ناشری مهربان تراز پدر؛ در بزرگداشت استاد فقید حسن محجوب از بنیانگذاران سهامی انتشار
محمد علی عسگری
استاد حسن محجوب در گذشت. مدیر نازنین و شفیق و انسان دوست شرکت سهامی انتشار که به راستی مانند نامش به تمام معنا «محجوب» بود و شریف. از آن گونه انسانهایی که گویی لنگر این دنیا هستند و وقتی میروند هیچ چیز یا هیچ کس دیگری نمیتواند جای خالیشان را پر کند. پیرمردی نوَد ساله که هر روز صبح خودش را به خیابان بهارستان میرساند و پشت آن میز شلوغ و پر از کتاب در دفترش می نشست. با یک استکان چای و مدادی و کاغذی و غرق در کتاب میشد. آنچنان که باید به زور او را از آن فضا خارج میکردی تا بتوانی لقمهای نان به دهانش برسانی یا قطرهای آب یا شربت در کام تشنهاش بریزی. او عاشق و شیفته کتاب بود و بوی کاغذ را تا اعماق وجود خود احساس میکرد. حدود شصت سال مدیریت یک شرکت انتشاراتی خوش نام و خوش سابقه را بر دوش میکشید.
محجوب از سال ۱۳۳۵ به حوزه کارهای انتشاراتی وارد شد و پس از تأسیس شرکت انتشار، تا پایان مدیرعامل این موسسه بود. او طی سالهای متمادی به رغم همه رنج و محنت و فشارها و محدودیتها موفق شد آثار شخصیتهای برجستهای چون مهندس بازرگان، آیتالله مطهری، دکتر یدالله سحابی، آیتالله طالقانی، آیتالله بهشتی، دکتر شریعتی، دکتر عبدالحسین زرین کوب، مقصودفراستخواه، احمد آرام، محمدمهدی جعفری، سرهنگ غلامرضا نجاتی، دکتر ابراهیم یزدی و صدها نویسنده و پژوهشگر و مترجم دیگر را که بالغ بر هزار و هفتصد عنوان کتاب میشود به چاپ برساند. علاوه بر اینها شرکت انتشار دهها کتاب حقوقی و دانشگاهی را به چاپ رساند که همچنان جزو مراجع دانشجویان ایرانی است.
پیرمرد از همه اینها خاطره داشت. حتی عکسها، یادداشتها و دست خطهایی که به قلم برخی از آنها بود. اصلاً آن ساختمان مملو از خاطره بود و در رأس آن خاطره روزی که دکتر مصدق نطق تاریخیاش را در میدان بهارستان از همان جا بیان کرده بود. هنوز میزی را که او پشتش نشسته بود درآنجا نگهداری میشود. محجوب اما خودش در اتاق دیگری می نشست. او را که پشت میزش میدیدی، گویی یک مشت استخوان در کالبدی تنیده شده و بر روی آن پوستی لطیف و شفاف کشیده باشند. بی هیچ گوشتی و چربی اضافهای. همراه با یک پیشانی بلند و چند خال سیاه درشت که مانند ابرهای پراکنده بر آسمان صورت نقش بسته بود. آن گونههای برجسته، چشمان نافذ، دستهای درشت و اندکی لرزان، صدای گرم و طنین داری که کلمات و جملات را با طمأنینه و آرامش خاصی بیان میکرد، هرگز فراموش شدنی نبود.
استاد حسن محجوب برای من واقعاً از یک پدر مهربانتر بود. بعد از سالها دربدری برای چاپ کتاب المحنه [که خود داستانی مفصل دارد پر آب چشم!] گذارم به شرکت انتشار افتاد و او مرا به حضور پذیرفت. از وضعیت نابسامان و أسف ناک نشر گفت و ابراز امیدواری کرد که شاید این فروش مجازی به فریاد صنعت نشر ایران برسد و گرنه فاتحهاش خوانده است. ترجمه مرا از کتاب دیده بود اما به آن ایراد داشت. من هم با جان و دل پذیرفتم. بعد مانند یک استاد صاحب قلم و نویسندهای خبره نشست و خط به خط و ورق به ورق کتاب را خواند و درحاشیه اش کلماتی یا جملاتی را نوشت یا علامت سوالی گذاشت تا تصحیح شود. سپس آن را به من داد تا هرکدام را درست می دانم در متن اعمال کنم. میگفت این کتاب مهم است و نباید به آسانی از آن گذشت. اتفاقاً گفتم قرار شده استاد بزرگوارم جناب آقای هادی عالم زاده بر آن مقدمهای بنویسد که گل از گلش شکفت و مانند کودکی خردسال به وجد آمد. بعد متوجه شدم این دو نفر روزگاری با یکدیگر هم کلاس بودهاند و بخصوص سر درس تقی زاده معروف چه شیطنتها کرده بودند. همینها چاپ کتاب را برای من به یک حادثه فرهنگی تبدیل کرد. بخصوص اینکه موفق شدم پس از سالیان دراز این دو هم شاگردی قدیمی را با یکدیگر ملاقات دهم و چه اتفاق شیرین و شور انگیزی بود. آن روز من و دوستم فتاح غلامی تماشاگر این حادثه بودیم و آن دو با آه و حسرت و شادی و شعف ساعتهایی را مشغول بازخوانی صدها خاطره از تاریخ و جغرافیا و اندیشه و قلم گرفته تا ناجوانمردیهای دنیای سیاست شدند و ما را با خود به آن گذشتههای پرحادثه بردند. بعدها متوجه شدم سیاست داغ سنگینی را هم بر دلش گذاشته بود.
یکی دوسال پیش بود که مجله بخارا شبی را به نام او برگزار کرد. در این مراسم دکتر محمد اسلامی، محمد مهدی جعفری، فریدون مجلسی، بهمن زبر دست، محمود آموزگار و علی دهباشی سخنرانی کرده و از خدمات فرهنگی دکتر محجوب گفتند. پیرمرد نیز خود برای لحظاتی به خاطره گویی از کارها و فعالیتهایش پرداخت و درمجموع شبی به یادماندنی را آفرید که برخی از ویدئوهایش نیز در شبکههای مجازی دست به دست شد. بخصوص آنجا که استاد شفیعی کدکنی دو دست را بر شانههای محجوب گذاشته و از خاطرات قدیم و ماجرای دکتر خانلری و کتابخانه بنیاد فرهنگ میگوید. تصور اینکه دیگر امکان ملاقات با چنین انسانهای بزرگی از آدمی گرفته شده غم انگیز است، اما تصور اینکه دنیای نشر ما دیگر مدیر لایق و پرتوان و با انگیزه و پشتکاری نظیر محجوب را ندارد از آن غم انگیز تر. یادش گرامی باد