دروغ غیرقابل انکار و حقیقتِ قابل پرسش
حقیقت در پستوی مغزهای کوچک زنگزده نیست که حکم به ممنوعیت پرسشگری میدهند؛ حقیقت، جریان مسوولیتبارِ جانهای آزادهای است که مدام از بنیان رویههای جاری میپرسند و در هر رویهای به دیده تردید مینگرند.
جهانِ انضمامی که آدمی را دربر گرفته، مستلزم «تدبیر» است تا چند صباح زندگی این جهانی انسان به آزادگی و عدالت طی شود؛ اما او که به تعبیر کانت به «صغارت» خویش خو کرده، ترجیح میدهد خود را در یدِ قدرتی فراسویی و جاودانی ببیند که او را «صغیر» میخواهد. انسان، صغارتش را خود انتخاب میکند و این «به تقصیرِ خویشتنِ اوست». اساسا تدبیر و تمشیت امر مستلزم واقعنگری دم به دم است و این خود حقیقتجویی طاقتفرسایی را میطلبد که مستلزم درآمدن از صغارت و ایستادن روی پای خود است. چه بسا نخواهیم گهواره آرامشبخش حقیقتِ از پیش مهیا را با سرما و سوزِ مسوولیت و پرسش جایگزین کنیم! چه بسا نخواهیم روی پای خود بایستیم و بارِ حیات خویش را بر دوش کشیم! چه بسا نخواهیم حقیقت مبهمِ فراسویی را با پرسش مداوم از رویههای جاری جایگزین کنیم! جریان و سیلان حیات جز با برونآمدن از منزلگاه کودکی قابل درک نیست؛ چه بسا آدمی نخواهد این منزلگاه را وداع گوید. او دوستدار دایهای است که از سر «خیرخواهی» مدام او را به آغوش میکشد و از ترس چیرگی و قدرتش او را صغیر و کوچک میخواهد و از بلوغ او واهمه دارد. پاسداران حقایقِ از پیش مهیا، خواهانِ صغارتِ آدمیاند؛ پس دروغِ غیرقابل انکار را جایگزین حقیقتِ قابل پرسش میکنند.
حقیقت در پستوی مغزهای کوچک زنگزده نیست که حکم به ممنوعیت پرسشگری میدهند؛ حقیقت، جریان مسوولیتبارِ جانهای آزادهای است که مدام از بنیان رویههای جاری میپرسند و در هر رویهای به دیده تردید مینگرند. پس بگذارید از دو حقیقت سخن گوییم: نخست، حقیقتی از پیش مهیا که دروغی آرامشبخش است و دیگر، پرسشی مداوم که حقیقتی جاری و مسوولیتبار است. حقیقت از پیشمهیا که رخوت و خوابزدگی و صغارتِ انسان را بازتولید میکند، جز دردِ مزمن و رنج مضاعف حاصلی ندارد. حقیقت قابل پرسش، جستوجوی مداومی است که جانی آزاده را به پاسداری هستی و حیات فرا میخواند؛ آری، اینک سخن از جستوجوگری برای حقیقت است که درخور مردمان آزاده است و نه حقیقتمندی و برخورداری غیرقابل تردید که به صغیران و کودکان تعلق دارد.
گوشههای تنگ و تاریک اتاق پر از نیش زهرآلود جانوران موذی است. «پرسش» همچون آفتاب است. پاسدارانِ حقایق از پیش مهیا، پنجرهها را با پردههای ضخیم میپوشانند تا مباد که نورِ آفتاب به درون راه یابد. اندیشهها و افکار تُهی و فراسویی، ایدههای بیحاصل و بیبنیاد، مفاهیمی که هیچ ربط و پیوندی با اینجا و اکنون آدمی ندارند، گزارههای خالی از مضمون، این همه اسباب و اثاثیه آن اتاق تاریک است که فرسودگی و کهنگی و خاک گرفتگیاش تنها با پرسشگری عیان میشود. در پرتو پرسشگری مسوولانه است که این تاریکخانه روشن میشود تا کودک صغیرمانده جانِ آدمی دریابد که به لالایی کدام دایه و در میانِ چه جانورانی به خواب رفته است.
تمایزِ انسانِ صغیر و بالغ در مسوولیتپذیری و تدبیرِ امر اوست. انسانِ صغیر مسوولیت آنچه حقیقت میپندارند نمیپذیرد و از این رو آن را به پرسش نمیگیرد؛ انسان بالغ که مسوولیت حقیقت خاصِ خود را پذیرفته است همواره از حقیقتمندی باورهای خویش میپرسد. انسانِ صغیر حقیقت از پیش مهیایی دارد که پیوندی با اینجا و اکنونِ وی ندارد، انسانِ بالغ که پروای هستی و حیات را دارد به اینجا و اکنون میاندیشد و از بنیانِ رویههایی که او را در بر گرفتهاند میپرسد. انسان صغیر دلخوش به امری مبهم و فراسویی است که ضامن آرامش خاطر وی است و خوابزدگیاش را پاس میدارد؛ انسان بالغ همچون دلیری است که از ترس خوابزدگی مدام نمک به زخم خود میپاشد تا هوشیار و خودآگاه شود.
«امید» مبارزهای است برای برآمدن از صغارت و بالیدن و به بلوغ رسیدن. اسیر به بند کشیدهای که منتظر گامهای دلنواز منجی است، دیر یا زود در اسارتِ خویش جان خواهد باخت. نیرو و توان مداوم و بیوقفه است که بند را میگسلد و جان را به آزادی و آزادگی رهنمون میشود. تیزهوشی و وارستگی و تلاش تا پای جان، بندهای صغارت را میگسلد و آزادگی بلوغ را به انسانی وارسته هدیه میکند. حقیقتجویی امیدمندانه کوششی است در جایگاهِ خودآگاهی که به مکان و مکانت خود مینگرد و با نورِ پرسشگری زاویههای تاریک جان خود را روشنی میبخشد. تعالی و بزرگی این جانِ پرامید در هوشیاری بیوقفه اوست.
تاریخِ پرفراز و نشیبِ اندیشه، گواهی بر تقابل رخوت و خوابزدگی با هوشیاری و خودآگاهی است. خصلتِ بارزِ منادیان حقایق از پیش مهیا، نوعی سربستهگویی و فروپوشی بوده است. تصاویر و آثار هنری پرزرق و برق ایشان، همچون نقاشیهای آویخته به دیوار موزهها فقط برای تماشا کردن و تحسین بوده است؛ در موزهها هم میانِ آثار هنری و مخاطب مانعی میگذارند تا شخص بیش از اندازه به اثرِ نمایشدادهشده نزدیک نشود. بالای آن تابلوها چراغی میآویزند تا نوری بر آن تابلو بیفکنند و از این طریق منطق را با نمایش میآمیزند. آمیزش منطق و نمایش معجونی خوابآورتر از نمایش صرف است؛ روشن است که فریبندهتر، تاثیرگذارتر و رخوتآورتر است. عکاسها دورِ تابلوهای آویخته شده را گرفته و مدام عکاسی میکنند؛ ارزش این نمایش مسحورکننده همین است. باید خیره بود و مات شد. مشهورات و مقبولات عکسهای پرمخاطب عرصه اندیشهاند. منطق و نمایش به هم میآمیزند. پیشتر نفوذِ حقایقِ از پیشمهیا از طریق مقبولیت عمومی افراد جریان مییافت و امروزه از طریقِ نفوذ رسانهها شکل میگیرد. این عدمِ صداقت نیست، بلکه صداقت فریبکارانهای است که از بیصداقتی بسی گزندهتر و کشندهتر است. جستوجوی حقیقت همانا خودآگاه شدن دمبهدم است؛ وجدانِ نقاد شخص اندیشهورز مغلوب همآمیزی دلفریب منطق و نمایش نمیشود، بلکه مدام با نقادی از آن فراتر میرود و از بنیاد میپرسد تا مباد که دروغهای غیرقابلانکار، او را از وصول به حقیقتِ قابل پرسش باز دارند.
منبع: روزنامه اعتماد