در جستجوی «حسین انقلابی»
سیدقاسم یاحسینی، پژوهشگر و نویسنده به مناسبت اربعین سالار آزادگان یادداشتی را در اختیار ایبنا قرار داده است.
دکتر شریعتی مرا با امامحسین آشنا کرد! ما دهه چهلیها، «نسل شریعتی» هستیم؛ شاید هم شریعتیزده! نمیدانم! آذرماه 1357 بود. اوج انقلاب 1357. ماه محرم فرا رسید و راهپیماییهای تاریخی تاسوعا و عاشورا هم در تهران برپا شد. از و در همهجا، حرف امام حسین بود و نهضت حسینی! همه شور انقلابی داشتند و میخواستند «کاری بکنند»! خواندن کتابچههای دکتر شریعتی و گوشدادن بهنوارهای سخنرانیهای ایشان، «مُد روز» شده بود. به قول دایی مسعودم، وقتی یکی از کتابهای شریعتی را میخواندی و زمین میگذاشتی، دلت میخواست اسلحه و یا دست کم چماق برداری و بر سر ظالم و سرمایهدار بکوبی! (نسل انقلابزده و مخالف غربزده!)
شبی در منزل پدربزرگم، بین داییاحمد و داییسعیدم درباره قیام امام حسین بحثی درگرفت. این چیزی گفت و آن جوابش را داد. یادم نیست چه به هم گفتند؛ اما حاصل کار، علاقمندشدن من به نهضت حسینی و قیام عاشورا بود! دَمدستترین منابع در آن روزها و ماهها، آثار کمحجم و پُرشور دکتر شریعتی بود. راستش تا آن روزها، من چیز چندانی، مگر همان سخنانی که روضهخوانها روی منبر میگفتند، درباره شخصیت، قیام و حادثه کربلا نمیدانستم. فقط ماجرای «حجله قاسم» را خوب دیده و میدانستم؛، چون «قاسم» اسم خودم هم بود!
در عالم نوجوانی، اما احساس میکردم آن شنیدهها و دیدهها! دیگر هم فایده ندارد و مال «دوران طاغوت» بوده است! «تریاک» بوده نه «خون»! برای خوابیدن بوده، نه بیدارشدن و برپاشدن! باید خودم امام حسین را میشناختم. آن روزها من در برازجان، شهری در 72 کیلومتری بوشهر در آن زمان، و نزد پدربزرگم زندگی میکردم. با «یک جین» خاله و دایی! خالهزُهره و داییاحمد و سعیدم اهل مطالعه مسعود اما فقط دو سال از من بزرگتر بودند. هرطور بود کتاب «حسین وارث آدم» را پیدا کردم و خواندم. مال کدام بود؟ مگر فرقی هم میکرد! کتابی بود بهاصطلاح «جلد سفید»! هرچند جلدش آبی بود و کمحجم. کتاب را دو، سه بار خواندم. شور کتاب، غوغا میکرد. چند روز بعد، نوارهای سخنرانی «شهادت» و «پس از شهادت» را هم گیر آوردم و نیوشیدم. (این کلمه را چند سال بعد یاد گرفتم!) خاله زُهره هم کتابی کوچک به اسم «زیباترین روح پرستنده» را بهمن معرفی کرد که با ولع خواندم. تازه آن موقع بود که دانستم امام چهارم، امام مریضها و علیلها نبوده و نیست! (مرگ بر شاه خائن و رژیم منحوس پهلوی، که امامهای ما را هم بد معرفی کرده بود!)
حالا میدانستم حسین کیست و چرا «انقلاب» کرده است! انقلابی در فضای تاریک عصر یزید و برای تشیع سرخ علوی! حسینی که مظهر فلسفه تاریخ است؛ از آدم تا خاتم! در آن فضای چپزده، آموختم اگر نمیتوانی بمیرانی، بمیر! و فهمیدم «شهید قلب تاریخ است!» همچنین دانستم همهجا کربلا و هر روز عاشوراست! زینب، «پیامآور انقلاب» بود و پاسدار وقایعی که در کربلا اتفاق افتاد؛ و امام سجاد، این زیباترین روح پرستنده، با «سلاح» دعا و نیایش، ماهیت ارتجاعی و خفقانامیز یزید و دودمان اُموی را افشا میکرده است.
در چنین فضای فکری و گفتمانی بود که انقلاب بهمن 1357 پیروز شد. تابستان 1358 در کنار کارها و کتابهای دیگر، تصمیم گرفتم مطالعاتم درباره امامحسین را بیشتر و عمیقتر کنم. پسر عمهام، صادق، پیشنهاد کرد کتاب «درسی که حسین به انسانها آموخت» نوشتۀ سیدعبدالکریم هاشمینژاد را مطالعه کنم. به کتابفروشی آقای هلالبر مراجعه کردم؛ نداشت. سرانجام کتاب را در کتابخانه مسجد جامع عطار پیدا کردم. کتاب نسبتاً قطوری بود. چاپ دوم و سالها پیش از انقلاب هم بود. جلد سبزی داشت. کتاب را حدود ده روز خواندم. خوشم آمد. بهخصوص فصل آخر آن که به کاروان شهدا و سخنرانی حضرت زینب درباره یزید اختصاص داده شده بود. چندی بعد کتاب دیگری از همین نویسنده با عنوان «مناظره دکتر و پیر» را هم در همان کتابخانه مسجد جامع عطار پیدا کردم و خواندم؛ اما راستش چنگی به دلم نزد.
از اینجا و آنجا نام کتابی را شنیدم که در فضای پُرالتهاب پس از انقلاب و در سال 1359 در بوشهر، مخالفان و موافقان زیادی داشت. حتی بین روحانیونی که با آنان در ارتباط بودم. بر سر این کتاب اختلاف بود. یکی از روحانیونی که از جای دیگری برای تبلیغ به بوشهر آمده بود؛ و من چند روزی پیش او «جامع المقدمات» میخواندم، راستش هوس آخوندشدن سرم زده بود، با این کتاب بهشدت مخالف بود. میگفت: نویسندۀ کتاب، انحراف فکری دارد! در کتابش، رسماً و علناً «علم امام» را منکر شده است. آن طلبه غیربوشهری با دکترشریعتی هم مخالف بود. وقتی چنین فهمیدم، از او دور شدم. این طوری بود که آن هوس از سرم افتاد و آخوند هم نشدم! (اگر شده بودم، چه میشد؟)
چندین ماه دلم میخواست آن را کتاب پیدا کرده و بخوانم. روزی با دوستی به مسجد شهید عباس عاشوری رفتم. شهید عاشوری «شیخ شهید» بوشهر بود که مأموران شهربانی روز سوم محرم 1357 او را در منزلش به رگبار بستند و شهید کردند. آن شهید در مسجد «سیدها»ی بوشهر، که بعدها به نام خودش شد، از چند سال پیش از انقلاب، کتابخانه کوچکی داشت. کتابهای خوبی هم در آن پیدا میشد. یک متصدی جوان داشت که خودش اهل کتاب و مطالعه بود. رفتم و از او خواستم تا اگر کتاب «شهید جاوید» را دارد، بهمن امانت بدهد. مقداری مِنومِن کرد. معلوم بود مُردد است چنین کتابی را باید به نوجوانی پانزدهشانزدهساله -که من باشم- بدهد یا نه؟ راستش مقداری اصرار، بلکه التماس کردم تا راضی شد و کتاب را داد. کتابی بود با جلدی سفید. فکر کنم چاپ اولش بود یا دوم. الان یادم نیست. چون برای رسیدن به آن کتاب، خیلی زحمت کشیده بودم، با وجود که پس فردای آن روز امتحان آمار داشتیم، مُردهشور این آمار را ببرد با احتمالاتش! و چقدر من از آمار و ریاضیات بدم میآمد، به همین خاطر هم بزرگ که شدم، بهقولی «مالی» نشدم، نشستم و شروع کردم به خواندن کتاب. عجب! پس هدف امام حسین «شهیدشدن» نبوده است! میخواسته حکومت اسلامی تشکیل بدهد! پس آن حرفهای دکترشریعتی چه بود؟ بعدها، جزوه کوچکی از صالحی نجفآبادی، مؤلف کتاب «شهید جاوید» پیدا کردم که رسماً، ولی با قلمی محترمانه، کتاب و محتوای سخنرانی.کتاب «شهادت» دکترشریعتی را نقد کرده بود. حق با کدام بود؟
همین سرگردانی، مرا واداشت تا در سرتاسر دهه شصت و اندکی از دهه هفتاد، چندین کتاب درباره امام حسین پیدا کنم و بخوانم؛ از کلاسیکها (مثل «ارشاد» شیخ مفید و «لهوف» سیدبن طاووس و «نفس المهموم» حاج شیخ عباس قمی) تا جدیدهایی چون «فاجعه کربلا»ی جرجی زیدان، «امام حسین» زینالعابدین رهنما و حتی «راه حسین» احمد رضایی، و … . شرح آن جستوجوها و سلوک فکری در این مجال مختصر البته نمیگنجد. به قول مولوی بلخی:
این زمان بگذار تا وقت دگر!»
پاس میدارم سالروز چهلم امام ایمان، آزادگی و عصیان را…
بندر بوشهر/ اول مهر ماه 1400.