چرا «رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان اخلاقاً نارواست» موجه نیست؟| میثم مولایی
حسین دباغ، در نوشتهای جالب و هیجانانگیز در کانال تلگرام خود با عنوان «چرا رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان اخلاقاً نارواست»[1] ادعا کرده است که رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان در انتخابات ریاست جمهوری 1400 اخلاقاً نادرست است. زیرا اولاً «نامزد وابسته به اصلاحطلبان احتمالاً به خیر و مصلحت عمومی لطمه می زند، اقشار آسیبپذیر را محرومتر میکند و اقلیتهای کمصدا و بیصدا را خاموشتر» و از طرف دیگر «اگر رأی دادن احتمالاً خیر عمومی را برای همه افراد جامعه به میزان قابل توجهی کاهش دهد، انجام آن مذموم است». اما من در این نوشته استدلال خواهم کرد که ادعای او در اینباره از توجیه کافی برخوردار نیست.
من ادعا نمیکنم که رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان اخلاقاً درست است بلکه تنها ادعای دباغ در اینباره را ناموجه میدانم.
-
صورتبندی ادعا:
صورتبندی ادعای اصلی دباغ را باید از داخل نقل قول زیر به دست آورد:
«آنچه رأی دادن را اخلاقاً روا یا ناروا میکند، پیامد و خیر حاصل از آن در سطح عمومی برای همه افراد جامعه خصوصاً قشر آسیبپذیر، محروم و اقلیتهای کمصدا و بیصداست. اگر رأی دادن احتمالاً سبب شود که حقوق اقلیتها پایمال شود، مبادرت به آن روا نیست. اگر رأی دادن احتمالاً خیر عمومی را برای همه افراد جامعه به میزان قابل توجهی کاهش دهد، انجام آن مذموم است، هکذا رأی ندادن. اگر رأی ندادن منفعت افراد جامعه را افزایش دهد، امری مطلوب است و اگر حقوق افراد را تضییع کند، نامطلوب. … با فرض تأیید صلاحیت رأی دادن به نامزد وابسته به اصلاحطلبان احتمالاً به خیر و مصلحت عمومی لطمه میزند، اقشار آسیبپذیر را محرومتر میکند و اقلیتهای کمصدا و بیصدا را خاموشتر. استدلال من … این است که شرایط بحرانی جامعه تحمل اختلاف و فضای دو قطبی را ندارد. ورود اصلاحطلبان در عرصه کشورداری بحران را بیشتر میکند و این میتواند به میزان قابلتوجهی خیر و مصلحت عمومی را کاهش دهد.»
و خلاصه ادعای بالا این است که:
«اگر رأی دادن به حزب و گروهی احتمال خدمترسانی را به میزان قابل توجهی پایین آورد و میزان خیر را ارتقا ندهد آنگاه رأی دادن اخلاقاً مذموم است…. به گمان من رأی به اصلاحطلبان میزان خیر و مصلحت را میتواند به میزان قابلتوجهی کم کند و به همین دلیل رأی دادن به نامزد وابسته به آنان اخلاقاً ناصواب است.»
اگر دباغ با من موافق باشد میتوان استدلال اصلی وی بر این ادعا را که رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان اخلاقاً نادرست است، به صورت زیر صورتبندی کرد:
(V1) اگر رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان محتمل کاهش قابل توجه خیر عمومی همه افراد جامعه باشد آنگاه رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان، اخلاقاً نادرست است.
(V2) رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان محتمل کاهش قابلتوجه خیر عمومی همه افراد جامعه است.
نتیجه اینکه:
(V3) رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان، اخلاقاً نادرست است.
در ادامه سعی میکنم به جهت جلوگیری از طولانی شدن این بحث، تنها به بررسی و نقد دلایلی که قصد موجه کردن V2 را بپردازم.
-
بررسی و نقد V2
من فقط به بررسی و نقد V2 میپردازم. نه برای اینکه، همانطور که دباغ گفته است، آن را پاشنه آشیل استدلال وی می دانم. بلکه از آن جهت که تمام تلاش دباغ در جهت دفاع از این گزاره بوده است تا V1.
دباغ معتقد است:
«… سیاست داخلی و خارجی ایران در شرایط کنونی بحران عمیقی را تجربه میکند … [و] [2] ورود اصلاحطلبان احتمالاً به میزان قابل توجهی بر آتش بحران نفت میریزد و اداره کشور را دو قطبی میکند … فضایی دوقطبی در عرصه سیاست … فرسایشی است. فرسایشی شدن فضای سیاسی کشور میتواند بحران را تشدید کند. تشدید بحران خدمت رسانی را دچار مشکل میکند و وقتی خدمت رسانی فشل شود ملت خصوصاً قشر آسیبپذیر و محروم متضرر خواهند شد. در فضای فرسایشی اقلیت خاموش نیز فرصت احیا حقوق از دست رفته ر ا پیدا نخواهد کرد چرا که نظام بمنزله یک رقیب آسودهتر صدای آنان را خفه خواهد کرد.»
اگر دباغ با من موافق باشد میتوان استدلال وی در تأیید V2 را چنین صورتبندی کرد:
1. سیاست داخلی و خارجی ایران در شرایط کنونی بحران عمیقی را تجربه میکند.
2. رأیآوری اصلاحطلبان احتمالاً به میزان قابل توجهی اداره کشور را دو قطبی میکند.
3. 1 & 2
4. اگر 3 صادق باشد آنگاه فضای سیاسی کشور فرسایشی میشود.
5. اگر فضای سیاسی کشور فرسایشی شد آنگاه بحران تشدید شود.
6. اگر بحران تشدید شود آنگاه خدمت رسانی مشکل میشود.
7. اگر خدمت رسانی مشکل شد آنگاه: الف ) قشر آسیبپذیر و محروم جامعه متضرر میشود و ب) فرصت احیا حقوق از دست رفته برای اقلیت خاموش پیدا نشود.
8. اگر تالی 7 صادق باشد آنگاه V2 (یعنی: رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان محتمل کاهش قابل توجه خیر عمومی همه افراد جامعه است).
نتیجه به دست آمده از قیاس بالا چنین است:
(V2) رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان محتمل کاهش قابل توجه خیر عمومی همه افراد جامعه است.
دباغ صدق مقدمه 1 را واضح میداند. همانطور که وی به درستی اشاره میکند: «شواهد گوناگون حاکی از بحران عیان سیاسی ـ اقتصادی ـ اجتماعی جامعه فعلی ایران است. دوست و دشمن هر دو معترفند که بحران کشورداری در شرایط کرونایی و پساکرونایی جدی است». من هم به شخصه با نظر وی موافق هستم و از این جهت مشکلی با وی ندارم.
دلیل دباغ در تأیید 2 این است که:
«به گمانم دلایل تجربی چندی در حمایت از این ادعا وجود دارد. اصلاحطلبان به حق موضع انتقادی نسبت به نظام حاکم دارند. جسته گریخته ژست مخالفت خود را ابراز میکنند و در عین حال تلاش میکنند خود را داخل نظام جا دهند. مهم اما این است که نظام همچنان اصلاحطلبان را بیرون از خود دسته بندی میکند».
دباغ با قبول درستی دادههای بالا فرض میگیرد که به دست گرفتن سکان هدایت دولت از سوی نامزد اصلاحطلبان فضای دو قطبی را در جامعه حاکم میکند: دو قطبی اصلاحطلبان (خواه منتقد و خواه مخالف نظام) و اصول گرایان موافق نظام که از سوی حاکمیت هم حمایت میشوند.
این ادعا هم از نظر من چندان مشکل ساز نیست. به هر حال دو قطبی شدن سپهر سیاسی کشور ما پس از پیروزی اصلاحطلبان محرز است. اما مشکل اینجا است که به نظر میرسد دباغ فرض کرده است که در صورت بدست گرفتن سکان دولت از سوی اصول گرایان جامعه تک قطبی خواهد بود. برای نمونه دباغ در پاسخ به این پرسش که آیا استدلال وی مستلزم بی ثمر و بیهوده بودن پروژه اصلاح طلبی است، مواردی را ذکر میکند که در صورت پیروزی اصول گرایان میتواند باعث فضای دو قطبی در جامعه شود. اما به نظر دباغ معتقد است که احتمال زمینه رشد جامعه و دستیابی جامعه به خیرات عمومی از سوی اصول گرایان با توجه به حمایت حاکمیت از آنها، سهل الوصول تر است. اما آیا فرض قبول دو قطبی شدن فضای کشور با رأی دادن به اصلاحطلبان، مفید است یا خیر را هنگام بررسی مقدمه 4 پاسخ خواهم داد.
مقدمه 3 هم نیاز به توضیح ندارد. زیرا بر اساس قاعده معرفی عاطف انجام شده است و در صورتی که دو مقدمه 1 و 2 صادق باشند، این مقدمه هم صادق است.
اما در مورد مقدمه 4؛ طبق این مقدمه، بحران عمیق کنونی کشور و اداره دو قطبی جامعه باعث فرسایشی شدن کشور میشود زیرا: «اگر نتوان به اداره مؤثر [بحران عمیق کنونی] دست یافت شیرازه نظام از هم خواهد پاشید … [و] بحران در کشورداری، دو قطبی شدن سیاست و اختلاف اساسی میان سیاست گذاران میتواند اولاً اقتصاد کشور را فشل کند و ثانیاً اجتماع بحران زده را خسته و ناتوان». این خستگی و ناتوانی مستلزم فرسایشی شدن جامعه است.
آیا واقعاً با قبول فرض دو قطبی شدن کشور با رأی دادن به اصلاحطلبان، فضای سیاسی کشور فرسایشی میشود؟ پاسخ به این سؤال هم میتواند آری باشد و هم نه. پاسخ به این پرسش بستگی به این دارد که الف) چه معنایی از دوقطبی را در نظر بگیریم و ب) چگونه فضای دو قطبی را مدیریت کنیم.
میتوان دو معنا از دو قطبی بودن را مدنظر داشت. معنای شدید از دو قطبی را میتوان نزاع و پیروزی بر رقیب به هر طریقی و به شکلی که هیچ نقطه وحدتی میان این دو قطب را قبول نکنیم، تعریف کرد. در این حالت میتوان 4 را پذیرفت. اما این حالت لزوماً با پیروزی اصلاحطلبان پدید نمیآید. چه اصول گرایان و چه اصلاحطلبان اگر چنین معنایی از دو قطبی را قبول کنند، به هر حال هر کدام که سکان دولت را بدست بگیرند، باز ممکن است فضای کشور فرسایشی شود. اگر اصول گرایان، پاستور را تصاحب کنند برای پیش برد برنامههای خود جهت ارتقای خیر عمومی نیازمند مقبولیت اصلاحطلبان و حمایت آنها خواهند بود. همانطور که دباغ میگوید: «کمک به جناح رقیب لزوماً فضا را دو قطبی نمیکند و میتواند بحران را کاهش دهد» اما کمک نکردن رقیب و ساز ناکوک زدن در جایی که خیرعمومی میتواند ارتقا یابد، به گمانم باعث فضای فرسایشی و کند شدن ارتقای خیر عمومی و حتی گاهی کاهش آن میشود.
اما دو قطبی در معنای خفیف آن میتواند به معنای اختلاف نظر در عین وحدت نظر جهت ارتقای انسجام و همبستگی ملی تعریف شود. در این معنا 4 پذیرفتنی نیست.
به نظر میرسد که دباغ دو قطبی حاصل از رأی دادن به اصلاحطلبان را در معنای شدید در نظر دارد. دلیل من نقل قولی از او است که پیش از این در تبیین مقدمه 2 بیان کردم. در این حالت اما راهکار دوم یعنی مدیریت فضای دو قطبی راهگشاست. مدیریت فضای عمومی با مرکزیت اصل تساهل و مدارا میتواند فضای جامعه را تلطیف کند و طریفین را به سوی قبول معنایی خفیف از دو قطبی سوق دهد. این راه غیر ممکن نیست. اما مشخص است که دباغ نه تنها هیچ امیدی به این راه ندارد بلکه دلیلی هم برای ناممکن بودن آن ارایه نمیدهد. بنابراین من مقدمه 4 را لزوماً درست نمیدانم و این روند استدلال را با مشکل مواجه میکند و نمیتواند به عنوان یک حلقه اتصال دهنده مقدمات پیش از خود را به مقدمات پس از خود متصل کند.
اما دلیل تأیید 5 به این جهت است که «[این فرسایشی شدن جامعه که نتیجه الف):] فشل شدن اقتصاد کشور [و ب: خسته و ناتوان شدن اجتماع بحران زده است،] محرومان آسیبپذیر را محرومتر میکند و صدای فعالان اجتماعی را خاموش». این لوازم فرسایشی شدن جامعه نشان از تشدید بحران دارد. به نظر در صورتی که تمام مقدمات بالا (حتی مقدمه 4) صادق باشند ربط بین مقدم و تالی 5 اجتناب ناپذیر است.
مقدمه 6 هم که شهودا قابل قبول است. وقتی موانع بر سر راه حل مسئله غامضتر باشند، حل مسئله هم مشکلتر است. یکی از وظایف دولتها خدمت رسانی است و بحرانها، موانعی برای رسیدن به این هدف هستند. وقتی بحرانها تشدید شوند، لاجرم خدمت رسانی هم مشکلتر خواهد شد.
دباغ میتواند به درستی در تأیید 7 بگوید، یکی از خدمتهای اصلی هر دولتی بحث عدالت اجتماعی است. اگر دولت در برقراری عدالت اجتماعی موفق نباشد لاجرم قشر آسیبپذیر و محروم جامعه متضرر میشود و فرصت احیا حقوق از دست رفته برای اقلیت خاموش پیدا نشود.
اما مقدمه 8؛ این مقدمه چه چیزی میگوید؟ پیش از پاسخ به این پرسش یک بار دیگر این مقدمه را مرور کنیم:
«اگر تالی 7 صادق باشد آنگاه V2 (یعنی: رأی دادن به نامزد اصلاحطلبان محتمل کاهش قابل توجه خیر عمومی همه افراد جامعه است)».
طبق 8:
I این مقدمه اشاره میکند که «متضرر نشدن قشر آسیبپذیر» و «احقاق حقوق اقلیت خاموش»، خیر عمومی است.
II متضرر شدن قشر آسیبپذیر جامعه و از دست رفتن فرصت احقاق حقوق اقلیت خاموش نتیجه رأی دادن به اصلاحطلبان خواهد بود.
III متضرر شدن قشر آسیبپذیر و عدم احقاق حقوق اقلیت خاموش که خیر عمومی نیست و نتیجه رأی دادن به اصلاحطلبان است، «احتمالاً قابل توجه» خواهد بود.
IV متضرر شدن قشر آسیبپذیر و عدم احقاق حقوق اقلیت خاموش که خیر عمومی نیست و نتیجه رأی دادن به اصلاحطلبان است و احتمالاً قابل توجه است، «همه افراد جامعه» را شامل میشود!
مورد I درست است. البته «متضرر نشدن قشر آسیبپذیر» لزوماً به معنای «متنفع شدن قشر آسیبپذیر» نیست. برای مثال ممکن است دولت با ایجاد مشوقهایی باعث انگیزش باروری در خانوادهها شود. این مشوقها باعث متضرر شدن خانوادههایی که به هیچ وجه قصد فرزندآوری ندارند، نمیشود اما باعث متنفع شدن آنها هم نمیشود.
پیش فرض مورد II این است که عمل رأی دادن به شکل غیر مستقیم در سرنوشت سایر افراد جامعه مؤثر است. اما این برای توجیه II کافی نیست زیرا طبق ادعای دباغ، متضرر شدن قشر آسیبپذیر جامعه و از دست رفتن فرصت احقاق حقوق اقلیت خاموش صرفاً نتیجه رأی دادن نخواهد بود بلکه با توجه به وضع امور در جهان بالفعل ما، به ضرورت علّی نتیجه مستقیم رأی دادن به «اصلاحطلبان» خواهد بود. منشأ این ضرورت علّی هم از نظر او از اینجا شروع میشود که رأیآوری اصلاحطلبان باعث فضای دو قطبی میشود، فضای دو قطبی علت فرسایشی شدن فضای کشور میشود که خود علت تشدید بحران است و این علت مشکل شدن خدمت رسانی و این آخری در نهایت علت متضرر شدن قشر آسیبپذیر و عدم احقاق حقوق اقلیتها است.
اشکال این ادعا در اینجاست که شروع نتایج این رابطه علّی را به رأیآوری اصلاحطلبان، منحصر میکند. در صورتی که رأیآوری اصلاحطلبان علت تامّ نیست بلکه در بهترین حالت علت ناقصه است. همانطور که در صورتبندی استدلال آمد، عطف مقدمه 1 و 2 (یعنی مقدمه 3) علت مقدمات بعدی قرار گرفت.
به نظرم مقدمه 1 در نوع خود مهم و تأثیر گذار است. توان روانشناختی این مقدمه به عنوان یک واقعیت، در سیر استدلال تأثیر زیادی دارد. این تأثیر روانشناختی اگر کاهش پیدا کند به گمانم حتی با دو قطبی شدن جامعه از طریق رأیآوری اصلاحطلبان، باز نتیجه آن به متضرر شدن قشر آسیبپذیر و عدم احقاق حقوق اقلیتها منتهی نمیشود.
اما تأثیر روانشناختی این مقدمه از دو طریق میتواند کاهش پیدا کند. اول اینکه نشان دهیم بحران مفروض در 1 اساساً توهمی بیش نیست. که به نظر این مورد غیر واقعی و خودفریبی است. راه دوم این است که شدت این بحران به شکل قابل توجهی در آینده کاهش یابد. این مسیر شدنی است و در حال حاضر، به نظرم، از طریق احیاء برجام در حال شکل گیری است. اگر طرفین برجام به درستی به تعهد خود نسبت به ایران باز گردند به گمانم سطح بحران مورد نظر در مقدمه 1 به شکل محسوسی کاهش مییابد و در نتیجه از بار روانشناختی آن کاسته میشود. اگر بار روانشناختی مقدمه 1 از طریق کاهش بحران به شکل قابل توجهی کاهش یابد، دیگر واقعیت دو قطبی شدن جامعه، که معلول رأیآوری اصلاحطلبان است، نمیتواند به تنهایی بار استدلال را به دوش بکشد. نمونه تاریخی آن را میتوان در دوره خاتمی ملاحظه کرد. در آن دوران کشور با بحرانی که مقدمه 1 مدعی آن است مواجه نبود، اما فضا بهشدت دو قطبی بود. اما این دو قطبی بودن در نهایت به متضرر شدن اقشار آسیبپذیر، در معنایی که در I آمد، و عدم احقاق حقوق اقلیتها، در سطح وسیعی که امروز شاهد آن هستیم، منتهی نشد.
اما مورد III؛ این مورد فقط نمیخواهد بگوید ضرری که به قشر آسیبپذیر میرسد یا ضرری که به اقلیتها از جهت عدم احقاق حقوق وارد میشود، «محتمل» است بلکه این ضرر، «احتمالاً ضرری قابل توجه» است. یعنی این ضرر به جهت کیفیت، نسبت به هر ضرر قابل تصور دیگر، شدیدتر است و از جهت کمیت در حساب احتمالات، محتملتر از سود و دیگر انواع ضررهای خفیفتر است. ازاینرو، این ضرر از طرفی محتمل است و از طرفی قابل توجه. پس احتمال سود حاصل از رأیآوری به اصلاحطلبان، به قدری است که به چشم نمیآید.
مشخص است که دباغ در اینجا با احتیاط عمل کرده است و هر چند ناچیز اما احتمالی برای سودمندی رأیآوری برای اصلاحطلبان را فرض گرفته است. اما شکاکیت وی نسبت به ناچیز بودن احتمال سودمندی و ضررهای خفیف، بیگمان محصول سیر استدلالی است که او را تا اینجا پیش آورده است و من سعی کردم این سیر را نشان دهم. اگر تمام نکاتی که من تا اینجا گفتهام مورد قبول دباغ بوده باشد به گمانم باید باعث کاهش بار روانی نتایج روند استدلالی وی شده باشد. به خصوص اگر توضیحاتی که پیرامون مورد II در باب مقدمه 1 دادم را بپذیرد گمان نکنم دیگر متضرر شدن اقشار آسیبپذیر و متضرر شدن اقلیتها به خاطر عدم احقاق حقوق را تا این حد محتمل یا قابل توجه بداند.
اما در مورد IV، استناد احتمالاً قابل توجه بودن ضرر حاصل از رأیآوری اصلاحطلبان، به «همه مردم» برای من عجیب بود. در تأیید برداشت من از این استناد از سوی دباغ به نقل قول زیر توجه کنید:
«آنچه رأی دادن را اخلاقاً روا یا ناروا میکند، پیامد و خیر حاصل از آن در سطح عمومی برای «همه افراد جامعه»[3] خصوصاً قشر آسیبپذیر، محروم و اقلیتهای کمصدا و بیصداست. اگر رأی دادن احتمالاً سبب شود که حقوق اقلیتها پایمال شود، مبادرت به آن روا نیست. اگر رأی دادن احتمالاً خیر عمومی را برای «همه افراد جامعه» به میزان قابل توجهی کاهش دهد، انجام آ ن مذموم است، هکذا رأی ندادن. اگر رأی ندادن منفعت افراد جامعه را افزایش دهد، امری مطلوب است و اگر حقوق افراد را تضییع کند، نامطلوب».
به هر حال رأیآوری اصلاحطلبان اگر حتی برای رقیب سنتی ایشان، نان و آب نیاورد برای خود آنها میآورد. پس رأیآوری آنها موجب متضرر شدن همه افراد جامعه نمیشود. به گمانم این موردی سهوی بوده است و بهتر بود به جای «همه افراد جامعه» از «اکثریت جامعه» استفاده میشد. این جایگزینی در روند استدلال وی و نتیجه آخری که گرفته است، هیچ خللی وارد نمیآورد.
اگر تمام اشکالاتی که من در اینجا آوردم درست باشد به نظر میرسد که قبول V2 موجه نیست و این خود میتواند ناموجه بودن کلیت استدلال را نشان دهد.
یادداشتها:
- برای مطالعه این یاداشت به لینک زیر مراجعه کنید:
https://t.me/hossein_dabbagh/252
- تمام مطالبی که در [] قرار دارد، من اضافه کردهام.
- تاکید روی «همه افراد جامعه» در این نقل قول، از طریق ایتالیک کردن و قرار دادن داخل «» از من است.