انگلس، یار غار مارکس؛ نگاهی به کتاب «بازخوانی انگلس» اثر جان ریز
سالی که گذشت دویستمین زادروز فردریش انگلس بود. انگلس دوست و همکار نزدیک کارل مارکس و نخستین «مارکسیست» تاریخ است که در شکلگیری و گسترش نظریه مارکسیستی، پیش و پس از مرگ مارکس نقش بسزایی دارد. او بهمدت چهل سال «یار غار» کارل مارکس بود- این اصطلاحی بود که خود مارکس درباره رابطهشان به کار برده بود- و آثار مشترک زیادی را با هم به نگارش درآوردند و در مبارزات سیاسی نیز با یکدیگر همگام بودند و بدون حمایت بیدریغ مالی و فکری انگلس و پیگیری صادقانه او شاید مارکس هرگز، مارکس نمیشد؛ باوجوداین انگلس در تاریخ اندیشه چهرهای بسیار مناقشهبرانگیز است و به نقش او تا حد زیادی زیر سایه مارکس کم بها داده شده است.
انگلس در تاریخ ۲۸ نوامبر سال ۱۸۲۰ در بارمن آلمان در خانوادهای ثروتمند و متعصب با مذهب پروتستان متولد شد. پدرش صاحب دو کارخانه نساجی یکی در بارمن و دیگری در منچستر بود. یک سال پیش از پایان تحصیلات، به خواست پدر مدرسه را رها کرد تا در کارخانه نساجی بارمن به یادگیری صنعت و تجارت بپردازد. آشنایی او از نزدیک با وضعیت زندگی سخت کارگران، اولین انگیزههای او برای گرایش به سوسیالیسم بود. نخستین دیدارش با کارل مارکس در سال ۱۸۴۲ در تحریریه روزنامه «راینیشه» در شهر کلن روی داد که دیداری سرد بود. انگلس پس از آن به انگلستان رفت تا در کارخانه نساجی منچستر کارآموزی خود را در رشته بازرگانی به پایان برساند. در منچستر که قطب صنعتی آن زمان بود، وضعیت طبقه کارگر انگلستان او را بهشدت متأثر کرد و به دگرگونی ژرف سیاسی در دیدگاههایش انجامید. در آنجا بود که با مری برنز، دختر جوان کارگر رادیکال ایرلندی و همسر آیندهاش آشنا شد. برنز انگلس را به محلات کارگری میبرد تا با وضعیت طبقه کارگر در دوران آغازین صنعتیشدن سرمایهداری آشنا شود. در همین فضا بود که بررسیهای نظری او آغاز شد و سرانجام در کتابهای «وضعیت طبقه کارگر در انگلستان» و «طرحی برای نقد اقتصاد ملی» بازتاب یافت. او در این آثار، به مالکیت خصوصی بر ابزار تولید انتقاد میکند؛ چون معتقد بود مالکیت خصوصی، به کالاییسازی نیروی کار میانجامد که بهای آن را عرضه و تقاضای بازار مشخص میکند. این دیدگاههای انگلس، مارکس را بهشدت تحت تأثیر قرار داد. انگلس از سال ۱۸۴۴ شروع به همکاری با کارل مارکس و آرنولد روگه کرد که در پاریس «سالنامه آلمان و فرانسه» را منتشر میکردند. در همین ایام، سفر او به پاریس و دیدار دوباره با مارکس، به دوستی و همکاری عمیقی میان آن دو انجامید که تا پایان عمر ادامه داشت و به نگارش آثار مشترک زیادی منجر شد. این دو در سال ۱۸۴۸ «مانیفست حزب کمونیست» را منتشر کردند که به یکی از مهمترین متون اندیشه سیاسی معاصر تبدیل شد.
بعد از تجربه استالینیسم و همزمان با شکلگیری چپ نو در دهه 1960، نوعی بازاندیشی نسبت به نقش انگلس در تاریخ مارکسیسم آغاز شد که در این رویکرد انگلس چهرهای جزماندیش و تاریخگذشته تداعی شد که اغلب ویژگیهای منفی استالینیسم از قبیل جبرگرایی، اقتصادباوری و نگاه مکانیکی و خطی به تاریخ به پای او نوشته شد و برخی ادعا کردند که او از ماتریالیسم تاریخی اولیه مارکس منحرف شده است. برخی نیز ادعا کردند نگاه انگلس به انقلاب در اواخر زندگی او تغییر کرده و او به سمت شکلی از رفرمیسم گرایش پیدا کرده است. برخی دیگر مدعی آن شدند که انگلس خود متفکر بزرگی نبوده و فقط نوشتههای پیچیده مارکس را سادهسازی کرده که از قضا زمینه بدفهمیها و سوءاستفادههای بعدی فرصتطلبان را فراهم کرده و خلاصه انگلس یکی از علل اصلی شکست سوسیالیسم در قرن بیستم معرفی شد؛ اما در یکی، دو دهه اخیر نادرستی اکثر این گزارهها ثابت شده و ارزش نظریات انگلس بیشازپیش روشن شده و پژوهشگران به بازخوانی منصفانه آثار او روی آوردهاند؛ ازجمله مجله «سوسیالیسم بینالمللی» در ویژهنامه شماره 65 در دسامبر 1994 چند مقاله مفصل را به بازخوانی میراث انقلابی انگلس اختصاص داد. در این ویژهنامه مقالات «فردریک انگلس: زندگی یک انقلابی» از لیندزی جرمن، «انگلس و ریشههای جامعه انسانی» از کریس هارمن، «انگلس و علوم طبیعی» از پل مکگار و «مارکسیم انگلس» از جان ریز به بررسی جنبههای مختلف تفکر و عمل سیاسی انگلس پرداختهاند. مقاله طولانی جان ریز که در کتابی با عنوان «بازخوانی انگلس» در سال 1396 به قلم روزبه آقاجری و به همت نشر چشمه ترجمه و منتشر شده، تلاش میکند موضعی منصفانه و دقیق درباره نقش انگلس اتخاذ کند و در عین نگاهی انتقادی، به بررسی میراث ماندگار و ارزشمند انگلس در تاریخ مارکسیسم بپردازد. جان ریز (متولد 1957) نویسنده، فعال سیاسی، استاد دانشگاه و از رهبران برجسته سابق «حزب سوسیالیست کارگران» انگلستان است. از آثار ریز میتوان از این موارد نام برد: «جبر انقلاب» (1998) [ترجمه اکبر معصومبیگی، انتشارات گلآذین]، سوسیالیسم و جنگ (1990)، الفبای سوسیالیسم (1994)، مارکسیسم و امپریالیسم جدید (1994)، دفاع از اکتبر: بحثی درباره انقلاب روسیه (با همکاری دیگران ازجمله رابین بلکبرن) (1997)، جستارهایی درباره ماتریالیسم تاریخی (مجموعهای به ویراستاری جان ریز) (1998)، امپریالیسم و مقاومت (2006)، خواست مردم: تاریخچه انقلابهای عربی (2011)، زمانبندیها: تاریخ سیاسی جهان مدرن (2012)، تاریخ مردم لندن (با همکاری لیندزی جرمن) (2012)، انقلاب مساواتطلبان (لولرها): تشکیلات سیاسی رادیکال در انگلستان 1650-1640 (2017). مترجم فارسی که در مقدمه خود مروری تاریخی به نحوه برخورد مارکسیستهای ایرانی پیش و پس از انقلاب با آثار و تفکر انگلس دارد، سه متن را ضمیمه مقاله اصلی جان ریز درباره انگلس کرده است: اولی با عنوان «درباره اقتدار» که انگلس در سال 1872 نوشته است و در کنار بررسی موضوع اقتدار در صنعت مدرن به مفاهیم خشونت و انقلاب میپردازد. دومی خلاصه نامهای است که مارکس و انگلس (پیشنویس نامه را انگلس نوشته است) در 1879 به رهبری حزب سوسیالدموکرات آلمان نوشتهاند. سومی با عنوان «درباره تاریخ مسیحیت اولیه» یکی از نوشتههای خواندنی انگلس است که انگلس در آن به مشابهات جنبش مسیحیت که در ابتدا متعلق به بردگان بود، با جنبش سوسیالیستی قرن نوزدهم میپردازد و در آن ارجاعات زیادی به کتاب مقدس و مکاشفه یوحنا وجود دارد. یک کتابشناسی فارسی و انگلیسی نیز در انتهای کتاب آمده است.
جان ریز مقاله «مارکسیسم انگلس» را با شرح نقدهای وارد به انگلس و نحوه جداسازی انگلس از مارکس در دهه شصت میلادی آغاز میکند. تا قبل از این زمان بیشتر شارحان و در حقیقت همه مارکسیستها گمان میکردند یک عمر کار مشترک و سالها همکاری سیاسی و شخصی انکارناپذیر بین مارکس و انگلس و پیوند دیرینه بین این دو کاملا واضح است و نیازی به توضیح ندارد؛ اما در دهه شصت میلادی بود که این قطعیت ساده با چالشی عمده روبهرو شد. در این زمان نخستین شکافها در اجماع عمومی جنگ سرد در حال آشکارشدن بود. رشد کارزار خلع سلاح هستهای، برآمدن چپ نو و سپس مخالفت با جنگ ویتنام به ناگزیر به افزایش علاقهمندی به اندیشههای رادیکال بهطور عام و به اندیشههای مارکسیستی بهطور خاص دامن میزد. چنین روندی ضرورتا به واکنش علیه سازشهای رفرمیسم و سلطه سرکوبگرانه استالینیسم انجامید. نویسنده ابتدا بهصورت فهرستوار نقدهای مطرحشده به انگلس را بیان میکند. یکی از نخستین بررسیهایی که در آن بهشکلی نظاممند به شکاف میان اندیشههای مارکس و انگلس توجه شد، «مارکسیسم: بررسیای انتقادی و تاریخی» نوشته گئورگ لیشتهایم در 1961 است. لیشتهایم ادعا میکند که بهنظر مارکس «اندیشه انتقادی از رهگذر کنش انقلابی اعتبار مییابد»؛ اما در طرح انگلس «به نظر میآید نظامی فولادین از «قوانین»ی با قطعیتی ریاضیوار که بایستی از ناگزیری سوسیالیسم استنتاج میشدند… . «هدف» را از اینجایی و اکنونی فعالیت آگاهانه به افق دوردستی که دیگر به چشم نمیآید، رانده است». در کتاب لیشتهایم بسیاری از موضوعاتی که در آثار دیگری که بیست سال بعد از آن انتشار یافتند، تکرار میشود: اینکه انگلس برداشتی تجربهگرایانه از دانش را به جای برداشت مارکس از فعالیت آگاهانه نشاند، اینکه او به اشتباه مارکسیسم را چنان بسط داد که جهان طبیعی را به همان اندازه جهان اجتماعی دربر گیرد، اینکه چنین چیزی به ناگزیر او را به صورتبندیهای تقلیلگرا و جبرباورانه سوق داد و اینکه اینها او را به آنجا کشاندند که در پایان عمر از کنش سیاسی رفرمیستی بخشی از حزب سوسیالدموکرات آلمان پشتیبانی کند (ص 24). ریز سپس به نقدهای آلفرد اشمیت در کتاب «برداشت مارکس از طبیعت (1962)، لوچیو کولتی (از روسو به لنین)، جان لوییس (مارکسیسم مارکس)، شلومو آوینری (اندیشه سیاسی و اجتماعی کارل مارکس) و کتاب «سفسطهآمیز و عمیقا مارکسیسمستیز» لشک کولاکفسکی (جریانهای اساسی مارکسیسم) و ترل کارور (مارکس و انگلس، رابطهای فکری) اشاره میکند: «انگلس به سمت واردکردن قانونهای علّی علم فیزیک و تلقیکردن آنها چونان مدلی برای بررسی دانشگاهی تاریخ، «اندیشه» و تا حدی باورنکردنی برای سیاست جاری کشیده شده بود» (ص 27).
نویسنده پس از برشمردن رئوس کلی نقدها به آزمودن ادعاهای آنها از دو طریق میپردازد: یکی توجه به پیشینه همکاری مارکس و انگلس و دیگری بررسی آثاری که آن دو، چه جداگانه و چه با هم، اندیشههایشان را در آنها شرح دادهاند. در بخشی با عنوان «یگانگی اندیشه مارکس و انگلس» ریز به بررسی آثار نظری، مبارزات عملی و رفاقت طولانیمدت و عمیق مارکس و انگلس میپردازد تا بسیاری از اتهامات پیشگفته را از انگلس دور کند. بخش بعدی تلاش میکند نگاه مارکس و انگلس را به تاریخ انسانی و تاریخ طبیعی تشریح کند. برای مارکس و انگلس انسانها بخشی از جهان طبیعی هستند که در آن تحول یافتهاند. دست انسان، مغز انسان، رشد و تحول زبان و آگاهیبخشی از فرایند غلبه بر جهان طبیعیاند و از همان ابتدای همکاریشان، مارکس و انگلس مصر بودند که نمیتوان هیچ تمایز سفتوسخت و مطلقی میان تاریخ انسان و تاریخ طبیعی قائل شد. آنها توانستند در برابر وسوسه تفکیک قائلشدن میان علوم انسانی و علوم طبیعی تا جایی که ماتریالیسم زیربنای هر دو آنهاست، مقاومت کنند؛ اما دیدند که تاریخ انسانی حاوی مشخصه متمایزکننده حیاتیای نیز هست: «کار آگاهانه» که خود به رویکردی جداگانه نیاز داشت. البته ریز با توجه به نقلقولی از انگلس در «نقش کار در گذار از میمون به انسان» تصدیق میکند که «به نظر میرسد حق با منتقدان انگلس است که او رویکردی فنسالارانه به دگرگونی اجتماعی داشته است؛ رویکردی که در آن علم به سادگی راه را برای رسیدن به زندگیای بهتر هموار میکند» (ص 44): «ما با گوشت و خون و مغز متعلق به طبیعت هستیم و در آن وجود داریم و همه حکمرانیمان بر آن، در این واقعیت نهفته است که ما در میان همه مخلوقات از توانایی کشف قانونهای طبیعت و بهکارگرفتن درست آنها برخورداریم».
بخش بعد به نگاه انگلس به دیالکتیک اختصاص دارد و ریز تلاش میکند «سه قانون» دیالکتیک انگلس را با زبان ساده شرح دهد (وحدت اضداد، دگرگونی کمیت به کیفیت و نفیِ نفی). بخشهای بعدی مقاله به جبرباوری اقتصادی و نظریه بازتابی شناخت و خودرأیی طبقه کارگر در آثار انگلس میپردازد. ریز معتقد است که منتقدان انگلس به حذف این یا آن جنبه از رویکرد او دست میزنند و سپس تأکید میکنند که آنچه میماند، اثبات میکند که انگلس یا هگلباوری بوده درپی گنجاندن جهان طبیعی در شکلهای پیشانگاشته دیالکتیک یا پوزیتیویستی بوده که اصطلاحهای کلیدی دیالکتیک مارکس را کنار گذاشته است. همچنین او توضیح میدهد که «دیالکتیک طبیعت» اثری از انگلس که اغلب برای تصدیق کژرویهای انگلس به آن استناد میشود، هرگز به قصد انتشار نوشته نشده بود. نویسنده در بخش آخر مقاله به موضوع رفرمیستشدن انگلس در اواخر عمر میپردازد و تلاش میکند نادرستی این گزاره را ثابت کند.
منبع: روزنامه شرق