یک عمر مسلمانی به روایت حبیب الله عسگراولادی از زندگانی خود
حبیب الله عسگراولادی سال ۱۳۱۱ در دماوند متولد شد. وی که در دوران پهلوی سیزده سال به دلیل فعالیت سیاسی حبس کشیده پس از انقلاب اسلامی، مسئولیتهایی همچون نمایندگی ولی فقیه در کمیته امداد امام خمینی را برعهده گرفت و رئیس شورای مرکزی کمیته امداد و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بود. عسگر اولادی در سالهای آخر عمر مواضع موثری را در تبیین برخی حوادث مربوط به سال 88 از خود نشان داد و کوشید نقش ریش سفیدی با اخلاق و تدبیر را در عرصه سیاست داخلی و جنجالهای پرهزینه سالیان گذشته از خود نشان دهد. سرانجام دبیرکل جبهه پیروان خط امام و رهبری، شامگاه چهاردهم آبان ماه در 82 سالگی بر اثر بیماری درگذشت.
دین آنلاین به مناسبت درگذشت وی، بخشی از روایت آن مرحوم را از کودکی تا ورود به صحنههای سیاسی و اجتماعی، به نقل از مصاحبه وی با تسنیم منتشر میکند:
من در سال 1311 در تهران در یک خانوادهی متدین دماوندی متولد شدم. پدر و مادرم هر دو دماوندی بودند. علت اینکه زندگی را به تهران آورده بودند این بود که در سال تولد من زلزلهای در دماوند آمده بود و چند ماه دماوند به تناوب میلرزید و بیشتر خانهها خراب شده بود و در شرایط سخت سرما، در باغها و چمنها باید زندگی میکردند، پدر و مادر من به تهران آمدند. از بدو تولد تا 6 سالگی من در تهران بودم. من در محلهی امامزاده یحیی بین خیابان ری و سیروس (خیابان شهید آیتالله مصطفی خمینی فعلی) در تکیهی زرگرها کوچهی صاحب دیوان متولد شدم. شرایط زندگی پدر و مادر من زندگی بسیار سختی بود. زیرا هم شکستی در زندگی کسبی پدرم اتفاق افتاده بود و هم زلزله بسیاری از هستی اینها را نابود کرده بود و در شرایط بسیار ابتدایی و سنتی بود. زندگی ما در یک اتاق اجارهای در کوچهی صاحب دیوان محلهی امامزاده یحیی ادامه داشت. علت اینکه پسوند فامیلی من مسلمان است این است که ادارهی ثبت احوال منطقه در این منطقه هم مسلمان و هم یهودی را ثبت میکرد. زیرا یک ضلع محلهی امامزاده یحیی به محلهی یهودینشین وصل میشد. اما محل سکونت ما یهودینشین نبود. در شناسنامهها که مینوشتند، ملیت و تابعیت بعد از اسم و فامیل بود. ملیت ما هم اسلام یا مسلمان بود. نویسندهی شناسنامه وقتی عسگراولادی را نوشته، مسلمان را آن طرف ملیت ننوشته. در کنار عسگراولادی نوشته است لذا فامیل من در بین برادران و خواهرانم عسگراولادی مسلمان است. هیچ یک از برادران و خواهرانم قید مسلمان را به دنبال شناسنامه ندارند. تابعیت ایرانی است و ملیت اسلام است. اگر منافقین یک سوء استفادهای از قید مسلمان کردند و کیهان (ضد انقلابیون چاپ لندن) در این باره چیزهای مختلفی را نقل کرده از جمله گفته که عسگراولادی جدیدالاسلام است) و پدر و مادرش یهودی بودهاند، این قید مسلمان را ثبت احوال امامزاده یحیی اشتباه کرده است. منتهی بعضی به من میگفتند که شما بنویس و این مسلمان را عوض کن. جوابش را من گفتم که افتخار میکنم که مسلمانم و مسلمان بودن چیزی نیست که نامه بنویسم به ثبت احوال که من نمیخواهم قید مسلمان بعد از اسمم باشد. لذا برای بنده و فرزندانم بعد از عسگراولادی، مسلمان قید شده در صورتی که در ثبت احوال چنین اشتباهی رخ داده است.
پدر و مادرم از دو خانوادهی شناخته شدهی مذهبی در دماوند بودهاند و هستند و من افتخار عضویت این خانواده را داشتم. شش سال ما در تهران زندگی کردیم یعنی از دوران کودکی تا سال شروع به تحصیل. از سال هفتم وضع زندگی پدر و مادرم در دماوند سامانی تازه گرفت و برگشتند به دماوند.
من تحصیلات 6 ساله ابتدایی را در دماوند گذراندم. شرایط زندگی ما بسیار سخت بود که پدرم نمیتوانست هزینهی تحصیلی ما را بپردازد. زیرا تحصیل ما در جنگ بینالملل دوم بود. شرایط کاغذ و مرکب و وسایل تحریر بسیار گران بود. حتی برای جوانان و نوجوانان که میشنوند در آینده بدانند، ما مشق خط را روی فلز (ورق حلب) انجام میدادیم و میبردیم. معلم دو روی حلب را نگاه میکرد و میشستیم و برای روز بعد دوباره مشق روی حلب انجام میدادیم.
یکی از اخیار (مرحوم ابوالفضل اخویان) که با ما فامیل هم بود مسؤولیت پرداخت هزینهی تحصیل من را پذیرفت و پدرم توانست با کمک او تحصیل ابتدایی من را در سه سال بسیار سخت بپذیرد. این شخصیت که مرحوم شده با اینکه در تهران بود و به دماوند نمیآمد، گوش به زنگ بود که در فامیل و بستگان کسانی لنگ نباشند. وی هزینهی تحصیل من را پذیرفت تا من بیسواد نمانم. وقتی شش ابتدایی من تمام شد وضع زندگی به قدری سخت بود که من ناگزیر به یافتن کار درتهران بودم. باید این مطلب را اضافه کنم که من از سن 7 سالگی بین دو سال تحصیلی ناگزیر شدم که بکار مشغول شوم. بعضی سالها دو ماه تعطیل بود که این دو ماه را ناگزیر بودم کار کنم و به خیاطی رفتم. الان هم کمی به خیاطی آشنایی دارم. به دلیلی که در کودکی و نوجوانی ضرورت زندگی ما چنین اقتضایی داشت. در این جا یکی از فرازهای فرمایشات امام خمینی(ره) را عرض کنم که حضرت امام میفرمودند که تا کسی طعم تلخ فقر را نچشیده باشد، نمیتواند به انقلاب اسلامیو محرومان و فقرا خدمت واقعی کند. موضوع دیگر این که بنده در نوجوانی در شرایطی بودم که باید میپذیرفتم از خارج خانه به من مدد تحصیلی شود تا تحصیل کنم و در آغاز سال تحصیلی برای رفتن به مدرسه در جنگ مشکلات فراوان و کمبودهای زیادی بود. این موضوع سبب این توفیق شد که کمیتهی امداد در آغاز هر سال تحصیلی، شکوفایی عواطف خانوادهها را در رابطه با محرومان و مستضعفان برنامهریزی کند که عواطف مردم خوبمان به سراغ کسانی برود که آنها در آغاز سال تحصیلی نمیدانند برای بچههایشان چه کنند و تا کسی از این مرحله عبور نکرده باشد درک نمیکند که این مرحله چه مرحلهی سختی است هم برای کودک و نوجوان و هم برای پدر و مادر هوشیار و غیرتمند.
باید اینجا اعتراف کنم که من بندگی خدا و ارتباط با رسول خدا و عترت معصوم آن حضرت را از پدر و مادر فراگرفتم. باید اعتراف کنم که نماز جماعت را از پدر و توسل به اهل بیت و به ویژه توسل به امام زمان(ع) را از مادر فراگرفتم. البته خداوند مسائلی را برای من، شاید به دعای خیر پدر و مادر، فراهم میکرد که از آن صاحب خیاطی که در دو ماه تعطیلی نزد او میرفتم گرفته تا هر مرحلهای برای کار و کسب، که در کنار بندگان صالحی بودم، در من آثار بسیار مثبتی را گذاشته و این میتواند استجابت دعای پدر و مادر و لطف خداوند باشد. لطف خداوند بوده که من در هر مرحلهای از زندگی برایم پیش آمده، در خدمت برادران و دوستانی در تحصیل و در مبارزه قرار گرفتم و خداوند من را حفظ کرده و بعدها خدا مرا در سلولهای زندانهای طاغوت در کنار برادرانی که جز عشق خدا محرکی دیگر نداشتند قرار داد. کلاس ششم که تمام شد سال 1323 آغاز شده بود و در نیمهی آن سال آتش بس جنگ جهانی دوم آغاز شد. آتشبسی که مقدمهی صلح بعد از آتشبس است. برادرم یک سال قبل به دلیل مشکلات زندگی برای کار به تهران آمده بود. من برای کار مراجعه کردم. به من جواب داد در اثر این آتشبس رکودی ایجاد شده است که همه دارند کارمندان و کارگرانشان را بیرون میکنند و شرایطی برای کار تو نیست. من با توسل مادرم به تهران آمدم و دایی من مرحوم عبدالله توسلی یکی از اخیار معروف در بازار تهران بود. ایشان پذیرفت که من در کنار زندگی وی باشم.
منزل دایی من در کنار منزل شاهنگیان بزرگ در کوچهی آقاعزیز بزرگ در محله امامزاده یحیی قرار داشت. دایی من یکی از متدینین بود که شاید هفتهای 5-4 جلسهی تفسیر قرآن در منزلش برگزار میشد. حجتالاسلام سیدکاظم شاهنگیان در آن وقت، یکی از طلاب فاضل و جدی بود و در منطقه، پای منبرها به کمک دوستانشان مجالس را با سؤالهایشان به چالش میکشاندند. این هم برای من یک توفیق بود، در شرایطی که بسیاری از حرفهای آنها را نمیفهمیدم. اما به چالش کشیدن مقامات روحانی که در منزل دایی من صحبت میکردند ته ذهنی از شناخت اسلام را در ذهن بنده ایجاد کرده بود که برای خودم بسیار جالب بود. یک سال در تهران ماندم و در منزل داییام کار میکردم. آتشبس جنگ جهانی دوم آثارش را به صورتی گذاشت که در بازار تهران بیش از 60-70% از تجار بازار ورشکست شدند و شرایط کسب بسیار ناجور شد. من دوباره بیماری پدرم را بهانه کردم و به دماوند بازگشتم. مجدداً یکسال در دماوند خیاطی رفتم. برای کمک به زندگی و بعد از آن به برادرم گفتم کاری برای من در تهران پیدا کن. گفت کاری نیست. من توسلی که از مادرم آموخته بودم را استفاده کردم و این توسل در زندگی من بسیار کارساز بوده است. مادرم به من یاد داده بود که هر وقت مضطر و بیچاره شدی از شهر بیرون برو در جایی که کسی تو را نبیند. با وضو باش و چند بار بگو یا اباصالحالمهدی ادرکنی. من به امامزاده هاشم در شمال دماوند (در جادهی آمل) رفتم. یک امامزادهی مجرب است. گرچه بعضی مسافرین که از آنجا میروند نمیشناسند و نمیتوانند اعتنایی داشته باشند. من در آنجا عرض ادبی کردم و روز بعد از برادرم نامهای از تهران به دستم رسید که بیا. شاید حدود 24 ساعت فاصلهی زمانی بود و من به تهران آمدم. ایشان کاری برای من فکر نکرده بود. نفهمیده بود چه طور به ذهنش زده که به من بگوید بیا! نمیدانست که من توسل کردهام. میبایست بیایم تهران. پس از چند روز ایشان به من گفت که در بازار دروازه حضرتی (حدود چهارراه مولوی) یک شخص متدینی است که کنار بازار برنج میفروشد. برای اینکه پای چراغ این برنج بنشینی و بفروشی قبول میکنی که آنجا بروی؟ باید پای این برنج مینشستم و میفروختم و کار دیگری نیست. کار من در تهران با فروشندگی برنج در کنار دروازه حضرتی شروع شد.
تا آنجا که یادم هست روزی 2 ریال به من مزد میداد که از صبح اول وقت بروم و تا غروب که چراغ بازار روشن میشد آنجا بنشینم. تا مدتی این طور بود اما این شخص که نصیب من شد در کنار مغازهاش برایش برنج بفروشم مرد بسیار متدینی بود و روشها و منشهایش در من آثار مثبت داشت و پس از آن مغازهی آهنفروشی در خیابان بوذرجمهری (خیابان 15 خرداد امروز) نزدیک نوروزخان رفتم و نزد سیدحسین توکلی حدود یک سال و اندی در خدمت این ذریهی حضرت زهرا بودم. با ما نسبتی هم داشت. وی پدر بزرگ خانم فعلی من است. (زیرا همسر قبلی من در حکومت نظامیرژیم پهلوی در سال 1357 به دلیل وضع حمل و نرسیدن به بیمارستان درگذشت) که آن وقت البته این نسبت را نداشتم. این مرد هم بسیار منظم بود و بسیار معتقد و در من آثاری فوقالعاده از نظم و ترتیب گذارد. برای مثال ایشان سر ساعت 8 صبح به محل کار میرسید. قبل از اینکه اذان بگویند برای اذان و نماز مغازه را میبست و میرفت. ساعت 3 بعدازظهر جلوی در مغازه ایستاده بود. نظم و ترتیب و مراعات وظایف دیگری از این مرد، در من آثار زیادی داشت که اعتراف میکنم که از او دارم.
بعد از سیدحسین توکلی من به تحصیلداری نزد یک تاجر قمی رفتم که این کار جدید زندگی من را تقریباً تغییر داد. شاید 15 ساله بودم که به عنوان تحصیلدار در حضور این مرد متدین قرار گرفتم و این مرد متدین آداب زندگی و کسب و آداب معاشرت را سعی داشت به من بیاموزد. نام او حاج حسین مستقیم قمی بود. فامیل شناخته شدهای در قم بوده و هستند. یکی از آثار این کار جدید این شد که مرحوم سیدعلی میرهادی در همین تجارتخانه به عنوان منشی و حسابدار آمد و مشغول کار شد. معاشرت من با مرحوم میرهادی اسباب این شد که ایشان مرا به مرحوم شیخ محمدحسین زاهد معرفی کند چون ایشان در مسجد امینالدوله، بازار حضرتی، کوچه چهلتن، قاری بود. یک شب در ماه رمضان من از کوچهی غریبان واقع در بازار تهران میگذشتم صدای حزینی شنیدم که برایم خیلی دلچسب بود. وارد مسجدم شدم و دیدم پیرمرد ایستاده و در بین متدینین در حال مناجات کردن است، اما خودش قبل از همه میجوشد و میسوزد و جملهای از ایشان یادم هست که خطاب به خودش میفرمود: "حسین عمر تو مثل آفتاب لب بام میماند؛ دیگر به هوش باش." با معرفی مرحوم آقای میرهادی من خدمت مرحوم حاج شیخ محمدحسین زاهد رسیدم و گفتم میخواهم خدمت شما عربی بخوانم و ایشان پذیرفت. در مسجد جامع تهران، واقع در بازار تهران، در بالاخانهی شبستان چهلستون دو سه اتاق بود که این مرد در آنجا تدریس میکرد. یکی از ویژگیهای وی این بود که همواره سعی میکرد همهی نوجوانها و جوانهایی که اطرافشان هستند را جمعه به یک مکان تفریحی سالم ببرد. این مکان تفریحی در آن وقت باغ اجلالیه در دولتآباد کنونی (جنوب شهر تهران) بود و هنوز هست. در نزدیکیهای آنجا خود آن مرد پیاده به حضرت عبدالعظیم میرفت و از زیارت آنجا به باغ اجلالیه میرفت و در آنجا برنامههایی تا غروب داشت. همه که به آنجا میرفتیم دنگی هزینهها را پرداخت میکردیم (یعنی هرکس سهم خودش را میداد.) اولین نفری که دنگ خود را میپرداخت خود مرحوم شیخ محمد حسین زاهد بود. این مرد شاگردان زیادی در بازار تهران داشت. حتی تعداد زیادی از متدینین که در نهضت امام خمینی(ره) دعوت امام را لبیک گفته بودند از شاگردان وی بودند. از هم درسهایی که خدمت ایشان تعریفشان را کردیم، یکی از آنها آیتالله سیدمحسن خرازی بود. الان در قم از فقها و از اعضای برجستهی جامعهی مدرسین است و از اعضای خبرگان رهبری و نمایندهی تهران است. از ویژگیهای مرحوم شیخ محمدحسین زاهد این بود که ایشان به هرکس که درس میداد ماهی 3 تومان میگرفت. اما وقتی پول را میگرفت میگفت داداش اگر برای قرآن آمدی، اگر برای مسأله و احکام آمدهای، نباید پول بدهی. من هم پول بگیرم حرام است. من یادم هست ماه اول یا دوم به جای 3 تومان 5 تومان دادم و آقای سیدمحسن خرازی کسی بود که پولها را جمع میکرد. وقتی میخواست پول مرا بگذارد گفت آقا فلانی 5 تومان داده. فرمودند برگردانید. و من را بدعادت نکنید. من با همین زندگی میگذرانم. من در طول این مدت یاد ندارم که ایشان از وجوهات استفاده کرده باشند و از همین کارکرد امر خود را میگذراندند. حتی تا روزهای آخر که نفس ایشان به سختی کمک میکرد که ایشان به مجلس درس بیاید، با همین قناعت زندگی کرد و یکی از زهاد به معنای واقعی کلمه بودند.
بعد از فوت ایشان در آن حوزه مرحوم آیتالله حاج شیخ عبدالکریم حقشناس از شاگردان ایشان و امام جماعت در مسجد امینالدوله مستقر شدند. من در همان سالها در مسجد کوچکی که در نزدیکی امینالدوله بود خدمت آیتالله آقای حاج شیخ احمد مجتهدی مدتی احادیث حفظ میکردم. در زمانی که شیخ محمدحسین زاهد هنوز حیات داشت صرف و نحو را طی کرده بودم و در مدرسهی آقارضا در خیابان سیروس (خیابان آیتالله مصطفی خمینی) که مدرسهای است در وسط خیابان نرسیده به چهارراه 15 خرداد فعلی، فقه را خدمت مرحوم آیتالله مصطفوی یادمیگرفتم و اصول را خدمت مرحوم آیتالله شهرستانی میخواندم.
تا سال 1327 که من 15 سالم تمام شد گهگاه نامههایی بود که میخواندم. اما این که در خدمت گروهی که اطراف آیتالله کاشانی یا گروههای سیاسی – ملی که اطراف دکتر مصدق و دکتر بقایی بودند، باشم، این توفیق را نداشتم.
حدوداً سال سوم طلبگی بودم، برای اولین بار بازداشت شدم. در آن سال، آمریکا و انگلیس پذیرفتند که صهیونیستها در سرزمین اسلامی و عربی فلسطین، کشور بی ریشه و غاصبی به نام اسرائیل را سامان بدهند، لذا مرحوم آیت الله کاشانی از مردم دعوت کردند تا با برگزاری تظاهرات و راهپیمایی نسبت به غصب سرزمین فلسطین و قبله اول مسلمانان اعتراض کنند. این راهپیمایی از جلوی منزل آیت الله کاشانی در پامنار شروع شد و تا مدرسه سپهسالار (حوزه علمیه شهید مطهری فعلی) در بهارستان ادامه داشت. بعضی دستجات کوچک تر نیز از حوزههای علمیه مروی و حاج ابوالفتح حرکت کرده بودند و جلوی بهارستان میآمدند. در این تظاهرات دژخیمان رژیم حمله سختی به تظاهرکنندگان دژخیمان رژیم حمله سختی به تظاهرکنندگان کردند که دو نفر به شهادت رسیدند و تعداد زیادی مجروم شدند و بقیه هم فرار کردند. به دنبال همین تظاهرات، روز بعد ریختند و اغلب نیروها را دستگیر کردند. مذهبیها، ملیها، چپها و حتی تودهایها را هم دستگیر کردند. من نیز در حجره بودم که با شناسایی قبلی آمدند و مرا دستگیر کردند.
تعداد دستگیر شدگان زیاد بود، همراه من چیزی نبود، به همین خاطر شکنجه نصیب ما نشد؛ ولی دیگران که قبلاض سابقه داشتند شکنجه دیدند. هر چه از من پرسیدند، اظهار بی اطلاعی کردم، قیافهها و چهرههای مختلف به من نشان دادند ولی گفتم مرا عوضی گرفتید و من آن کسی که شما میگویید نیستم. وقتی نتوانستند چیزی به دست بیاورند، چند سیلی زدند و بعد از سه روز مرا آزاد کردند.
از زندان که آزاد شدم من فرق کرده بودم. هم حرکت به دعوت یک روحانی جلیل و هم حملهی دژخیمان و همهمنوایی و همدلی با اهل ایمان. چون مرحوم شیخ محمد حسین زاهد خودش اهل اینکه در مبارزهی سیاسی شرکت کند نبود، اما نهی هم نمیکرد و گهگاه سئوالاتی از ایشان میشد موضع مرحوم آیتالله کاشانی را تأیید میکرد. از اینجا زندگی سیاسی من هم همراه زندگی طلبگی و همراه زندگی کاسبانه و همراه وظیفهمند بودن برای مدد رساندن به پدر و مادر که به تهران آمده بودند و نوعی نانآور ایشان بودم شروع شد. زیرا برادر بزرگ من (صادق)، همان که مرا دعوت کرد که به تهران بیایم، با یک فاصلهای وارد حزب توده شد. و بسیار جدی تودهای شد و چند بار هم او را دستگیر کردند. در این شرایطی که من طلبهای هستم، صبح و شام در بازار تهران تحصیلدار هستم، باید زندگی پدر و مادر و دو خواهر را به طور نسبی تامین کنم. برادر کوچکترم (اسدالله)، ایشان در شرایط تحصیلداری و در نزد داییام که بعداً داماد ایشان شد، کار میکرد.
حبیب الله عسگراولادی سال ۱۳۱۱ در دماوند متولد شد. وی که در دوران پهلوی سیزده سال به دلیل فعالیت سیاسی حبس کشیده پس از انقلاب اسلامی، مسئولیتهایی همچون نمایندگی ولی فقیه در کمیته امداد امام خمینی را برعهده گرفت و رئیس شورای مرکزی کمیته امداد و عضو مجمع تشخیص مصلحت نظام بود. عسگر اولادی در سالهای آخر عمر مواضع موثری را در تبیین برخی حوادث مربوط به سال 88 از خود نشان داد و کوشید نقش ریش سفیدی با اخلاق و تدبیر را در عرصه سیاست داخلی و جنجالهای پرهزینه سالیان گذشته از خود نشان دهد. سرانجام دبیرکل جبهه پیروان خط امام و رهبری، شامگاه چهاردهم آبان ماه در 82 سالگی بر اثر بیماری درگذشت.