زندگی معنادار یا زندگی شاد؟
روی. اف. بیومیستر
اغلب میشنویم که پدر و مادرها آرزوی خوشحالی و شادمانی فرزندانشان را میکنند و کمی غیرعادی است اگر پدر و مادری آرزوی زندگی معنادار برای فرزندش کند؛ در حالی که اکثر ما در بزرگسالی خواهان زندگی معناداریم و از بیمعنایی واهمه داریم. بسیاری از ما نگران جنبههای پوچگرایانه در فرهنگمان هستیم و وقتی معنایی را از دست میدهیم ناامید میشویم. سؤال اینجاست که معنا چیست و چرا انسانها در پی آن هستند؟
مسلماً دو مقوله شادمانی و معناداری با هم همپوشانی دارند؛ به این صورت که معناداری شرط لازم شادمانی است، ولی شرط کافی نیست. پس میتوان نگاه ابزاری به معناداری کرد و آن را وسیلهای دانست برای رسیدن به شادمانی. اما آیا معناداری به خودی خود نیز ارزشمند است؟ اگر پاسخ منفی است، پس چرا گاهی ما انسانها سبک زندگی معنادار را انتخاب میکنیم، نه زندگی شاد و خوشحال را؟
تحقیقات ما بر روی 400 آمریکایی نشان میدهد که دو احساس شادمانی و معناداری پنج تفاوت عمده دارند:
اولین تفاوت این است که برآورده شدن نیازهایمان و سهولت در برآوردن آنها یکی از شروط شادمانی است ولی هیچ ارتباطی با معناداری زندگی ندارد. مثلاً سلامت جسمانی باعث شادمانی بیشتر است ولی این طور نیست که همه افراد بیمار از بیمعنایی رنج ببرند؛
دو، تفاوت در بازههای زمانی است. شادمانی مربوط به زمان حال است و معناداری مربوط است به پیوند دادن گذشته، حال و آینده. افرادی که بیشتر درباره گذشته و آینده میاندیشند و آنها را مانند قطعاتی هماهنگ و منسجم کنار هم میچینند، بیشتر احساس معناداری و کمتر احساس خوشحالی میکنند. به همین دلیل اگر کسی قصد دارد احساس شادمانی را در خود تقویت کند به او پیشنهاد میشود که بر روی زمان حال تمرکز کند؛
سومین تفاوت در زندگی اجتماعی است. معناداری ناشی از کمک کردن ما به دیگران است؛ در حالی که شادمانی ناشی از کمک دیگران به ماست. البته ممکن است این یافته برخلاف آن باور قدیمی به نظر برسد که “کمک کردن به دیگران باعث شادیتان میشود.” این پیام تا حدی درست است و بستگی مستقیم به همپوشانی معناداری و شادمانی دارد. کمک به دیگران، مستقل از شادمان کردن، تأثیر عمدهای بر معناداری زندگی میگذارد اما هیچ شاهدی نداریم که نشان دهد کمک به دیگران، فارغ از جنبه معنابخشی، شادمانی را افزایش میدهد. بلکه برعکس، گاهی باعث کاهش شادی در فرد میشود؛
چهارمین تفاوت، تحمل مشکلات و سختیهای زندگی است که باعث کاهش شادمانی و افزایش معنای زندگی میشوند. براساس این تحقیق، طبیعتاً اتفاقات خوشحالکننده هم شادمانی و هم معناداری را افزایش میدهند. اما در مقابل، افرادی که احساس میکنند زندگیشان بسیار معنادارست، رخدادهای بسیار ناخوشایندی را تجربه کردهاند که بالطبع احساس شادمانی را در آنها کاهش داده است. تجاربی مثل استرس، سختی، نگرانی، اختلاف نظر اساسی با دیگران، تأمل کردن بر مشکلات، کشمکشها و دست و پنجه نرم کردن با مشکلات از این قبیلاند. دوران بازنشستگی مثال خوبی از این تفاوت است: با متوقف شدن استرسهای شغلی، شادمانی فرد افزایش مییابد اما احتمالاً احساس میکند زندگیاش کمتر معنادارست.
پنجمین تفاوت مربوط است به خود و هویت شخصی. فعالیتهایی که بروزدهنده خود و هویت هستند منابع مهم معنا در زندگی محسوب میشوند اما ارتباطی به احساس شادمانی ندارند. به نظر میرسد همان طور که شادمانی مرتبط است با برآورده شدن نیازهایمان، معناداری مرتبط است با بروز دادن خود و هویت شخصیمان. (که البته ممکن است متناقض به نظر برسد: با اینکه شادمانی خودخواهانه و خودمحورانه است ولی از طرف دیگر، هویت و خویشتن بیشتر به معناداری مربوط است تا شادمانی.) بروز دادن خود، داشتن تعریفی از خود، ساختن تصویری مثبت از خود همگی باعث افزایش حس معناداریاند.
ویکتور فرانکل روانکاو اتریشی در کتاب انسان در جستجوی معنا تلاش میکند تمایل به هدف داشتن در زندگی را انگیزهای عمومی در میان انسانها معرفی کند و آن را به سائقهای معروف فروید اضافه نماید. هدف داشتن بیشک یکی از ابعاد مهم احساس معناداری است اما به نظر من همه ماجرا نیست. من در پاسخ به این سؤال که مردم چگونه در زندگی معنا مییابند، به چهار مسئله اشاره میکنم:
(1) همان طور که فرانکل به درستی یادآوری میکند، زندگی تا وقتی معنادار است که فرد در پی هدفی باشد. هدف یعنی اتفاقی در آینده که به اکنون و لحظات حال حاضر ما سر و شکل میدهد. اهداف گاهی یک هدف معیناند مثل برنده شدن در فوتبال، معاون وزیر شدن یا تربیت کردن فرزندانی سالم. گاهی نیز یک موقعیت رضایتبخشاند مثل حس خوشحالی، رستگاری معنوی، امنیت مالی و حکمت و خردمندی. منبع اهداف انسانها سه چیز است: تولیدمثل و تلاش برای بقا (طبیعت)، ارزشهای اجتماعی و فرهنگی، انتخابها و ترجیحات شخصی (به این معنا که در کنار طبیعت و اجتماع، خود ما نیز در گزینش انگیزهها و ارزشها نقش داریم)؛
(2) ارزشها. خوب و بد جزو اولین کلماتی هستند که کودکان یاد میگیرند و مفاهیمی با منشأ فرهنگی هستند. انسانها نیاز دارند ارزشهایی را برای زندگیشان جستجو کنند و به کمک آنها بفهمند کیستند و افعالشان چه معنایی دارد. و همان طور که میدانیم، این نوع ارزیابی کردنِ خویش و افعالِ خویش منوط به توافق جمعی و قضاوت اجتماعی است؛
(3) منشأ اثر بودن. ما انسانها دوست داریم تصور کنیم که مثمر ثمریم و بود و نبود افعالمان با هم تفاوت دارد؛
(4) نیاز به ارزشمند بودن. معمولاً افرادی که زندگی معناداری دارند، تصور مثبت و ارزشمندی از خود دارند و خود را شایسته احترام میدانند.
نتیجه آنکه زندگی معنادار چهار مشخصه دارد:
(1) اهدافی دارد که افعال فرد را در گذشته و حال به سوی آینده رهنمون میسازد؛
(2) ارزشهایی دارد که به وسیله آنها قادریم درباره خوبی و بدی افعال قضاوت کنیم و به ما این امکان را میدهد که ارزشمند بودن افعال خود را توجیه کنیم؛
(3) در پی تأثیرگذاری هرچه بیشتر و مشارکت فعالانه مثبت است؛
(4) باعث میشود خودمان را فردی مفید و لایق بدانیم.
سؤال از معنای زندگی به نحوی است که گویی تنها یک معنا برای زیستن موجود است. حال آنکه اگر کسی پاسخی برای چهار مسئله هدف، ارزش، تأثیرگذاری و ارزشمندی خود بیابد، زندگیاش بامعنا خواهد بود.
ترجمه: مریم علمایی