زندگیِ در اینجا و اکنون به روایتِ سهراب سپهری و اکهارت تله ll سروش دباغ
آب در یک قدمی است
قریب به سی سال است که با شاعر و نقاش بلندآوازه کاشانی مأنوسم و در باب اشعار و نقاشیهای او و زیست جهان معنویِ او تأمل کردهام. خرسندم چند مجلد از آثاری که طی ده سال اخیر منتشر کردهام، ناظر به مقالاتی است که درباره شعر و عرفان سپهری نوشتهام.
در این جستار دو شخصیت محوری داریم: یکی «سپهری» و دیگری «اکهارت تله»[1]؛ سالک مدرن و انسان معنوی معاصر که در حال حاضر ساکن ونکوور کانادا است؛ چند اثر مهم از ایشان منتشر شدهاست. در این مبحث میکوشم قرابتِ مضمونی و محتوایی میان آثار این دو انسان معنوی و سالک مدرن را با استشهاد به آثار و اشعار اکهارت تله و سپهری بیان کنم و خصوصاً در باب مقولهٔ زندگی در اینجا و اکنون توضیح دهم.
در مورد سپهری همین قدر بگویم که در سال 1307 به دنیا آمد و از سال 1330 به سرایش شعر مشغول گشت تا 1359 که بر اثر بیماری سرطان خون در بیمارستان پارس تهران روی در نقاب خاک کشید. دوران شاعری او بالغ بر 27 سال به درازا انجامید. و اما اکهارت تله که نام اصلیاش «اولریش تله» است. متولد 1948 است، ظاهراً به سبب علقه ای که بعدها به عارف و متکلم مشهور آلمانی قرن چهاردهم «مایستر اکهارت»[2] پیدا کرده، نام کوچک خود را به اکهارت تغییر داده است. کسی که راجع به درک ما از امر متعالی و خداوند نکات نا متعارفی در آن ایام گفته بود و با کلیسا مشکل پیدا کرد، به نحوی که مجبور شد از کلیسا بیرون بیاید. یکی از ایدههای مایستر که در متون فلسفی هم به بحث گذاشته شده است، «سلبِ سلب»[3] است. اینکه خدا سمت و سوی تنزیهی و سلبی دارد و ما کما هوحقه به نحو ایجابی راجع به او نمیتوانیم سخن بگوییم. این ایده اکهارت با خدای تنزیهی به روایت ابن عربی چنانکه در سنت عرفان اسلامی به بحث گذاشته شده، شباهت زیادی دارد.[4]
در 29 سالگی چنانکه خود اکهارت نقل کرده، پس از دورهای افسردگی و تیرگی روحی، تبدیل مزاجی در وی پدید میآید و سبب میشود که مشی کنونی خود را اختیار کند. گویا چند صباحی در اسپانیا زندگی کرده و بعد به انگلستان میآید و در آنجا در رشته ادبیات تحصیل میکند. بعد از این تحولاتی درونی که در او پدید میآید، با وجود اینکه در موقعیت گرفتنِ اسکالرشیپی از دانشگاه کمبریج بوده، اما آن را رها میکند و به خودکاوی و خودپالایی میپردازد. ماحصل این تحولات دراز آهنگ، چند کتاب مهم و تاثیرگذار بوده، از جمله «نیروی حال»[5] و «زمینی نو»[6]. علاوه بر این دو اثر وی سمینارهای متعددی را برگزار کرده است. سرّ این که قیاس بین اکهارت تله و سپهری را انتخاب کردهام به سبب قرابتهای مضمونی است که میان آثار این دو انسان معنوی دیدهام.[7]
قصه زندگی کردن در اینجا و اکنون اختصاصی به این دو سالک ندارد و از دغدغههای عرفای کلاسیک از لائوتسه[8] و کنفسیوس[9] تا مولانا… هم بودهاست. مولانا که در مثنوی میگوید:
صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق
نیست فردا گفتن از شرط طریق
تو مگر خود مرد صوفی نیستی
مــرد را از نسیه خیـزد نیستـی
همین را میگوید و بر ابنالوقتی انگشت تاکید مینهد. ابن الوقت از مفاهیمی است که هرچند در دهههای اخیر معنای مذمومی پیدا کرده، در لسان قدما به معنای در اینجا و اکنون زندگی کردن است؛ یعنی فرزند وقت و زمان خود بودن. زمان نه به معنای ساعت، بلکه یعنی دقیقاً اینجا و اکنون. یعنی لحظات و آناتی که شخص در آن میزید و آتش در گذشتهٔ از دست رفته و آینده نیامده میزند؛ وقت بدین معناست. حافظ هم که میگفت:
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار
کس را وقوف نیست که انجام کار چیست؟
پیـوند عمـر بسته به مویـی است هوش دار
غمخوار خـویش بـاش غـم روزگار چیست؟
همین معنا از زندگی کردن در اینجا و اکنون را مراد میکرد. ابنالوقتی بعدها تطور معنایی پیدا کرده و در روزگار کنونی بار معنایی منفیای یافته است. فی المثل در نوشتههای جلال آل احمد و برخی دیگر از نویسندگان معاصر میبینید که ابن الوقت را به معنای هرهری مذهب و بوقلمون صفت و دمدمی مزاج بودن به کار میبرند. کسی که عضو حزب باد است، رأیش بسته به منافعی که اقتضا میکند، تغییر میکند. این معنای کنونیِ ابن الوقت است. اما گذشتگان، معنای دیگری را از آن مراد میکردند؛ همان تعبیری که سپهری در دفتر «صدای پای آب» آورده:
زندگیتر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.
در «دیوان شمس»، مولوی وقتی راجع به «دل دیگر» سخن میگوید و نوعی آتش زدن در پشیمانی و پریشانی را توصیه میکند، به همین معنای زندگی کردنِ در حال اشاره دارد:
همه را بیــازمـودم ز تـو خـوشترم نیـامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سـر خنبها گشودم ز هـزار خـم چشیـدم
چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
نه عجب که در رخ من گل و یاسمن بخندد
که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پیت مـراد خـود را دو سه روز ترک گفتم
چه مراد ماند از آن پس که میسرم نیامد
چـو پـرید سـوی بـامت ز تنـم کبوتـر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیـامد
بروای تن پریشـان تـو و آن دل پشیمـان
که ز هر دو تـا نرستـم دل دیگرم نیـامد
به کانال دینآنلاین در تلگرام بپیوندید!
دلِ دیگر چه وقت به دست میآید؟ وقتی شخص آتش در پریشانی و پشیمانی بزند؟ پریشانی و پشیمانی از مهمترین مؤلفههایی است که با آن دست و پنجه نرم میکنیم. اگر از تعابیر اکهارت تله استفاده کنیم، از مصادیق «بازیهای ذهنی» است که بسان خورهای به جان ما میافتد.[10] پشیمانی راجع به کارهایی که کردهایم و نکردهایم. حسرت راجع به اموری که محقق شده، راجع به انتظاری که از خود داشتهایم و به دست نیامده است. خیلی از مواقع ممکن است از آنچه رخ داده یا احتمالاً رخ خواهد داد، پریشان احوال باشیم. نسبت به آنچه که از دست رفته یا محقق شده پشیمان باشیم. مولوی میگوید: زمانی دل دیگر که عبارت است از زندگی کردن در اینجا و اکنون به دست میآید که شخص آتش در پشیمانی و پریشانی بزند، که البته کار سختی است. توسعاً زندگی کردن در اینجا و اکنون کار سختی است. اگر کار سادهای بود که نیاز به این همه گفتگو و تأمل نداشت. اما مسیر را او این چنین به ما نشان میدهد: آتش زدن در پشیمانی و پریشانی، تا دل دیگر به دست آید. حافظ هم این را به نحو دیگری توضیح داده، میگوید: غم اموری که چندان کاری برای آنها نمیتوانی بکنی، مخور که سودی ندارد:
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخـر الامـر گل کـوزه گـران خواهـی شـد
حالیـا فکـر سبـو کـن که پر از باده کنی
در باب اموری که نمیتوان دخل و تصرف و تغییری در آنها ایجاد کرد. مثلاً چرا هوش بهر من این است؟ چرا من فلان جا به دنیا آمدهام؟ چرا مادر و پدرم بهمان افراد بودهاند؟… میگوید درباره اموری که نمیتوانی کاری کنی و وضعیت را تغییر دهی، دست کم غم آنها را نخور و طلبِ روزی ننهاده نکن. استشهاداتی به مولوی و حافظ کردم تا بدانیم که پرداختن به اینجا و اکنون در میان ما سابقه داشته است.
حال برای اینکه روایت اکهارت تله از این بحث و به اقتفای آن سپهری را بهتر دریابیم، ابتدائا راجع به زمان و اینجا و اکنون نکاتی را توضیح میدهم و چهار تلقی و روایت از مفهوم «زمان» را از یکدیگر تفکیک میکنم، بعد فقراتی را از کتاب «زمینی نو» برای فهم بهترِ روایت اکهارت تله از این مقوله میخوانم. سپس به اشعاری از سهراب خواهم پرداخت که موید این معناست.
سنت آگوستین میگفت: مفهوم زمان، مفهومِ غریبی است، تا وقتی راجع به آن سخن نگفتهام کمابیش میدانم زمان یعنی چه؟ یا دست کم فکر میکنم که میدانم زمان چیست؟ اما به مجرد اینکه میخواهم راجع به آن سخن بگویم و بحث دقیق بکنم، انگار فراریت و سیالیت و دیریابی زمان بر من هویدا میشود. مقولاتی مثل زمان و مکان که اذهان فیلسوفان و متفکران متعددی را طی قرون متمادی به خود مشغول کرده، مقولات سادهای نیستند. هرچند ما آنها را مثل نقل و نبات در مکالمات روزمره به کار میبریم. در اینجا بنای بحث فلسفی ندارم، اما میکوشم قدری صعوبتِ مساله را روشن کنم تا ببینیم به رغم آنچه که ابتدائا به ذهن متبادر میشود، این مفاهیم چندان هم ساده نیستند. همه تجربیات ما زمان مند است و میدانیم در چه موردی صحبت میکنیم. ما راجع به زمانهای مشخص بیشتر اطلاع داریم مثلاً هفته بعد، سه ماه آینده، ساعت 7 بعد از ظهر روز چهارشنبه… اینها مصادیق مفهوم زماناند یا زمانهای متعددی که آنها را میشناسیم. اما در مورد خود مفهومِ «زمان» چطور؟ اگر قرار باشد راجع به time توضیح دهیم چه میتوان گفت. وقتی راجع به زمان به معنای ساعت سخن میگوییم، از دو واژه Clock و hour برای قرار گذاشتن و تنظیم ملاقات استفاده میکنیم. مثلاً من با شما فردا ساعت 9 صبح وعده دارم. این، زمان قراردادی است. تمامِ امور اجتماعی ما از همین معنای از زمان تبعیت میکند. تقویم را نیز بر این اساس تنظیم میکنند. این یک مفهوم از زمان است که اگر از میان رخت بربندد، امور انسانی بالمره مختلّ میشود. بر همین سیاق، کارهای روزمره را تنظیم میکنیم. این یک معنای از زمان است؛ معنای عرفی و دم دستی از زمان.
معنای دیگری از زمان هست که در متون علمی فلسفی، آنرا «تلقی خطی از زمان»[11] نام نهادهاند. این معنای دوم، همین ساعتهای عقربهای است که داریم. بدین معنا، زمان ارتباط وثیقی با مسافت و سرعت دارد. یعنی براساس سرعت حرکت عقربه و مسافتی که طی میکند، مثلاً میگوییم یک ثانیه، یک دقیقه… این تلقی خطی از زمان است. کسانی که فیزیک جدید و علوم مهندسی خواندهاند، میدانند تلقی خطی از زمان چه مؤلفههایی دارد. ایمانوئل کانت در کتابِ دوران سازِ «نقد عقل محض» معطوف به همین معنای از زمان مباحث خود را تقریر میکرد. او در صورتبندی آرای خویش، گوشه چشمی به مکانیک نیوتنی هم داشت.
به معنای سومِ زمان میرسیم که میتوان گفت بحث اکهارت تله و سپهری از اینجا آغاز میشود، یعنی زمانِ روانشناختی. زمان روانشناختی عبارت است از تأمل درآینده مطلوب نیامده و یا گذشته از دست رفته. به این معنا که شخص در ذهن و ضمیرش با مقوله زمان درگیر است و لزوماً امری به عینیت درآمده شده نیست. مثلاً من در اینجا حضور دارم ولی ذهنم در گذشته سیر میکند. دوران پنج سال پیش خود را مرور میکنم. حسرتها و تلخیهایی که تجربه کردهام؛ یا در گذشته سپری شده، سیر میکنم یا در آیندهای که نیامده است. این، معنای سوم از زمان است که اذهان کثیری بدان معطوف است. قصه «دل دیگر» را که از مولانا آوردم، میتوان گفت با مقوله زمانِ روانشناختی گره خورده است؛ یعنی زمانی که دقایقی و حتی روزهایی ذهنمان معطوف بدان میشود و ما را در چنبره خود احاطه میکند.
معنای چهارم، زمان حال است. زمان حال در نگاه اکهارت تله با تفکیک میان تفکر و آگاهی به دست میآید و وقتی محقق میشود که شخص از تفکر عبور کند و آگاهی را که با بیداری باطنی عجین شدهاست و متضمنِ فاصله گرفتن از ذهن و خود است، فراچنگ آورد. اگر این اتفاق بیفتد که البته دیر یاب است و فرد بتواند از ذهن و خود و بازیهای ذهنی فراتر برود، میتواند «زندگی در حال» را تجربه کند.
این امر احتیاج به توضیح دارد. فقراتی از کتاب «زمین جدید» اکهارت تله را میآورم تا ببینیم او چه معنایی را از این امر مراد میکند؟ بازیهای ذهنی عبارت است از گیر و گرفت ها و افکار منفیای[12] که در ذهن ما پدید میآید. بسیاری از تاملاتی که ما در خلوت میکنیم، چه راجع به خودمان چه راجع به دیگران، از این قرار است. یکی از نکاتی که اکهارت تله بر آن تاکید میکند تفاوت میان «تفکر»[13] و «آگاهی»[14] است. او میگوید به رغم آنچه ما میپنداریم، بازیهای ذهنی و ذهن خیلی از مواقع با ما دشمنی میکند، یعنی ایگو[15] یا خود، به رغم اینکه فکر میکنیم از جنس ما است، اما با ما بیگانه است؛ مانند اسیدی است که از درون فرد را میخورد. آموزه محوری اکهارت تله عبارت است ازتفکیک میان تفکر و آگاهی. به نزد او، اگر فرد دائماً با خود و بازیهای ذهنی و «تفکر» درگیر باشد، حضور در کائنات و جهان پیرامون را از دست میدهد. برای تحققِ برخی از تجربههای باطنی، شخص باید ایگو و بازیهای ذهنی را به محاق برد، تا آنها را لمس و تجربه کند. لذا وقتی این تجارب محقق میشود که فرد به خود کمک کند تا از بازیهای ذهنی و ایگو، حتی المقدور فاصله بگیرد، تا هر از گاهی بتواند «حضور» را تجربه کند. به فقراتی از کتاب اشاره میکنم تا فرایندِ جدایی تفکر از آگاهی به روایت اکهارت تله را دریابیم. در کتاب راجع به یک «مرشد ذِن»[16] که با یکی از شاگردان خود مسیری را طی میکردند صحبت میکند. در باب قصه present و waking که عنوان فرعی این کتاب است، بیداری و حضور را تجربه کردن و بر «بازیهای ذهنی» و «خود»[17] و «نفس» بدین معنا فائق آمدن. میگوید:
«اگر شما همه زندگی بیداری خود را به نارضایتی، نگرانی، اضطراب، افسردگی و ناامیدی سپری نمیکنید یا بر اثر وضعیتهای دیگر تحلیل نرفتهاید، اگر شما قادر هستید از چیزهایی مثل گوش کردن به صدای باران یا باد لذت ببرید، اگر شما میتوانید زیبایی ابرها را که بر پهنه آسمان حرکت میکنند، ببینید یا بدون احساس تنهایی یا نیاز به یک محرک ذهنی یا سرگرمی اوقاتی را در تنهایی سپری کنید، اگر شما ناگهان متوجه میشوید با یک آدم غریبه با مهربانی و صادقانه رفتار میکنید، بدون آنکه از آن آقا یا خانم چیزی بخواهید به این معنی است که فضای درون شما هرچند کوچک در میانه آن جریان بیوقفه فکر، که همان ذهن انسانی است، گشوده شده است. موقعی که چنین اتفاقی میافتد حسی از تندرستی و آرامش هرچند جزیی، به فرد دست میدهد. شدت این حالت از حس زمینهای و نامشهود نا رضایت تا آنچه فرزانگان باستانی هند آن را «آناندا»[18] مینامند، یعنی «سعادت وجود» متفاوت است».
از منظر تله، اگر سالک، به جای بازیگری چند صباحی شخص تماشاگر رفتار و سکنات و بازیهای ذهنی خود باشد، میتواند نوعی طمأنینه و آرامش را در درونِ خود تجربه کند و آثار و نتایج نیکویِ مترتّب برآنرا بچشد. اما عموم ما اینگونه نیستیم به دلیل اینکه عادت کردهایم تنها به ظواهرامور توجه کنیم.
به تعبیری که در جای دیگری اکهارت تله بهکار میبرد تفطن یافتن به مقوله «لذتِ بودن»، امر روح نوازی است. ما میتوانیم از لذتِ بودن، سخن بگوییم. شخص میتواند از بودنِ خود در این هستی لذت ببرد. به عنوان مثال در توانایی دیدن زیبایی، قدرشناسی از چیزهای ساده، لذت بردن از مصاحبت با خود یا ارتباط برقرار کردن با مردم دیگر با مهربانی و علاقه، عنصری مشترک وجود دارد. این مؤلفه مشترک، حس رضایت آرامش و سرزندگی است که پس زمینه نامرئی بوده و بدون آن این تجارب مقدور نمیباشد. در ادامه میگوید:
«بسیاری از شاعران و فرزانگان طی اعصار مختلف خوشبختی واقعی را مشاهده کردهاند. من آن را «لذتِ بودن» مینامم که در چیزهای ساده و به نظر کم اهمیت یافت میشود. بیشتر مردم در جستجوی بیقرار خود برای آنکه اتفاقی مهم برایشان بیفتد، مدام چیزهای کم اهمیت را از دست میدهند که ممکن است اصلاً هم کم اهمیت نباشند. فیلسوف بزرگ «نیچه» در لحظهای نادر از خاموشی عمق وجود خود نوشت: «برای احساس خوشبختی چه چیزهای کمی کفایت میکند. چیزهای خیلی کوچک، چیزهای خیلی جزئی، سبکترین چیزها، خش خش یک مارمولک، یک نفس، یک نسیم، یک نگاه، کمترین چیز بیشترین خوشبختی را به ارمغان میآورد. خاموش باشید و به ندای درون خود گوش فرادهید».
این بخشی از روایت تله است؛ وقتی که تفکر از آگاهی، جدا میشود یا روند جدا شدنش محقق میشود، چنین آثار و نتایجی از منظر اکهارت تله دارد. وقتی که شخص نسبت به ذهن و خود و مشخصاً نفس تفطن پیدا میکند و میخواهد حضور را تجربه کند، این امور محقق میشود.
یکی از ایدههای محوریِ مایستر اکهارت عبارتست از اینکه: «شبیهترین چیز به خداوند، سکوت است». سخن محققانه و نکته سنجانه ای است. اکهارت تله هم به قصه سکوت، البته از جنس سکوت درونی- سکوتی که توام است با آرام شدن تموجات ذهنی- اشاره میکند و آن را برمیکشد.
خوبست در باب تفکر و حضور و بیداری را تجربه کردن، بخشی از دیالوگ «مرشد ذِن» را با شاگرد خود به روایت اکهارت تله مرور کنیم. تله مفهوم سکوت را اینجا برای به تصویر کشیدن مقوله حضور و بیداری و لذتِ بودن بر میکشد:
«یک مرشد ذِن به همراه یکی از شاگردان خود خاموش ودر حین سکوت، از یک مسیر کوهستانی بالا میرفتند. موقعی که آنان به یک درخت سرو کهنسال رسیدند، زیر سایه آن نشستند تا خوراکی ساده که شامل کمی برنج و سبزیها بود را میل کنند. پس از ناهار شاگرد که کاهن جوانی بود و هنوز کلید سرِّ ذِن را نیافته بود، سکوت را شکست و از مرشد پرسید: «مرشد من چگونه وارد ذِن میشوم؟ او البته در این باره سؤال میکرد که چگونه وارد وضعیت «خودآگاه» بشود که همان «ذِن» میباشد. مرشد خاموش ماند. تقریباً 5 دقیقه گذشت در حالی که مرید مضطربانه منتظر پاسخی بود. او میخواست پرسشی دیگر بپرسد، که ناگهان مرشد سخن گفت: «آیا تو صدای نهر کوهستان را میشنوی؟» مرید از نهر کوهستان آگاه نبود. او به شدت گرفتار و نگران معنا و مفهوم ذِن بود! اکنون همچنان که به صدای نهر گوش فرا میداد، ذهن پر صدایش آرام شد. ابتدا او چیزی نشنید، سپس تفکرش به هشیاری افزایش یافتهای بدل شد و ناگهان او زمزمه آهسته نهر کوچکی را به فاصله دور شنید. وی گفت: «بله اکنون میتوانم آن را بشنوم». مرشد انگشت خود را بالا برد و با نگاهی که به لحاظی هم خشمگین و هم مهربان بود، گفت: «از آنجا وارد حیطه ذِن شو!» مرید متحیر مانده بود. این نخستین جرقه از روشن بینی او بود. او بدون دانستن اینکه ذِن چه بود، ذِن را شناخته بود. آنها در سکوت سفرشان را ادامه دادند. شاگرد از شور و سرزندگی جهان اطرافش به وجد آمده بود. او هر چیزی را طوری تجربه میکرد مثل آنکه بار اولش است. به تدریج او دوباره به فکر فرو رفت خاموشی هشیارانه دوباره جایش را به سروصدای ذهنی داد و مدتی نپایید که او دوباره پرسشی دیگر داشت. وی گفت استاد من راجع به چیزی فکر میکردم، اگر من قادر نبودم صدای نهر کوهستان را بشنوم شما چه میگفتید؟ استاد توقف کرد به او نگریست انگشتش را بالا برد و گفت: از آنجا وارد حیطه ذِن شو».
به صفحه دینآنلاین در اینستاگرام بپیوندید!
این حکایتی که تله در کتاب گنجانده، توضیح خوبی است برای فهم تفاوت میان آگاهی و تفکر که در متون آیین هندو نیز آمده؛ اطفا و خاموش شدن تموجات ذهنی و از مقام بازیگری به تماشاگری وارد شدن، میتواند به فرد کمک کند که حضور و بیداری را حس، لمس و تجربه کند. این معنای مهمی است که اکهارت تله از مقوله «لذتِ بودن» و زندگی کردن در اینجا و اکنون یا زندگی کردن در حال مراد میکند و ارتباط وثیقی دارد با خاموش شدنِ تموجات ذهنی و از آن سه معنای نخست از مفهوم زمان رهیدن و رستن و معنای چهارم را مزه مزه کردن و چشیدن.
به سروقت سپهری برویم. به برخی از اشعار سپهری اشاره میکنم که زندگی کردن در اینجا و اکنون و بیداری و حضور را چشیدن به تصویر کشیده است. از دفاتر مختلف او، اشعاری چند را ذکر میکنم تا روشن شود، زیستنِ در اینجا و اکنون، از جمله دلمشغولی های درازآهنگِ سهراب بوده است. از دفاتر انتهایی، شعر «به باغ همسفران» از دفتر «حجم سبز» را انتخاب کردهام:
صدا کن مرا.
صدای تو خوب است.
صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است
که در انتهای صمیمیت حزن میروید.
در ابعاد این عصر خاموش
من از طعم تصنیف، در متن ادارک یک کوچه تنهاترم.
بیا تا برایت بگویم، چه اندازه تنهایی من بزرگ است.
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیشبینی نمیکرد.
و خاصیت عشق این است.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
بیا زودتر چیزها را ببینیم.
ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشیام.
بیا ذوب کن در کف دست من، جرم نورانی عشق را.
سهراب میگوید بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم؛ این امر نسبتی دارد با توصیهای که آن مرشد و آن استاد ذِن به شاگرد خود کرد: صدای نهر کوهستان را میشنوی؟ خلاف آمدِ عادت عمل کردن و در همه اموری که شخص درآنها نظر کرده و با آنها آشنایی دارد، به نحو دیگری بنگرد، از مؤلفهها و مقومات زندگی کردن در حال است.[19] میگوید بیا زودتر چیزها را ببینیم. یعنی خیلی از امور هست که از فرطِ دم دستی بودن، مواجهه با آنها بدل به عادات ذهنی ما شدهاست:
بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم.
ببین، عقربک های فواره در صفحه ساعت حوض
زمان را به گردی بدل میکنند.
مطابق با تقسیم بندیای که آمد، سپهری از سه معنا از «زمان» عبور کرده، و به زمانی که رسیده که از سنخِ دم زدنِ در اینجا و اکنون است.
شعر دوم نیز از همین دفتر اختیار شده است؛ «ندای آغاز»:
کفشهایم کو،
چه کسی بود صدا زد: سهراب؟
آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ.
مادرم در خواب است.
و منوچهر و پروانه، و شاید همه مردم شهر.
بوی هجرت میآید:
بالش من پر آواز پَر چلچلههاست.
صبح خواهد شد
و به این کاسه آب
آسمان هجرت خواهد کرد.
باید امشب بروم.
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم.
هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود.
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد.
هیچ کس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت.
ملاحظه کنید. عاشقانه خیره شدن چشم به زمین، مجذوب شدن از دیدن یک باغچه و جدی گرفتن زاغچهای بر سر یک مزرعه، وقتی سر بر میآورد که فرد از نگاه متعارف خود به جهان پیرامون، فراتر رود. در تلقی رایج، ما خود را جدای از جهان میبینیم. مثلاً این صندلی چیزی است جدای از وجود من و آن را به عنوان یک ابژه درک میکنم؛ همان دوگانه «سوژه» و «ابژه» که نسب نامه دکارتی دارد. در نگاه «ذِن بودیستی» که هم اکهارت تله از آن سخن میگوید و هم به معنای دیگری سپهری که آنرا در دفتر «ما هیچ، ما نگاه»، «فلسفه لاجوردی» نام نهاده؛ فاصله گرفتن از جهان پیرامون و «در سمت پرنده فکر کردن» و «در متن عناصر خوابیدن»، زیستنِ در اینجا و اکنون را برای فرد رقم می زند. در شعر «از آبها به بعد» از دفتر «ما هیچ، ما نگاه»، سهراب میگوید:
روزی که
دانش لب آب زندگی میکرد،
انسان
در تنبلی لطیف یک مرتع
با فلسفههای لاجوردی خوش بود.
در سمت پرنده فکر میکرد.
با نبض درخت، نبض او میزد.
مغلوب شرایط شقایق بود.
انسان
در متن عناصر
میخوابید.
نزدیک طلوع ترس، بیدار
میشد.
ذهنی که مغلوب شرایط شقایق است و نبضش با نبض درخت میزند، یعنی در متن زندگی میکند. فاصله نگرفته است که به مدد مفاهیم و مفهوم سازی[20] با ذهنی کردن جهان، ارتباط برقرار کند. سرِّ مفتونیت سهراب نسبت به طبیعت هم همین بوده. وقتی به فضایی میرویم که سرسبز است و نم نم باران در فضا موج می زند، ما را در کام خود میکشد؛ ذهن هم گویی از امور دیگر فارغ میشود و نوع دیگری با جهان پیرامون رابطه برقرار میکند. رابطه بی واسطه با جهان پیرامون و به تعبیر سپهری در متن عناصر خوابیدن و در سمت پرنده فکر کردن، مغلوب شرایط شقایق بودن، متعلق این احوال است. اما در شرایط متعارف من چه میکنم؟ ما با گفتگو و ارتباطِ با هم زندهایم؛ قوام عالم انسانی به همین امور است. اما وقتی که از زندگی کردن در اینجا و اکنون سخن میگوییم، به روایتی فائق آمدن بر تفکر و آگاهی و حضور را تجربه کردن؛ یکی از مؤلفههایش عبارت است از فرا رفتن از این مفهوم سازیها؛ عبارت است از خلاف آمد عادت عمل کردن و در متن عناصر خوابیدن.
این فقرات مشهور شعر «صدای پای آب» را در نظر بگیرید. چنانکه در مییابم، این نوع ارتباط با طبیعت، متضمنِ عبور کردن و همنورد افقهای دور شدن و زندگی کردنِ در حال و چشیدنِ زمان به معنای چهارم است:
من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم.
من صدای نفس باغچه را میشنوم
و صدای ظلمت را، وقتی برگی میریزد.
و صدای، سرفه روشنی از پشت درخت،
عطسه آب از هر رخنه سنگ،
چک چک چلچله از هر سقف بهار.
و صدای صاف باز و بسته شدن پنجره تنهایی.
و ترک خوردن خودداری روح.
من به آغاز زمین نزدیکم.
نبض گلها را میگیرم.
آشنا هستم با، سرنوشت تر آب، عادت سبز درخت.
روح من در جهت تازه اشیا جاریست.
روح من کم سال است.
روح من گاهی از شوق سرفهاش میگیرد.
روح من بیکار است:
قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد.
روح من گاهی، مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد.
من به سیبی خشنودم
و به بوییدن یک بوته بابونه.
من به یک آینه، یک بستگی پاک قناعت دارم.
سهراب، در ادامه میسراید:
من نمیدانم
که چرا میگویند: اسب حیوان نجیبی است، کبوتر زیباست
و چرا در فقس هیچ کسی کرکس نیست.
گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد.
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید
واژهها را باید شست.
واژه باید خود باد، واژه باید خود باران باشد.
چترها را باید بست،
زیر باران باید رفت.
فکر را، خاطره را، زیر باران باید برد.
دوست را، زیر باران باید دید.
عشق را، زیر باران جست.
زیر باران باید با زن خوابید.
زیر باران باید بازی کرد.
زندگیتر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه «اکنون» است.
رختها را بکنیم:
آب در یک قدمی است.
روشنی را بچشیم.
شب یک دهکده را وزن کنیم، خواب یک آهو را.
گرمی لانه لک لک را ادراک کنیم.
این تصاویررا ذیل توضیحی که دادم، میتوان به نحو دیگری فهمید و مصادیقی از زیستن در اینجا و اکنون و حضور را تجربه کردن انگاشت. همانطور که آن مرشد به شاگردش گفت: «صدای نهر کوهستان را بشنو اگر میخواهی وارد آیین ذن بشوی»، اینجا هم سپهری ما را به خلاف آمد عادت عمل کردن دعوت میکند و به زندگی کردنِ در متن عناصر و مغلوب شرایط شقایق شدن فرا میخواند.[21]
در بخش پایانی این جستار، جهت ایضاح بیشتر سخنانم، به سه شعر دیگر استشهاد میکنم. یکی از اشعاری که از شهرت کمتری برخوردار است و در دفتر «آوار آفتاب» آمده، عنوان جالبی هم دارد: «سایبان آرامش ما، ماییم». در این شعر میتوان عطف نظر کردن به خود و درون و زندگی کردن در اینجا و اکنون را مشاهده کرد:
در هوای دوگانگی، تازگی چهر ه ها پژمرد
بیایید از سایه – روشن برویم.
بر لب شبنم بایستیم، در برگ فرود آییم.
اگر جا پایی دیدیم، مسافر کهن را از پی برویم.
برگردیم، و نهراسیم، در ایوان آن روزگاران، نوشابه جادو سرکشیم.
مراد این بخش از شعر است که تناسب تامی با بحث ما دارد. میگوید
بیایید از شوره زار خوب و بد برویم.
چون جویبار، آیینه روان باشیم: به درخت، درخت را پاسخ دهیم.
و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم.
برویم، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم.
زمزمه کردن بی کرانی به روایت سهراب زمانی رخ میدهد که از این دوگانگیها، شخص رها شود. سالک مدرن در اندیشهٔ زیستن در اینجا و اکنون است، دو کران خود را هر لحظه میآفریند و هر لحظه رها میکند. البته که در مناسبات انسانی، گریز و گزیری از «خوب» و «بد» نیست؛ اما به روایت سهراب، اگر شخص میخواهد اینجا و اکنون را تجربه کند، باید از این دوگانهها فراتر رود و بازیهای ذهنی را پسِ پشت بنهد.
شعر دوم را از دفتر «شرق اندوه»، ذکر میکنم: «Bodhi». سپهری اینجا از تجربه نابِ اشراقی- باطنیِ خویش پرده برمیگیرد؛ تجربهای که متضمن کران سوزی است و در اینجا و اکنون زندگی کردن:
آنی بود، درها وا شده بود.
برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغ مکان خاموش، این خاموش، آن خاموش. خاموشی گویا شده بود.
آن پهنه چه بود: با میشی، گرگی هم پا شده بود.
نقش صدا کمرنگ، نقش ندا کمرنگ. پرده مگر تا شده بود؟
من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود.
هر رودی، دریا،
هر بودی، بودا شده بود.
قصه خاموش شدنِ مرغ مکان، گویا شدن خاموشی، که در آن یک پارادوکس نهفته است. پارادوکسی که از تجربه اگزیستانسیلِ غریب سپهری پرده برمیگیرد؛ نوعی تنهایی ژرف وجودی و گویا شدن خاموشی و آنی که متضمن فنای عالم را دیدن و در اینجا و اکنون و «آن» زیستن است.
آخرین شعر، «تپش سایه دوست» از دفتر «حجم سبز» است:
تا سواد قریه راهی بود.
چشمهای ما پر از تفسیر ماه زنده بومی،
شب درون آستین هامان.
میگذشتیم از میان آبکندی خشک.
از کلام سبزه زاران گوشها سرشار،
منطق زبر زمین در زیر پا جاری.
زیر دندانهای ما طعم فراغت جابجا میشد.
چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان میبرد.
هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر.
جیبهای ما صدای جیک جیک صبحهای کودکی میداد
ما گروه عاشقان بودیم و راه ما
از کنار قریههای آشنا با فقر
تا صفای بیکران میرفت
بر فراز آب گیری خودبخود سرها همه خم شد:
روی صورتهای ما تبخیر میشد شب
و صدای دوست میآمد به گوش دوست.
این شعر هم از تجربههای باطنی سهراب پرده برمیگیرد، مانند شعر Bodhi. «تبخیر شدن شب»، متضمنِ نوعی «آشنایی زدایی» است. صدای دوستی که به گوش دوست میآمد، فضایی را تصویر میکند که متضمنِ رهیدن از ساعت به معنای متعارف است و چیزهایی را در ضمیر خود سراغ گرفتن و تجربهکردن و «آگاهی» و بیداری را در عمق جان چشیدن. اگر این مهم محقق شود، امری که به روایت این دو سالک معنوی شدنی است، میتوان چنین انگاشت که نوعی زندگی کردنِ در حال و اینجا و اکنون سربرآورده است. سپهری در فقراتی از «صدای پای آب» میگوید:
لب دریا برویم،
تور در آب بیندازیم
و بگیریم طراوت را از آب.
وزن بودن را احساس کنیم.
بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم
سپهری تعبیر «وزنِ بودن» را به کار میبرد و تله تعبیر «لذتِ بودن». روشن است که تجربه زیسته این دو سالک و تاکیدشان بر مقوله بودن و تماشا کردن و خویش را نظاره کردن و از ذهن و بازیهای آن عبور کردن، عصارهٔ تجربههای باطنیشان بوده است. یکی از اشعار دفتر «حجم سبز»، «سوره تماشا» است. تماشا و رصد کردن و نگاه کردن خویش و جهان پیرامون اگر با خاموشیِ تموجات ذهنی در رسد و همراه باشد، فرد در لحظه و این جا و اکنون زندگی کرده و طمأنینه و آرامش زاید الوصفی را نصیب برده است. در باب مفهوم «تماشا»، ذکر نکتهای خالی از لطف نیست. ما فارسی زبانان برخی از واژگان عربی را در زبان خویش به کار میبریم. برخی از این واژگان تطور معنایی در میان ما یافتهاند که در میان اعراب نیافته است. مثلاً واژه «تماشا» در زبان فارسی معنایی دارد و در زبان عربی معنای دیگری. «تماشی» در عربی یعنی دو نفری با یکدیگر راه رفتن. مصدر مشی است، مشی یعنی راه رفتن؛ چون اینگونه بوده که راه میرفتهاند و اطراف و مناظر را هم نگاه میکردهاند، رفته رفته این معنای تماشی و تماشا از راه رفتن به نگاه کردن نقل مکان کرده، به نحوی که امروزه در زبان فارسی وقتی از واژه تماشا استفاده میکنید، آن معنای تحت اللفظی دیگر به ذهن متبادر نمیشود. حتی هفتصد سال پیش هم مولانا مفهوم تماشا را به همین معنی بکار برده است. سپهری هم که عنوان یکی از اشعارش در دفتر «حجم سبز»، «سوره تماشا» است و با «به تماشا سوگند» آغاز میکند، از «تماشا»، نگاه کردن را مراد کرده است.
اگر این نظر کردن با عبور و عدول کردن از بازیهای ذهنی همراه باشد، آن وقت زندگی کردن در حال و اینجا و اکنون محقق میشود:
تماشـا مـرو نک تماشـا تـویـی جهـان و نهـان و هـویـدا تـویـی
چه اینجا روی و چه آنجا روی که مقصود از اینجا و آنجا تویی
تو درمـان غمها ز بیـرون مجـو که پـازهر و درمان غـمها تـویـی
مخلص کلام
اکهارت تله و سهراب سپهری، در عداد سالکان مدرنیاند که به گواهیِ آثارشان، دلمشغولِ زیستن در اینجا و اکنون بودهاند. در این جستار، با تفکیک میان معانیِ مختلف از مفهوم «زمان»، کوشیدم روایت خویش از زندگی کردنِ در حال و چشیدنِ آب در یک قدمی را، با استشهاد به آثار این دو سالکِ برجسته، تبیین کنم.
* سروش دباغ: این جستار فصلی است از کتاب در دست تهیه «از سهروردی تا سپهری». این کتاب قرار است بهار سال آینده منتشر شود. از عباس اعتزازیان، هادی طباطبایی، سروش علوی و مریم هراتیان که در نهایی شدنِ این جستار زحمت زیادی کشیدند، صمیمانه سپاسگزارم.
ارجاعات:
اکهارت تله نویسنده و معلم آلمانی الاصلِ کانادایی متولد 16 فوریه 1948 م در آلمان.
مایستر اکهارت فیلسوف، عارف و شاعر آلمانی 1327 – 1260
[3] negation of negation
[4] این را گفتم تا وجه تسمیه تغییرِ نام کوچک تله از اولریش به اکهارت را توضیح دهم.
[5] The power of Now
[6] A New Earth
[7] به احتمال قریب به یقین اکهارت تله آثار سپهری را نخواندهاست. بخشی از اشعار سپهری زیر نظر داریوش شایگان به فرانسوی روان و زیبایی ترجمه شده، اما در زبان انگلیسی ظاهراً چنین اتفاقی نیفتاده و اکهارت تله ارجاعی به وی ندادهاست. ظاهراً در میان بزرگان ایرانی تنها به مولوی ارجاع داده و آثار وی را مطالعه کرده است.
[8] لائوتسه، فیلسوف چینی و بنیان گذار آیین تائو 524 تا 604 قم
[9] کنفسیوس فیلسوف چینی، معلم و نظریه پرداز، 479 تا 551 قم
[10] برای بسط بیشتر این مطلب به روایت نگارنده، مراجعه کنید به فایل سخنرانیِ دو قسمتیِ «بودا، بازیهای ذهنی و شکوفایی معنوی»، در لینک زیر:
http://soroushdabagh.ir/lecture_f.htm
[11] linear account of time
[12] negative thoughts
[13] thinking
[14] consciousness
[15] ego
[16] ذِن Zen مکتبی در مذهب بودایی است که در چین پدید آمده. ذِن را میتوان مراقبهای یا مدیتیشن ناظر بر چهار لایه دانست. شاهد بودن بر محیط و تمام حواس، ناظر بودن بر ذهن، آگاهی بر تمام اجزاء بدن و توجه به تنفس و ریتم و آهنگ آن و دم و بازدم.
[17] self
[18] آناندا Ananda سکوت سرور انگیز درونی است که از کلمهٔ سات چیت آناندا Satcitananda به معنی هستی یا حقیقت آگاهی و سرور است.
[19] در مقاله «ذهن آگاهی در هشت کتاب سپهری»، با عنایت به ادبیاتی که درباره «ذهن آگاهی» در حوزه «سلامت روان» در دهههای اخیر شکل گرفته، به «غفلت پاک» و زندگیِ در حال به روایت سپهری پرداختهام. نگاه کنید به:
سروش دباغ، نبض خیس صبح: سالک مدرن شرقی، تورنتو، نشر سهروردی، 1398، فصل آخر.
[20] conceptualization
[21]. برای بسط بیشتر این مطلب به روایت نگارنده، نگاه کنید به:
سروش دباغ، فلسفه لاجوردی سپهری، تهران، صراط، 1394، فصل اول.