مرگآگاهی و معنای زندگی
مرگ معلمی است که به ما میآموزد ارزش زندگی کردن را درک کنیم.
من و دوستم جیسون در دهه هشتاد دانشجوی پزشکی بودیم و شش سال تمام همه بیماریهایی را که ممکن است بدن انسان را دچار مشکل کند، با جزئیات مطالعه کردیم و به حافظه سپردیم. مشاهده و تماس مکرر با جیسون به من یادآوری کرد که مرگ و بیماری جنبههای اجتنابناپذیر زندگیاند. با این حال به نظر میرسد که در مغرب زمین گاهی اوقات جنبه اجتناب ناپذیری مرگ متوهمانه انکار شده است. ما انسانها میلیاردها دلار صرف جراحیها و مداخلات دارویی پرهزینه میکنیم تا طول عمرمان را افزایش دهیم، مخصوصاً در آخرین سالهای حیاتمان. اگر تصویر بزرگتر را ببینیم، گویی این کار هدر دادن پول است. البته اشتباه نشود؛ خود من هم اگر مبتلا به سرطان، بیماری قلبی یا هر نوع بیماری مهلک دیگری شوم، تمام پولهای نازنینم را صرف درمان خواهم کرد؛ اما نکته اینجاست که تا زمانی که نعمت حیات را از خودم دور نبینم، همچنان به ارزش زندگیام واقف نخواهم نشد.
دوست دیگرم به نام راس که در آن زمان دانشجوی فلسفه بود، مقالهای داشت به نام معلمی به نام مرگ، که تأثیر شگرفی بر من نهاد. او استدلال کرده بود که بهترین راه برای پی بردن به ارزش زندگی این است که اجنتابناپذیری مرگ را مکرراً در مقابل چشمانمان قرار دهیم و به خودمان یادآوری نماییم.
در تحقیقی از تعدادی سالمند در دوازده هفته آخر زندگیشان پرسیده شده است که بزرگترین پشیمانیشان در زندگی چیست. تعدادی از جوابها از این قرارند:
1. کاش جرئت داشتم آنطور که خودم میخواستم زندگی کنم، نه آنطور که دیگران از من انتظار دارند.
2. کاش آنقدر سخت و فشرده کار نمیکردم.
3. کاش با دوستانم در ارتباط بودم.
4. کاش جرئت داشتم احساساتم را ابراز کنم.
5. کاش به خودم اجازه میدادم شادتر باشم.
فیلسوف آلمانی مارتین هایدگر که آثارش الهامبخش ساتر و دیگر فلاسفه اگزیستانسیالیست بود، در آثار خود به ارتباط میان مرگآگاهی و زندگی رضایتبخش پرداخته است. از نظر هایدگر اغلب مردم زندگی خود را به صورت گلهوار در همرنگی با بقیه جامعه تلف میکنند، به جای آنکه با خودشان صادق باشند؛ بگذریم که خود او در زمان حیاتش تلاش کرد تا ایدهآلهایش را برآورده کند و به حزب نازی بپیوندد، به این امید که ترفیع شغلی بگیرد.
با این حال به رغم نقائص شخصی هایدگر، تفکرات او تأثیر عمیقی بر انبوهی از فلاسفه، هنرمندان، الهیدانان و دیگر متفکران برجای گذاشت. از نظر او، تلقی ارسطو از مفهوم وجود/موجود که بیش از دو هزار سال قدمت داشت و ابزاری بود برای پیشرفت تفکر علمی، به شکل بنیادین ایراد داشت. ارسطو همه موجودات از جمله انسان را قابل تحلیل و طبقهبندی میدانست و آن را ابزاری برای شناخت جهان تلقی میکرد. حال آنکه هایدگر در کتاب هستی و زمان استدلال میکند که قبل از طبقهبندی کردن موجودات، ابتدا باید بپرسیم کسی که این طبقهبندی را انجام میدهد کیست. به باور این فیلسوف، ما انسانها که چنین پرسشهایی را درباره وجود مطرح میکنیم، از نظر کیفی با بقیه موجودات مثل سنگها و پرندگان و درختان متفاوتیم. او این موجود را که قادر است ببیند، سوال بپرسد و از دیگری مراقبت کند، دازاین (Dasein) نامگذاری کرد. هایدگر این اصطلاح را ابداع کرد چون معتقد بود کلماتی مانند “انسان”، “شخص” و “فرد” آن حس شگفتزدگی ناشی از آگاهی نسبت به خود را منتقل نمیکنند چون به آنها عادت کردهایم و چنین حسی را در ما برنمیانگیزند.
فلسفه هایدگر امروز همچنان برای بسیاری از افراد جذاب است؛ افرادی که میبینند علم چگونه تلاش میکند تجربه اخلاقی بودن انسانهایی را تبیین کند که میدانند زندگی باارزش، زیبا و رمزآلودشان روزی به پایان خواهد رسید. هایدگر معتقد است این نوع آگاهی از مرگِ اجتنابناپذیر باعث میشود که ما، برخلاف موجودات دیگر مثل سنگها، بکوشیم زندگیمان را ارزشمند کنیم و به آن معنا، هدف و ارزش بدهیم.
علم پزشکی غربی که بر مبنای تفکر ارسطویی پایهریزی شده است انسان را مانند یک شیئ مادی میانگارد که میتوان او را به وسیله آزمایش و تجزیه کردنش به اجزای مقوم شناخت، مانند اجزای مختلف هر مادهای. اما هایدگر تجارب انسانی را در مرکز شناخت ما از جهان قرار میدهد.
برگردیم به یکی از تجارب شخصی خودم. ده سال پیش من به سرطان پوست مبتلا شدم و به عنوان یک دکتر میدانستم که این بیماری میتواند تا چه حد پیشرونده و کشنده باشد. خوشبختانه عمل جراحی من موفقیت آمیز بود؛ اما به معنای دیگری هم خوششانس بودم. چون در اثر این بیماری و به طریقی که قبلاً هرگز تجربه نکرده بودم، درک کردم که بالاخره روزی قرار است بمیرم، اگر نه در اثر سرطان، در اثر چیز دیگری. از آن زمان تا امروز بسیار خوشحالترم. پذیرش چنین واقعیتی و درک کردن چنین چیزی به اندازه تمام پیشرفتهای پزشکی در شادکامی و رضایت من از زندگی اهمیت دارد؛ زیرا به من یادآوری میکند که تکتک لحظاتم را زندگی کنم. در واقع نمیخواهم مانند بسیاری از سالمندان (در تحقیق بالا) پشیمان شوم که چرا آنطور که دلم میخواست زندگی نکردم.
اکثر سنتهای فلسفی مشرق زمین اهمیت مرگآگاهی را برای زندگی رضایتبخش متذکر شدهاند. به عنوان مثال، تبتیان زمان زیادی از زندگیشان را با مرگ و در کنار مرگ میگذرانند و کتاب The Tibetan Book of the Dead جزو متون مهم فرهنگ آنهاست. همچنین بودا، فیلسوف بزرگ شرق به اهمیت مرگ و توجه دادن به آن آگاه بود. او امیال انسان را علت همه رنجها میدانست و توصیه میکرد که به جای وابستگی بیش از حد به لذتهای دنیوی، در مسیر دوست داشتن یکدیگر، به دست آوردن تعادل ذهن و زندگی در لحظه حال گام برداریم.
آخرین چیزی که بودا به یارانش گفت این بود “زوال در ذات همه چیزهای مرکب است. با سختکوشی راه نجاتتان را پیدا کنید.” به عنوان یک پزشک، هر روز آسیبپذیری جسم انسان در مقابل چشمانم است و میبینم که مرگ تا چه اندازه نزدیک به ماست. از طرف دیگر به عنوان یک روانپزشک به یادم میآید که در غیاب معنا یا هدفی در زندگی، زندگی تا چه اندازه ممکن است خالی باشد. شاید متناقض به نظر برسد ولی آگاهی از مرگ و فناپذیری این امکان را فراهم میکند که ما در پی معنا برویم و اگر لازم بود معناهایی را بسازیم که بسیار مشتاقش هستیم.
*مترجم: مریم علمایی
پیوند: https://aeon.co/ideas/sooner-or-later-we-all-face-death-will-a-sense-of-meaning-help-us