گامی به سوی واقعیت متعالی| مهدی غفوریان
اگر دستگاه ادراکی ما مختصات کنونی را نداشت و در ویژگیهایی که اکنون برایاش میشناسیم تفاوتهایی بود یا اگر دستگاه ادراکی دیگری داشتیم و ادراکمان همچون موجود دیگری بود چه پیش میآمد؟ در اینصورت، چیزها را چگونه میدیدیم و آنها را با چه کیفیتی ادراک میکردیم و بطورکلی، جهان برای ما چه جور چیزی بود؟
1
در دنیایی که هر یک از ما خودمان را در آن مییابیم چیزهایی هستند از قبیل کوه و درخت و پول و خانه و هواپیما، و تجربههایی داریم مانند غم و شادی، قهر و آشتی، و کامیابی و ناکامی. در این تصویر کلی از زندگیِ هرروزیمان نحوهای از درک واقعیتها رقم خورده است که آنقدر برایمان طبیعی است که آمادگیاش را داریم تا ادراکها و دریافتهای معمول و مشترکمان را یگانه شیوه فهم واقعیت امور بدانیم. همین شیوه کلی و معمولِ ادراک واقعیتها است که به زندگی متعارف ما شکل بخشیده است، زندگی متعارفی که برابر است با این جور بودنمان با همه مختصاتی که برای آن سراغ داریم و مستمرا در حال تجربه کردن و زیستناش هستیم؛ به شیوههای متعارف آرزو میکنیم، دوست میشویم، تفریح میکنیم، میرنجیم، دیگران را قضاوت میکنیم، و حتی به آگاهیهای پیچیدهتری در دانشهایی همچون شیمی و کیهانشناسی و روانشناسی میرسیم.
در جریان همین زندگی است که تجربه شناخت یعنی آگاهی و ادراک و فهم اتفاق میافتد. اندوختههای این تجربه به ما میگوید که دانستن و فهمیدن مشروط به برخورداری و استفاده از ابزارهایی است مثلا گوش، ابزاری برای شنیدن است یا نیروی عقل، ابزاری برای استدلال و استنتاج است مانند وقتی که دوست نزدیکمان به نشانه قهر و دلخوری از ما روی برمیگرداند و پس از تامل در باب گفتهها و رفتارهای گذشتهمان و نیز خصوصیات شخصیتیاش درباره دلیل رنجش او نتیجهگیری میکنیم. بنابراین ما نیروهایی ادراکی در اختیار داریم که با بکارگیری آنها چیزهایی را میفهمیم. به عبارت دیگر، دستگاه ادراکی ما که مجموع نیروهای ادراکیمان است واسطهای است برای درک جهان و کسب شناخت از چیزها. در عین حال، میدانیم دستگاه ادراکی ما دارای ویژگیهای خاصی است مثلا آزمودهایم که قادر به دیدن چیزها تا فاصلهای خاص هستیم و از جایی به بعد را هر چقدر هم که صاف و شفاف باشد نمیتوانیم ببینیم یا گاهی که دچار سرماخوردگی میشویم قادر به تشخیص مزه غذاها نیستیم و طعم قبلی غذاها را دیگر احساس نمیکنیم. مقایسه دستگاه ادراکیمان با دستگاه ادراکی سایر موجودات نیز از تفاوتهایی حکایت میکند. برای مثال، انسان دارای حدود 10 میلیون گیرنده و سگ دارای حدود 1 میلیارد گیرنده بویایی است[1]؛ این تفاوت در فیزیولوژی بویایی نشانگر این است که کم و کیف بوهایی که این دو موجود ادراک میکنند چه میزان میتواند متفاوت باشد.
2
بدین ترتیب، پرسشی که در اینجا رخنمایی میکند این است که اگر دستگاه ادراکی ما مختصات کنونی را نداشت و در ویژگیهایی که اکنون برایاش میشناسیم تفاوتهایی بود یا اگر دستگاه ادراکی دیگری داشتیم و ادراکمان همچون موجود دیگری بود چه پیش میآمد؟ در اینصورت، چیزها را چگونه میدیدیم و آنها را با چه کیفیتی ادراک میکردیم و بطورکلی، جهان برای ما چه جور چیزی بود؟ برای مثال، در میان ما افرادی هستند که آنان را دانشمند و نخبه مینامیم؛ از بهره هوشی بالاتر یا قدرت تفکر بیشتری نسبت به بقیه برخوردارند، و در نتیجه، قادرند بهتر از دیگران به درک روابط پنهان و پیچیده میان چیزها پیببرند، و اهل اکتشاف و اختراعاند. حال تصور کنید اگر ما انسانها تواناییهای شناختی بسیار متفاوتی نسبت به الانمان داشتیم چه پیش میآمد؟ دراینصورت، چه بسا درکمان از رابطه میان چیزها بهکلی متفاوت بود و این موجب تمایز جهانمان از جهان مانوس و متعارف کنونی میشد. این ماجرا در مورد حواس بینایی و بویایی و شنوایی و غیره نیز جاری است. ما بر اساس ساختار جسمی و ذهنی و روانی خاصی که داریم جهان را ادراک میکنیم یعنی ساختار وجودیمان در نحوه درک و فهم جهان مدخلیت دارد و به آن شکل میبخشد و به این دلیل، نمیدانیم سایر موجودات، واقعیتها را چگونه ادراک میکنند و هستی چگونه بر آنها پدیدار میشود. به سخن دیگر، ما هیچگاه نخواهیم دانست و نمیتوانیم تصور کنیم که موجود دیگر بودن چگونه تجربهای است و برای مثال، اگر یک خفاش بودیم تجربهمان از ترس و گرسنگی و تاریکی و روشنایی و سایر چیزها چه بود و در یک کلام، خفاش بودن چه حالی داشت. [2]
اکنون جا دارد که از خود بپرسیم:
آیا نحوه ادراکمان از چیزها یگانه نحوه ادراک است؟ به عبارت دیگر، آیا دستگاه ادراکی ما در نهایتِ کمال و آیینه تمامنمای واقعیتها است؟
آیا چیزهایی که ما ادراک میکنیم یگانه چیزهای موجود است؟ به عبارت دیگر، آیا واقعیتها منحصر در واقعیتهایی است که ما ادراک میکنیم یا قابلیت ادراکشان را داریم؟
بطور خلاصه، آیا همه دیدنیها و شنیدنیها و اصول فکری و قواعد منطقی و روشهای شناخت همینهایی هستند که با دستگاه ادراکی ما قابل دیدن و شنیدن و اندیشیدناند؟
3
اینجاست که در میانه زندگی هرروزی و متعارفمان، صدای ادیان و بطور کلی، سنتهای معنوی میتواند به گوش برسد که به قلمرویی از واقعیت و ساحتی از هستی اشاره میکنند که از جنس آگاهیهای متعارفمان نیست و غیر از آن چیزهایی است که با نیروهای ادراکی معمولمان میفهمیم؛ سخن از باطن یا ماورای جهان میگویند و ما را به زندگی متناسب با آن دعوت میکنند. معرفی مرتبهای از هستی که به تور آگاهی متعارف ما نمیافتد و در عین حال، جهان متعارف و هرروزیمان بخشی از آن و در ذیل آن است وجهه همت ادیان و سنتهای معنوی قرار دارد. آنها میخواهند تا نگاه ما را به چیزی “بیشتر” بدوزند، “به چیزی در پشتِ سطح زندگی- واقعیتی بزرگتر که در فراسوی جهانی که ما با حواس پنجگانه خویش قادر به درک آن هستیم واقع شده، یا به گونهای نادیدنی این جهان را از خود انباشته است.” [3] شنیدن و فهم دعوت ادیان مستلزم انتخاب کردن و تصمیم گرفتن است و مانند هر انتخاب و تصمیمی در بستری از باورها و احساسات و خواستهها بروز مییابد چنانکه هریک از اینها در این فرایند میتوانند نقش تسهیلگر یا اخلالگر ایفا کنند. همانطور که احساس کینه و دشمنی، نقشی اخلالگر در قضاوت منصفانه از دیگری دارد، شنیدن ادیان نیز میتواند با موانعی روبرو باشد، موانعی مثل باور به ناممکن بودن واقعیت متعالی؛ اینکه واقعیت همین است که میبینیم و تجربه میکنیم، چیزی بیشتر از این وجود ندارد و طبیعت همه چیزی است که هستی مینامیماش. [4] این مانع از جنس فکر و اندیشه است و از این ذهنیت برمیخیزد که قلمرو هستی منحصر در قلمرو طبیعت است چنانکه از لحاظ علمی و عقلانی به امکان واقعیت متعالی نمیتوان باور داشت. [5]
مسیری که پیمودیم به محدودیتهایی که در تاروپود دستگاه ادراکیمان است توجه میدهد تا حضور ساحت متعالی هستی را امری ممکن نه محال بدانیم. [6] مثالهای زیر میتوانند پرتو نوری بر مطالب بالا بیندازند.
مثال 1
فردی را تصور کنید که فقط دارای چشم و حس بینایی، و فاقد سایر حواس از ابتدای تولد است. [7] چنین فردی صاحب آگاهیهای مرتبط با بینایی است اما درکی از شنیدنیها و بوییدنیها و چشیدنیها و لمسکردنیها ندارد. برای مثال، او هیچ درک و تصوری از لمسکردن و در نتیجه، واقعیتهای ملموس ندارد و نمیتواند بفهمد که چگونه یک چیز میتواند نه فقط دیدنی بلکه لمسکردنی هم باشد، و همینطور سایر واقعیتهایی که صید حواس دیگر میشوند و او کاملا از درکشان عاجز است. اما برای ما که حس لامسه فقط یکی از راههای ارتباطی با جهان است انکار او را نسبت به سایر واقعیتهایی که لمسکردنی نیستند ناموجه و نادرست میدانیم. وضعیت ما نیز در مقیاسی وسیعتر میتواند مانند فرد مذکور باشد یعنی مجموعه حواس و نیروهای ذهنی و ادراکیمان در برابر واقعیتهای موجود در هستی مانند یک نیروی ادراکی در برابر چندین نیروی ادراکی است که ما فاقدشان هستیم و در نتیجه، از فهم یک سلسله از واقعیتها محرومایم. عبارتهای زیر بیانگر همین نکتهاند:
“روزی چشم به حواس دیگر گفت: «من پشت این درهها کوهی میبینم که شالی از ابر بر سر دارد و چه زیباست!»
گوش حرفهای چشم را که شنید، گفت: «این کوه را که میبینی کجاست، من که صدایش را نمیشنوم. »
دست گفت: «من که بیخود دارم تلاش میکنم روی آن دست بکشم و لمسش کنم، برای این که اصلا چنین کوهی وجود ندارد.»
بینی هم گفت: «من که نمیفهمم این چه کوهی است که من رایحهاش را نمیشنوم! وجود چنین کوهی غیرممکن است.»
چشم که از این حرفها خندهاش گرفته بود، از آنها روی برگرداند. اما حواس دیگر وارد شور شدند که ببینند چه چیزی باعث شده که چشم چنین گمراه شود و سرانجام، بعد از بحث بسیار به اجماع نتیجه گرفتند که بدون شک چشم از راه راست منحرف شده است.” [8]
مثال 2
جنینی را تصور کنید که میتوانیم با او گفتگو کنیم. او از وقتی که خودش را شناخته است در فضای رحم مادر زندگی کرده است. سخن گفتن ما از دویدن و خوردن انواع خوراکیها، و روشنایی و وسعت فضای بیرون از رحم برای او که هیچ درک و تجربهای از آنها ندارد چه نتیجهای میتواند داشته باشد! برای مثال، ما از توانایی و لذت حرکت و راه رفتن و دویدن برایاش میگوییم و او که فقط سکون و بیحرکتی را میشناسد به آنها باور نمیآورد. ما از روشنایی جهان و فراخی آن میگوییم و او که همواره در جهانی تاریک و کوچک زیسته است جهان را همانی میداند که میزید و ادراک میکند. جنین، واقعیتهای بیرونی را ناممکن میداند چون هیچ درک و تجربهای از آنها ندارد.
کین محال است و فریب است و غرور زانکه تصویری ندارد وهم کور
جنس چیزی چون ندید ادراک او نشنَوَد ادراک منکرناک او [9]
ما که از واقعیتهای بیشمارِ جهان خارج آگاهیم بیباوری جنین نسبت به وجود آنها را نادرست میدانیم. پس وضع ما نسبت به واقعیتهایی که به سبب ساختارمان از آنها ناآگاهیم و چه بسا اساسا قادر به درکشان نیستیم میتواند همچون وضع جنین به دنیای خارج از رحم مادرش باشد.
4
به نظر میآید بیباکی و حدنشناسی است که مجموع نیروهای ادراکی خود را، با فرض هرگونه اصلاحات ممکن، بهترین و کاملترین، و آنها را برای فهم و شناختن همه واقعیتها کافی و وافی بدانیم، و واقعیتهایی را نیز که به تور نیروهای ادراکیمان میافتند تنها واقعیتهای موجود قلمداد کنیم. ما نمیدانیم اگر دستگاه ادراکی متفاوتی داشتیم واقعیتها را چگونه میفهمیدیم و جهانمان چه شکل و صورتی پیدا میکرد اما معقول است که دامنه نادانستهها و مجهولاتمان را بگسترانیم و امکان سایر واقعیتها و شیوههای دیگری از هستی را که بر ما ناپیدا است منتفی ندانیم و مجال امکان را از واقعیتهایی نستانیم که به علت داشتن ساختار وجودی و ساختمان ادراکیمان هرگز قادر به درکشان نخواهیم بود. [10]
همانطور که یکی از شرطهای اینکه شما مخاطب و خواننده این نوشته باشید، صرفنظر از پذیرش یا رد مطالب آن، دانستن زبان فارسی است، یکی از شرطهای اینکه مخاطب ادیان باشیم، فارغ از نوع موضعگیری در برابر آموزههایشان، باور به امکان ساحتهای دیگر هستی است. [11] و [12]
پینوشتها
[1] هوکسما و همکاران(1394). روانشناسی عمومی اتکینسون و هیلگارد، ترجمه دکتر نصرتالله پورافکاری، ویراست شانزدهم، انتشارات ابن سینا، ص 135
[2] نیگل، تامس(1397). پرسشهای کشنده، ترجمه مصطفی ملکیان و جواد حیدری، چاپ دوم، نشر نگاه معاصر، ص 278-282
در نوشته نیگل، دو نکته شایان ذکر است: 1) ما میتوانیم مثلا تصوری نسبی از پرواز و ردیابی صوتی خفاش داشته باشیم اما در نهایت، درک و تصورمان از آنها بر اساس ساختار ادراکی و ساختمان وجودی خودمان است و همین موجب میشود تا نتوانیم درونبودگی (Subjectivity) یعنی چگونه احساس کردن و تجربه کردن خفاش را درک کنیم، و بفهمیم که خفاش بودن چه حالی دارد. 2) این محدودیت ادراکی در باب دیگران نیز صدق میکند بطوریکه من نمیتوانم بدانم که درونبودگیِ احساسها و تجربههای شما چگونه است و مثلا شما دقیقا چطور یک فقدان را احساس و تجربه میکنید؛ به زبان نیگل، من نمیتوانم بفهمم که تو بودن چه حالی دارد. بنابراین توصیف احساسهای دیگران و سایر موجودات در علم ممکن و محقق است اما در نهایت، درونبودگی احساس آنها برای ما دسترسپذیر نیست.
[3] فیشر، ماری پت(1389). دایره المعارف ادیان زنده جهان، ترجمه مرضیه سلیمانی، نشر علم، ص 36
[4] این تلقی موسوم به طبیعتگرایی (Naturalism) است که مطابق با آن: “هر چیزی بخشی از جهان طبیعت است و با روششناسی علوم طبیعی میتوان آن را تبیین کرد.” ر.ک:
Bunnin, Nicholas and Yu, Jiyuan (2004), The Blackwell Dictionary of Western Philosophy, Blackwell publishing: “Naturalism”
[5] البته این موانع منحصر در موانع فکری و از جنس باور نیستند.
[6] اینها فقط معطوف به باز کردن جایی برای اذعان به امکان واقعیت متعالیاند نه تبدیل آن امکان به تحقق و فعلیت، و نوشتار حاضر فاصله میان امکان تا تحقق این موضوع را نپیموده است.
[7] این مثال را با اندکی تغییر از استیس، فیلسوف آمریکایی، وام گرفتهام. ر.ک: استیس، والتر ترنس(1390). دین و نگرش نوین، ترجمه احمدرضا جلیلی، ویراسته مصطفی ملکیان، انتشارات حکمت، ص 298
[8] جبران خلیل جبران. دیوانه، ترجمه موسی بیدج، چاپ پنجم، نشر افق، شعر “چشم”
[9] این مثال از مولوی است. ر.ک: مثنوی معنوی، دفتر سوم، ابیات 68-53
[10] تامس نیگل در صفحه 282 منبع پیشگفته با اشاره به ساختار انسان که مجال درک واقعیتهایی را به او نمیدهد و در نتیجه، نامعقول بودن انکار این امکان میگوید: “تامل در باب این که خفاش بودن چه حالی دارد ما را به این نتیجه راهبر میشود که هستند واقعیتهایی که عبارت نیستند از صدق قضایایی که به یک زبان انسانی بیانپذیراند. امکان دارد که ما وادار به اعتراف به وجود چنین واقعیتهایی بشویم، بیآن که بتوانیم آنها را بیان یا درک کنیم.”
[11] در یادداشت زیر از وضعیت وجودی و خاص انسانیمان نوشتهام که به نظرم از این جهت میتواند ما را به آستانه معنویت برساند: “تا دروازه معنویت” در سایت صدانت.
[12] اگر مدعای این نوشتار مبنی بر امکان حضور واقعیت متعالی در نظام باورهایمان، و دلیل آن که با ارجاع به محدودیتهای ادراکی ما بیان شد مقبول باشد پس 1) نه مجازیم ساحت متعالی واقعیت را انکار کنیم و 2) نه میتوانیم کیفیت و چگونگیِ آن را به تفصیل و کاملا متناسب با دستگاه ادراکیمان شرح و توصیف کنیم، چون در هر دو صورت، ویژگیهای دستگاه ادراکی انسان و اندیشههای حاصل از آن را مطلق تلقی کردهایم.