نقش افول جریان روشنفکری در موضوع انفعال در گفتوگو با ناصر مهدوی
امیر تاکی: هنگامی که یک قطار از ادامه حرکت بازمی ایستد، بدیهیترین اقدام و گام نخست، بررسی وضعیت لوکوموتیو آن است. طبیعتاً تحلیل وضعیت روشنفکران به عنوان پیشرانان و قدرتهای پیشبرنده یک جامعه، هنگامی که آن جامعه دچار مسئله و مشکل میشود، از جمله اقدامات اولیه و اساسی خواهد بود. در این مصاحبه به نقش روشنفکران در به ورطه انفعال کشیده شدن جامعه میپردازیم و در ادامه سیر و تحولهای معنایی آن را موشکافی خواهیم کرد. این گفتوگوی خواندنی با دکتر ناصر مهدوی، حاصل سالها تحقیق، تجربه و فعالیت ایشان در حوزه روشنفکری است که با دغدغهای وافر و احساس مسئولیتی عمیق به جامعه، به نقد وضعیت کنونی میپردازد.
اگر بخواهیم از نگاه فلسفی به موضوع انفعال نگاه کنیم، نقش اندیشمندان و روشنفکران ازلحاظ تئوریک و عملی در بروز و جلوگیری از انفعال عمومی یا گروهی از افراد جامعه چگونه است؟
تصور میکنم اولویت با روشنفکران است؛ زیرا برای بحثهای دیگر ما راهگشا خواهد بود. درواقع نمیتوانیم انکار کنیم که فضای روشنفکری ما، آرام آرام آن شور، حرارت و فعالیتی که پیشتر شاهدش بودیم که در رویدادهای مهم حاضر میشدند، موج ایجاد میکردند، تأثیرگذار بودند و به عنوان پیش آهنگ مردم به پیش میرفتند تا حدود زیادی کمرنگ شده و کم کم به یک وضعیت انفعالی تبدیل میشود. البته چنین مسئلهای نیاز دارد که از جهات مختلف بررسی و نقادی کنیم و هشدار دهیم که اگر این روند ادامه پیدا کند، برای مردم و جامعه بسیار آسیب زا خواهد بود. دلیلش این است که مردم فرصت کافی ندارند که به دنبال مطالعه و یافتن گزارشهای دقیق از وضعیت زندگی باشند؛ به خصوص در کشور ما که مردم به شدت درگیر تأمین معیشت، بحران اقتصادی و به دنبال تأمین نیازهای اولیه خود هستند، دیگر فرصت تحلیل مسائل، انتقال آگاهی، خواندن کتابها و یافتن ایدهها برای آنها غیرممکن است؛ اینجا نقش روشنفکران میتواند پررنگ باشد. در تاریخ مدرن و در کشورهای مختلف، آنجایی که نیاز بوده است اصلاحات سیاسی، فرهنگی و اجتماعی رخ دهد، نقش روشنفکران و معلمان بوده که میآموختند، میدانستند و تلاش میکردند تا این چراغ را در میان مردم روشن کنند. مدتی است این چراغ در ایران کمسو و بیرمق شده، به طوریکه احساس میکنیم حتی مردم با تمام مشکلاتی که در حال حاضر دارند، نسبت به روشنفکران تا حدودی جلوتر هستند و گاهی مردم اقداماتی انجام میدهند که تازه روشنفکران آن را تحلیل میکنند. برای اینکه به نتیجهای برسیم، بهتر است تعریفی اجمالی از روشنفکری بدهیم. درست است همواره کسانی بودند که به عنوان هادیان و رهبران در جامعه حاضر میشدند؛ اما روشنفکران در دوران مدرن تا حدود زیادی از قشر متوسط جامعه بودند. برای تحلیل و کاوش، تجزیه امور و مسائل مختلف فکری و فلسفی علاقه مند بودند؛ بنابراین قدرت ایده سازی، خلق آرا و نظریات جدید را داشتند. درواقع تفاوتشان با دیگران این است که زندگی را به درستی تفسیر میکنند. در آنچه ما زندگی میکنیم، معنا و مفهوم میسازند و درواقع برای ما ایدههای نو میآورند. این ویژگی روشنفکران، آنها را تا حدود زیادی با تحصیلکردگان، حکیمان و فیلسوفان یکی میکند و در اینجاست که انسان میتواند با خلاقیت و نوآوری مفاهیم جدیدی بیاورد؛ مثل زمانی که واژههایی مانند فاشیسم، دمکراسی و لیبرالیسم، دیکتاتوری و دینداری عارفانه و عاشقانه، قبض و بسط معرفتی پیدا میکنند. اینها مفاهیمی هستند که زندگی را از لحاظ معرفتی شرح میدهند که برای بهتر زندگی کردن چگونه بهتر فکر کنیم. اما روشنفکران دو ویژگی دارند که آنها را از تحصیل کردگان و پژوهشگران عادی جدا میکند؛ برای مثال پژوهشگران میتوانند فکر کنند و ایدههای جدیدی برای ما بیاورند؛ مثلاً اینکه انسانها چگونه میتوانند شادمان باشند یا معنای رنج، غم، شر و خیر چیست؟ یا با ایده پردازی و نظریه پردازی میخواهند دنیا و زندگی را بهتر ببینند و تفسیر کنند. اما یکی از ویژگیهای روشنفکران این است که به مردم تعلق خاطر دارند و نحوه حکمرانی، چرخش قدرت و سیاستگذاری برایشان مهم است و علاوه بر اینکه ایده ساز هستند، راهشان از یک فیلسوف اینجا جدا میشود؛ یعنی، روشنفکر میداند که عملی شدن ایدهها، هموارشدن راهها و رخدادن تحول فکری و دست پیداکردن آدمها به مقاصد و نتایج فکریشان زمانی مسیر میشود که زمینه و بستر برای آن فراهم شود؛ لذا نقد قدرت جزء دوم روشنفکران است. روشنفکر میداند انسان در جامعه زندگی میکند و چشمش را به اطراف خودش باز میکند. میداند که فرهنگ منحط میتواند انسان را منحط کند و در یک نظام نابرابری و بی عدالتی، امکان رشد و تحول روحی انسان، تقریباً به پایینترین مراتب میرسد. بنابراین برای اینکه ایدهها درست اعمال شوند، به نقد قدرت میپردازد. نکته دیگر اینکه روشنفکر درباره مردم تعهد دارد و نمیتواند به رنج و کاستیهای زندگی آنها و اندوهی که در آن گرفتار شدهاند بی تفاوت باشد. درباره مسائل فکری، آزادی، حریم خصوصی، امنیت و آرامش تعهد دارد؛ یعنی دیگری برایش امر مهمی است. دیگری برایش مسئلهای کاملاً جدی است. اینگونه نیست که بگوید اگر دیگری در فقر و فلاکت است، کاری از دست من برنمی آید پس من میروم دنبال کار خودم.
این سه ضلع یعنی ایده سازی، نقد قدرت و شفقت، پدیدهای به نام روشنفکری را میسازد؛ بنابراین روشنفکر غیر از فیلسوف است؛ یعنی ممکن است یک فیلسوف، ایده پرداز باشد؛ اما جرئت نقد قدرت را نداشته باشد و نخواهد هزینه بدهد. تصورم این است بعد از اینکه زمان گذشت، میبینیم که چراغ به این معنا خاموشتر و ضعیفتر شده، به گونهای که امروزه سر و صدای افراد زیادی در فضای مجازی به گوش میرسد که بسیار مدعی روشنفکری هستند و به طور مداوم، صحبت، عکس و فیلمشان در فضای مجازی پخش میشود؛ ولی عده کمی از اینها هستند که میتوانند این سه ویژگی را با هم حل کنند. نمیگویم که نیستند؛ اما کم هستند. برخی از آنها نقد قدرت میکنند که شبیه اصلاح طلبان سیاسی سعی میکنند نابرابریها و بی عدالتیها را بیان کنند یا مثل وکلا مقاومت میکنند؛ اما ایده ساز نیستند. از یکطرف ممکن است یک شخص سیاسی دغدغه مردم را نداشته باشد و دنبال جا به جایی قدرت باشد تا سهم خود را از نظام سیاسی بگیرد. در اینجاست که ما دستمان خیلی خالی میشود. حتی کسانی که شعارشان این است که میخواهند از سختیها و مرارتها بکاهند، آرام آرام موضع منفی میگیرند؛ یعنی امروزه روشنفکران ما؛ درواقع تحصیل کردگانی که حرف از روشنفکری میزنند (شبه روشنفکران)، کسانی هستند که در خود خزیدهاند، به صحبتهای فلسفی که هیچ نسبتی با زندگی فعلی ما ندارد، میپردازند و دنبال تفسیر اندیشههای هگلی و هایدگری هستند یا متأسفانه فکر میک نند تلاش برای اجتماع و نقد قدرت، اشتباه و بی فایده است و باید خودمان را اصلاح و دگرگون کنیم. البته بگویم روشنفکرانی هم هستند که به این سه ضلع وفادارند؛ هم ایده پردازند، هم در رویدادهای پیچیده حاضر میشوند و انتقادهای سازنده میکنند و البته هر دوی اینها برای شفقت به مردم است؛ اما این آهنگش کمرنگ شده؛ یعنی دیگر در این زمینه چهرههایی برجسته نیستند.
چرا به اینجا رسیدهایم؟
دست کم میتوانیم سه دلیل را به صورت فهرست وار مطرح کنیم: اولین و مهمترین دلیل این است که طبقه روشنفکر ما میخواستند این وظیفه را برعهده بگیرند؛ اما سیستم فرهنگی حاکم بر جامعه ما، کاملاً نشان داده که روزنههای اصلاح را بسته و هر پیشنهاد دلسوزانه، هر اقدام سازنده و هر راهی که میتواند چاره گر باشد علاقه ندارد که بشنود و به آن انعطاف نشان دهد. در واقع روشنفکری میخواهد عرصه و راهی را باز کند تا اندیشمندان نفسی بکشند و ایدههای خود را به منصه ظهور بگذارند، اما عملاً راه مشارکت و ایده پردازی بسته است. پس دلیل اینکه جریان روشنفکری کمرمق و کمسو میشود این است که سیستم سیاسی کشور، تقریباً گوش شنوا را بسته، همه منتقدان دلسوز را برای اینکه ایدههای خود را به میدان بیاورند و وارد مشارکت شوند ناامید میکند و وقتی ببینند نوع تصمیم بهگونه ای است که اصلاً علاقهای به شنیدن نقد ندارند، طبیعی است که مأیوس میشوند و در خود فرومیروند.
دومین دلیل این است که روشنفکری پرهزینه میشود. اگر شما به نقد قدرت بپردازید، شما را گرفتار میکنند و در نتیجه با محرومیتهای طولانی مواجه میشوید.
سومین دلیل این است که برخی از روشنفکران، در عین اینکه سعی میکنند خودشان را به شکل یک روشنفکر معرفی کنند، خصلتهای ضدروشنفکری دارند و بیش از آنکه مردم و اجتماع برای آنها مهم باشد، آرای خودشان برایشان مهم است و آن آرا البته هزینه کمتری دارد. آرایی هست که مردم را مشتاق و طرفدار میکند، آنها به مردم علاقه نشان میدهند و هزینه هم نمیدهند. آن همان چیزی است که من اسمش را گرایش به رواقیگری افراطی گذاشتهام؛ اینکه تقصیر بر گردن مردم بیندازند و بگویند مردم ساده لوحاند، دنباله رو هستند و از تعمق فرهنگی برخوردار نیستند، صحیح نیست. این حرفها خیلی طرفدار دارد و برای کسانی که میترسند برای اصلاح جامعه قدمهای بزرگ بردارند و از این طرف هم میخواهند وجدانشان هم آرام شود، این تئوری کمک میکند که هم دست از نقد قدرت بکشند و هم به خیال خودشان یک کار بزرگ فرهنگی انجام دهند و دلیل بعدی همین است: غلبه این نوع تفکر بر جامعه که راه آسان را طی کنی، به جای اینکه از نابرابری و حکمرانی نادرست بگویی.
به مردم بگویید که خودشان، باورها، ایدهها و عقاید خود را دگرگون کنند. این کار خیلی ساده است. نه حکومت بدش میآید نه مردم؛ چون حکومت را تبرئه میکند و تقصیر را بر گردن مردم میاندازد و مردم هم بدشان نمیآید؛ چون راه آسانی است؛ چون می گویند امیدی نیست، پس ما در خانههایمان مطالعه میکنیم! شما اوضاع مالیات مناسب است، میتوانی مطالعه کنی؛ ولی مردمی که نان شب ندارند و از بهداشت، امنیت و رفاه محروماند با رنجهای عظیم انباشته تنها میمانند.
بــنــابــرایــن بــه ایــن ســه دلیــل، جـریــان روشنفکری ما افول پیدا کرده است، پس سیستم به ظاهر گوش شنوا ندارد، دوم ایستادن، مقابله کردن و از این تنگنا عبورکردن، هزینه دارد و کسانی که خصلت روشنفکری ندارند؛ اما لاف روشنفکری میزنند، به جای اینکه در افتادن با قدرت، قدرت را تبرئه و راه آسانی برای ارضای وجدانشان پیدا کنند که کار فرهنگی و تعمق فرهنگی کنند، کارهای دیگری انجام میدهند و تو گویی غیر از مردم، کسی دیگر مقصر نبوده و باید خودشان را اصلاح کنند. تازه اگر این حرفها هم درست باشد، نمیگویند فرد دست خالی و تحت تأثیر فرهنگ جامعه است و امکان خریدن یک کتاب هم برای او سخت است.
(دامنه روشنفکران، فقط به فیلسوفان و روانشناسان ختم نمیشود، بلکه هنرمندان هم جزو روشنفکران هستند)
توضیحات جامع و کاملی درباره روشنفکران و تأثیری که میتوانند بر جامعه داشته باشند بیان کردید. این را هم بفرمایید که آیا روشنفکران فقط بر مردم تأثیر دارند یا مردم هم به نوعی روشنفکران مطلوب خود را رشد و تربیت میدهند؟
بله این هم نکته بسیار مهمی است، به نظر من درست مثل بازی فوتبال با تماشاچیان میماند. مردم و روشنفکران تأثیر متقابلی بر هم دارند. معتقدم که وقتی روشنفکران ایدهای را میسازند، بسیار شگفت انگیز است. مردم به دلیل رشدی که کردهاند، مردم قبل از انقلاب و اوایل انقلاب نیستند، از این رو داناتر، بیناتر و تأثیرگذارتر شدهاند و ایدههای روشنفکران را میپذیرند. درست است که گاهی روابط نامناسبی را در جامعه میبینیم؛ چون سیستمی وجود دارد که همه عرصههای فرهنگی را در سلطه خودش قرار داده و از طرف دیگر موانعی سر راه مردم قرار داده، روحشان را خسته کرده و به آنها آسیب رسانده است. جالب است که مردم با وجود همه اینها از طریق به دست آوردن فضاهای مجازی به یک جنبش و تحول روحی بزرگی دست پیدا کردهاند و دلیل من هم این است که نحوه حضورشان در عرصه سیاسی، نشان دهنده دستیابی آنها به درجات بالایی از رشد است. بنابراین اگر دلیل روشنفکران این بود که ما ایده تولید میکنیم؛ اما مردم حمایت نمیکنند و توجه و اهمیتی برای آن قائل نیستند، در این صورت میتوانستیم بگوییم رابطه مردم و روشنفکران یک طرف شده و در اینجاست که بر روشنفکران تأثیر منفی میگذاشتند و آنها حق دارند خودشان را از صحنه خارج کنند. اما شگفت آور است که تقاضای مردم به جای اینکه باعث ذوق و ایده پردازی روشنفکران شود تا در روزهای سخت، به عنوان پیشاهنگان راه را برای بهتر شدن مردم باز کنند، در جامعه برعکس شده و مردم از رشد برخوردارند؛ اما عموماً روشنفکران نگاه ابزاری به مردم پیداکردهاند که آثارشان را بخرند و ایدههایشان را پخش کنند؛ اما حاضر نیستند در قبالش برای آنها هزینه بپردازند، سهم خودشان را پرداخت کنند، در دوران بحران موضع گیری کنند و مردم را تنها نگذارند. بنابراین مردم قدم بزرگ را برای روشنفکران برداشتهاند، آثارشان را خواندند از آنها حمایت کردند و امکانات در اختیار آنها قرار دادهاند؛ اما برعکس روشنفکران آنها را تنها گذاشتند و به جای وفادار بودن به مردم، آنها را سرزنش میکنند؛ با اینکه نان آنها را میخورند.
پس به طورکلی رابطه روشنفکران و مردم متقابل است. زمانی که روشنفکران خوب و درست حرکت کنند تأثیرش بر مردم آشکار میشود و وقتی مردم بیدار شوند تأثیرش در حمایت از اندیشههای روشنفکران هویدا میشود. روشنفکران ما حدود 20 سال این کار را کردند و در بیداری مردم تأثیر گذاشتند. اما از حدود 15 سال گذشته به این طرف، مردم، روشنفکران بیدار را فقط در روانشناسی پیدا میکنند. آنها دوست دارند از اضطراب و درد و رنج درونی صحبت کنند؛ اما دو رسالت دیگر خود را فراموش کردهاند.
در زمانی که برخی افراد و گروهها در جامعه دچار انفعال میشوند، بعضاً مشاهده میشود که افراد به جای تمایل به فلسفه و مباحث عقلانیت، به موضوعهایی مانند عرفان و روانشناسی تمایل پیدا میکنند، به نظر شما این روند مثبت است و فرایند طبیعی دارد؟
این پرسش دو پاسخ دارد؛ از یک جهت اگر فرد ازلحاظ فردی در خود فرو رود و به جنبههای روانی خودش توجه کند، بسیار سازنده است و گرایش به فلسفه رواقی، روانشناسی و حتی عرفان به این معنا میتواند به انسان اصالت بیشتری داده و تأملات و روح آدمی و شخصیتش را غنیتر کند. اما وقتی ما راههای دیگر را بستیم؛ مثلاً من علاقه به این حوزه دارم؛ اما وظایف اجتماعی را واگذار کنم (ایدههایی که رواقیون دارند)، باعث میشود چیزهایی را که به جامعه مربوط میشود، پاک کنم و به آن بی اهمیت شوم. در این صورت گرایش به عرفان و روانشناسی خطرناک میشود. پس از یکسو انسان باید تأملات روانشناختی داشته باشد و عمیقاً درباره خودش فکر کند؛ اما از سوی دیگر نمیتواند به جامعه و فقر تصمیم گیری غلط حکمرانی بی تفاوت باشد. آن پدیده شومی که این وسط قرار دارد، جداکردن آن چیزی است که به من مربوط میشود و نمیشود؛ آنچه به حکمرانها و سیاستمردان مربوط است، به من ربطی ندارد. اینکه در درون خودم احوال معنوی پیدا کنم، نشدنی و در خیال فرد است؛ حتی جوانهایی که به این گرایش علاقه داشتهاند، بعداً به علت مشکلات اجتماعی، چالشهای بسیار زیادی در زندگی خود پیدا کردهاند. این در حقیقت سم مسمومی است که در بین ما پاشیده شده؛ چون این روش فقط آرامش وجدان درون، خاموشی صدای اعتراض درون و توجیه کردن سستی و رفتار منفعلانه است. برخی از روشنفکران بیان میکنند، بیاید از همدیگر ناامید شویم؛ این یعنی گسست اجتماعی و بیگانگی از یکدیگر. به بهانه خودسازی و تعمق فردی، از دیگری فاصله میگیریم. وقتی از آرامش درون و اضطراب صحبت میکنید، کسی شما را سرزنش نمیکند؛ اما پشت این ماجرا پدیدهای خفته که چشم حساس ما را به پدیدههای طبیعی کور میکند. این افراد در ظاهر کار فرهنگی میکنند؛ اما در باطن، به انحطاط جامعه کمک میکنند. تئوریهای جبرگرایانه برخی از این افراد این است که سیاست امر کثیفی است؛ اما در همین امر کثیف، ثروت مردم غارت میشود، همین امر کثیف باعث بسیاری از خودکشیها و طلاقها میشود و اینگونه همه آسیب دیدگان اجتماعی تنها میمانند و صدایشان در درون خفه میشود. اکنون که یک راهنما نداریم که کارمان را پیش ببرد، چه کار کنیم که وجدانمان راحت باشد؟ کتاب میخوانیم و اسمش را هم تعمیق فرهنگی میگذاریم. این تعمیق اشکالی ندارد، به شرطی که به مسائل پیرامون خود بی اعتنا نباشیم، با دقت مسیر جامعه را طی کنیم و ببینیم ما را کجا میبرند. در جامعه آنچه اتفاق می افتد و اصلاح طلبان فکری هم از آن استقبال میکنند، این است که متأسفانه روانشناسی ما را نسبت به سرنوشت همدیگر بی اعتنا کرده و گسستی ایجاد کرده که من به آرامی به دیگری و دیگری به من بی اعتماد شدهایم. این حرفهای بزک کرده که خودکفا باشم و امیدم به خودم باشد، برای منی که دستم خالی است، امیدی محسوب نمیشود. این حرفهای قشنگ گسست ایجاد میکند و زحمت روشنفکران پیش ما را هم هدر میدهد.
در این دوران انفعال، آیا فکر میکنید ازنظر معنایی، زمینهای برای تغییر و تحول ایجاد میشود و چه انتظاری میتوان از تغییرات معنایی داشت؟
انگارهها که عوض میشود، معنا را تحت تأثیر قرار میدهد. معنا در حقیقت دلبستگی های آدمی هستند. چیزی به زندگی معنا میبخشد که ما به آن عشق میورزیم. هرچقدر انگارههای جامعه تلطیف شوند، سطح نگاه جامعه دگرگون و فهم آن عمیق شود، دلبستگی به آنچه به آدمی معنا میدهد، متفاوت میشود. ولی در جامعه منحط، آدمی در حد به دست آوردن امکانات مادی و معیشتی، یافتن متوسط و حداقل خوشی، زندگیاش معنا پیدا میکند؛ اما در یک جامعهای که روند رشد را طی میکند علاوه بر این، تحصیلات، دانش و معرفت به آدمی معنا میبخشد و هرچقدر انگارههای انسان عوض شود، شناخت بهتری از جهان پیدا میکند، درک عمیقتری از زندگی به دست میآورد و به قول کییر کگارد به دلبستگی های ایمانی و مؤمنانه میرسد و آن عشق به زندگی آدمی معنا میبخشد.
اما ممکن است انسانها در یک برهه زمانی و مکانی به هر دلیلی از مناسبات معنوی، معرفتی و اخلاقی برخوردار باشند و همینکه شیوه زندگیشان و نحوه توزیع امکانات در جامعه عادلانه صورت نمیگیرد و به صورت مرتب از فرهنگ جامعه، پالسهای منفی میرسد، کم کم فرصت پرداختن به معنایی والا از آدمی گرفته میشود. لذا وقتی زندگی نازل میشود، سطح معنا هم حالت نزولی پیدا میکند و این نکته خیلی مهمی است. در جامعهای که روابط سیاسی و اقتصادی به فساد کشیده شود و نا امیدیهایی در جامعه نسبت به مطلوبات از بین رود، نگاه آدمی به زندگی تغییر پیدا میکند، نگاه فاخر آسیب میبیند و رسیدن به همین زندگی سطحی هم برایش بی معنا میشود. البته انسان مطلقاً تحت تأثیر اجتماع نیست و حتی در سختترین شرایط میتواند انگارههای خود را حفظ و همچنان باورهای ایمانی خود را داشته باشد. ولی عموم مردم اینگونه هستند که وقتی سطح زندگی بهبود پیدا میکند، فرصت پیدا میکنند تا به ساحتهای بالاتری قدم بردارند؛ لذا آن چیزی که برای آنها دلبستگی و پیوند برقرار میکند، میتواند عمیقتر و نفیستر باشد و عمق معنای آدمی را بالاتر ببرد. در پایان امیدوارم که روشنفکران ما، رودررو بدون جنگ و نزاع، بتوانند ایدههای یکدیگر را نقد کنند.
* شماره پنجم ویژهنامه پرسش روزنامه اصفهان زیبا