طنز سپهری| مهرداد مهرجو
یکی از برجستهترین ویژگیهای شعر سهراب سپهری زبان طنز اوست. با اینهمه تاکنون تحقیق قابل توجهی در اینباره انجام نشده است. بنظرم طنز شعر سپهری در دفتر«صدای پای آب» و «حجم سبز» پررنگتر از دیگر دفترهای هشت کتاب است. زبان طنزآمیز سهراب در مکتوبات او نیز نمایان است. در این جستار خواهم کوشید با استناد به «هشت کتاب» و «هنوز در سفرم(مکتوبات سپهری)» به شرح و بسط برداشت خود از نقش طنز در آثار او بپردازم.
در تعریف طنز بسیار گفته و نوشتهاند. برگزیدن تعریفی جامع از طنز کاری بس دشوار و حتی نشدنی بنظر میرسد. گاه تعریف نادرست محققان از طنز باعث شده است که تحقیق آنها نیمه تمام بماند. بهترین نمونهای که اکنون در ذهن دارم و میتوانم به آن ارجاع بدهم، مقالۀ «طنز حافظ» نوشتۀ محمدرضا شفیعی کدکنی و نقد بهاءالدین خرمشاهی به آن مقاله است. شفیعی کدکنی میگوید:«معتقدم که تا این لحظه، تعریفی جامعهتر و دقیقتر از این تعریف[اجتماع هنری ضدین یا نقیضین]، در باب طنز در هیچ زبانی نیافتهام»[1]. شفیعی کدکنی برای تشریح این تعریف از طنز شواهدی آورده است، نظیر حکایت زیر از عبید زاکانی:
«قزوینی را پسر در چاه افتاد. گفت:(جان بابا! جایی مرو تا من بروم رسن بیاورم و تو را بیرون کشم!)»[2]
فردی که در چاه گیره افتاده باشد، جایی را ندارد که برود و معقول نیست اگر به او بگوییم جایی نرو تا راهی برای نجاتت پیدا کنم.
سپهری هم با استفاده از شگرد اجتماع نقیضین طنزهای بسیاری ساخته است. برای مثال:
-«و بزی از خزر نقشۀ جغرافی آب میخورد»[3]
در عالم واقع ممکن نیست که بز از آب شور دریاچۀ خزر بخورد، چه رسد به خزر نقشۀ جغرافیا. چه بسا مراد سپهری از«بز»، همان «معلم جغرافیا» باشد. او در یکی از نوشتههای خود با طنزی انتقادی میگوید:«در دبستان از شاگردان خوب بودم. اما مدرسه را دوست نداشتم. خودم را به دلدرد میزدم تا به مدرسه نروم. بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم. صدای زنجره را به اندرز آقای معلم ترجیح میدادم.»[4]
سوال اینجاست که آیا تعریف«اجتماع هنری نقیضین»، تعریف جامعی از طنز است؟ البته که نه. برای نمونه به دو بیت زیر از حافظ توجه کنید:
-«یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب/ بازی چرخ یکی زین همه باری بکند»[5]
-«رقص بر شعر خوش و نالۀ نی خوش باشد/ خاصه وقتی که در آن دست نگاری گیرند»[6]
و این بیت معروف مولانا:
«یک دست جام باده و یک دست جعد یار/ رقصی چنین میانۀ میدانم آرزوست»[7]
خبری از اجتماع نقیضین نیست؛ اما پای طنز در میان است. طنز سپهری نیز اگر چه در بسیاری از موارد محصول«اجتماع هنری نقیضین» است؛ اما محدود به آن نیست. برای مثال وقتی میگوید:«زندگی شستن یک بشقاب است»[8] اجتماع نقیضینی در کار نیست؛ بلکه این لحن و نگاه طنازانۀ سپهری به هستی است که رنگ و بویی طنز به شعر او بخشیده است. بد نیست یادآو باشم که طنز با فکاهه و هزل و… متفاوت است. ایرج پزشکزاد در کتاب خواندنی «طنز فاخر سعدی» آورده است:«برداشت غیر واقعی ما از طنز، یعنی توقع خنده از یک نوشته یا گفتهای، برای آنکه بر طنزیت آن صحه بگذاریم، باعث شده که بین ما و این نوع ادبی فاصله افتاده است. نه تنها از طنز گلستان غافل ماندهایم، که از کنار طنز بیخنده یا کمخندۀ بعضی از نویسندگان جوان سالهای اخیرمان هم بیتوجه گذشتهایم.»[9] طنز سپهری نیز اغلب طنزی بیخنده یا کمخنده میباشد. شفیعی کدکنی به نیکی بر این موضوع تأکید میکند:«خصوصیت دیگر شعر سپهری که او را در میان معاصرانش امتیازی بزرگ میبخشد، نوع بیان طنزآمیز اوست که این طنز را چنان عرضه میدارد که هزل و جد را از یکدیگر باز نمیتوان شناخت، چرا که مرز میان آن دو گمشده درهم مینماید و این مسألۀ آمیختن طنز به جد-به حدی که قابل تفکیک نباشد- یکی از مهمترین خصوصیات هنر سپهری است»[10] بسامد طنز در کتاب«صدای پای آب»و«حجم سبز» و مکتوبات سپهری بسیار بالاست بطوری که میتوانیم بگوییم اکثر فقرات این دفتر، طنز لطیفی در خود دارد. ریشۀ این طنز را هم بنظر من میتوان در رضایت سهراب از زندگی خود دانست. چنانکه من دریافتهام در دفاتر اولیۀ هشت کتاب که شاعر دوران گذار را طی میکند و هنوز به جهانبینی مشخص خود دست نیافته است و احوال سردرگمی دارد، از طنز نیز نشان چندانی نیست. باید توجه داشت این طنزی چنانکه گفتیم خندهآور نیست. وقتی حافظ میگوید:«حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست»[11]یا«جهان و کار جهان بیثبات و بیمحل است»[12] البته که طنز ملیحی به کلام خود آغشته کرده است و این طنز نمکین نه فقط طنزی نیست که ما را بخنداند، بلکه توأم با نوعی اندوه است و لبخندی سرد بر لبان خواننده جاری میکند. این طنز حکیمانه محصول کنارآمدن با بد و نیک جهان گذران است که بقول حافظ:«ساقی سیمساق من، گر همه دُرد میدهد/ کیست که تن چو جام می، جمله دهن نمیکند»[13]؛ یعنی حتی اگر آن ساقی شراب نامطلوب به ما دهد، ما اعتراض نمیکنیم و از آن مینوشیم. این سخن لبخندی پرمعنا بر لبان مخاطب آگاه ایجاد میکند، لبخندی که به تعبیر داریوش شایگان:«قرنهای متمادی است که در تمثالها و مجسمهها و تصویرهای بودا و (بودی ساتواها) منعکس است و راز آن در دل هر بودایی واقعی متجلی است. لبخندی که هم نوعی استهزاء به عدم ثبات اشیاء و ناپایداری سلسله علل و گردش بی پایان ذرات هستی و رقص کائنات تعبیر میتواند شد و هم نوعی ترحم پاک و خالص و شریف و خالی از گزند احساسات، ترحم به اندوه و رنج پایانناپذیر موجودات سرگردانی که گریبانگیر چرخ(بازپیدایی)اند.»[14] این خندۀ حکیمانه، چنانکه سروش دباغ مینویسد:«از جنس استهزا کردنِ عدم ثبات عالم و تسخر زدن بر رنج و اندوه بیامانِ موجودات پیرامونیِ سرگردان است»[15] یکی از مضمونهایی نیز که کم و بیش در همۀ ادوار شعر فارسی تکرار شده است، مضمون«این نیز بگذرد» میباشد. این مضمون قطعا بخشی از فرهنگ ما بحساب میآید. داریوش شایگان دو آبشخور متفاوت برای آن برشمرده است. اول اینکه«(این نیز بگذرد) این معنا را دارد که جهان سراسر هیچ است و اعتباری چندان ندارد و چون ما در گردش ایام دستی نداریم پس امور را به خود رها کنیم و در تغییر دادن چیزها بیهوده سرسختی نکنیم، چه عقل ما از درک عالم عاجز است.»[16]و آبشخور دوم آن که سازگاری بیشتری با روح ایرانی و ابیات فارسی دارد این است که این جهان مادی را نسبت به یک اصل(عالم بالا) ، بیاهمیت قلمداد کنیم[17]، همینجاست که شایگان از«امور را به جد نگرفتن و طنز حکیمانه پیشه ساختن»[18] سخن میگوید«که بر صحیفۀ هستی رقم نخواهد ماند»[19] سپهری نیز بنظر من ناظر به همین معناست که در یکی از نامههایش میگوید:«گاهی فکر میکنم زندگی رگههای طنزآمیزش بیشتر است»[20] او از مرگ پدر خود با چنین طنز حکیمانهای یاد کرده است:
«پدرم پشت دوبار آمدن چلچلهها، پشت دو برف/ پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی/ پدرم پشت زمانها مرده است/ پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود/ مادرم بیخبر از خواب پرید، خواهرم زیبا شد/ مرد بقال از من پرسید چند من خربزه میخواهی؟/ من از او پرسیدم دل خوش سیری چند؟»[21]
لحن خوشباشانۀ سپهری کلام او را با طنزی حکیمانه آغشته کرده است. صحبت از واقعۀ دلسوزی چون
مرگ پدر است؛ اما گویی سپهری قضیه را طور دیگر میبیند و نشانی از اندوه ندارد، حتی بجای اینکه بگوید پدرم دوسال پیش مرد، میگوید:«پشت دوبار آمدن چلچهها، پشت دو برف» و«پشت دو خوابیدن در مهتابی»، و در این تعابیر هیچ حزنی احساس نمیشود. سپهری در این فقرات با طنزی حکیمانه به مخاطب القا میکند که در این دنیای بزرگ و گذرا، حتی از دست دادن همیشگی عزیزترینها نیز غم بزرگی نیست. با همین زبان طنز است که در شعر دیگری میگوید:
«یک نفر دیشب مرد/ و هنوز، نان گندم خوب است/ و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند»[22]
قرار هم نیست با مردن کسی آب از بلندی پایین نریزد، اسبها روزه بگیرند و نان گندم بدمزه بشود. تعبیر:«پدرم وقتی مرد آسمان آبی بود» نیز بنظر من طنزی چنین است، یعنی قرار هم نیست با مردن کسی آسمان سیاه بپوشد یا رنگ عوض کند. سهراب با بیانی طنز، میخواهد تأکید کند که به تعبیر کمالالدین اصفهانی«جهانِ گذران»[23] و رخدادهایش، اهمیت چندانی ندارد و ما نباید آنها را جدی بگیریم. سپهری در ادامۀ سخنان خود دربارۀ مرگ پدرش میگوید:
«پدرم وقتی مرد پاسبانها همه شاعر بودند»[24]
او در یکی از نوشتههای خود نیز آورده است:«وقتی که پدرم مرد، نوشتم: پاسبانها همه شاعر بودند. حضور فاجعه آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود. وگرنه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند.»[25] سهراب با همان نگاه طنازنه است که میگوید:«من گدایی دیدم، در به در میرفت و آواز چکاوک میخواست»[26] پیداست که هیچ گدایی از سر خوشی گدایی نمیکند و آواز چکاوک نمیخواهد. یا وقتی میگوید:«و سپوری دیدم که به یک پوستۀ خربزه میبرد نماز»[27] در واقع خم شدن سپورها برای جارو کردن یک پوستۀ خربزه را رکوع ایشان به آن پوسته میداند. خلاصۀ کلام سپهری این است که باید نگاه خود را به هستی عوض کنیم؛ و اگر نه میدانیم که هیچ سپوری بر زباله نماز نمیبرد، هیچ گدایی دنبال آواز پرنده نیست و پاسبانها شاعر نیستند. سهراب از این هم فراتر میرود و میگوید:«نسبم شاید، به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد»[28] پیداست که اگر کسی متوجه طنز این تعبیر نشود، نمیتواند آن را درست معنا کند. در دفتر مسافر نیز از حضور زنان فاحشه که بنظر من مظهر ستمدیدگیاند، یادکرده است:«زنان فاحشه در آسمان آبی شهر/ شیار روشن جتها را/ نگاه میکردند»[29]
سپهری در یکی از نامههایش میگوید:«دنیا پر از بدی است و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه است، کاش نبود. ولی وجود گرسنگی شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من ابعاد تازهای به خود میگیرد. یادم هست در بنارس میان مردهها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استاتیک(زیباییشناسی). وقتی پدرم مرد نوشتم پاسبانها همه شاعر بودند، حضور فاجعه آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود و اگر نه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم.»[30]
این تعبیر طنز تلخ پرمغزی در خود دارد:«روی زمین میلیونها گرسنه است، کاش نبود.» میگوید کاش گرسنگی نبود؛ اما حالا که هست نباید بر آن خیمه بزنیم و مدام از آن بگوییم و نکوییهای دنیا را فراموش کنیم. او با این طنز نهیف تلخ، دوستانه از هستی گلایه میکند و از آن میگذرد که بقول حافظ:«با دل خونین، لب خندان بیاور همچو جام»[31] در واقع سپهری با ناخوشیهای زندگی نیز کنار میآید و آنها را جدی نمیگیرد برای مثال خطاب به مریضی خود که نهایتا نیز تسلیم آن شد و روی در نقاب خاک کشید، به طنز میگوید:«ای سرطان شریف عزلت/ سطح من ارزانی تو باد»[32] همچنین:«دیدهام گاهی در تب، ماه میآیید پایین/ میرسد دست به سقف ملکوت/ دیدهام سهره بهتر میخواند/ گاه زخمی که به پا داشتهام/ زیر و بمهای زمین را به من آموخته است/ گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است/ و فزونتر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس»[33] برای همین است که تأکید میکند:«چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید»[34] و با طنزی قابل تأمل میپرسد:«و چرا در قفس هیچکسی کرکس نیست؟»[35] یا:«گل شبدر چه کم از لالۀ قرمز دارد؟»[36] و سفارش میکند:«بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم»[37] با طعنی طنزآمیز، انسانهای شاکی از هستی را مورد خطاب قرار میدهد و میگوید با کوچکترین تبی که به سراغتان میآید، به هستی و نیستی ناسزا نگویید. ضمن اینکه در زبان محاوره خطاب به فردی که نامعقول حرف میزند، معمولا چنین میگوییم که فلانی تب کرده است و فردی که تب داشته باشد هذیان میگوید. سپهری با همین زبان پرطعنه و طنزآمیز میگوید:
«سر هر کوه رسولی دیدند/ ابر انکار به دوش آوردند/ باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بردارد/ خانههاشان پر داوودی بود/ چشمشان را بستیم/ دستشان را نرساندیم به سرشاخۀ هوش/ جیبشان را پر عادت کردیم/ خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم»[38]
سپهری در این شعر لحن پیامبرانهای دارد و از انسانهای بیبصیرت و چشم دل بسته با طنز و طعنه یاد میکند. چنانکه در قرآن نیز با بیانی طنز دربارۀ همین جماعت، آمده است:«آنان همانند چهارپایان بلکه گمراهتراند»[39]، سپهری میگوید:«دستشان را نرساندیم به سرشاخۀ هوش»، و همانطور که صالح حسینی به نکویی اشاره دارد[40]، در سورۀ انعام آمده است:«و ما دلها و دیدگانشان را برمیگردانیم[در نتیجه به آیات ما ایمان نمیآورند] چنانکه نخستین بار به آن ایمان نیاوردند و آنها را رها میکنیم تا در طغیانشان سرگردان بمانند.»[41] اینکه«سر هر کوه رسولی دیدند/ ابر انکار به دوش آوردند» نیز طعنی طنزآمیز است و قریب به آیۀ قرآنی:«بدین سان بر کسانی که پیش از آنها بودند هیچ پیامبری نیامد جز اینکه گفتند ساحر یا دیوانهای است.)»[42] در باقی فقرات این شعر نیز چنین طنزی کاملا مشهود است. برای مثال تعبیر:«خانههاشان پر داوودی بود/ چشمشان را بستیم» طنز جاندار و آشکاری دارد. نزد سپهری وجود گل و گیاه برای اثبات حکمت زندگی کافی است؛ اما کمتر کسانی هستند که حتی نگاهی به گلها میکنند. برای همین است که به طعنه میگوید:«چشمشان را بستیم»[43] در شعر«آب»نیز که یکی از درخشانترین طنزهای سپهری را در بر دارد، ابتدا نصیحت میکند که«آب را گل نکنیم»[44] و بعد از«مردمان سر رود»[45] مثال میزند:«چه گوارا این آب/ چه زلال این رود/ مردم بالادست چه صفایی دارند/ چشمههاشان جوشان/ گاوهاشان شیرافشان باد/ من ندیدم دهشان/ بیگمان پای چپرهاشان جا پای خداست/ ماهتاب آنجا میکند روشن پهنای کلام/ بیگمان در ده بالاست، چینهها کوتاه است/ مردمش میدانند که شقایق چه گلی است/ بیگمان آنجا آبی، آبی است/ غنچهای میشکفد، اهل ده باخبرند/ چه دهی باید باشد!/ کوچه باغش پر موسیقی باد/ مردمان سر رود، آب را میفهمند/ گل نکردندش، ما نیز/ آب را گل نکنیم»[46]
در این شعر لحن پرشور و نشاط سپهری توأم با طنزی دلانگیز است و در دعای سادۀ او برای مردم ده بالادست:«گاوهاشان شیرافشان باد!»، به اوج میرسد. نیاز به توضیح است که«ده بالادست» نظیر شهر«پشت دریاها» برساختۀ ذهن شاعر است و به مکان و مردم خاصی دلالت نمیکند؛ در هیچ مردمی در هیچ دهی از شکوفا شدن غنچهای خبردار نیستند. سپهری اما میگوید مردم شهر رویایی من چنیناند، آب را گل نمیکنند، قدر گل زیبایی چون شقایق را میدانند و حتی از شکفتن یک غنچه خبردارند و با زبانی طنز از آدمهای صنعتزدۀ عصر خود میخواهد کمی از آنها یاد بگیرند.
خوب است با این توضیحات به سروقت فقرات آغازین منظومۀ بلند«صدای پای آب» برویم:
«اهل کاشانم/ روزگارم بد نیست/ تکهنانی دارم، خوردههوشی، سر سوزن ذوقی/ مادری دارم بهتر از برگ درخت/ دوستانی بهتر از آب روان»[47]
این فقرات طنزی نمکین در خود دارد، طنزی که در لحن خودمانی و خوشباشانۀ او نمایان است. مادرش را با برگ درخت و دوستانش را آب روان مقایسه میکند. در یکی از نامههای خود نیز آورده است:«نازی، تو از آب بهتری، تو از سیب بهتری. تو از ابر بهتری»[48] میگوید بله! تکهنانی دارم و از زندگیام راضیام! او حتی از این هم فراتر میرود و میگوید:«زندگی شستن یک بشقاب است»[49] یا «یاد من باشد فردا لب جوی حولهام را هم با چوبه بشویم»[50] این طنز ملایم ریشه در لحن خوشباشانۀ سپهری و رضایت او از زندگی شخصی خود دارد. در شعر«سادهرنگ» نیز میگوید:«من اناری را میکنم دانه، به دل میگویم:/ خوب بود این مردم دانههای دلشان پیدا بود/ میپرد در چشمم آب انار: اشک میریزم/ مادرم میخندد/ رعنا هم»[51] و در شعر معروف«در گلستانه»:«لب آبی/ گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب: من چه سبزم امروز/ و چه اندازم تنم هوشیار است»[52] چنین تعابیری خالی از طنز نیست. حافظ هم میگوید:
«چمن خوش است و هوا دلکش ست و می بیغش/ کنون به جز دل خوش هیچ در نمیباید»[53]
سهراب در ادامۀ«صدای پای آب» میگوید:
«من مسلمانم/ قبلهام یک گل سرخ/ جانمازم چشمه، مهرم نور/ دشت سجادۀ من/ من وضو با تپش پنجرهها میگیرم/ در نمازم جریان دارد ماه، جریان طیف/ سنگ از پشت نمازم پیداست:/ همه ذرات نمازم متبلور شده است/ من نمازم را وقتی میخوانم/ که اذانش را باد، گفته باشد سر گلدستۀ سرو/ من نمازم را پی (تکبیرهالاحرام) علف میخوانم/ پی (قد قامت) موج»[54]
در این فقرات، علاوه بر طنز نهفته در لحن خوشباشانۀ سپهری، یک طنز انتقادی لطیف هم پنهان است. میگوید درست است مسلمانم؛ اما قبلۀ من، وضو گرفتن من و نماز خواندن من با بقیۀ مسلمانها فرق دارد. لازم به تأکید است که سپهری هر چقدر نسبت به اوضاع سیاسی مملکت کمتوجه بوده است، نسبت به دین و عقاید دینداران ظاهربین حساس است. در یکی از نوشتههای خود با زبانی طنزآمیز میگوید:«من سالها نماز خواندهام. بزرگترها میخواندند، من هم میخواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد میبردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت:نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند متر به خدا نزدیکتر باشید. مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سالها مذهبی ماندم بیآنکه خدایی داشته باشم»[55]
این طنز انتقادی در ادامۀ سخنان او آشکارتر است:
«(حجرالاسود) من روشنی باغچه است»[56]
طنز بسیار هنرمندانهای است. سپهری با درنظر داشتن تضاد میان«روشنی» و «اسود» طنز رندانهای ساخته است. میگوید حجر الاسود من سنگی سیاه نیست، بلکه روشنی باغچه است. این طنز در فقرات زیر نیز مشهود است:
«کعبهام بر لب آب/ کعبهام زیر اقاقیهاست/ کعبهام مثل نسیم، میرود باغ به باغ، میرود شهر به شهر»[57]
کعبه مکان مشخصی است و در شهر مکه قرار دارد. در حالت عادی معنایی ندارد که بگوییم کعبۀ من مثل نسیم از این شهر به آن شهر میرود. سهراب اما چنین میگوید. بنظر من سهراب با این زبان لطیف و طنزآذین، علاوه بر اینکه عقاید و احساسهای درونی خود را بیان میکند، به انتقاد از خوانشهای سطحیای که از دین ارائه میشود، میپردازد. در بخشهای دیگری از این منظومه آشکارا نقد خود را بیان میکند:
-«مسجدی دور از آب»[58]
وجود آب در مساجد برای طهارت و… امری ضروری و قطعی بحساب میآید. حتی در مساجد قدیمی همیشه حوض آبی وجود داشته است. بنابراین سپهری با این تعبیر به خوانشی که در مساجد از دین ارائه میشود، نقد میکند.
-«سر بالین فقیهی نومید کوزهای دیدم لبریز سوال»[59]
چرا این فقیه که ناامیدی را از بزرگترین گناهان میخواند، خود ناامید است!؟ و او که مدعی عالمشناسی است چرا بر بالین خود کوزهای لبریز از سوال دارد!؟
-«من قطاری دیدم، فقه میبرد و چه سنگین میرفت»[60]
این تعبیر هم طنز آشکاری دارد و به بقول انزابینژاد:«به کبر و غرور فقها گوشۀ چشمی دارد و گوشهیی زده»[61] و در شعر دیگری:
«من به اندازۀ یک ابر دلم میگیرد/ وقتی از پنجره میبینم حوری/-دختر بالغ همسایه-/ پای کمیابترین نارون سطح زمین فقه میخواند»[62]
سپهری میگوید چرا«حوری» زیبایی نارون را که بهترین راه رسیدن به خداست، رها کرده و فقه میخواند. همینکه میگوید حوری از پنجره میبینم نیز طنزی دارد. در ادامۀ فقرات پیشین از دفتر«صدای پای آب»، آورده است:
«کودکی هستۀ زردآلو را روی سجادۀ بیرنگ پدر تف میکرد»[63]
طنز رندانهای است. تف کردن چیزی روی سجاده اوج بیحرمتی به آن است. اینکه سجاده را بیرنگ خوانده است هم خالی از طنز نیست، چرا که سجاده معمولا سبزرنگ است.
سپهری به اهل سیاست هم خورده میگیرد:
«من قطاری دیدم که سیاست میبرد و چه خالی میرفت»[64] و در شعر «سورۀ تماشا» آمده است:«جای مردان سیاست بنشانید درخت، تا هوا تازه شود»[65] جالب است در یکی از نامههایش البته با در نظر داشتن خوی اطرافیانش میگوید:«اگر یاران مثل درخت بید خانۀ ما کمحرف بودند، هر روز به دیدنشان میرفتم»[66]
با همین زبان طنز انتقادی ناصحان را هم نوازش میکند:
«در چراگاه نصیحت گاوی دیدم سیر»[67]
ظاهرا به فردی که نصیحت نمیپذیرد تاخته است؛ اما در واقع از ناصحان انتقاد میکند. میگوید:«اشتری دیدم بارش سبد خالی پند و امثال»[68] و سبد خالی رنگ و بویی طنز به کلام سهراب داده است. حتی او به مدعیان عرفان هم توجه دارد:«عارفی دیدم بارش تننا ها یا هو»[69] و مدعیان علم و دانش:«قاطری دیدم بارش انشا»[70] و قاطر چنانکه سیروس شمیسا به نیکی اشاره کرده است، سترون است و اینجا نماد لفاظی است.[71] بقول سعدی:«نه محقق بود، نه دانشمند/ چارپایی بر او کتابی چند»[72] انتقاد سپهری گاه متوجه مردم عادی است. وقتی میگوید:«مرگ آمد/ حیرت ما را برد/ ترس شما آورد»[73] بر کسانی که از مرگ هراس دارند، خورده میگیرد. درشعر«سورۀ تماشا» میگوید:
«زیر بیدی یودیم/ برگی از شاخۀ بالای سرم چیدم، گفتم:/ چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این میخواهید؟/ میشنیدم که بهم میگفتند/ سحر میداند، سحر!»[74]
سپهری میگوید مردم، مرا که برگ درختی را آیتی از خدا میدانستم، مسخره میکردند و ساحر میخواندند، چرا که از درک کلام من عاجز بودند. در شعر دیگری میپرسد:«چرا مردم نمیدانند لادن اتفاقی نیست؟»[75]
سپهری در سرودۀ دیگری فاصلۀ جهانبینی خود و مادرش را با زبانی طنز به تصویر کشیده است. حکایت آن شعر اینگونه است که مادر، سهراب را برای خریدن میوه به بازار میفرستد؛ اما سهراب دست خالی برمیگردد:
«من به خانه بازگشتم، مادرم پرسید:/ میوه از میدان خریدی هیچ؟/ – میوههای بینهایت را کجا میشد میان این سبد جا داد؟/ – گفتم از میدان بخر یک من انار خوب/ – امتحان کردم اناری را/ انبساطش از میان این سبد سر رفت/ به چه شد آخر خوراک ظهر…/ -… / ظهر از آیینهها تصویر به تا دوردست زندگی میرفت»[76] در شعر دیگری هم میگوید:«مادرم صبحی میگفت: موسم دلگیری است/ من به او گفتم زندگانی سیبی است گاز باید زد با پوست»[77] و در شعر«ندای آغاز»:
«کفشهایم کو،/ چه کسی بود صدا زد: سهراب؟/ آشنا بود صدا مثل هوا با تن برگ/ مادرم در خواب است/ و منوچهر و پروانه، و شاید همۀ مردم شهر»[78]
به یاد داریم که سعدی در گلستان حکایتی از کودکی خود نقل میکند که به همراه پدر برای نماز صبح بیدار میشود و وقتی میبیند اطرافیانش سر از خواب برنمیدارند، میگوید:«چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند»[79] از پاسخ رندانۀ پدر سعدی که درگذریم، باید بگوییم سپهری هم از خواب مادر و خواهر و برادر و اهالی شهر با طنزی چون طنز سعدی یاد کرده است، با این تفاوت که سپهری شکایتی از خواب آنها ندارد. در واقع سهراب در این شعر خود را راهی سفری دور و دراز میبیند و مدام تأکید میکند که«باید امشب بروم»[80]؛ اما اعضای خانواده بجای اینکه او را بدرقه کنند، خواباند. در همین شعر میگوید:«من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم/ حرفی از جنس زمان نشنیدم/ هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود/ کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد/ هیچکس زاغچهای را سر یک مزرعه جدی نگرفت/ من به اندازۀ یک ابر دلم میگیرد/ وقتی از پنجره میبینم حوری/-دختر بالغ همسایه-/پای کمیابترین نارون روی زمین/ فقه میخواند»[81]
علاوهبر طعنۀ طنزآمیز سپهری به اهل فقه که پیشتر به آن پرداختیم، توقع سهراب از مردم برای«جدی گرفتن زاغچه» یا «مجذوب باغچه شدن» خالی از طنز نیست. میگوید با اینکه از بازترین پنجره با مردم حرف زدم؛ اما جواب دلخواهم را که حرفی از جنس زمان بود نشنیدم و زمان همان زمان حال است. انسانها اغلب یا از گذشته میگویند یا از آینده و از نطر سهراب«زندگی آبتنی کردن در حوضچۀ اکنون است»[82]. سهراب در شعر دیگری با لحنی حماسی و طنز میگوید:«و صدا خواهم در داد: ای سبدهاتان پر خواب!/ سیب آوردم، سیب سرخ خورشید»[83] این طنز زمانی مشهودتر است که میگوید:«دشمنان من کجا هستند؟/ فکر میکردم:/ در حضور شمعدانیها شقاوت آب خواهد شد»[84] افزون بر این یکی از درخشانترین تعابیر سپهری که بنظرم طنزی هنرمندانه نیز با خود دارد و محصول دم را غنیمت دانستن است، آنجاست که میگوید:«کسی نیست/ بیا زندگی را بدزدیم/ آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم»[85] کاربرد خاص فعل«بیا» و تعبیر«دزدیدن زندگی» و «قسمت کردن آن در دو دیدار» طنز رندانهای به کلام سپهری بخشیده است، طنزی که ذهن مرا به دیوان حافظ سوق میدهد:«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست/ بیار باده که بنیاد عمر بر بادست»[86] یا «این یک دو دم که وعدۀ دیدار ممکن است/ دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر»[87] سپهری با همین نگرش دم را غنیمت دانستن و با لحنی خوشباشانه میسراید:«و نپرسیم کجاییم/ بو کنیم اطلسی تازۀ بیمارستان را/ و نپرسیم که فوارۀ اقبال کجاست/ و نپرسیم چرا قلب حقیقت آبی است/ و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی، چه شبی داشتهاند/ پشت سر نیست فضایی زنده/ پشت سر مرغ نمیخواند/ پشت سر باد نمیآید/ پشت سر پنجرۀ سبز صنوبر بسته است/ پشت سر روی همه فرفرهها خاک نشسته است/ پشت سر خستگی تاریخ است/ پشت سر خاطرۀ موج به ساحل صدف سرد سکون میریزد»[88] درنیافتن طنز این فقرات کجفهمی ما از این شعر را در پی دارد. برای مثال اگر متوجه طنز این توصیۀ سپهری که میگوید«و نپرسیم پدرهای پدرها چه نسیمی چه شبی داشتهاند» نشویم، احتمالا به این نتیجه خواهیم رسید که سهراب مثلا خواندن تاریخ را بیفایده میداند. همانطور که اگر کسی متوجه طنز این بیت حافظ:«مصلحت دید من آن است که یاران همه کار/ بگذارند و خم طرۀ یاری گیرند»[89] نباشد، او را به پریشانگویی متهم خواهد کرد.. سپهری وقتی میگوید:«کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ/ کار ما شاید این است که در افسون گل سرخ شناور باشیم/ پشت دانایی اردو بزنیم»[90] یا «بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم»[91] به این معنا نیست که او با فراگرفتن علم و دانش مخالف بود وقتی میگوید«نام را بازستانیم از ابر/ از چنار، از پشه، از تابستان»[92] نمیخواهد که واقعا چنین کنیم که جزو محالات است، بلکه طنزی چون طنز«مصلحت دید من آن است که یاران همه کار/ بگذارند و خم طرۀ یاری گیرند»[93] را سرمشق خود قرار داده است. سپهری میگوید:«هر کجا هستم، باشم،/ آسمان مال من است»[94]، اینکه آسمان را مال خود میداند، طنزی است نظیر:«گدای میکدهام لیک وقت مستی بین/ که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم»[95] از حافظ. سپهری آسمان را مال خود خوانده است، حافظ فراتر رفته است و میگوید وقت مستی برای فلک ناز بر ستاره حکم میکنم. سهراب هم در شعر دیگری میگوید:«رهگذاری خواهد گفت: راستی را،/ شب تاریکی است، کهکشانی خواهم دادش/ روی پل دخترکی بیپاست، دب اکبر را بر گردن او خواهم آویخت»[96] چنین تصویرهایی که کهکشانی را به فلان خواهم، دب اکبر را بر گردن فلان خواهم آویخت، طنزست، طنزی از جنس این بیت حافظ:«چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد/ من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک»[97] که بقول خرمشاهی:« با این بیت شاعر یک لاقبا مثل دن کیشوت حماسهآفرینی میکند»[98] سپهری هم وقتی میگوید:«لحظهای کوچک من تا ستاره فکر میکردند»[99] یا«در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من/ آب را با آسمان خوردم»[100] بنظر من چنین طنزی را مد نظر دارد. در یکی از نامههایش هم میگوید:«روزی خواهد رسید که من بروم خانۀ همسایه را آبپاشی کنم و تو به کاجها سلام کنی. و سارها بر خوان ما بنشینند و مردمان مهربانتر از درختها شوند. اینک رنجه مشو اگر در مغازهها، پای گلها، بهای آن را مینویسند. و خروس را پیش از سپیدهدم سر میبرند. و اسب را به گاری میبندند. خوراک مانده را به گدا میبخشند. چنین نخواهد ماند.»[101]
*
طنز سپهری موضوعی بسیار گسترده و فراتر از ظرفیت یک دو مقالۀ شتابزده است. هدف من نیز در این نوشته صرفا طرح بحث و تأکید بر اهمیت و گستردگی طنز در شعر او بود، نه بررسی همه جانبۀ آن که از توان و حوصلهام خارج است. خوانندۀ اهل میتواند با در نظر داشتن این توضیحات، مکتوبات و بخشهای زیادی از هشت کتاب سپهری را بازخوانی کند. خوب است به عنوان حسن ختامِ بحث، چند نمونۀ دیگر از برجستهترین طنزهای سپهری را نقل کنم:
-«اهل کاشانم/ پیشهام نقاشی است:/ گاهگاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما/ تا به آواز شقایق که در آن زندانی است/ دل تنهاییتان تازه شود/چه خیالی، چه خیالی،… میدانم/ پردهام بیجان است/ خوب میدانم، حوض نقاشی من بیماهی است.»[102]
سهراب با تعبیر«چه خیالی، چه خیالی»، طنز جانداری ساخته است. طنز دیگر در ساختن قفس با رنگ است و اینکه حوض نقاشی قرار هم نیست ماهی داشته باشد. لبِّ کلام سپهری این است نقاشی برایم کافی نیست.
-«حملۀ واژه به فک شاعر»[103]
طنز آشکاری دارد و گویی سر صحبت بیشتر با مدعیان شاعری است.
-« جنگ طوطی و فصاحت با هم/جنگ پیشانی با سردی مُهر»[104]
طوطی نماد چربزبانان بیدانش و اهل تقلید است. سرد بودن مُهر و جنگ پیشانی با آن نیز یک طنز رندانه و انتقادی است. مرسوم است و بسیار دیدهایم که اهل ریا مهر داغ میکنند و بر پیشانی میگذارند تا به شهادت سوختگی آن، جار بزنند که اهل نماز و عبادتیم. گویی پیشانی آنها با سردی مهر در ستیز است.
– «سقف بیکفتر صدها اتوبوس»[105]
در نقد جهان جدید است، و اگر نه قرار هم نیست سقف اتوبوسها کبوتر داشته باشند.
-«فصل ولگردی در کوچۀ زن»[106]
بقول حافظ:«من آدم بهشتیام اما درین سفر/ حالی اسیر جوانان مهوشم»[107]، دربارۀ این تعبیر طنازانۀ سپهری در مقالۀ دیگری به تفضیل سخن گفتهام.[108]
-«اهل کاشانم، اما/ شهر من کاشان نیست/ شهر من گمشده است/ منِ با تاب، منِ با تب/ خانهای در طرف دیگر شب ساختهام»[109]
تعبیر«اهل کاشانم، اما شهر من کاشان نیست/ شهر من گمشده است»، تعبیری متناقضنما و طنازانه است. دیگر فقرات آن نیز خالی از طنز نیست.
-«… روح من گاهی از شوق، سرفهاش میگیرد/ روح من بیکار است:/ قطرههای باران را، درز آجرها را، میشمارد/ روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد»[110]
طنز آشکاری دارد.
-«من ندیدم دو صنوبر را با هم دشمن/ من ندیدم بیدی، سایهاش را بفروشد به زمین/ رایگان میبخشد، نارون شاخۀ خود را به کلاغ»[111]
بقول معروف به در میگوید تا دیوار بشنود، آدمها هستند که بر سر هر چه هست قیمت میگذارند، میخرند و میفروشند. چنانکه پیشتر آوردم در یکی از نامههایش میگوید:«اینک رنجه مشو اگر در مغازهها، پای گلها، بهای آن را مینویسند.»[112]
-«و نمیخندم اگر فلسفهای ماه را نصف کند»[113]
طعنهای است به افرادی که پیامبران را نفی میکنند.(اشاره دارد به ماجرای شقالقمر)
-«زندگی یافتن سکۀ دهشاهی در جوی خیابان است»[114]
طنزی است نظیر تعبیر:«زندگی شستن یک بشقاب است»[115] که پیشتر از آن سخن گفتیم و بنظر ریشه در رضایت سپهری از زندگی شخصی خود دارد، میگوید فکر نکنید زندگی چیزی جز لحظههای سادهای نظیر شستن بشقاب یا یافتن سکهای در خیابان است.
-«رختها را بکنیم:/ آب در یک قدمی است»[116]
دعوت به دم را غنیمت شمردن است.
-«و دهان را بگشاییم اگر ماه درآمد»[117]
توصیۀ دلانگیز و طنازانهای است. دعوت میکند به خوردن ماه، که بنظرم دعوتی است به دم را غنیمت دانستن و توجه به زیباییهای آفرینش. جایی هم میگوید:«کودکی دیدم ماه را بو میکرد»[118] و:«ماه تابیده به بشقاب خیار، به لب کوزۀ آب»[119] بد نیست رباعی معروف عطار را نیز نقل کنیم:
«مهتاب به نور دامن شب بشکافت/ می خور که دمی خوشتر ازاین نتوان یافت
خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی/ خوش بر سر خاک یک به یک خواهد تافت»[120]
-«صبحها نان و پنیرک بخوریم»[121]
پیداست که طنز است.
-«و نخوانیم کتابی که در آن باد نمیآید/ و کتابی که در آن پوست شبنم تر نیست»[122]
همانطور که پیشتر اشاره شد، در یکی از نوشتههای خود نیز میگوید:«بادبادک را بیش از کتاب درس دوست داشتم.»[123]
-«ساده باشیم/ ساده باشیم چه در باجۀ یک بانک چه در زیر درخت»[124]
تعبیر طنازانهای است. دیدهایم که انسانها معمولا در طبیعت و هنگام فراغت، سخنان ساده و احساسی زیاد میگویند. سپهری توصیه میکند که در باجۀ بانک نیز همانطور ساده بمانیم.
-«و طلوع سر غوک از افق درک حیات»[125]
تعبیر«طلوع سر غوک» طنز جالبی است.
-«به درک راه نبردیم به اکسیژن آب»[126]
طنز واضحی است.
-«مادرم ریحان میچیند/ نان و ریحان و پنیر، آسمانی بیابر، اطلسیهایی تر»[127]
چنانکه گفتیم این سادهبینی و لحن خوشباشانه در هشت کتاب بسامد بالایی دارد.
-«کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش/ و بیخیال نشستن/ و گوش دادن به/ صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟»[128]
طنز آشکاری دارد.
-«شراب باید خورد/ و در جوانی یک سایه راه باید رفت،/ همین»[129]
توصیه به خوردن شراب طنزی است که در ادبیات ما بسیار سابقه دارد. حافظ میگوید:«ای نور چشم من سخنی هست گوش کن/ چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن»[130] واژۀ«همین» نیز دعوت به بیخیالی و جدی نگرفتن رخدادهای جهان پیرامون است و طنز کلام را پررنگتر کرده است.
-«عبور باید کرد/ و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد»[131]
توصیۀ طنازانهای است.
-«اندیشه: کاهی بود، در آخور ما کردند. تنهایی: آبشخور ما کردند»[132]
طنز واضحی دارد.
-«ای عبور ظریف!/ بال را معنی کن/ تا پر هوش من از حسادت بسوزد»[133]
گویی شاعر به پرنده حسادت میکند. در نامهای نیز میگوید:«پرنده: تنها وجودی که مرا حسود میکند»[134]
-«باد به شکل لجاجت متواری بود/ من همۀ مشقهای هندسیام را/ روی زمین چیده بودم/ آن روز/ چند مثلث/ در آب غرق شدند/ من گیج شدم،/ جست زدم روی کوه نقشۀ جغرافی:/(آی، هلیکوپتر نجات!)»[135]
«چیدن مشقهای هندسی روی زمین»، «غرق شدن مثلثها»و«جست زدن روی نقشۀ جغرافیا» طنز است.
شفیعی کدکنی، طنز حافظ، مندرج در: این کیمیای هستی(سه جلدی)، تهران، سخن، 1396، جلد اول، صفحۀ183 [1]
، 1378، صفحۀ289 Bibliotheca persica pressعبید زاکانی، کلیات، تصحیح محمدجعفر محجوب، زیر نظر احسان یارشاطر، نیویورک،[2]
سهراب سپهری، هشت کتاب، تهران، طهوری، 1387، صفحۀ281 [3]
سهراب سپهری، هنوز در سفرم: یادداشتها و شعرهای منتشر نشده، بکوشش پریدخت سپهری، تهران، فرزانروز، 1396، صفحۀ15و16 [4]
حافظ، دیوان اشعار، تصحیح و توضیح: پرویز ناتل خانلری(دو جلدی)، تهران، خوارزمی،1398، جلد اول، صفحۀ384[5]
مولانا، غزلیات،«مقدمه، گزینش و تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی(دو جلدی)»، تهران، سخن، 1387، جلد اول، صفحۀ297[7]
ایرج پزشکزاد، طنز فاخر سعدی، تهران، شهاب،1381، صفحۀ122[9]
محمدرضا شفیعی کدکنی، با چراغ و آینه، تهران، سخن،1398،صفحۀ543[10]
نقل از: محدمنصور هاشمی، آمیزش افقها:منتخباتی از آثار داریوش شایگان، فرزان روز، 1389، صفحۀ44 [14]
نقل از: سروش دباغ، طنز الهیاتی و اعتراض الهیاتی، 1399، منتشر شده در سایت دینآنلاین [15]
داریوش شایگان، آسیا در برابر غرب، تهران، فرزانروز، 1400، صفحۀ150[16]
چنین است بیت او:«برخیز و مخور غم جهان گذران/ بنشین و دمی به شادمانی گذران»، این رباعی را به غلط به خیام نسبت دادهاند. نگاه کنید:[23]
سیدعلی میرافضلی، خیام و خیامانههای پارسی، تهران، سخن، 1399، صفحۀ437
قرآن، ترجمۀ محمدمهدی فولادوند، تهران، دارالقرآن الکریم، 1376، سورۀ اعراف، آیۀ179 [39]
نگاه کنید به: صالح حسینی، نیلوفر خاموش، تهران، نیلوفر،1379،صفحۀ58[40]
این مطلب را دکترانزابی نژاد در نامهای به سیروس شمیسا یادآور شدهاند. نگاه کنید به:[61]
سیروس شمیسا، نگاهی به سپهری، تهران، صدای معاصر،1393، صفحۀ72
هشت کتاب، شعر«صدای پای آب»[63]
سپهری بعدها این مصرع را از شعر حذف کرده است. نگاه کنید به:[65]
کامیار عابدی، از مصاحبت آفتاب، تهران، ثالث، 1376، صفحۀ577
بنگرید به: نگاهی به سپهری، ص71و72 [71]
سعدی، گلستان، تصحیح و توضیح غلامحسین یوسفی، تهران، خوارزمی، 1392، صفحۀ170[72]
بهاءالدین خرمشاهی، طنز حافظ: تأملی انتقادی بر مقالۀ استادشفیعی کدکنی، نشریۀ حافظ، نیمۀدوم: بهمن1384، شمارۀ24 [98]
مهرداد مهرجو، مواظب تبخیر خوابها، 1399، منتشر شده در سایت دینآنلاین:
https://www.dinonline.com/21368
عطار، مختارنامه، «مقدمه، تصحیح و تعلیقات: محمدرضا شفیعی کدکنی»، تهران، سخن 1399، صفحۀ297[120]