مقدمهای بر فهم تاریخمندی انسان
محسن آزموده
تاریخ در شکل و محتوای هستی و معرفت انسانی مدخلیتی تام دارد و درک شناخت و نحوه بودن انسان در جهان بدون آن امکانپذیر نیست.
امروزه وقتی از تاریخمندی(historicity) انسان و امور مربوط به او سخن به میان میآید، گویی از امری بدیهی و آشکار بحث شده و کمتر کسی با آن مخالفت میکند. اکثریت تا این حد موافقند که دستکم موضوعات انسانی، تختهبند زمان و مکان هستند و نسبت به شرایط تاریخی و جغرافیایی خود لااقتضا نیستند و از آنها متاثر میشوند. البته همین اندازه از پذیرش زمانمندی و مکانمندی انسان در فهم بسیاری از امور اهمیت بسزایی دارد، اما تاریخمندی انسان و جهان او، به هیچ عنوان به این معنا قابل تقلیل نیست، ضمن آنکه پذیرش پیامدهای همین ادعای سادهانگارانه به هیچ عنوان آسان نیست.
تاریخمندی انسان تنها به این معنا نیست که آدمی در هر دوره از تاریخ متاثر از شرایط زمانه است، بلکه به معنای اصالت تاریخ است، یعنی تاریخ در شکل و محتوای هستی و معرفت انسانی مدخلیتی تام و تمام دارد و درک شناخت و نحوه بودن انسان در جهان بدون آن امکانپذیر نیست. برای درک اهمیت این موضوع در فلسفه جدید کافی است به جایگاه تاریخ در اندیشه بشر تا پیش از عصر جدید بنگریم. فلسفه کلاسیک و سنتی از ارسطو تا عصر نوزایش وقع چندانی به تاریخ نمیگذاشت و حتی در تقسیمبندیهای معارف و علوم، جایگاه خاصی برای آن قائل نبود.
از ماکیاولی، اندیشمند خلافآمد سدههای پانزدهم و شانزدهم که بگذریم، این در سده هجدهم است که متفکران و فیلسوفانی چون ولتر و هیوم، در کنار کار فلسفی، به تاریخنگاری نیز روی آوردند و بعضا بر اهمیت و ضرورت آن تاکید کردند. اما این در فلسفه آلمانی نیمه دوم قرن هجدهم و نزد متفکران و فیلسوفانی چون کانت و هردر بود که تاریخمندی وارد مرکز تاملات فلسفی در حوزههای معرفتشناسی و هستیشناسی شد. عنوان بخش بسیار کوتاه و پایانی شاهکار فلسفی کانت یعنی «نقد عقل محض»، «تاریخ عقل محض» است. او در ابتدای این بخش مینویسد: «این عنوان در اینجا فقط برای آن وارد شده است که جایی را مشخص سازد که در نظام باقی مانده است و در آینده باید پر شود.»
خود کانت هیچوقت این جای خالی را پر نکرد، اما یوهان گوتفرید فون هردر، فیلسوف همزبان و منتقد کوشید فلسفه تاریخ بشریت را بنویسد. سنگ بنایی که کانت پایهگذاری کرد، نزد ایدهآلیستهای آلمانی و مهمتر از همه هگل تکمیل شد. هگل به تعبیر استادی، با افقی کردن یا خواباندن نردبان دیالکتیک عمودی افلاطون، تاریخ را مسیر تکوین هستی و معرفت انسان خواند و برای آن نقشی اصلی و جوهری در روند صیرورت و شدن (becoming) روح (گایست) قائل شد. عقل نزد هگل از رهگذار تاریخ به ظهور میرسد و بدون آن قابل تصور نیست.
تاریخ، در طول قرن نوزدهم و به ویژه نزد فیلسوفان و متفکران آلمانی، امری اساسی و ذاتی بود و در همه شاخههای معرفتی به ویژه علوم روحی به تعبیر دیلتای اهمیتی انکارناپذیر داشت. تاریخ در مرکز اندیشه بزرگترین متفکران قارهای قرن نوزدهم از هگل و شوپنهاور گرفته تا مارکس و نیچه است. آلتوسر، فیلسوف فرانسوی قرن بیستم مارکس را کاشف قاره تاریخ میخواند و نیچه در یکی از نخستین آثارش به فواید و مضار تاریخ میپردازد و در آثار بعدیاش میکوشد به تبارشناسی اخلاقیات بشر بپردازد.
بعد از این تحولات است که کار فلسفی، به ویژه در سنتی که در نیمه دوم سده بیستم به فلسفه قارهای یا اروپایی (continental) مشهور شد، بدون توجه به تاریخ امکانپذیر نیست و تاریخمندی انسان در مرکز عموم شاخهها و زیرشاخههای علوم انسانی اعم از جامعهشناسی، علم سیاست، روانشناسی، اقتصاد، انسانشناسی، الهیات و کلام و… قرار گرفت.
پیامد اولیه این اصالت یافتن تاریخ در تفکر مدرن، تاثیرگذاری نحوه نگرش به تاریخ در تبیین و توضیح امور است. برای مثال متفکران عصر روشنگری که تاریخ را واقعیتی رو به تکامل و پیشرفت تلقی میکردند، میکوشیدند از مجموعه وقایع و رویدادهای زندگی بشر فرآیندی رو به ترقی و توسعه ترسیم کنند. این نحوه نگرش خود مبتنی بر دیدگاهی بود که تاریخ را «پیوستاری» (continuum) بدون گسست درنظر میگرفت که دقیقههای آن، با منطقی سفت و سخت و عقلانی و در نتیجه قابل پیشبینی پشت سر هم قرار گرفتهاند. نقطه اوج این نگرش به تاریخ را در روایت مرسوم و معهود از فلسفه تاریخ هگل خواندهایم.
این نگاه خوشبینانه و تا حدودی جبرگرایانه به تاریخ در اواخر قرن نوزدهم با نقادیهای نیچه دچار تزلزل شد. نیچه در تبارشناسی خود منش تصادفی
(arbitrary) و ناضرور روندهای تاریخی را آشکار ساخت و به جای منطق عقلانی تاریخ، از خواست قدرت سخن به میان آورد. نیچه در نقد کوبندهاش به فلسفه و فرهنگ اروپایی، نشان داد که نیروی پیشبرنده تاریخ، نه عقل که اراده معطوف به قدرت است و همهجا میتوان توالیها و گسستهای تاریخی را براساس میل ویرانگر بشر به قدرت توضیح داد. نگاه تبارشناختی به تاریخ در قرن بیستم بیش از همه از سوی میشل فوکو پیگیری شد. او نشان داد که روند تحولات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی در زندگی انسان برمبنای مناسبات نیروها و شبکههای قدرت قابل توضیح است و گفتارها (دیسکورسها)ی معنابخش به کردار و اعمال انسانی را براساس معادلات قدرت میتوان تبیین کرد. پیامد مهم پذیرش تاریخمندی انسان و امور انسانی به این معنا، قبول این نکته است که هیچ ساحتی از زندگی انسان فارغ از منطق مناسبات نیروها و قدرت فهمیده نمیشود و همه شؤون زندگی بشر اعم از نحوه خورد و خوراک، شکل راه رفتن و سخن گفتن و بلکه چگونگی دیدن و شنیدن او را باید تاریخی و براساس ارتباط میان عناصر قدرت فهمید.
منبع: روزنامه اعتماد