نگاهی به کتاب «فیلسوف دل؛ زندگی و اندیشه بیقرار سورن کیرکگور»؛ سُقراطِ مسیحیِ مُدِرنیته
عظیم محمودآبادی
به تازگی کتاب «فیلسوف دل؛ زندگی و اندیشه بیقرار سورن کیرکگور در جدال عشق و ایمان» نوشته کِلِر کارلایل با ترجمه روان و خواندنی ارسطو میرانی به فارسی ترجمه و توسط انتشارات «کتاب پارسه» منتشر شده است.
«شادی حقیقی، همیشه در دورترین نقطه از رنج است».(سورن کیرکگور)
کیرکگور نخستین فیلسوف بزرگی بود که زیستِ مدرن را تجربه کرد؛ زندگی در جهانِ مدرنِ روزنامهها، قطارها، ویترینها، پارکهای تفریحی و فروشگاههای بزرگ.
البته برای او این زیستن در دنیایِ مدرن، چندان همراهانه و همدلانه نبود بلکه با نگاهی انتقادی، آنچه در نظر دیگران دستاوردِ جهان جدید محسوب میشد را به باد انتقاد میگرفت و نسبت به عواقبِ آن هشدار میداد.
-
زندگی و زمانه کیرکگور
سورن کیرکگور در خانوادهای از مسیحیان لوتری در کپنهاگ دانمارک که شهری اشرافی و اعیان نشین بود به دنیا آمد.
خانواده او البته در ردیف اشراف و اعیان نبودند همچنانکه از اهالی بومی این شهر نیز محسوب نمیشدند؛ بخش وسیعی از ساکنان کپنهاگ در آن زمان را ثروتمندانی تشکیل میدادند که از نواحی دیگر به آنجا آمده و کپنهاگ را رسماً تبدیل به شهرِ اغنیا کرده بودند.
پدر و مادر وی، دهقانزادهای ساده بودند اما بعدها پدرش آنقدر در فعالیتهای اقتصادیاش موفق شد که توانست پول خوبی به دست آورد و در منطقهای از کپنهاگ چنان خانهای بخرد که رشک و حسد اهالی این شهر اعیان نشین را برانگیزد!
سورن، هفتمین و آخرین فرزند این خانواده بود. پدر و مادرش او را «سورِن» نامیدند؛ نامی که در لغت، به معنای «سخت» است و گویی هرچقدر او بزرگتر میشد نامش، بیشترشان و شایستگیِ او را مییافت.
چنانکه اولین تصویری که از وی در قامتِ یک نوجوان ترسیم شده، اینطور روایتش کرده است: «پسری لوس و نافرمان که به بَندِ پیشبندِ مادرش آویزان شده است.» (فیلسوف دل، کلر کرلایل، ترجمه ارسطو میرانی، انتشارات کتاب پارسه، چاپ اول؛ 1399، ص 84)
-
پدرِ اگزیستانسیالیسم
البته بعدها نسبتِ کیرکگور با مادرش در نظر کسانی که در مورد اندیشه و زندگی او کار کردهاند، جایگاه به مراتب مهمتری یافت. تا جایی که گاه از جایگاه مادر برای او به مثابه «امری مقدس» سخن گفتهاند: «هرگز نامی از مادرش نبرد، نه به این دلیل که او را فراموش کرده است؛ این سکوتی است در پیشگاه امر مقدس، چیزی که مدتها پیش از سخنآموزی او را در بر گرفته بود.» (همان، ص 83) اما سورن این «پسرِ لوسو نافرمان» بعدها به «پدرِ اگزیستانسیالیسم» مشهور شد. (همان، ص 11)
پسری که در میانه قرن نوزدهم – یک قرن پس از «عصر روشنگری» – و زمانی که روزگار سَرِ آشتی با دیانت و الهیات نداشت، او در دانشگاه الهیات خواند و به مقام استادی رسید.
البته به این هم اکتفا نکرد و دست به قلم شد و در سی سالگی رسماً در مقام نویسندهای تمام عیار ظاهر شد. البته نه اینکه خرج زندگیاش را از طریق نویسندگی تأمین کند. او حقیقتاً بختیارتر از آن بود که چون نویسنده این سطور، معاشِ خود را معطلِ تراوشات قلمِ خود کند. آری او از نویسندگی ارتزاق نمیکرد بلکه نویسندگی را میزیست!
چنانکه در احوالاتش نوشتهاند که بیشتر ثروت پدرش را صرف نویسندگی کرد؛ «نه فقط صرف صدها نسخه از هر کتاب و دستمزد عیزرائیل لوین به عنوان منشی بلکه صرف همه آنچه برای حفظ زندگیاش در تمام زندگی نیاز داشت؛ خدمتکاران، غذای خوب، رستوران، کافیشاپها، سیگار، کتاب و صحافی کتاب، کالاسکههای کرایهای برای اوقاتی که باید از شهر بیرون میرفت تا بادی به کلهاش بخورد». (همان، 76)
این نویسنده بختیار، پرکار و خوش ذوق اما نه تنها آثار و نوشتههایش، بلکه حتی زندگی شخصیاش نیز گویی ریشه در فلسفهای دارد که بعدها به اگزیستانسیالیسم مشهور شد: «او فلسفهای میآفریند که بر تجربه تکیه دارد، بر پرسشهایی که بییقینیها و تصمیمهای زندگی آنها را روشن میسازد. مفاهیم و استدلالهای او برخاسته از نمایش خیره کننده انسانیت است که در هر شخصی به اجرا در میآید. یک قرن بعد بینشهای او در باره اهمیت فلسفی «فرد واحد» الهام بخش این برهانِ نسل کاملی از اگزیستانسیالیستها میشود که سرشت انسان، نه ماهیتی ثابت و بیزمان است و نه ضرورتی زیست شناختی، بلکه رسالتی خلاقانه برای هر فرد است». (همان، ص 48) البته طبیعتاً اگزیستانسیالیسمِ کیرکگور، از نوع الحادی و سکولارِ آن نبود که بعدها در چهرههایی نظیر ژانپل سارتر به منصه ظهور رسید بلکه از سنخِ دینی و مسیحیاش بود که در کسانی نظیر کارل یاسپرس سراغ داریم؛ کسی که بعدها به مبلغِ اندیشههای سلف صالح خود کیرکگور تبدیل شد.
کیرکگور به سبک و سیاقِ اگزیستانسیالیستها – بلکه اگزیستانسیالیستها به سبک و سیاقِ او- معتقد بود فهمیدنِ چگونه زیستن در جهان باید مساله کانونی فلسفه و زندگیاش باشد. این پرسش برای کیرکگور هرگز مسالهای صرفاً نظری یا علمی نبوده است؛ بلکه همیشه یک تکلیف معنوی بوده در ارتباطی تنگاتنگ با این پرسش که «چگونه میتوان در ارتباط با خداوند زیست.» (همان، ص 34)
دغدغه «چگونه زیستن» پرسش اصلی و همیشگی کیرکگور بود. پرسشی که در پاسخی مختصر اما به غایت مهمِ به آن، در کتاب «بیماری به سوی مرگ» نوشت: «انسان صرفاً جسم و ذهن نیست، بلکه موجودی معنوی است که با قدرتی برتر ارتباط دارد. اما زندگی معنوی ما، برخلاف بدن هایمان، به صورت آماده ولی رشد نیافته، به ما داده نشده است؛ همه ما با تکالیف «خود شدن» مواجهایم. این یعنی زیستن هر لحظه از زندگی در ارتباط با خداوند، بازگشت مداوم به سرچشمه سرمدی هستی خود ما.» (همان، صص 79 و 80)
-
سَبکِ فَلسفیِ کیرکگور
سبک کیرکگور در فلسفه را بیش از هر چیز دیگری میتوان سبک سقراطی دانست. او در مقام شاگرد سقراط، خودشناسی را گرامیتر از هر نوع فلسفه دیگر میدانست و خوانندگانش را تشویق میکرد که در باره خود قضاوت کنند نه دیگری.
چنانکه مثل سقراط همه چیز را به زیر تیغِ تیزِ سوالهای پی در پیاش میبرد و از مسیحیت تا مدرنیته همه چیز را به پرسش میگرفت! و در این مسیر گویی با چیزی یا کسی تعارف نداشت؛ نه استادی دانشگاه و نوشتههای فلسفیاش مانع از آن میشد که با بزرگان صاحب نام و جاه دربپیچد و نه عشق و علاقه وافر و دلدادگی عمیقش به عیسی (ع) مانع از بیان انتقادات تند و تیزش به مسیحیت میشد.
آری او هرچند ایمانگرایی راسخ و مسیحیای مؤمن بود اما از نوشتههایش چنین بر میآید که نسبت به کیش مسیحیت به نوعی دودِلی مبتلا بوده است تا جایی که اصطلاحِ «جهانِ مسیحیت» را با نوعی تخفیف و تحقیر به کار میبُرد. (همان، ص 31)
گویی او با نهیبهای خود درصدد آن بود که در مقامِ لوتری جدید، در مذهب لوتر (پروتستانتیسم) ظاهر شود؛ چراکه معتقد بود حالا که دین لوتری دیگر نیرویی بر هم زننده نیست بلکه کلیسایی تثبیت یافته است، آن اضطرار جایش را به آسوده خاطری و آرامش یا حتی بیتفاوتی داده است. حالا جایِ «خرمگسی» سقراطی خالی است تا دلهای مسیحیان را برانگیزاند تا دوباره آنها را بیقرار و احساس نیازشان به خدا را بیدار کند. (همان، ص 31)
-
حملههای حکیمانه
البته این تنها مسیحیت نبود که مورد پرسشهای نقادانه کیرکگور بود بلکه مدرنیته، ابزار و ادوات و حتی فیلسوفانِ آن هم از آماجِ حملههای حکیمانه او در امان نبودند. چراکه او از سقراط آموخته بود فیلسوف باید به آدمها بیاموزد که آنها چگونه میتوانند «انسان» باشند. نه اینکه چون سوفسطائیان «معلمان مزدبگیر» ی باشند – به تعبیر افلاطون- که به صورت دستفروشان، استدلالهای هوشمندانه اما سطحی را در جامعه رواج میدهند. (همان، ص 52)
کیرکگور به طور کلی فلسفه مدرن را «نازلترین و محدودترین سپهر هستی» (همان، ص 56) میدانست و در مسیر نقادی از مدرنیته، فرهنگ و فلسفه آن، البته نه مقهورِ هیچ اسمی میشد و نه مرعوبِ هیچ رسمی که بتواند او را به بند کشد و در بندش کند!
چنانکه وقتی برای مدتی به برلین رفت و آنجا رحل اقامت گزید، گئورگ ویلهلم فردریش هگل تازه از دنیا رفته بود و برای همین او لاجرم در کلاسهای درسِ فریدریش ویلهلم یوزف فون شلینگ شرکت کرد. کلاسهایی که البته هیچ احساس رضایتی از آنها نیافت و در نامهای به برادرش تجربه درس شلینگ را اینچنین روایت کرد: «شلینگ تحمل ناپذیرترین مهملات را به زبان میآورد. من برای شرکت در درسهای شلینگ زیادی مسنام، همانطور که او هم برای ارائه آنها زیادی پیر است. کل آموزههای او در باره قوا نشان دهنده بالاترین درجه بیقوتیِ او است.» (همان، ص 53)
البته این تنها فلاسفه عصر جدید نبودند که در آماج حملاتِ حکیمانه وی قرار گرفتند بلکه نهادهایی که به نوعی مظاهر مدرنیته تلقی میشدند نیز از امواج انتقادی این فیلسوف دانمارکی در امان نماندند. چنانکه نویسنده «فیلسوف دل» با اشاره به انتقادات تند و تیز او نسبت به دانشگاه مینویسد: «کیرکگور کل فعالیت دانشگاهی را گریز طفرهآمیز از هستی بالفعل میدید. او این جدایی فکری از هستی بالفعل را به تجاریسازیِ خودخواهانه دانش ربط میداد؛ استادان دانشگاههای مدرن با اندیشهها همان کاری را میکنند که بازرگانان با کالاها میکنند، البته با حقهبازی بیشتر، چون در نوشتههای انتزاعی و به زیبایی بستهبندی شده آنها هیچ حکمت راستینی وجود ندارد.» (همان)
-
آیرونیِ مدرن در برابرِ آیرونیِ سقراط
در افتادان با مدهای فکری – فلسفیِ زمانه، دلی شیر، سری نترس، پایی قرص، جهدی بلیغ و روشی سقراطگونه میطلبید که این همه به نیکی و وفور در وجود رنجورِ کیرکگور جمع شده بود. این مقولات از همان نخستین سالهای کار علمی و فکریاش، به دغدغهای جدی برایش تبدیل شد؛ چنانکه پایاننامه خود را نیز به همین موضوع اختصاص داد و آن را تحت عنوان «مفهوم آیرونی با ارجاع مدام به سقراط» به رشته تحریر درآورد (این کتاب پیشتر با ترجمه صالح نجفی تحت همین عنوان توسط انتشارات مرکز منتشر شده است).
«آیرونی» نوعی شیوه ارتباط غیر مستقیم است که با آن پرسشهای پنهانی میپرسند و آنچه را نمیتوان سرراست بیان کرد میگویند. هر گفته آیرونیکی، با انتقال چیزی فراتر از معنای لفظیاش، خود را به پرسش میکشد، مانند گفتن چیزی احمقانه یا ساده لوحانه برای نشان دادن اینکه میدانی جریان از چه قرار است… . (همان، ص 28)
البته کیرکگور از بیخاصیت شدن مفهوم آیرونی در مدرنیته و به اصطلاح اخته شدن – و حتی به نوعی به ابتذال کشیدنِ – آن سخن میگوید و سبک و سیاقی که این مفهوم در فرهنگ و ادبیات مدرن پیدا کرده و آنچه بر آن حمل میشود را مورد انتقاد جدی قرار میدهد. کیرکگور در رساله خود استدلال میکند که «این آیرونی مدرن تکیهگاهی ندارد. ما از جهان فراتر میرویم، از معنایش میپرسیم و امکانی بودنش را آشکار میکنیم – به چه منظور؟ آیرونی تبدیل به نوعی سبک شده است: فُرمی ادبی و ژِستی فرهیختهوار، نگرشی عصیانگر. شاید به نظر بیاید که حقیقتی در آن است، شاید شهامت آن را دارد که با سادهلوحی، ارزشها و اهدافی را که فرهنگ شما به جهان نسبت میدهد باور نکند. اما این آیرونی همه چیز را میخشکاند: شرافت را از حقیقت و فضیلت را از شجاعت میگیرد، تا جایی که دیگر دلیلی برای صادق یا شجاع بودن نمیماند». (همان، ص 29)
کیرکگور در ادامه اما تاکید میکند که آیرونیِ سقراط اما از این جنس نبود؛ «آیرونیِ مدرن از بیثبات کردن همه معناها بهره میبرد اما سقراط ایدهها و ارزشها را متزلزل میکند تا دوباره به درکی استوارتر از آنها دست یابد. او نه از سَرِ پوچباوری یا بدبینی یا هوشمندیِ صرف بلکه به خاطر دلبستگی عمیق و جدیاش به «چیزی والاتر» فرهنگ عصر خویش را به پرسش گرفت.» (همان، ص 29)
اما آیرونیِ سقراطوارِ کیرکگور، کموبیش دامن همه فلاسفه و متفکران مدرن را گرفت و در این میان برای او تفاوتی میان کوچک و بزرگ یا زنده و مردهشان نمیکرد.
هرچند کیرکگور زمانی پایش به برلین رسید که هگل از دنیا رخت بربسته بود اما این باعث نشد که این فیلسوف بزرگِ عصر جدید، از یورش سقراطوارِکیرکگور مصون بماند. چنانکه وقتی در «ترس و لرز» میخواهد اهمیت ابراهیم و حساسیت کارِ او (در مورد قربانی کردن اسحاق) را متذکر شود، پای هگل را به میان میکشد و در مقایسهای بیپروا، متهورانه و در عین حال زیرکانه و خلاقانه و از همه مهمتر صادقانه و صمیمانه مینویسد: «گویا فهمیدن هگل دشوار است اما فهمیدن ابراهیم چیز پیشپا افتادهای است! فراتر رفتن از هگل معجزه است اما فراتر رفتن از ابراهیم از همه چیز سادهتر است! من به سهم خود به قدر کفایت وقت صرف فهمیدن فلسفه هگل کردهام و گمان میکنم آن را کموبیش خوب میفهمم، و وقتی علیرغم زحمتی که کشیدهام بعضی سطور را نمیفهمم، بیتأمل گمان میکنم که خود او نیز در این باب چندان روشن نبوده است. این کار را به سادگی و به طور طبیعی انجام میدهم و اندیشهام از آن به عذاب نمیافتد. اما بر عکس، آنگاه که به ابراهیم میاندیشم گویی نابود میشوم. هر لحظه آن پارادوکسِ عظیم را که جوهر زندگی ابراهیم است در نظر میآورم و در هر لحظه واپس رانده میشوم و اندیشهام با همه شور و شوقش حتی به اندازه سرسوزنی به این پارادوکس نفوذ نمیکند. همه عضلاتم را برای تجسم منظرهای از آن منقبض میکنم اما در همان لحظه فلج میشوم.» (ترس و لرز، سورن کیرکگور، ترجمه عبدالکریم رشیدیان، انتشارات نشر نی، چاپ پانزدهم؛ 1396، ص 57)
دغدغه «چگونه زیستن» به عنوان تکلیفی معنوی تا پایان عمر گریبانِ کیرکگور را رها نکرد. او در اوان همین راه بود که از نامزد خود رگینه – دختر زیبایی که خیلی دوستش میداشت- برای همیشه جدا شد. هرچند یادِ او هیچگاه نتوانست فراموش کند. علاوه بر آن گویی عشقی که به نامزدِ ناکام مانده از او داشت سرچشمه ذوقِ مومنانهاش شد. ناکامیِ او از نامزدش البته مختارانه بود؛ چراکه او میان عشقی زمینی و ایمانی آسمانی دومی را اختیار کرد؛ هرچند این عشقِ معصومانهاش، محملی شد برای آن ایمانش. شاید او در ترکِ عشقِ خویش، میخواست شریک اذواقِ ابراهیم شود؛ با بی رحمی از محبوبِ ناسوتیاش بِبُرد تا با اشتیاق در پیِ معشوقِ لاهوتیاش بپوید.
-
اوضاع سیاسی – اجتماعی عصر کیرکگور
مساله زیست مؤمنانه نه تنها زندگی شخصی و خصوصی کیرکگور را تحت تأثیر قرار داد بلکه زیست اجتماعی و مدنی او را نیز متأثر کرده بود.
چنانکه وی در زمانی می زیست که مانیفست کمونیست در لندن منتشر و به سرعت در دیگر شهرهای اروپایی توزیع شده بود.
وقتی کمونیسم در اروپا داشت بر اندام حکومتها لرزه میانداخت و شاه کریستین هشتم – پادشاه دانمارک- نیز حسابی احساس خطر کرده بود، کیرکگور با او دیدار و سعی کرد به پادشاه اطمینان بدهد که این تضاد طبقاتی مانند «مناقشه بین مستاجرانِ همسایه» است و نباید «صاحبخانهشان» را ناراحت کند و «کل این حرکت اصلاً هیچ تاثیری بر پادشاه نخواهد گذاشت.» (فیلسوف دل، کلر کرلایل، ترجمه ارسطو میرانی، انتشارات کتاب پارسه، چاپ اول؛ 1399، ص 78)
آری کیرکگور با پادشاه دانمارک نیز روابط حسنهای داشت؛ حتی گفتهاند که پادشاهِ پیر نوشتههایِ او را میخواند و تحسین میکرد و سه، چهار باری به دعوت او به کاخ آمالین بورگ رفته بود.
اما کمونیستها تنها اکتویسیتهایی نبودند که کیرکگور راهش را از آنها جدا کرده بود. بلکه ملیگرایی هم که در آن زمین و زمان، رونقی داشت و تب و تابش بالا گرفته بود نیز دلی از او نمیربود و باری را بر آن بار، نمیکرد.
این مشی و روش البته برای او در نهایت سرانجامی بیشباهت به سقراط نداشت. هرچند او را بر خلاف سقراط، متهم به «گمراه کردن جوانان» نکردند و طعم زندان را به او نچشاندند و به جام شکرانی به کامش ننوشاندند اما با این وجود چون سقراط، وی را آماج هجمهها و حملهها قرار دادند و در بدنامی و به استهزاء کشیدنش کوشیدند. این وضعیت را البته خودش از قبل پیشبینی کرده بود. گویی میدانست در عصر جدید و فرهنگ مدرن، دغدغه معنویت و مخاطره دیندار بودن، بیهزینه نیست! هزینهای که شاید کمترین آن «بدنامی» باشد: «بنابراین من در اتاق آرامی مینشینم و بیتردید به زودی به خاطر بیتفاوتی به آرمان ملّت، بدنام میشوم! من فقط با یک مخاطره آشنا هستم، مخاطره دیندار بودن». (همان، 79)
شاید همین «مخاطره» یا اضطراب بود که او را از بدخواهیِ بدخواهان و غرضورزیهایِ غرض ورزان، در امان نگاه میداشته است. چه او خود به نیکی دریافته بود که برای رسیدن به شادیِ حقیقی، راهِ دوری پر از رنج در پیش دارد.
-
شناسنامه کتاب
سورن کیرکگور، فیلسوفی سختاندیش و سختنویس و بسیار پرکار بود. از او در عمر کوتاهی که داشته، نوشتههای فراوانی به جای مانده است که برخی از آنها توسط مترجمان صاحبنام به فارسی ترجمه شده است.
علاوه بر این در سالهای اخیر در باره زندگی و اندیشههای او نیز کتابهای مفیدی به زبان فارسی ترجمه و حتی تألیف شده است.
اما به تازگی کتاب «فیلسوف دل؛ زندگی و اندیشه بیقرار سورن کیرکگور در جدال عشق و ایمان» نوشته کِلِر کارلایل با ترجمه روان و خواندنی ارسطو میرانی به فارسی ترجمه و توسط انتشارات «کتاب پارسه» منتشر شده است.
این کتاب دربرگیرنده زندگی و اندیشههای کیرکگور و نویسنده آن هماکنون دانشیار فلسفه و الهیات در کینگز کالج لندن است.
«فیلسوف دل»، کلر کارلایل، ترجمه ارسطو میرانی، انتشارات کتاب پارسه، چاپ اول؛ 1399، تعداد صفحه؛ 358، قیمت؛ 69.500 تومان.