همزیستی مسالمت آمیز مرگ و زندگی در دوران کرونا/ هستی به سوی مرگ
به عقیده هایدگر، فیلسوف آلمانی، چون اطلاع از فناپذیری و میرایی در زندگی انسانها حضوری دائمی دارد هستی انسان را باید «هستی به سوی مرگ» نامید.
کرونا با آمدنش به زندگی ما آدمها خیلی چیزها را تغییر داد. از شیوه زندگی کردن و خورد و خوراک تا ورود واژگان جدید به دایره لغات و مدل حرف زدن و معاشرت کردنهایمان؛ اما یکی از بزرگترین تحولاتی که با باز شدن پای کرونا به زندگیهایمان رخ داد، نوعی آشتی با «مرگ» بود.
تا پیش از کرونا اغلب ما مرگ را اتفاقی بیرون و دور از خودمان میدیدیم و از موجهه با آن به نوعی اجتناب میکردیم اما این روزها مرگ در یک قدمیمان قرار دارد و بیراه نیست اگر بگوئیم که در حال مشاهده همزیستی مسالمت آمیز «مرگ» و «زندگی» در کنار یکدیگر هستیم. از مزایای این همزیستی، مرگ اندیشی و فکر کردن به مقوله «مرگ» به عنوان یک بخشی از زندگی است.
راجع به «مرگ» فیلسوفان مختلف بسیاری اظهار نظر کردند ونگاه های متفاوتی نسبت به این پدیده وجود دارد که در ادامه مروری بر نظریات چند فیلسوف خارجی شناخته شده درباره این موضوع خواهیم داشت؛
سقراط فلسفه را تمرینی برای مردن میدانست و زندگی او به معنای واقعی به سوی مرگ بود، مرگ او نیز نشانی از هماهنگی میان نظر و عمل این فیلسوف بود. سقراط از مرگ به عنوان واقعهای در پایان زندگی دنیوی انسان هراسی نداشت و معتقد بود که پس از مرگ به دیدار هرآنچه خوبی و زیبایی است نائل میآید.
آنچه در اندیشه منتسب به سقراط در باب مرگ اهمیت دارد مرگ به عنوان روشی برای درک حقیقت است. سقراط معتقد است که در این زندگی خاکی تنها اندکی به حقیقت نزدیک میشویم و آن اندک هم زمانی است که رابطه ما با تن کم میشود بدین صورت که جز به ضرورت به آن نپرداختهام. پاکی روح در گرو تجرد است و اندک اندک مرگ را آموختن.
البته فریدریش نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، صاحبان چنین اندیشههایی را «واعظین مرگ» مینامید و نظراتی از این دست را مورد نکوهش قرار میداد.
نزد او مرگ (حتمیِ هر زندگی) ممکن بود قطرهای گوارا و عطرآگین از ساده اندیشی را همراه داشته باشد، حال آنکه روحهای داروساز از آن قطرهای سمی و بد طعم ساختهاند که تمامی زندگی را نفرت بخش میسازد (آواره و سایهاش، ۶۹۴).
نیچه تاب بیهوده انگاشتن زندگی را نداشت به همین دلیل با هر نظر مرگ محوری که اصالت را برای زندگی قائل نشده باشد به مبارزه بر میخواست از همین منظر میتوان او را فیلسوف زندگی دانست.
سرکوب شدن مسئله مرگ در عصر جدید
نوربرت الیاس در کتاب «تنهایی دم مرگ» خود در ابتدا مردن در عصر جدید را با مردن در عصر قدیم مقایسه میکند و معتقد است که افراد در عصر جدید همانطور که در عشق تنها هستند (و ستایش میشود) هنگام مردن نیز تنها هستند.
این نکتهای است که الیاس قصد دارد از آن انتقاد کند و سعی میکند راههایی را نشان دهد تا زندگی در عصر جدید هم با فردگرایی همراه باشد و هم از اثرات منفی آن (که تنها مردن هم جزو آنهاست) کاست.
او میگوید اکثر مرگهای عصر جدید در بیمارستان و در تنهایی و در حالتی ناخوشایند اتفاق میافتد. در حالی که در قدیم، افراد در کنار خانواده خود این جهان را وداع میگفتند و نسبت به مرگهای عصر جدید بسیار موقرانهتر بود.
نوربرت الیاس معتقد است ما در جریان متمدن شدن مساله مرگ را به شدت سرکوب میکنیم. یعنی اجازه نمیدهیم مرگ خودش را به ما نشان دهد. از نظر او مرگ و زندگی با هم و درهم آمیختهاند.
این نویسنده با تأکید بر ماهیت مرگ، به مسئله مرگهراسی در جهان جدید هم اشاره میکند و میگوید: ما در وضعیت مدرن، دلمان نمیخواهد در مورد مرگ فکر کنیم، و دلمان نمیخواهد افراد در حال مرگ را ببینیم، و اساساً دلمان نمیخواهد در مورد گذشتگان و مردهها و قبرهایشان فکر و ذکری داشته باشیم.
وی به تلخی میگوید: «ناتوانی ما در یاری افراد دمِ مرگ، چیزی نیست جز اینکه مرگِ دیگری یادآور مرگ خود ماست.
تماس بیش از اندازه با فرد دمِ مرگ تهدیدی است برای رؤیاپردازی ما درباره نامیرایی خودمان.» اینکه ما به مثابه یک روبات سخنگو صرفاً آمار مردهها را بشماریم و از آن به سهولت و سرعت عبور کنیم نشان از همین ترس از میرایی خود ما و نگرانی از واقعیت مرگ در آینده نزدیک ما دارد.
اگر واقعیت مرگ را بهتر درک میکردیم و آن را در فرایند تمدنی خود سرکوب نمیکردیم امروز در سخن گفتن از مرگ انسانها، انسانیتر عمل میکردیم.
هستی انسان، هستی به سوی مرگ است
اما هایدگر از دیگر فیلسوفانی است که درخصوص مرگ نظریات بسیار جالبی دارد؛ به عقیده وی چون اطلاع از فناپذیری و میرایی در زندگی انسانها حضوری دائمی دارد؛ هستی انسان را باید «هستی به سوی مرگ» نامید.
علاوه براین مشخصه هستی انسان، همان متناهی بودن و محدودیتش است و آن عدهای از انسانها که به این امر توجهی ندارند، در تکاپوی بیهوده خودشان را گرفتار میکنند و در تلاشند تا از امری محتوم بگریزند. برای اینکه به فهم و درک کاملی از زندگی برسیم، باید خود را موجودی متناهی بدانیم.
از نظر این فیلسوف نمیشود مرگ را آن طور که از گفتههای «اپیکور» بر میآید، بی ارتباط با زندگی دانست، بلکه برعکس، فقط زمانی میتوانیم وجود و هستیمان را به طور کامل بفهمیم که به متناهی بودنش پی برده باشیم و بدانیم زندگی حرکتی مداوم و همیشگی به سوی مرگ است.
متناهی بودن خصوصیتی نیست که به ما الحاق شده باشد، بلکه شیوه بنیادنی وجود ماست و اگرچه توان غلبه بر فناپذیریمان را نداریم، اما اگر آن را خوب بفهمیم، از یک زندگی خوب یا اصیل، برخوردار خواهیم شد.
نویسنده کتاب «هستی و زمان» میگوید: برای اینکه بتوانیم معنای وجودمان را درک کنیم، باید اول زندگیمان را دورهای از زمان در فاصله تولد تا مرگ بدانیم و اساسش را زمان مند قلمداد کنیم.
درک اصیل منوط به این است که خودمان را واحدی در گذشته و حال و آینده بدانیم که هر یک از صورتهای زمان اش روی بقیه تأثیر میگذارند. میرایی و چشم انتظاری مرگ است که به وجود ما معنا میدهد. تنها در مردن است که میتوانم تا حدی به یقین بگویم «هستم». مرگ، امکان ناممکن بودن هرگونه وجودی است.
یک همراه همیشگی شرط همه رویدادهای زندگی است. همیشه از اینکه مشغول چه کاری هستیم، به منزله یک امکان وجود دارد و سایه مستدام خود را بر سر تمام کارهایمان گسترده است.
مرگ، نه تنها نقطه پایانی بیرونی است، بلکه از درون هم بر نحوه زندگی ما و طرحها و گزینههایی که در برابر ما هستند تأثیر میگذارد.
هایدگر سه ویژگی را برای مرگ بر میشمارد:
مرگ، وجودیترین تعلق است.
وجودیترین تعلق، دلالت دارد بر تعلق ذاتی و اساسی مرگ بر هر فرد. این خصوصیت، مرگ را به منزله چیزی که نمیشود از یک فرد مشخص گرفت یا به شخص دیگری دارد برجسته و متمایز میکند. مگر، وجودیترین تعلق من است، چون اگر یک نفر دیگر هم جانش را فدای من کند، من همچنان باید به نوبه خود بمیرم.
مرگ، پیوندشکن است.
پیوندشکن بودن، گویای تأثیر جداکننده و منفردسازنده مرگ است. مرگ، هر شخصی را جداگانه از بین دیگران سوا میکند و رابطهاش را از دیگران میگسلد.
مرگ، شخص را از دوستان و اقوام، از روابط با سایر مردم، از حیوانات و چیزها جدا میکند. مرگ، قطع کننده پیوندهاست. ما را از شبکه روابط و معناهایی که سازنده دنیایمان هستند بر میدارد.
مرگ، تفوق ناپذیر است.
تفوق ناپذیری، ترکیب است از دو خصوصیت دیگر: قطعیت و نامعینی مرگ. قطعیت مرگ باعث میشود سایه تهدیدش همیشه بالای سرمان باشد.
نامعین بودنش یعنی اینکه نمیدانیم زمان مرگمان چه موقعی است! تا زمانی که وجود دارم مگر همواره جلوتر از من و رسیدنش نامعلوم است.
زندگی، مرگ به تعویق افتاده است
شوپنهاور هم از فیلسوفانی است که بسیاری به او لقب فیلسوف مرگ را دادهاند چون در اغلب رساله و آثارش راجع به مرگ نوشته است.
به عقیده او نباید دلنگران مرگ و زندگی بود چون آنها دو قطب یک کلیت یا به عبارتی دو روی یک سکه هستند و هرکدام به همانمیزانی بنیادی و ذاتی است که دیگری هست و هر دو، لازم و ملزوم هم هستند.
او در فرازهای پایانی کتاب یعنی «زندگی و مرگ» بحث ماهیت مرگ و زندگی را پیش میکشد و میگوید «پس هر دو یک ماهیت هستند.» در جای دیگری هم میگوید فقط زمان، عمر (زمان) فانی، آنها (مرگ و زندگی) را از هم متمایز میکند. زندگی هم فقط مرگ به تعویق افتاده است.
ون آنها را حکم دو قطب یک کلیت میداند. (به زبان سادهتر دو روی یک سکه) و میگوید هرکدام به همانمیزانی بنیادی و ذاتی است که دیگری هست و هر دو، لازم و ملزوم هم هستند.
او در فرازهای پایانی کتاب یعنی «زندگی و مرگ» بحث ماهیت مرگ و زندگی را پیش میکشد و میگوید «پس هر دو یک ماهیت هستند.» در جای دیگری هم میگوید فقط زمان، عمر (زمان) فانی، آنها (مرگ و زندگی) را از هم متمایز میکند. زندگی هم فقط مرگ به تعویق افتاده است.