تَبَرُّک
محمد تقی بهجت، با تنی نحیف و پشتی خمیده قدم بر میدارد. مردمان بر گردش جمع آمدهاند. میخواهند که او را رؤیت کنند، دستی بر عبایش کشند، خاکی از قدمش بردارند. در خاطِرِ خود میپرورند که آیت الله لحظاتی قبل در جمع کرّوبیان حاضر بوده، مَلَکی دیده، رائحهای از ملکوت شنیده است. مردمان چون ذات احدیت را نمیبینند، اما میخواهند به تِمثلهای او در جهان تبرّکی بجویند. امرِ بی صورت را در قالب و صورتی ببینند.
هر چقدر هم که از این عمل تحذیر دهند، افاقه نمیکند. هر چقدر هم از درِ پرده پوشی سخن گویند، گویی فایدتی نمیرساند. سید علی قاضی که مقام استادیِ بهجت را داشت، بارها شاگردانش را از بروز کرامات پرهیز میداد. میدانست که سمّ مهلکی است در میان مردمان. بر سید هاشم حداد که ناپرهیزی کرده و دست در آتش برده و آهنِ گداختهای را برداشته بود، تشر زده و او را توبیخ کرده بود. محمد تقی بهجت هم میدانست که نباید چنین کند.
بهجت، زمانی به سید امین -نوهی آیت الله خویی- گفته بود که به جدتان سلام برسانید و بگویید نجف را ترک کنند و تا دو سال به آنجا باز نگردند. سید امین گفته بود که جدّم به نجف آمده تا در آنجا بماند و همانجا از دنیا برود و به این حرفها گوش نمیدهد. محمد تقی گفته بود به ایشان بگویید شاید برخی از دوستان خوابی دیده باشند. سید امین باز هم مخالفت کرده و گفت از این خوابها برای جدِّ ما زیاد میبینند و آیتالله خویی پا قرص است که در نجف بماند. سید امین پیشنهاد داد که تنها یک راه دارد و آن هم این است که بگویییم برای آقای بهجت مکاشفهای شده و پیشنهاد ایشان این است که در نجف نمانید. آقا محمد تقی اما ابا کرد. گفت ابدا اسمی از من یا مکاشفه نبرید و اینطور حرفها را نزنید. سید امین پیام را بدون ذکر نام و سر بسته به آیتالله خویی رساند. خویی اعتنایی نکرد و در نجف ماند. پس از آن ماجرای انتفاضه عراق رخ داد و ابوالقاسم خویی مرارتهای بسیاری کشید.[1]
حالا در این تصویر، جماعتی به پشتوانه همین کرامات و مکاشفات است که میکوشند دستی به آیت الله برسانند. کراماتی که آیتالله از بیانِ آن پرهیز میکرد. اما چه میتوان کرد؟ مردمان هم میخواهند که نمادی از آن امرِ بی صورت را ببینند، او را در آغوش کشند، تبرکی به او بجویند. آنها هم بشرند. نیازی به آغوش کشیدنِ محبوبشان دارند.
[1] نقل از گفتگو با شیخ علی بهجت. موسسه مطالعات تاریخ معاصر ایران