نژادگرایی؛ فرزند “سویه تاریک روشنگری”
بهرام محیی
نژادگرایی چیزی بیشتر از یک حس گنگ و مبهم پیشداوری است، اما خود را بر شالوده پیشداوریهایی استوار میکند که در اعماق ضمیر ناخودآگاه آدمی وجود دارند. تکبر فرهنگی، قوممحوری و بیگانههراسی را به عنوان پدیدههایی کهن میتوان جزو ثابتهای انسانشناختی دانست و اگر چه میزان و اشکال بیگانههراسی به چارچوبهای اجتماعی وابسته است، ولی این پدیده در همه دورههای تاریخی و در همه حوزههای فرهنگی بروز کردهاست.
روز ۲۱ مارس ۱۹۶۰ حدود ۲۰۰ هزار تن در شهر “شارپویل” آفریقای جنوبی گرد آمدند تا بر ضد رژیم نژادگرای این کشور تظاهرات کنند. با اینکه این تظاهرات مسالمتآمیز بود، پلیس رژیم آپارتاید به سوی تظاهرکنندگان تیراندازی کرد. در این رویداد که به “کشتار شارپویل” معروف شد، ۶۹ تن جان باختند که در میان آنان ۱۰ کودک نیز به چشم میخورد. صدها تن نیز زخمی شدند.
شش سال پس از این رویداد، سازمان ملل متحد ۲۱ مارس هر سال را “روز جهانی علیه نژادگرایی” اعلام کرد. هر سال به این مناسبت هفتهای برگزار میشود که با نشستهای پرشمار سازمانها و انجمنهای گوناگون همراه است و در آنها تلاش میشود افکار عمومی جهان را نسبت به موضوع نژادگرایی (راسیسم) حساس کنند.
امروزه موضوع فقط بر سر اشکال آشکار نژادگرایی توام با خشونت فیزیکی نیست. اشکال پیچیده و پنهان نژادگرایی همه جا در زندگی روزمره وجود دارد و تبعیض به دلیل رنگپوست و تبار انسانها مشکلی جهانی است. افزون بر آن انسانهای پرشماری در جهان به دلیل تفاوتهای فرهنگی یا اعتقادات گوناگون تحت پیگرد قرار میگیرند یا مورد تبعیض واقع میشوند.
پیشداوریها علیه دگرباوران یا کسانی که ملیت یا قومیت دیگری دارند، باعث شکاف اجتماعی و دوری مردم از یکدیگر میشود. قرار است روز جهانی علیه نژادگرایی، این مشکلات را به همگان یادآوری کند.
اشکال اولیه نژادگرایی
تفاوتهای طبیعی میان آدمیان همواره دیده شده و در موارد زیادی هم فقط به عنوان تفاوتهای ظاهری ارزیابی نشده، بلکه با ارزشهایی پیوند زده شده است. این تمایل که آدمیان خود و روش زندگیشان را با ارزشتر و بیگانگان و روشزندگیآنان را کمارزشتر دانستهاند، همواره وجود داشته است. بیگانهستیزی و حس برتری پدیدههایی کهن به شمار میروند و اگر چه هسته مرکزی نژادگرایی را میسازند، اما هنوز نژادگرایی نیستند.
نژادگرایی چیزی بیشتر از یک حس گنگ و مبهم پیشداوری است، اما خود را بر شالوده پیشداوریهایی استوار میکند که در اعماق ضمیر ناخودآگاه آدمی وجود دارند. تکبر فرهنگی، قوممحوری و بیگانههراسی را به عنوان پدیدههایی کهن میتوان جزو ثابتهای انسانشناختی دانست و اگر چه میزان و اشکال بیگانههراسی به چارچوبهای اجتماعی وابسته است، ولی این پدیده در همه دورههای تاریخی و در همه حوزههای فرهنگی بروز کردهاست.
اما قوممحوری و بیگانههراسی فقط شرط ضروری نژادگرایی هستند و نه شرط کافی آن. نژادگرایی از قوممحوری و بیگانههراسی بسیار فراتر میرود و در واقع یک سیستم فکری همهجانبه است که تصویر معینی از جهان ارائه میدهد و با این ادعا وارد میدان شده که میتواند روند تکامل، تضادها و مسائل جهان را توضیح دهد، آن هم برپایه علوم طبیعی. به دیگر سخن، نژادگرایی اگر چه بر پایه مقدماتی غیرعقلانی استوار است، اما به خود ساختاری استدلالی گرفته و به اصطلاح لباس عقلی به تن کرده است.
همینجاست که میتوان تشخیص داد بر عکس قوممحوری و بیگانههراسی که مقولات تاریخی جهانشمولی هستند، نژادگرایی پدیدهای وابسته به یک دوره تاریخی معین است و به طور تنگاتنگ با روندهای بنیادین سکولار در حوزه فرهنگی مغربزمین پیوند دارد و در آنجا بود که تفکرهای قالبی نژادگرایانه به “هالهای علمی” مزین شدند.
نطفه نژادگرایی اولیه زمانی بسته شد که اروپاییان در جریان سفرها و کاوشهای خود در قارههای دیگر با بومیان آشنا شدند. تماس با سرخپوستان آمریکا و سیاهپوستان آفریقا و دیدن تفاوتهای بزرگ فرهنگی اروپاییان و بومیان، به احساسات نژادگرایانه در میان اروپاییان میدان داد و برتری تکنیکی آنان نسبت به همه غیراروپاییان، به غلیان حس برتری انجامید. این رویکرد در خدمت سیاست استعماری قرار گرفت. به دیگر سخن، شکل اولیه نژادگرایی از بطن “کلنیالیسم” بیرون آمد و در خدمت توضیح و توجیه آن خلا روحی قرار گرفت که از رنگباختن تصویر مسیحی از جهان در نتیجه سکولاریزه شدن پدید آمده بود.
تا نیمه دوم قرن نوزدهم، نژادگرایی اولیه شکل یک ایدئولوژی توجیهی داشت که عمدتا تفاوت قدرتمندی کشورهای اروپایی و آمریکا را در مقایسه با مستعمرات آنها موجه میکرد. اما “نژادگرایی مدرن” زمانی پدید آمد که کینتوزی نژادی برای خود شالودهای علمی دست و پا کرد. بیهوده نیست که گفتهاند نژادگرایی در “سویه تاریک روشنگری” زاده شده و صرفا “یک امکان در مدرنیته” بوده است.
زایش “نژادگرایی مدرن”
نقطه عطفی که باعث زایش “نژادگرایی مدرن” شد، به سه دهه پایانی قرن نوزدهم بازمیگردد. در این دوره در نتیجه تحولات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و فرهنگی، فضای اجتماعی خاصی در اروپا حاکم شده بود و خوشبینی ناشی از پیشرفت توسط انقلاب صنعتی، جای خود را به یک بدبینی فرهنگی داده بود.
در جایی که روندهای مدرنیزه شدن سکولار، گسترش شهرنشینی، صنعتیشدن، موتوریزهشدن وسایل نقلیه، تکنیکیشدن زندگی روزمره، گسترش بازار و تشکیل طبقات تازه در میان لایههای گستردهای از جامعه با اضطراب و نگرانی همراه بود و این لایهها برای پرسشهای خود پاسخ روشنی نمییافتند، نژادگرایی به صورت یک “ایدئولوژی اپوزیسیون” در قالب یک الگوی تعبیری تازهو با قدرت توضیحی به ظاهر زیاد وارد صحنه شد.
گفتنی است که در اواسط قرن نوزدهم یک نویسنده و دیپلمات فرانسوی به نام “ژوزف آرتور دو گوبینو” کتابی چهارجلدی تحت عنوان “جستاری درباره نابرابری نژادهای انسانی” منتشر و تلاش کرد روایات کتاب مقدس درباره تاریخ انسان را با مباحث آنتروپولوژیک و فیزیولوژیک زمانه خود تلفیق کند. او ادعا کرد که در جهان سه نژاد سفید، زرد و سیاه وجود دارد و در این میان نژاد سفید “نژاد اولیه” و آفریده خداوند است و دو نژاد دیگر از آن مشتق شدهاند. گوبینو معتقد بود که این سه نژاد قابلیتهای متفاوتی دارند: سفیدپوستان آفریننده و از دو نژاد دیگر برترند؛ زردپوستان استعداد تجارت و صنعتگری دارند؛ و سیاهان کمارزش و حداکثر دارای استعداد موزیکالیته هستند و نژاد برده به شمار میروند. به باور گوبینو آمیزش نژادی همواره باعث میشود که نژاد برتر قربانی و از ارزش آن کاسته شود.
گوبینو معتقد بود که جایگاه نژادی یک ملت را میتوان از رنگ پوست آن تشخیص داد. به باور او در عالیترین سطح سلسلهمراتب نژادی، “آریاییهای ژرمن شمال اروپا” قرار دارند، زیرا کمتر از همه با نژادهای دیگر آمیزش یافته و کیفیتهای اولیه خود را حفظ کردهاند و بنابراین قابلیت رهبری دارند. به گفته گوبینو بهترین نمایندگان این نژاد را میتوان در نجیبزادگان فرانسوی یافت، در صورتی که بورژوازی فرانسه به دلیل آمیزش نژادی کیفیت زیادی از دست داده است. از دیدگاه گوبینو آلمانیها هم به دلیل آمیزش با سلتها و اسلاوها به یک “نژاد مخلوط” تبدیل شدهاند و از “ژرمنیت” آنان چیزی باقی نمانده است.
گوبینو معتقد بود که آریاییها انسانهای واقعا فرهنگسازی هستند و همه فرهنگهای مهم غیراروپایی نیز از طرف آریاییهای فاتح ساخته شده است. گوبینو به آینده بدبین و معتقد بود که در نتیجه آمیزش نژادی کیفیتهای فرهنگ آریایی دائما تنزل میکند و آریاییها به مرور زمان ناپدید خواهند شد و جامعه آنان به جامعه “میانمایگان” تبدیل خواهد شد. افکار گوبینو بعدها در شکلگیری ایدئولوژی نازیسم در آلمان تاثیرگذار بود.
افزون بر آن در سه دهه پایانی قرن نوزدهم دانش بیولوژی که باید آن را مهمترین منبع علمی نژادگرایی مدرن دانست، چنان متحول شد که از آن به عنوان “انقلاب بیولوژیک” یاد میکنند. در این رابطه تثبیت تئوری داروین درباره فرگشت و انتخاب طبیعی، آغازههای علم ژنتیک مدرن و بهویژه طرح تئوریهای وراثت نقش مهمی بازی کردند. نژادگرایان تلاش کردند دستاوردهای این علم را در خدمت سیستم فکری خود قرار دهند. بیهوده نیست که نژادگرایی را “بیولوژیزه کردن امر اجتماعی” نامیدهاند.
اندیشههای بیولوژیک مانند خط سرخی در همه عنصرهای ساختاری نژادگرایی وجود دارد و نژادگرایی بر پایه تئوریهای نژادی فرمولبندی شدهای استوار است که انسانها را با توجه به ویژگیهای فیزیکی تغییرناپذیر به گروههای مختلفی تقسیم میکنند. اما از آنجا که این تئوریهای نژادی همواره فقط بخش ناچیزی از ویژگیهای فیزیکی را لحاظ میکنند، اینگونه تقسیمبندیها همواره سطحی باقی میمانند.
اما کار نژادگرایی به اینجا ختم نمیشود، بلکه سپس “نژادهایی” را که خودسرانه برپایه ویژگیهای فیزیکی از یکدیگر تفکیک کرده، به ویژگیهای فکری و روانی و اخلاقی هم پیوند میزند تا به مجموعهای از “شاخصهای نژادی” برسد. در واقع نژادگرایی رویکردی است که ویژگیهای فکری یا اخلاقی گروهی از انسانها را نتیجه مستقیم ویژگیهای فیزیکی و بیولوژیک آنان میداند. به دیگر سخن، نژادگرایی نخست گروههایی تشکیل میدهد تا سپس تفکراتی قالبی را به آنها منتسب کند. بر این پایه میتوان گفت که برای توجیه “نژاد” به معنای جامعهشناختی کلمه، همواره به یک “نژادگرا” نیاز است. و اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم، “نژادها” چیزی نیستند جز پیشداوریهایی که به لباس مفاهیم علمی درآمدهاند.
پس جای تعجب نیست که نژادگرایی مفهوم “نژاد” را هرگز رها از ارزش یا بدون “ارزشداوری” به کار نمیبرد، بلکه سلسلهمراتبی ایجاد میکند تا “گروههای نژادی” را در مرتبههای “ارزشمندتر” تا “کمارزشتر” جای دهد. و این کار جز در خدمت تعیین “نژاد برتر” نیست.
اگر اشکال اولیه نژادگرایی بر این باور بود که روند تکامل اجتماعی برپایه قوانین طبیعت پیش میرود و مداخله در آنها ممکن نیست، نژادگرایی مدرن معتقد بود که اگر چه روندهای اجتماعی و بیولوژیک میتوانند مخالف هم باشند، اما ساختارها و روندهای اجتماعی را میتوان به گونهای طرحریزی کرد که با قوانین طبیعت که در جامعه موثرند، در هماهنگی قرار گیرند. نژادگرایی مدرن وحدت انسانی را نفی کرد، سیاهپوستان را پایینترین نژاد خواند و حتی بیماران روانی و معلولان ذهنی را در جایگاهی میان انسان و میمون قرار داد. این آغاز حرکتی برای هومانیسمزدایی بود و حق طبیعی آدمی برای زندگی و خدشهناپذیری جسمی و روحی او را به طور رادیکال زیر سؤال برد.
نژادگرایی با این دعوی به میدان آمد که ساختارهای اجتماعی، روندها و منازعهها را بر پایه آرایشی بیولوژیک توضیح دهد و از آنجا که ریشههای خود را در دانش جستجو میکرد، به نوعی “ایدئولوژی نخبگان” تبدیل شد. مهمترین نمایندگان آن از میان زیستشناسان، ژنشناسان، انسانشناسان و روانشناسان برخاستند.
بعدها هنگامی که نازیها در آلمان قدرت را به چنگ آوردند، از میان همین نخبگان هسته کانونی “کارشناسانی” را تشکیل دادند که کشتار جمعی و نسلکشی یهودیان را طراحی کرد. در واقع یکی از افراطیترین اشکال نژادگرایی در آموزه “نژاد برتر” یا دقیقتر بگوییم “نژاد سرور” رژیم نازی تبلور یافت که آزار و پیگرد و سرکوب اقوام دیگر را در پی داشت و سرانجام به “اردوگاههای مرگ” راه برد.
“نژاد” پشتوانه علمی ندارد
قانون اساسی جمهوری فدرال آلمان که در سال ۱۹۴۹ تصویب شد، با توجه به تجربه هولناک رژیم نازی میخواست با اصل سوم خود درباره منع تبعیض، از جمله از تبعیض به دلایل نژادی جلوگیری کند. از اینرو در سومین بند اصل سوم قانون اساسی آلمان از جمله میخوانیم: «هیچکس نباید به دلیل جنسیت، نسب، نژاد، زبان، زادگاه و تبار، اعتقاد و بینش دینی و سیاسی خود مورد تبعیض قرار گیرد یا از مزیتی برخوردار شود».
اکنون درست همین بند از اصل سوم قانون اساسی آلمان به دلیل استفاده از واژه “نژاد” در این کشور مناقشهبرانگیز شده است. منتقدان معتقدند که فرمولبندی بالا چنین القا میکند که نژادهای گوناگون انسانی وجود دارد، در صورتی که چنین امری از منظر بیولوژی فرگشت نادرست است و ژن انسانی امکان تقسیمبندی برپایه نژاد را نمیدهد. بنابراین یا باید واژه “نژاد” از قانون اساسی آلمان حذف شود یا جای خود را به فرمولبندی درستی بدهد.
گفتنی است که بیشتر سیاستمداران آلمان حذف واژه “نژاد” از قانون اساسی این کشور را درست میدانند. دولت آلمان موافقت خود را با تغییر فرمولبندی اعلام کرده و احزاب سیاسی هم از آن پشتیبانی کردهاند. مجلس نمایندگان دولتهای ایالتی آلمان (بوندسرات) پیشنهاد کرده که به جای واژه “نژاد” از واژه “نژادگرایانه” استفاده شود. بنابراین اصلاح این بند قانون اساسی آلمان قطعی به نظر میرسد.
به گفته کارشناسان، کاربرد واژه “نژاد” از آن جهت مسالهآفرین است که اساسا بر وجود نژادهای گوناگون انسانی صحه میگذارد، در صورتی که این واژه امروزه در مباحث علمی نادرست است و اگر چه آدمیان از نظر ظاهری تفاوتهایی دارند، اما ژنوم انسان اجازه تقسیمبندی برپایه نژادها را نمیدهد.
دانشمندان برجسته آلمانی از حوزههای پژوهش فرگشت، زیستشناسی و تاریخ انسانی در موضعگیری خود در سال ۲۰۱۹ که به “اعلامیه ینا” معروف شده است، تصریح کردند که حتی یک ژن انسانی وجود ندارد که تفاوتهای “نژادی” را توجیه کند. به گفته آنان از منظر بیولوژیک “نژادها” وجود ندارند و این موضوع فاقد هرگونه بنیاد علمی است و اولین بار همراه با ایدههای نژادگرایانه مطرح شده است.
انتشار “اعلامیه ینا” در سال ۲۰۱۹ تصادفی نبود. این تاریخ مصادف بود با یکصدمین سالمرگ ارنست هکل، زیستشناس و جانورشناس آلمانی که او را بنیادگذار تئوری نژادی بیولوژیک میدانند. در واقع امضاکنندگان اعلامیه میخواستند با انتشار آن مرزبندی خود را با پیشینیان علمی خود در دانشگاه ینا و از جمله ارنست هکل نشان دهند.
ارنست هکل در اواخر قرن نوزدهم به تقسیمبندی به اصطلاح علمی خود درباره نژادهای انسانی دست زد و با ترسیم شجرهنامههای ظریفی، انسانها را به ۱۲ گونه و ۳۶ نژاد تقسیم کرد. این تقسیمبندی خودسرانه و برپایه شاخصهایی مانند رنگ پوست، رنگ مو، فرم سر و غیره انجام گرفته بود. اندیشهپردازان رژیم نازی بعدها از بخشهایی از آموزههای ارنست هکل برای توجیه افکار نژادگرایانه خود در تفکیک به اصطلاح “نژاد آریایی” از “نژاد یهودی” استفاده کردند و هکل را به جایگاه پیشگام “بهداشت نژادی” برکشیدند.
اما نویسندگان “اعلامیه ینا” با پژوهشهای تنوع ژنتیک، موضوع “آموزه نژادی” را افسانهخواندهاند و از چهره آن نقاب “علمی” برگرفتهاند. به گفته آنان ایده وجود “نژادهای انسانی” از همان آغاز با ارزشگذاری درباره “نژادها” همراه بوده است.
قطعی این است که تدوینکنندگان قانون اساسی آلمان در سال ۱۹۴۹ نیز با توجه به جنون نژادگرایانه رژیم نازی میخواستند میان خود و آن رژیم مرز روشنی بکشند، اگر چه موضوع استفاده از مفهوم خود “نژاد” را با نگاهی انتقادی ننگریسته بودند.
همانطور که “اعلامیه ینا” یادآوری کرده، تقسیمبندی بیولوژیک گروههای انسانی بر پایه “نژاد”، به پیگرد، بردگی و کشتار میلیونها انسان انجامیده است و بنابراین دیگر نباید از واژه “نژاد” استفاده کرد. طبعا حذف واژه “نژاد” از زبان روزمره از مشکلاتی مانند نارواداری و نژادگرایی جلوگیری نمیکند، اما گامی در جهت درست است و به آگاهی در میان افکار عمومی برای پرهیز از این واژه میانجامد.
منبع: دویچه وله