چرا در علوم انسانی همه نظر میدهند
استاد فلسفه دانشگاه آزاد گفت: سرشت علوم انسانی اینگونه ایجاب می کند که همه درباره آن نظر بدهند در حالیکه سرشت علوم طبیعی اینگونه نیست و به معنای دیگر علوم انسانی یتیم است.
قبلا اشاره کردیم که حوزه علوم انسانی برای اغلب افراد این جذابیت را دارد که همه به خودشان مجوز دهند راجع به حوزههای مختلف آن نظر بدهند و زیاد شدن همین نظرات خودش باعث شده تا شاهد ژانری با عنوان جامعه شناسی زرد، فلسفه زرد، روانشناسی زرد و امثال این باشیم.
سبکی که در آن مخاطب را با دادن یکسری اطلاعات و آگاهیهای سطحی سرگرم کنیم و نوعی نگاه تقلیل گرایانه به مسائل داشته باشیم.
همانطور که در آن گزارش اشاره شد در چندین مصاحبه قرار است درباره این موضوع با کارشناسان و صاحب نظران حوزه علوم انسانی گفتگو کنیم که در اولین مصاحبه از این مجموعه سراغ بیژن عبدالکریمی، نویسنده و پژوهشگر فلسفه و استاد فلسفه دانشگاه آزاد اسلامی رفتیم و نظر او را راجع به این موضوع جویا شدیم.
*آقای عبدالکریمی در ابتدا بفرمائید که اساساً علوم انسانی چه ویژگی دارد که همه دوست دارند درباره آن نظر بدهند؟
علوم انسانی دو تا ویژگی دارد: یکی اینکه همه انسانها خواسته یا ناخواسته با مسائل علوم انسانی درگیر هستند به طوری که مثلاً حتی یک خانم خانه دار هم با مسئله تعلیم و تربیت درگیر است یک معلم و مسئول آموزش و پرورش هم با این مسئله درگیر است یا مثلاً درباره مسئله زنان هم فعالان و تحصیلکردههای زن درگیرند و هم زنان معمولی و خانه دار.
اما مثلاً درباره یک موضوع ژنتیکی یا یک موضوع درباره DNA همه با آن درگیر نیستند. بنابراین اینکه همه با مسائل علوم انسانی درگیرند به خودشان این اجازه را میدهند که نظر هم بدهند و صحبت کنند به طوری که مادربزرگ بنده به واسطه نماز خواندن و روزه گرفتن خودش را آنچنان دیندار میداند که به خودش اجازه دهد درباره امر دینداری که من سالهاست راجع به آن تحقیق میکنم نظر دهد و تلاش میکند مرا قانع کند که امر دینداری چیست و چگونه باید باشد.
ویژگی دیگرش این است که علوم انسانی جزو علوم پازتیو (علوم دقیقه) نیست و روشهای علم پازیتیو وجود ندارد یعنی مثل علوم دقیقه دنبال سابژکتیویته یا عینیت بخشی به معنای خاصی نیستند -اگرچه همین علوم دقیقه هم نمیتواند ما را به درک ساحات انسانی به معنای دقیق کلمه نزدیک کند-.
به عنوان مثال برای اظهار نظر در حوزه فیزیک یا ژنتیک ما نیاز به آموزهها و آگاهیهای خاصی داریم اما راجع به دین، سیاست، تنهایی، مرگ و جامعه به سهولت میتوان نظر داد بی آنکه اظهارنظرها مبتنی بر رویکرد علمی باشد این در حالیست که حرف ضابطه مند زدن در این حوزهها کار سادهای نیست نتیجه اینکه همه درباره دین، سیاست، اقتصاد و … حرف میزنند.
به هر حال سرشت علوم انسانی اینگونه ایجاب میکند در حالی که سرشت علوم طبیعی اینگونه نیست به یک معنا علوم انسانی یتیم است و حتی یک سیاستمدار هم این توهم را دارد که علوم انسانی میداند یا مثلاً یک فردی که پزشکی یا فیزیک خوانده به خودش اجازه میدهد که یک مسئولیت و سمت فرهنگی را قبول و اظهار نظرهای جدی راجع به آن کند در حالی که یک تحصیلکرده فلسفه یا جامعه شناس کار درست به خودش اجازه نمیدهد که ریاست یک بیمارستان یا مرکز پژوهشی فیزیک را به عهده بگیرد.
*آیا این اتفاق و رخداد فقط مربوط به ایران است یا در همه کشورها اینگونه است؟
خیر، این خصیصه محدود به ایران نیست و یک امر جهانی است البته در کشورهای خاورمیانهای کمی این مسئله حادتر است چون همه با مسائل انسانی درگیرند.
*نقش شبکههای اجتماعی در چنین اتفاقی را چگونه ارزیابی میکنید؟
اتفاقاً بسیار نقش مهمی دارند و مسئله را بسیار حادتر کرده است. امروز هر بچه ۱۰ سالهای خودش یک رسانه است چون رسانه دیگر فقط در اختیار قدرتها نیست و همه قدرت سخن گفتن دارند و کل جهان دموکراتیزه شده است و این دموکراتیزه شدن و ظهور فردیت و رشد فردگرایی و بزرگ شدن «من ِ» سوبژه که خودش را مستقل از هستی، ملت میداند همه اینها که وضعیت فرهنگ، مبتذل میشود و به تبع نیچه میتوان از مرگ فرهنگ صحبت کرد.
لذا در چنین جهانی در فضای مجازی و واقعی، بشریت تبدیل به دهانی بزرگ برای وراجی شده است و ما کمتر شنیدن میبینیم بلکه بیشتر حرف زدن میبینیم.
قبلاً ما یک سعدی داشتیم که قلمروی بزرگی حتی تا چین، سعدی میخواندند یا در غرب یک شکسپیر وجود داشت و صدها هزار خواننده امروز هر کسی خودش را یک نویسنده و متفکر میداند و به خودش اجازه میدهد بگوید هگل غلط کرد، هایدگر نفهمید و امثال اینها. حتی اینگونه بی احترامیها به افراد بومی خودمان هم میشود.
*البته به نظر میرسد بخشی از این اتفاقات به زندگی در جهان مدرن و ویژگیهای آن برمیگردد چون وضعیت فرهنگ در جهان مدرن با وضعیت فرهنگ در گذشته اصلاً قابل مقایسه نیست.
بله، دقیقاً؛ در دوران مدرن «Education » عمومی شد و همه حق تحصیل پیدا کردند که خب نکته مثبتی است ولی به همان اندازه که تحصیلات عمومی شد، فرهنگ تنزل پیدا کرد. به قول خوزه ارتگایی گاست ، فیلسوف اسپانیایی در کتاب «طغیان توده ها» تودهها امروز در همه جا حضور دارند مثلاً در گذشته، تئاتر برای یک عده خاصی بود اما امروزه همه به دیدن تئاتر میروند و یک پدیده عمومی شده که راجع به آن نظر میدهند یا مثلاً سینما، هنر را خیلی popular عمومی کرده است.
به این ترتیب مقوله فرهنگ حالت نخبه گرایانهاش را از دست داد و وقتی یک چیزی عمومی میشود، تنزل پیدا میکند چون بین عمق و گستره رابطه معکوس وجود دارد.
در سال ۱۸۲۵ زمانی که هگل سردبیر یک روزنامه در آلمان بود، سرمقاله یکی از مقالاتش این بود: «توده ها می آیند!».از طرفی در دو قرن اخیر جمعیت کره زمین از یک میلیارد نفر به هشت میلیارد نفر رسیده است بنابراین اگر این رشد جمعیت را کنار وضعیت عمومی شدن فرهنگ قرار بدهیم میبینیم که همه اینها باعث شده فرهنگ وجه نخبگیاش را از دست بدهد.
علاوه بر این در جهان مدرن سلسله مراتب وجود ندارد. در گذشته عالم غیب و شهادت، عالم لاهوت و ناسوت و امثال این وجود داشت چون آگاهی مراتب داشت و همه مراتب آگاهی یکسان نیستند؛ بعضی از آگاهیها حکمت اولی هستند در حالی که برخی حکمت سفلی هستند.
در جهان دکارتی و امروزه سلسله مراتب از بین میرود و یک جهان تک ساحتی میشود. جهان عبارتست از ماده و حرکت که دیگر عالم بالا و پایینی وجود ندارد.
کسی دنبال معرفت متعالی و غیر متعالی نمیرود و عقل، مراتب ندارد بلکه در جهان دکارتی امروز عقل نعمتی است که خداوند به صورت یکسان بین همه تقسیم کرده است که اصلاً با واقعیت جور در نمیآید چون چطور میشود که عقل داعشی را با عقل محمد مصطفی (ص) یکی کرد؟
*خب برای عمیق دانستن یا سطحی دانستن یک اثر یا فرد چه متر و معیاری وجود دارد؟
عمق چیزی نیست که بتوان برای آن متر بگذاریم و بگوییم فلان حرف عمیق است و فلان حرف عمیق نیست. ممکن است که به عقیده من شریعتی یک فرد عمیق باشد اما از نظر یک نفر دیگر یک آدم سطحی باشد.
بنابراین اینکه به راحتی و به صورت مطلق اعلام کنیم که چه کتابی عمیق است و چه کتابی سطحی کار راحتی نیست.
اما تا حدی میتوان گفت که اگر یک اثر بتواند وارد حوزه آکادمیک شود یعنی یک عمق ی داشته است اما اگر وارد حوزه آکادمیک نشود یعنی خیلی popular و عمومی است.
تعیین کننده این موضوع هم ما نیستیم بلکه حیات اجتماعی یک اثر خودش نشان میدهد که یک کتاب سطحی است یا عمیق و جدی.
همانطور که دیدهایم کتابهای بسیاری از جامعه شناسان خیلی زود و پس از چندسال فراموش میشوند در حالی که بسیاری از کتابهای مارکس و زیمل با گذشت چندین دهه همچنان در دانشگاهها تدریس میشوند.
*خب ولی ما شاهد کتابهایی هستیم که وارد حوزه آکادمیک نشدند ولی بارها هم تجدید چاپ شدند.
خب اگر کتابی وارده حوزه آکادمیک نشود اما مورد استقبال قرار بگیرد به دلیل همان موضوع تنزل فرهنگ است که اشاره کردم. ضمن اینکه در کل جهان یک ژانری وجود دارد به نام popular science که در این ژانر نویسندگانی مینویسند که مطالب پیچیده علمی را به زبان عام مینویسند مثلاً یکسری افراد این استعداد را دارند که نظریه اینشتین را به یک زبانی بنویسند که همه بفهمند یا مثلاً یوال نوح هراری یکی از همین نویسندههاست که کتاب «انسان خردمند» را نوشته و نظریه تکامل و تحولات زمین شناسی را باهم ترکیب کرده و با یک ادبیات عامیانه و تودهای کتاب نوشته است.
*البته اینکه مردم به سمت آگاهی و دانستن تشویق شوند ولی به نظر میرسد همزمان آسیبها و خطرهایی هم دارد، نظر شما در این باره چیست؟
بله اینکه مسائل سخت و پیچیده برای عموم مردم گفته شود خوب است ولی خطر آنجاست که به دلیل ضعف فرهنگ فرق بین کتب و نویسندگان را ندانیم و چنین فردی را فیلسوف یا جامعه شناس تلقی کنیم در صورتیکه هراری فیلسوف نیست و یک نویسنده خوش ذوق و خوش قلم است و حتی در رشته فلسفه دانشگاههای غربی هم تدریس نمیشود.
اینکه شبکههای ماهوارهای مثل بی بی سی واینها هم او را به عنوان فیلسوف دعوت میکنند به این دلیل است که بی بی سی هم در همان ژانر popular Science است نه رسانه نخبگان و فرهیختگان و خب اینها همه بازتولید همدیگر هستند و این شبکههای تلویزیونی هستند که مفهوم پوپولیسم را بازتولید میکنند.