحی آن در این عرصه باقی نمیماند.
در واقع موضوع مدرنیته را مطرح کردند تا این موضوع بتواند تبدیل به الگویی در مفاهیم زندگی فرد شود به گونهای که خارج از قدرت کلیسا و خارج از قدرت لاهوت باشد.
آنها در خلال مفاهیم کلیسا، مفاهیم و اعتقادات تمام ادیان را رد و تمام مفاهیم متافیزیک و نظرات و دیدگاههای مرتبط به لاهوت کلیسا را ساقط کردند.
از این رو شروع به ساخت مجموعهای مکاتب کردند که در عنصر دوم یعنی فرهنگ و هنر منعکس شد. مخصوصاً مکاتبی که به نقاشی، تئاتر و شعر توجه میکرد و به مکاتب جدید منتهی شد که نقش بزرگی در انتشار آن در غرب داشت و تعدادی از اندیشمندان بزرگ که نقشی فلسفی ایفا میکردند، در واکنش به آن، قواعد و قوانین و در واقع نهادهایی فلسفی و معرفتی تأسیس کردند که در جهت تخریب و فرسایش اعتقادات متروکه کلیسا و مفاهیم لاهوت و گفتههای کلیسا عمل میکرد و بعد از آن عصر روشنفکری و عقل روشنفکر روی کار آمد.
در این عنصر، نوگرایی یا مدرنیسم، گسترهای از جنبشهای فرهنگی را که ریشه در تغییرات جامعه غربی در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم دارد، توصیف میکند. این واژه مجموعهای از جنبشهای هنری، معماری، موسیقی، ادبیات و هنرهای کاربردی را که در این دوره زمانی رخ دادهاند، دربردارد.
منصفانه میگویم نوگرایی نخستین دلیل پیشرفت علمی بشریت در تمام دورانها بوده است، این عقلانیت و مدرنیته توانست زاویهای جدید از جایگزینی علم برای فلسفه باز کند تا از آن استفاده بیشتری در امور و چرخه زندگی شود چراکه دیگر مشاهده و آزمایش نقشی در کشف حقایق و معارف نداشت و موضوعات بر پایه ضرویات عقلی صرف یا قواعد منطقی فرضی و صوری صرف مطرح میشد.
در عصر مدرنیته همچنین اکتشافات جدیدی در ارتباط با اشیاء پدید آمد و علومی جدید بر زندگی انسان و طبیعت سیطره یافت تا جایی که این علوم، ملت و مردم را به تملک خود درآورد و بر عقل و خرد انسان، ملتها و امتها سیطره یافت و از نقاط ضعف آنها سوء استفاده کرد.
میتوان گفت امروز با فلسفهای روبهرو هستیم که احساس حاکمیت برتر بر جهان میکند و دیگر نیازی به بحث درباره رویکردهای بزرگ فلاسفه پیشین مثل دکارت و فیلسوفانی چون هگل که بعداً ظهور کردند، ندارد. ما امروز از فلسفههای وضعی صحبت میکنیم که راه حلهایی برای مواضع مشخص و فلسفههایی برای چارچوبهای مشخص تعیین میکند.
مسلمانان میراثی غنی در فلسفه دارند که از جمله آنها آثار ملاصدرا، فارابی و ابن سینا است. این میراث حکمی برای جامعه امروز چه دستاوردی دارد؟ آیا میتوان از این میراث فکری و معنوی در راستای برطرف کردن چالشهای مهم دنیای کنونی، از جمله بحران پوچگرایی (نیهیلیسم) بهره برد؟
در واقع باید گفت که میراث ماندگار و غنی از فلسفه اسلامی ابن سینا، فارابی و ملاصدرا برای ما مانا است اما در حقیقت دو مسیر فلسفی در جهان اسلام حاکم است، اولین شاخه آن، فلسفه مکمل تصوف بوده که با عرفان و تصوف در هم آمیخته است.
مانند فلسفه فارابی که با شناخت و ترکیب حکمت و فلسفه، پایهگذار مکتب نوینی در فلسفه شد. همچنین است ابن سینا در اثر ارزشمند خود «الاشارات و التنبیهات» که آن را در دو بخش منطق و فلسفه، به زبان عربی به رشته تحریر در آورده است.
این کتاب را شاید بتوان یکی از مهمترین آثار علوم عقلی دانشمندان اسلامی نیز به حساب آورد که در طول چندین قرن همواره مورد توجه علما و محققان علوم اسلامی بوده است و شکی نیست که مکتب ملاصدرا نیز در همین زمره است و البته نباید از فلسفه ابن عربی نیز غافل شویم چه در نوشتههای خودش باشد چه آنها که از قونوی [صدرالدین محمد بن مجدالدین اسحق قونوی (۶۰۷ ق – ۶۷۱ یا ۶۷۳ ق/۱۲۷۲ یا ۱۲۷۴ میلادی) ملقب به شیخ کبیر عارف، فقیه، محدث، مفسر و فیلسوف قرن هفتم هجری است. فرزند ناتنی و مرید ابن عربی بود] یا همه کسانی نقل شده باشد که تحت تأثیر ابن عربی قرار گرفتهاند.
اما امروزه متأسفانه با این نوع فلسفه به صورت تعلیمی و آموزشی برخورد میشود بی آنکه دیدگاه ناقدانه به آن داشته باشیم و یا به بحث و بررسی فلسفه ملاصدرا و ابن عربی بپردازیم.
مشکلی که در این مسیر وجود دارد انکار شاخه دوم از فلسفه اسلامی است، تفکر دوم فلسفه اسلامی متکی بر فلسفه عقلی صرف است چنانچه ابن رشد علیه ابن سینا برخاست.
اساس تفکر ابن رشد، تکیه به عقل و ارج نهادن به آن است و احکامی که در زمینههای فکری و فلسفی برای آن صادر میکند همهاش بر این مبتنی است که آن را از نگرش صوفیانه جدا کند.
این تفکر در برخی معتزلیان نیز دیده میشود، بنابراین جهان اسلام دو گروه فلاسفه را به خود دیده که در شرق و غرب قابل تقسیم هستند شرق شامل ابن عربی، ملاصدرا، فارابی و ابن سینا و بخش غربی همچون ابن رشد و ابن خلدون.
به اعتقاد من عقل فلسفی باید از مرزهای جغرافیایی فراتر رفته و روند فلسفه منوط به جهت جغرافیایی شرق و غرب نباشد. بلکه عقل پرسشگر باید با اعتقاد به وحدت عقل و وحدت منبع عقلی منبعث از ذات اقدس الهی در پی بهرهوری از کاوشها، کشفیات و دستاوردهای عقلی دیگران باشد تا بتواند بهترین راه را برای خود ترسیم کند؛ این همان اجتهاد در فلسفه است.
اما وقتی میخواهیم فقط فلسفه را شرح و آموزش دهیم این دیگر اجتهاد و واکاوی نیست. در اجتهاد باید با اعتبارسنجی تحقیق، در مباحث غور و برای درک بیشتر تعمق کرد.
ما در حال حاضر به اجتهاد فلسفی احتیاج داریم، به عقیده من مسلک فیلسوفان شرق جهان اسلام در ایجاد ابعادی در تربیت، تزکیه، عقل عملی ـ اخلاقی موفق بوده اما تفکر فلسفی غرب جهان اسلام با پژوهشهای غربی مرتبط با اجتماعی و روشهای عقلی در پژوهش، هماهنگتر بوده است.
به عنوان آخرین سؤال، آیا امروز فلسفه در ارائه حیاتی سعادتمند برای بشر موفق عمل کرده است؟
فلسفه نیامده تا مستقیماً راههای سعادت و حیات سعادتمندانه را پیش روی انسان قرار دهد. فلسفه اسلامی به ویژه سعی کرده تا حقیقت را به بشر بشناساند و از دایره مفاهیم خارج شود و واقعیت را در معرض دید قرار دهد. چنانچه فارابی سعی کرد حکمت را با فلسفه درهم آمیزد، چرا که به سعادت روحی و حیات معنوی انسان بیشتر میاندیشید.
یا مثلاً خواجه ناصرالدین طوسی در مطالعات فلسفی و سیاسی خود به جرح و تعدیل رابطه اخلاق و سیاست پرداخت و فارابی نیز به دنبال شناخت حیات سعادتمندانه معنوی از راه تطبیق حکمت و فلسفه با نص قرآن است.
از بزرگترین کسانی که سعی کردند این رویکرد فلسفی حکمی را گسترش دهند، دو شخصیت معاصر ما علامه طباطبایی (ره) و حضرت امام خمینی (ره) هستند و اساساً فلسفه غرب به اصالت وحی توجهی ندارد چراکه میخواهد انسان را در جای خدا قرار دهد و در مواردی برخی فیلسوفان غربی اساساً منکر مبدأ و الوهیت هستند و خدا را انکار میکنند در حالی که مسیر ما فرق دارد آنها فلسفهای بدون روح میخواهند و این فلسفهای بدون حیات است.