وِداعِ «روشنفِکریِ دینی» با دین؛ نگاهی انتقادی به اظهاراتِ اخیر دکتر سروش درباره دین و قدرت
عظیم محمودآبادی
«… و باز همان علی (ع) که میگفت: دنیا نزد من پستتر از عطسه یک بز است و خوارتر از استخوان خوکی است که در دست بیماری جذامگرفته، هم او بر سر این دنیا میجنگید و میگفت: تفرقهافکنان را باید به دست شمشیر سپرد. روشنفکری به معنای دقیق کلمه یک چنین چیزی است.» عبدالکریم سروش (1)
عبارت فوق را دکتر عبدالکریم سروش در ضمن یک سخنرانی به مناسبت سالروز بعث رسول اکرم (ص) در آخرین ماه از سال 1367 در مسجد امام صادقِ (ع) تهران ایراد کرد و ده سال پس از آن در کتاب «رازدانی و روشنفکری و دینداری» منتشر کرد. آری روشنفکریِ دینی با هدایتِ دکتر سروش اینچنین در جامعه ما قد علم کرد هرچند پیریزیِ آن پیشتر توسط چهرههایی نظیر سیدجمالالدین اسدآبادی، مرحوم دکتر علی شریعتی و مرحوم مهندس مهدی بازرگان انجام شده بود. باوجوداین، عبدالکریم سروش بود که به این نوع از کارِ روشنفکری، نام و شناسنامه داد و محملی شد برای کسانی که اولاً دغدغه دین داشتند و ثانیاً دغدغه دینپیرایی که از این رهگذر، متدینان و مسلمانانِ امروز در جهان پساروشنگری بتوانند همچنان درک مؤمنانه اما مبتنی بر خرد و آگاهی از جهان داشته باشند.
روشنفکریِ دینی از همان بدوِ تولد مخالفان زیادی داشت؛ نه فقط در میان روحانیان و مراجعِ سنّتیِ دین که حتی در بین روشنفکران سکولار و حتی نواندیشان دینی و چهرههایی از قبیل مرحوم مهندس سحابی. این انتقادها معمولاً ابتدا ناظر به ترکیب مفاهیم «روشنفکری» و «دینی» بود و بر پارادوکس بودنشان تاکید میشد و در ادامه، مباحث ذیل آن را نیز در بر میگرفت. چراکه به باور منتقدان کار روشنفکری از دینداری جدا است و هرچند روشنفکر میتواند دیندار باشد اما یکی کردنِ این هر دو در یک پروژه، صَعب باشد و بوالعجب کاری بُوَد!
صاحب این قلم که خود را از دونپایهترین، خُردترین و گمنامترین حامیانِ این پروژه فکری میدانست در حد بضاعتِ ناچیزِ خود گهگاه چیزی مینوشت و در جراید منتشر میشد و چه تلاش مذبوحانهای میکرد تا به مخالفان و منتقدان نشان دهد که حق با دکتر سروش است و این دو را میتوان با هم داشت و با یکی دیگری را اصلاح کرد. به تعبیر خودِ دکتر، میتوان این «شیر و شِکر» را به هم آمیخت و معجونی گوارا یافت و نوشید. پروژهای که درصدد زدودن خرافات، جهل و برداشتهایِ ناصواب از دین از سویی و پیراستن دین از غرضِ غرضورزان و کسانی که دین را دستمایه رسیدن به قدرت و حفظ آن کردهاند از سویی دیگر بود. خلاصه اینکه به زعم نگارنده و احتمالاً امثال او، روشنفکریِ دینی، هم دردِ دین داشت و هم دردِ فکر. هم خدا و پیامبرش را میخواست و هم خوبیهای جهانِ مدرن. هم بندگی و عبودیت به درگاهِ ذاتِ باری را طلب میکرد و هم بندگی نکردن غیرِ او را. هم پیامبر و قرآن را بر صدر مینشاند و هم بر معارف و تجارب بشر پشت نمیکرد.
البته همچنان به نظر نمیرسد جمع اینها، استبعادی داشته باشد. چنانکه در عرصه جهانی شاهد ظهور افراد و نحلههایی هستیم که هم از درک عمیق علمی – فلسفی برخوردارند و هم توانستهاند باورهای دینی را پاس بدارند. اما امروز میتوان با اطمینان گفت که در جامعه ما «روشنفکریِ دینی» از این نظر پروژه موفقی نبوده است.
● روشنفکریِ دینی در بنبست
عمری در این خیالِ خام و هوسِ بیثمر طی شد تا کموبیش روشن شد که «شیر و شکر» ی در کار نیست بلکه در بهترین حالت در تمام این سالها با همان «آبغوره فلزی» سروکار داشتهایم که در تمثیل مخالفانِ سکولارِ روشنفکریِ دینی به آن اشاره میشد.
دکتر سروش البته همیشه با دست پر با منتقدان سنتی و مدرن خود در میافتاد و از قرآن و نهجالبلاغه گرفته تا فلسفه و علم و شعر برای توجیه و تبیینِ پروژه خود مدد میگرفت و حقیقتاً هیچ یک از آنها را یارای آن نبود تا با او هماوردی و همانندی کند؛ نه منتقدانِ دینی سروش و نه روشنفکران لائیک، هیچ یک نتوانستند او را از صحنه به در و پروژهاش را زمینگیر کنند. اما با این وجود او نتوانست از پسِ انسدادِ نهاییِ این پروژه برآید و به گمانِ نگارنده سخنان اخیر ایشان، اذعانِ صریحی بود بر شکستِ کامل پروژه روشنفکریشان تحت عنوانِ «روشنفکریِ دینی».
به نظر نمیرسد پروژهای که با هدفی مشخص و چارچوبها و معیارهایی معین آغاز به کار کرد، حال پس از گذشت چند دهه که روشن شده نه از اهداف و نه از معیارها و چارچوبهایش چیزی باقی مانده باشد، بتوان سخن گفت و آن را همچنان از حیات و پویایی برخوردار دانست!
آری البته این پروژه، با همه افتهایی که به ویژه در دهه اخیر تجربه کرد یک شانس و ویژگیِ منحصر به فرد داشت و آن وجودِ خودِ دکتر عبدالکریم سروش در رأس آن بود. حقیقتاً سروش با وسعت معلومات و بیانِ مسحور کنندهاش و موقعیتِ منحصر به فردش در میان روشنفکرانِ معاصر ایران، خوش میدرخشید و توانست ضعفهای جدیِ «روشنفکریِ دینی» را با استعدادهایِ بینظیرِ خود بپوشاند و از فروریختن برجی که شاید از ابتدا بنایش راست نبود، جلوگیری کند. اما به نظر میرسد در طول یکی دو دهه اخیر آنقدر این پروژه مورد استحاله قرار گرفته و آنقدر از بخشِ دینیِ آن به نفعِ بخشِ روشنفکریاش زده شد، که حقیقتاً مشخص نیست بر چه اساس بتوان همچنان ادعا کرد این نوع از روشنفکری، همچنان دینی است؟
هرچند معمارِ این بنا، مهندسی زبردست بود اما تناقضاتِ درونی این پروژه، نهایتاً کار را یکسره کرد و با امواجِ تخریبیِ خود، نه تنها بنا را به ویرانی انداخت بلکه حتی معمارِ محتشم و مجرّبِ آن را نیز در این شکست با خود همراه کرد.
● روشنفکریِ دینی؛ پلّه پلّه تا سقوط
دکتر سروش ابتدا با تکیه بر «خاتمیت» و درکِ اقبالی از این مفهوم، مرجعیتِ دینیِ ائمه شیعه را زیر سؤال برد (در نامه به حجت الاسلام محمدسعید بهمنپور در اوایل دهه هشتاد شمسی) و در گامهای بعدی وارد مسئله قرآن شد و از «کلامِ محمد (ص)» سخن گفت و در این اواخر هم از وحی چیزی نماند جز رویاهای محمد (ص)! و اینکه اساساً قرآن حاجت به تفسیر ندارد چراکه اساساً با خواب و رؤیا چنین نمیکنند بلکه باید آن را تعبیر کرد و به جای مفسران، معبّران و خوابگزاران هستند که باید تکلیف ما با نَصّ مقدّسمان را معلوم کنند!!
قبل از اظهارات اخیر دکتر سروش در جلسات متأخر «دین و قدرت»، مسئله «رویایِ محمد (ص)» شاید شکستخوردهترین تئوری او بود در طول سالهایی که به کارِ فکری و روشنفکری مشغول بود.
اینکه صرفاً ایدهای به نامِ «رؤیا» به جای «استماع» بنشیند و «وحی» را از حالت سمعی به بصری تبدیل کند، به خودیِ خود واجد اهمیت چندانی نیست. به خصوص که دکتر سروش فهمِ قرآن را موکول به خوابگزاری و تعبیر کردهاند و معلوم نیست از این مسئله دقیقاً چه درکی دارند. نه خود ایشان و نه کسی به اشاره ایشان تا کنون چنین نکرده و نشانهای هم از چنین کاری در دست نیست که به هر حال روزی در آیندهای نامعلوم این کار انجام خواهد شد. به همین جهت با اینکه سالها است از طرح «رویای رسولانه» میگذرد اما خودِ ایشان همچنان در بیاناتشان صرفاً از تفاسیر مفسرین بهره میگیرند و کمترین عنایتی به ایده خود در این مسئله ندارند.
اگر طرح مسئله «خاتمیت» با آن درکِ ویژه، حجیتِ امامت را در «روشنفکریِ دینی» زیر سئوال برد، طرح «رویاهای محمد (ص)» این بار حجیّتِ قرآن را مخدوش ساخت و عملاً از هیچ یک از دو رکن «ثَقَلَین» برایِ «روشنفکریِ دینی» چیزی باقی نماند!
هرچند «روشنفکریِ دینی» به عنوان یک پروژه مدتها است اهمیت خود را از دست داده بود اما همچنان میتوانست به یُمنِ حضورِ عبدالکریم سروش در رأس این جریان کموبیش به حیاتِ خود ادامه دهد؛ بیانِ شیوا و احاطه وسیعِ دکتر سروش بر معارفِ فلسفی، الهیاتی، کلامی، تاریخی، ادبی و علمی میتوانست آدمی را همچنان پایِ سخنان او میخکوب نگاه دارد و حتی مواردی را که حق نمییافت نیز همچنان حملِ بر صحّت کند و با خود بگوید شاید چنان نباشد که به نظر میرسد و انشالله که اینطور نیست و … .
پس از مواردِ بسیاری از اظهارات دکتر سروش، پارهای دوستداران و شاگردانِ ایشان – نه لزوماً دانشجویانِ آکادمیک یا کلاسهای حضوریشان- هم در خلوتِ با خویش، گریبان خود را میگرفتند و هم در جلوت با دوستان و همفکرانِ آشنا با مباحث استاد، سرِ حرف را باز میکردند و یکی له و دیگری علیه فلان نظرِ استاد، بحثهای طولانی میکرد که نگارنده در هر دو وجه، تجارب متعدد و طولانی دارد.
اما سیویکمین سخنرانی ایشان در سلسله درسهای «دین و قدرت» – به ویژه پارت دومِ آن- آبِ یَخی بود که بر روی همه آن بحثهای داغ ریخته شد.
پارت اول سخنرانیِ مذکور که منتشر شد، چندان به نظر عجیب نمیرسید. بلکه بیشتر نشان دهنده یافتههای محققانه ایشان بود که با بیانی رسا و بدون لکنت – و در کمال صداقت- با مخاطبانشان در میان میگذاشتند.
تصور میشد ایشان نکتهای را یافتهاند و ارشمیدسوار فریاد برآوردهاند که بر اساسِ یافتههای متاخرشان متوجه شدهاند که تا کنون راه را به خطا آمدهاند و آنچه در نظر داشتهاند احتمالاً دینی نیست که موردِ نظر رسول خدا و نَصّ مقدس باشد – اگر در نظر ایشان اساساً قداستی برای متن وجود داشته باشد- و حال وقت آن رسیده راهِ آمده را بازگشته و چنان که پیشتر سرودهاند زمزمه کنند که: «به شفاخانه قانون تو افتاد نجاتم / کیمیایی است سعادت ز فتوحات تو جاری» و در داوریِ تناقضِ درونیِ «روشنفکریِ دینی» جانبِ دین را بگیرند و به حرمتِ آن دست از پروژه روشنفکریِ ناموفق خود بشویند چرا که پیش از این خطاب به پیامبرِ رحمت سروده بودند که: «خِرَد آن پایه ندارد که بر او پای گذاری».
اما بعد از چند روز انتظار با انتشار پارت دوم سخنرانیشان در کمال شگفتی دیدیم که فرمودهاند بله پیامبر اسلام «اقتدارگرا» بودند و در این راه از خشونت هم پرهیز نداشتند و اساساً اقتدارگرایی و خشونت در ذاتِ اسلام است نه حتی بالعَرَض! و از همه اینها مهمتر اینکه «ما نباید پیامبری کنیم»! و این پیامبری نکردن به نظر نمیرسد معنایی جز این داشته باشد که باید سنّتِ رسولِ خدا را یکسره کنار گذاشت. تکلیف امامت و قرآن هم که پیش از این روشن شده بود. اولی با «خاتمیت» و دومی با «رویای محمد (ص)»!
معلوم نیست دینی که اکنون در اظهاراتِ ایشان به مظهرِ اقتدارگرایی تقلیل یافته و پیامبرش هم کسی جز «یک رَجُلِ سیاسی که دارایِ اراده معطوف به قدرت است» نبوده، چه چیزی خواهد ماند که قابل پیروی باشد؟ و اساساً چه پیامی از این پیامبر خواهد ماند که درخورِ دریافت و تبعیت باشد که با اصل «خاتمیت» هم در تناقض نیفتد؟
البته ایشان طبیعتاً برای اظهارات خود مستنداتی داشتند و مرتب به کتب رواییِ شیعی و سنّی در تأیید نتیجه خود ارجاع میدادند. همان روایاتی که ایشان بارها تاکید کرده بودند ما به هیچ کدام آنها نمیتوانیم اعتماد کنیم مگر اینکه خلافش ثابت شود. اما در این بحث دائماً به سیره ابن هشام و سیره ابن اسحاق، صحاح ستّه و «عیون اخبارالرضا» ی شیخ صدوق و «بحارالانوار» مجلسی – که یکی دو بار ایشان با نوعی طعن، تخفیف و تحقیر از قول یکی از دوستانشان، نام این کتاب را تغییر میدادند – ارجاع میدادند و بر آنها استناد میکردند و نتیجهگیری قطعی و ابطالناپذیر میکردند! حتی وقتی یکی از مخاطبان ایشان در جلسه مذکور، راجع به اعتبار این احادیث، سماجت نسبتاً زیادی کرد، ایشان در جواب گفتند اگر بخواهید این مقدار سختگیری کنید، دربرخی آیاتِ قرآن هم ممکن است به اعتبارِ تاریخیِ آنها خدشهای وارد باشد و …!
این در حالی است که مدتی پیش در ضمن سخنرانی «از غدیر تا کربلا» در پاسخ به سوالی در باره «عِلمِ لَدُنّی» باز ایشان با نوعی تخفیف فرمودند که من نمیدانم از کسانی که میگویند بپرسید! چیزی که دستکم نگارنده شنیدنش را از شخصیتی چون ایشان انتظار نداشت!
چراکه حداقل انتظار این بود که مثل برخی روشنفکران عرب نظیر عابدالجابری عمل کنند که وقتی در مورد مسئله «جن» مورد سئوال قرار گرفت، گفت در حدی که قرآن اشاره کرده ما پذیرفتهایم اما لازم نمیدانیم بیش از آن در بحثهای خود به آن ورود کنیم. (مراجعه شود به گفتوگو با عابدالجابری در «نومعتزلیان»، محمدرضا وصفی، انتشارات نشر نگاه معاصر)
در مورد علم لدّنی هم دستکم انتظار میرفت ایشان با قرائت آیه «فَوَجَدَا عَبْدًا مِنْ عِبَادِنَا آتَینَاهُ رَحْمَهً مِنْ عِنْدِنَا وَعَلَّمْنَاهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْمًا» (2) بگویند در همین حد میدانم و میپذیرم و بیش از آن را نه میدانم و نه میپذیرم.
اما ظاهراً اگر پروژه فکری ایشان اقتضا کند، حاضرند معیارهای خود را جابهجا کنند.
● حجیّتِ احادیث؛ بدعتی در سنّتِ سروش
حتی ایشان در بیانِ پارهای روایات که اصرارِ خاصی بر خشونتآمیز بودن رفتار پیامبر داشتند چند بار تاکید میکردند که این روایات «مظنون و مجهول و مطعون و …» نیست. راست میگویند اما پارهای روایات دیگر هم هست که آنها هم مطعون و مجهول و مظنون و … نیستند. از جمله روایت غدیر که آن را نیز در مشهورترین و مقبولترین کتب رواییِ شیعه و سنّی نقل کردهاند. اما دکتر سروش معمولاً به سیاقِ اهل سنّت، آن را به محبت به امام علی تفسیر میکنند. حال آنکه باید از ایشان پرسید با این تفسیر اقتدارگرایانه از رفتار و گفتار پیامبر، آیات قرآن و مجموعه آموزههای اسلام، چرا باید از آن حدیث مشهوری که نه مطعون است و نه مجهول و نه مظنون، برداشتِ غیر اقتدارگرایانه داشت؟ چرا پیامبری که همواره رجلِ سیاسیای بوده که اراده معطوف به قدرت داشته است نسبت به مسائل سیاسیِ تمدنی که خواسته بود برپا کند، بیاعتنا بوده است؟ چرا پیامبری که به تعبیر ایشان نه کتابش و نه سیرهاش چندان بر سبیل عشق، محبت و رحمت نبوده است، یکباره در غدیر خطبهای میخواند که صرفاً دغدغهاش این بوده که به فردی از افراد خانوادهاش محبتی ورزیده و نه لزوماً ولایتش پذیرفته شود؟
سخن بر سر حقانیت شیعه یا سنّی نیست بلکه صرفاً بحث بر سر این است که چطور میتوان در تحلیلهای جامعهشناختی – تاریخیِ یک محقق بزرگ چون دکتر سروش، این میزان آشفتگی را در میعار و سنجش مشاهده کرد؟
چنانکه اشاره شد ایشان با نوعی نگاهِ تقلیلگرایانه (reductionistic) پیامبر، قرآن و اسلام را به فرهنگ و تمدنی اقتدارگرا که توام با خشونتهای فراوان و دهشتناک بوده است فرو میکاهند و تصریح میکنند که اگر رحمانیت، تساهل و مدارایی هم امروز در آموزههای اسلام میبینیم نه از ناحیه پیامبر و سیره و سنتاش، که محصول کار عارفان و شاعرانی چون مولانا در گذشته و فرهنگِ لیبرالیستیِ امروزیِ جهان است.
بعد هم توصیه اکید میکنند که ما نباید پیامبری کنیم یعنی آنچه را پیامبر فرموده و انجام داده است، از نگاهِ ایشان ظاهراً به ما ربط چندانی ندارد و اگر همچنان این دین، با این همه «اقتدارطلبی» و «خشونتگرایی» برایمان محترم و معتبر است، بهتر است به جای دستیازیدن به سرچشمههایی چون آیات قرآن و سیره رسول، به عاشقانههای مولانا در «دیوان شمس» تمسک جوییم که کتابِ «عشق» است و نه چون قرآن کتابِ «خشیت» و «ترس»! از قضا ایشان تاکید دارند که قرآن آدمی را به طرب نمیاندازد اما دیوانِ شمس چنین میکند. البته اگر کتابی با آدمی چنین نکند لزوماً ضعفی بر آن مترتب نیست. به طرب نینداختن قرآن اگر درست باشد، گزارهای است که فاقد کمترین اهمیت است. چراکه اساساً مگر خودِ قرآن یا پیامبری که آن را آورده چنین ادعایی کرده است؟ مگر در میان مسلمین کسی چنین نسبتی به قرآن داده است؟
انتظارِ طرب از قرآن به همان میزان باطل و گمراه کننده است که انتظارِ علم و کشف قوانین علمی از آن. حال چه نتیجهای قرار است از این گزاره گرفته شود؟ اینکه پیامبر اقتدارگراست و اینکه قرآن «خشیّتنامه» است و در اسلام خشونت – و نه خشیت – از ذاتیات – و نه عرضیاتِ- آن است و … اینها همه از این نتیجه میشود که قرآن طربنامه نیست؟!!
البته به گمان نگارنده «خشیّتنامه» عنوان نیکویی بر قرآن است چراکه انصافاً این کتاب موجی از خشوع و خضوع را در برابر پروردگار جهان در دل بندگان میاندازد اما از این مقدمه درست، آن نتیجه نادرست مستفاد نمیشود.
● مسئله «خاتمیت» و «تأسیس»
سؤال پرسیدنی دیگری که وجود دارد اینکه اگر نه از قرآن و نه از سیره رسول، عشق و طرب بر نمیآید و به تعبیر ایشان کسانی چون مولانا پایهگذاران این مقولات در اسلام بودهاند، آیا نباید نتیجه گرفت پس مولانا نقش مؤسس را ایفا کرده است و بدعتی در دین رسول گذاشته است؟
«تأسیس» ی که دکتر سروش این همه هشدار دادهاند و ابعادِ آن را آنقدر وسیع گرفتهاند چطور شامل حال کسی چون مولانا نمیشود؟ با وجود اینکه ایشان خود به صراحت تاکید کردهاند که عارفانی چون مولانا عشق و محبت را به اسلام و آموزههای پیامبر افزودهاند، چرا مولانا را «مؤسس» و بدعتگزار نمیدانند؟
احتمالاً جواب ایشان این خواهد بود که هر «تأسیس» ی لزوماً بد نیست و هر «بدعت» ی هم ضرورتاً منافی دین نیست. در این صورت باید از ایشان پرسیده شود چه کسی و با چه میزان و معیاری باید تعیین کند و تشخیص دهد که کدام بدعت مبارک است و کدام نامبارک؟ و چه نقشی مصداق «تأسیس» منفی است و کدام مصداقِ «تأسیس» مثبت؟
البته که میتوان دایره «تأسیس» را آنقدر وسیع گرفت که هر قدمی از قدم برداشته شود را از مصدایق آن تشخیص داد.
با این تلقی، ممکن است هر کسی که در طول تاریخِ اسلام، کسی بوده طبقِ این تلقی در مقامِ «مؤسس» قرار گیرد و مؤسس هم تنها شانِ پیامبر بوده و ما را هم که بدان شَه بار نیست.
گویی از نظر دکتر سروش، مسلمانی چیزی نیست جز اعتقاد راسخ و همه جانبه به خاتمیت! و اگر از اسلام چیزی را قبول نداشته باشیم، جز همین، احتمالاً از نظر ایشان خللی به ایمان و اسلاممان وارد نیست؛ نوعی تلقیِ شاذ از «خاتمیت» که سایه آن بر تمام دین و اوامر و نواهیاش افکنده شده به طوری که گویی چیزی دیگری از آن باقی نمانده است. تلقیای که البته ریشه در آرای مرحوم اقبال لاهوری در این زمینه دارد و مرحوم استاد مطهری در بارهاش گفته بود «خاتمیت» نزد اقبال، «خاتمیتِ دیانت» است و نه «خاتمیت نبوت»!
به گمانِ نگارنده با درک و تلقی دکتر سروش از خاتمیت، بیدینانِ عالم از هر مسلمانی، مسلمانترند و اگر اصول مسلمانی برایشان احصا شود از هر اصلِ دیگری، به این یکی دلبستهتر خواهند بود!
نه در قرآن و نه در آن احادیثی که دکتر سروش بر مطعون، مظنون و مجهول نبودنشان تاکید دارند چنین دستوری از پیامبر نرسیده است که شما از آموزههای من تنها و تنها دودستی به «خاتمیت» بچسبید و سایر آنچه گفته و کردهام را به آب بریزید. بلکه در قرآن و سیره به وضوح عکس آن را شاهدیم: «وَمَا آتَاکمُ الرَّسُولُ فَخُذُوهُ وَمَا نَهَاکمْ عَنْهُ فَانْتَهُوا وَاتَّقُوا اللَّهَ؛ و آنچه را فرستاده [او] به شما داد آن را بگیرید و از آنچه شما را باز داشت بازایستید و از خدا پروا بدارید.» (3)
البته شاید در «خوابگزاری» و «تعبیر رویای رسول»، معنایِ این آیه به نوعی مورد استحاله قرار گیرد که از آن مستفاد شود مراد از «ما آتاکمالرسول»، «خاتمیت» و از «ما نهاکم عنه» نیز «غیر از خاتمیت» است!!
از قضا در سخنرانی موردِ اشاره، یکی از حضار از دکتر سروش پرسید که آیا در روایات یا قرآن اشارهای و تصریحی به این شده از قول پیامبر که ایشان گفته باشند خیلی از آنچه من گفتهام یا کردهام تنها از شئونِ من به عنوان نبی بوده و شما نباید به راهی بروید که من رفتهام؟ (نقل به مضمون) و ایشان در جواب گفتند جز خودِ مسئله «خاتمیت» خیر!
آری خاتمیت، اصلی مهم و اساسی در دین است اما نه به معنای نادیده گرفتن سایراصول و معارفِ دین! اگر خاتمیت اصل است، بر مبنایِ قرآن و سیره و سخنِ پیامبر است وگرنه کمترین اهمیتی نمیداشت. کما اینکه برای کسانی که از دایره دین بیروناند، و علقه و اعتقادی به اسلام ندارند، اساساً نه اصل «خاتمیت» و نه سایر اصول اسلام برایشان اهمیتی ندارد. همه اهمیت خاتمیت برای دینداران به اهمیتِ خود دین و ارکان و معارفِ آن باز میگردد وگرنه این اصل فینفسه و منفک از سایر اجزا و ارکان و اصول دین احتمالاً نه اهمیتی دارد و نه حتی معنایی.
همان پیامبری که خود را «خاتم» معرفی کرده و همان «نَصّ» ی که بر این مهم تاکید کرده اوامر و نواهی دیگر هم دارد که نمیتوان به بهانه تمسک به یکی، سایر مسائل را فروگذاشت و به قولِ مولانا: «این گردِ ران با گردن است». از قضا در خود قرآن بر این مسئله تاکید شده است و با توجه به تجربه امتهای پیشین نهیب زده میشود که: «أَفَتُؤْمِنُونَ بِبَعْضِ الْکتَابِ وَتَکفُرُونَ بِبَعْضٍ فَمَا جَزَاءُ مَنْ یفْعَلُ ذَلِک مِنْکمْ إِلَّا خِزْی فِی الْحَیاهِ الدُّنْیا وَیوْمَ الْقِیامَهِ یرَدُّونَ إِلَی أَشَدِّ الْعَذَابِ وَمَا اللَّهُ بِغَافِلٍ عَمَّا تَعْمَلُونَ؛ آیا شما به پارهای از کتاب ایمان میآورید، و به پارهای کفر میورزید؟ پس جزای هر کس از شما که چنین کند، جز خواری در زندگی دنیا چیزی نخواهد بود، و روز رستاخیز ایشان را به سختترین عذابها باز برند، و خداوند از آنچه میکنید غافل نیست.» (سوره بقره/ آیه 85، ترجمه محمدمهدی فولادوند)
البته این آیات و تذکرات طبیعتاً برای کسی دارای اهمیت است که محمد (ص) را پیامبری میداند «مفترضالطاعه» وگرنه اگر ایشان را صرفاً «رجلی سیاسی» که «اراده معطوف به قدرت» داشته بدانیم، کلاً بحث از حیز انتفاع ساقط میشود و در این صورت هر آنچه گفته و کرده است اهمیتش را از دست میدهد؛ چه «خاتمیت» باشد و چه غیر از آن.
اساساً در نظر دکتر سروش خاتمیت به قدری فراخ میشود که جایی برای چیز دیگری در دین باقی نخواهد ماند. چراکه ایشان مسئله امامت و نقش ائمه را نیز، هم در این سخنرانی اخیر و هم در برخی سخنرانیهای دیگر و نوشتههای پیشین، ناقض خاتمیت میدانند. نه تنها امامت بلکه نقش آیتالله خمینی، سید قطب، دکتر شریعتی و احتمالاً سید جمال اسدآبادی و خلاصه هر کسی که پرچمی از اسلام و رسول برافراشته باشد، از نگاه ایشان ناقض خاتمیت عمل کرده است! البته میتوان به شخصیتهای فوق، ایرادات سیاسی و انتقادات اساسی وارد دانست اما اینکه آنها را «مؤسس» – و نه حتی «مجدد» – بدانیم مسئله دیگری است.
سؤال دیگری که اینجا مطرح است اینکه مسئله «تأسیس» و «نقضِ خاتمیت» چرا دامانِ خودِ روشنفکریِ دینی را نگرفته است؟ در اینجا هم ما با پدیدهای مواجه هستیم که کمتر از سایر فرق و نحلهها و شخصیتهای مطرحِ جهانِ اسلام نقشِ تأسیسی ایفا نکرده است حال اگر به توفیقی دست نیافته این مسئله دیگری است.
ضمناً اگر ائمه شیعه که هیچ کدام حکومت نکردند مگر یکی از آنها – که آن هم به اصرار، التماس و اجبار مسلمین بود- ناقض خاتمیت عمل کردهاند و در نقش «مؤسس» ظاهر شدهاند، تکلیف سقیفه و خلفایی که از آن ناحیه، داعیه جانشینی پیامبر را کردند چه میشود؟
چطور میشود اوامر پیامبر و دستورات قرآن را به واسطه احتراز کردن از ایفای نقشِ «مؤسس» و پاسِ «خاتمیت»، ملغی کرد اما همزمان داعیه «خلیفه رسولالله» بودن – و با تمسک به این داعیه – به اختیار یا جبر از مسلمین بیعت ستاندن و فرمان به جنگهای «ردّه» دادن و … نه ایفای نقشِ «مؤسس» است و نه خدشهای بر اصلِ «خاتمیت»؟
بنابر تعریف دکتر سروش از «خاتمیت» و تاکید مؤکد ایشان بر این اصل، به نظر نمیرسد بزرگانِ اهل سنّت و جماعت نیز از نقش «مؤسس» مبرا بوده باشند و بر این مبنا احتمالاً آنها نیز چون شیعیان، ناقض اصل «خاتمیت» بودهاند. در این صورت تکلیف امت پیامبر چه میشود؟ چه ایشان بارها در سخنرانیهای خود در نقد برخی عقاید «شیعیان غالی» – که عموم شیعیان امروز و بسیاری از گذشتگان را به چنین صفتی متصف میکنند- گفتهاند که از نظرِ آنها تمام امت پیامبر به اشتباه رفته است جز اقلیتی شیعه مذهب! اگر چنین باشد، بر مبنای معیار دکتر سروش از «خاتمیت»، به جز شیعیان، اهل سنت و جماعت نیز به اقتدای بزرگانشان برخلاف این اصل عمل کردهاند و بنابراین کلّ امّت پیامبر در طول چهارده قرن بعد از ایشان به بیراهه رفته است. حال آن سوالی که ایشان از شیعه میپرسید که تکلیف هدایت خداوند و زحماتِ پیامبر و … چه میشود از خودِ ایشان پرسیدنی است.
● روشنفکریِ دینی که دیگر دغدغه دین ندارد
اما آنچه از همه بیشتر در این سخنرانی اخیر، مهم به نظر میرسید پارادایم شیفتی است که این بار به صورت واضح در اظهارات ایشان خودنمایی کرد. در پارت دوم جلسه مذکور دو نفر با دو ادبیات متفاوت و هر کدام از دو موضع کاملاً مختلف، هوشمندانه سوالی را از دکتر سروش پرسیدند که در جوابِ هر دو سئوال ایشان یک نکته را گفتند هرچند با دو ادبیات متفاوت؛
یک بار از ایشان پرسیده شد که اگر وضعیت اسلام در جهان، طوری شود که نیاز به یک نقش مؤسس باشد از نظر شما باید چه کرد؟ ایشان گفتند من به این موضوع تا الان فکر نکردهام. شاید آن موقع لازم باشد که نقس مؤسس ایفا شود و شاید هم لازم باشد بنشینیم و «مرگ تدریجی و طبیعی» این نوزاد (اسلام) را تماشا کنیم.
سؤال دیگر هم این بود که اساساً چه ضرورتی دارد ما بخواهیم برای یک رجلِ سیاسی که اراده معطوف به قدرت داشته است در جهانِ مدرن اعتباری قائل باشیم و خودمان را پیروِ او بدانیم؟ ایشان در کمال صراحت فرمودند شاید یک وقت دیگری هم به این نتیجه برسیم که کل آن (اسلام) را باید کنار بگذاریم!!
آنچه از هر دویِ این جوابها به نظر شنونده میرسید، بیتفاوتیِ محضِ ایشان نسبت به اصلِ دین و اینکه ظاهراً دیگر حفظ یا زوالِ دین برایِشان به نوعی امرِ علیالسویه تبدیل شده است.
البته که نه دین خدا و نه شریعتِ نبی (ص) و نه بابِ علمِ او (ع)، نه از بیتفاوتیِ آن استادِ بزرگ آسیبی میبیند و نه از «کوششِ بیهوده» این کمترین. چراکه «إِنَّا نَحْنُ نَزَّلْنَا الذِّکرَ وَإِنَّا لَهُ لَحَافِظُونَ؛ بیتردید، ما این قرآن را به تدریج نازل کردهایم، و قطعاً نگهبان آن خواهیم بود.» (4) و به تعبیر مولانا «آنچنان کرد و از آن افزون که گفت».
اساساً اشخاص در مسائلی از این دست، اهمیت چندانی ندارند اما جلسه سیویکم سخنرانی «دین و قدرت»، هرچه که بود نشان از غیرِ دینی شدن پروژه «روشنفکریِ دینی» دارد. چه نشانهای از این مهمتر و چه برهانی از این قاطعتر که متولیِ این جریان، رسماً اعلام میکند که در مورد بقایِ دین در این پروژه، حتی فکر هم نکرده است! و حالا هم که به واسطه سئوالی فکر میکند، با بیتفاوتترین لحنِ ممکن میگوید شاید لازم باشد مرگ طبیعیاش (اسلام) را نظاره کنیم!!
چطور میتوان جریانی را همچنان دینی دانست که دیروز خود را مشروط و ملزم به باورهای دینی میدانست و میگفت: «البته روشنفکرِ دینی بودن التزام به عقاید دینی را هم لازم دارد.» (5) و امروز کمترین دغدغهای برای حفظِ اصل و اساسِ آن هم ندارد؟!
البته این درخت پاک، با این بادها نه میافتد و نه میلرزد؛ «کلِمَهً طَیبَهً کشَجَرَهٍ طَیبَهٍ أَصْلُهَا ثَابِتٌ وَفَرْعُهَا فِی السَّمَاءِ؛ سخنی پاک که مانند درختی پاک است که ریشهاش استوار و شاخهاش در آسمان است.» (6)
نه بیتفاوتیِ امثالِ ما آن را بیبرگ و بار میسازد و نه اهتمامِ بزرگانی چون مولانا که خطاب به پیامبر اسلام میگفت: «نامت بماند تا ابد»، آن را پربارتر میسازد! ما اگر چنین میکنیم صرفاً خود را محروم کردهایم؛ «وَلَا تَکونُوا کالَّذِینَ نَسُوا اللَّهَ فَأَنْسَاهُمْ أَنْفُسَهُمْ؛ و چون کسانی مباشید که خدا را فراموش کردند و او [نیز] آنان را دچار خودفراموشی کرد» (8) و کسی چون مولانا اگر چنان کرده است خود را فربه ساخته است وگرنه دوام و قوامِ دینِ حق کجا و نقشِ نفوس ناچیزِ ما کجا؟ و به تعبیر حافظ: «بیا که رونق این کارخانه کم نشود / به زهد همچو تویی یا فسق همچو منی».
اما نکته دیگری که نباید از آن گذشت سرانجام نامیمون، نامبارک و ناموفقِ روشنفکریِ دینی است. اظهارات اخیر دکتر سروش نه به نفیِ دین از جامعه خواهد انجامید و نه در به حاشیه راندنِ گفتمانِ دینی نقشِ چندانی خواهد داشت. بلکه تنها ثمره آن، این خواهد بود که گفتمانِ روشنفکریِ دینی به نفع گفتمانِ رسمی، صحنه را ترک خواهد کرد و قرائتِ اقتدارگرایانه از دین اینک با فراغ بالِ بیشتر از قبل یکّهتازِ میدان خواهد بود. شاید هم اراده خداوند چنین است و باید به تماشا نشست. اگر برای روشنفکریِ دینیِ امروز، اصل بقا و دوامِ دین اهمیتش را از دست داده است و به راحتی میتواند نظارهگرِ «مرگِ طبیعیِ» دین باشد، چرا برای دینداران باید تقویتِ گفتمانِ اقتدارگرایِ دینی جای نگرانی و افسوس داشته باشد؟
آری دینِ خاتم اکنون چهارده قرن است که از عمرش میگذرد اما قرائتِ «روشنفکریِ دینی» از آن، بیش از چهار دهه نتوانست دوام آورد.
هرچند ممکن است دکتر سروش یا پارهای از هوادانِ احتمالیِ ایشان ادعا کنند که «روشنفکریِ دینی» هنوز پروژهای است که پیمانش را با دین نبریده است اما بعید به نظر میرسد صرف این ادعا از نگاهِ ناظران اهمیتی داشته باشد. چنانکه نه هیچ فردِ شیعهمذهب، نه ائمه شیعه، نه هیچ یک از شخصیتهایی نظیر دکتر شریعتی، سیدقطب و … ادعای نفی «خاتمیت» نکردهاند و برایِ خود نقش مؤسس قائل نبودهاند اما دکتر سروش همه آنها را منکر آن اصل و مبتلا به «تأسیس» تشخیص دادهاند!
آنچه در پایان نگارنده بر خود فرض میداند که اینجا به آن اشارهای داشته باشد اینکه دکتر سروش را همچنان بزرگترین معلم خود میداند. اینک قریب به دو دهه است که با آثار و آرای ایشان در حوزههای مختلفِ دینی، سیاسی، الهیاتی و فلسفی مأنوس بودهام. از هیچ نویسندهای به اندازه ایشان نخواندهام، از هیچ سخنرانی به اندازه ایشان نشنیدهام و از هیچ استادی به اندازه ایشان نیاموختهام و حقیقتاً احترامی عمیق را برایشان قائلم که: «من علّمنی حرفاً فقد صیّرنی عبداً».
ارجاعات؛
1- عبدالکریم سروش، «رازدانی و روشنفکری و دینداری»، انتشارات صراط، چاپ ششم؛1383، صص 230 و 231.
2- قرآن کریم، ترجمه محمدمهدی فولادوند، سوره کهف، آیه 65.
3- همان، سوره حشر، آیه 7.
4- همان، سوره حجر، آیه 15.
5- عبدالکریم سروش، «رازدانی و روشنفکری و دینداری»، انتشارات صراط، چاپ ششم؛1383، ص 48.
6- همان، سوره ابراهیم، آیه 24.
7- همان، سوره حشر، آیه 19.
آنچ بیند آن جوان در آینه
پیر اندر خشت میبیند همه
خداوند رحمت کند آیت الله مصباح را.