خوب زیستن: فیلسوفان دوران باستان درباره شادی و خوب زندگی کردن چه میگفتند؟| پیتر آدامسون
آیین باستانی دیگری به نام بودیسم هم تا حدی مشابهتهایی با یودایمونیسم دارد. تعالیم بودا مبتنی بر آزادسازی خویش از رنج است؛ چیزی شبیه تعالیم اپیکور. اما بودا توصیه میکند به رها کردن امیال و خواستهها. در ظاهر به نظر میرسد این تعلیم هم چندان توجهی به دیگردوستی و اهمیت دادن به دیگری ندارد؛ ولی بوداییان معتقدند این طور نیست: از آنجا که شاد ساختن خویش مستلزم دست شستن از خواهشها و امیال است، در نقطه مقابل خودمحوری قرار میگیرد و فرد با دست کشیدن از امیال شخصی حتی نسبت به دیگران شفقت پیدا خواهد کرد.
فیلسوفان امروز: دانشجویان فلسفه معمولاً در ابتدای تحصیل سه نوع فسلفه اخلاق را میآموزند. نتیجهگرایی، اخلاق وظیفهگرا و یودایمونیسم (معادلهای فارسی خوشبختی، شادی، سعادت، شکوفایی و خوشروانی برای این اصطلاح پیشنهاد شده است). نتیجهگرایان میگویند زندگی اخلاقی یعنی دست زدن به زندگی و افعالی که بهترین نتایج را در مجموع به همراه میآورد. وظیفهگرایان به دنبال وضع قواعد و هنجارهایی هستند که رفتار افراد باید از آنها تبعیت کند. نظریه سوم نیز از کلمه یونانی یودایمونیا مشتق شده که اغلب شادی و خوشحالی ترجمه میشود ولی در لغت به معنی متبرک شدن است. بر اساس این نظریه، اخلاق یعنی پیدا کردن راههایی برای شاد بودن. ولی بعد از برشمردن این سه نظریه، به دانشجویان این نکته مهم گفته نمیشود که برای مدتهای مدید، تمام نظریههای اخلاق در سنتهای اروپایی برگرفته از یودایمونیسم بود، حتی اپیکوریان. پیشنهاد اپیکوریان حداکثر کردن لذت و حداقل کردن رنج و درد بود که شاید نتیجهگرایانه به نظر برسد، اما دو تفاوت عمده با نتیجهگرایی دارد. اولاً اپیکور به صراحت میگوید که او نیز به شاگردانش آموخته چگونه با آرامش ذهنی زندگی کنند. ثانیاً اپیکوریان در پی لذت فردی بودند، نه لذت دیگران.
نکته اخیر باعث یکی از انتقادها به یودایمونیسم شد؛ یعنی خودمحوری این نظریه. انتقاد از این قرار است: چگونه یک نظریه اخلاقی که در پی فراهم کردن شادی شخصِ من است، وظایف اخلاقی من را در قبال دیگران تبیین خواهد کرد؟ مطمئناً تمایل من این است که دوستان و خانواده و شهروندان همگی وضع خوبی داشته باشند؛ به خاطر اینکه “من” اصلاً دوست ندارم در میان افراد تیرهبخت زندگی کنم. در حقیقت ارسطو، فیلسوف اصلی مکتب یودایمونیسم، به طور مفصل به این سؤال میپردازد که چرا اساساً شخص خوشحال به دنبال پیدا کردن دوست میگردد. یا اساساً چرا یودایمونیستها اصلاً باید به حال و وضع انسانهای دیگر اهمیت دهند. به علاوه، عجیب است که فکر کنیم اهمیت دادن به دیگری یکی از تبعات و نتایج غیرمستقیم اهمیت دادن به خود است. به همین دلیل یکی از سؤالات پیش روی ارسطوپژوهان این است که آیا از استدلالهای ارسطو میتوان به دیگردوستی اصیل رسید یا خیر.
آیین باستانی دیگری به نام بودیسم هم تا حدی مشابهتهایی با یودایمونیسم دارد. تعالیم بودا مبتنی بر آزادسازی خویش از رنج است؛ چیزی شبیه تعالیم اپیکور. اما بودا توصیه میکند به رها کردن امیال و خواستهها. در ظاهر به نظر میرسد این تعلیم هم چندان توجهی به دیگردوستی و اهمیت دادن به دیگری ندارد؛ ولی بوداییان معتقدند این طور نیست: از آنجا که شاد ساختن خویش مستلزم دست شستن از خواهشها و امیال است، در نقطه مقابل خودمحوری قرار میگیرد و فرد با دست کشیدن از امیال شخصی حتی نسبت به دیگران شفقت پیدا خواهد کرد. (البته هنوز این سؤال باقی است که چرا احساس خوشایند شفقت باید از احساس منفی دست کشیدن از امیال ناشی شود.)
تمام این بحثها به این معنی نیست که آیینهای کهنِ فوق قادر نیستند نوعدوستی را تبیین کنند؛ بلکه به این معناست که این کار را فقط به صورت غیرمستقیم انجام میدهند، به مثابه نوعی محصول جانبی جستجوی خوشبختی برای خویش. در مقابل، نظریههای اخلاقی رقیب، نوعدوستی را در اولویت میگذارند. مثلاً نتیجهگرایان پیشنهاد میکنند که به نتایج اعمالمان برای همگان فکر کنیم، نه شخص خودمان. وظیفهگرایان نیز قواعد فراوانی را برای نحوه برخورد با دیگران وضع میکنتد. این ویژگی از نظر فلسفی مزیت چنین نظریههایی محسوب میشود؛ اما نقطه ضعفشان چیست؟ فقدان انگیزه برای افعال. یعنی میتوان سؤال کرد اگر “به حداکثر رساندن سود برای همگان” اهمیتی برای من نداشته باشد چطور؟ یا اگر تمایلی به عمل کردن به قواعد اخلاقی وظیفهگرایانه نداشته باشم چطور؟ چه انگیزهای برای دست زدن به فعل اخلاقی باقی خواهد ماند؟ البته طرفداران این نظریهها احتمالاً پاسخ میدهند که هدفشان تبیین آن چیزی است که اخلاق اقتضا میکند، نه متقاعد کردن دیگران به رفتار اخلاقی.) در مقابل، یودایمونیسم در این نقطه حرف زیادی برای گفتن دارد. یعنی اگر فیلسوفی بتواند تفسیر معقولی از زندگی شاد برای شما ارائه کند، فوراً انگیزهای در شما ایجاد خواهد شد برای عمل کردن به نسخه او. چرا که به قول ارسطو، بدیهی است که همه به دنبال زندگی شاد باشند.
نکته اخیر کمک میکند که درک کنیم چرا یودایمونیسم مدتهای مدید در غرب تنها چارچوب اندیشیدن درباره اخلاق بود. زیرا سؤالی را مطرح میکرد که دغدغه همگان بود: “زندگی خوب چیست؟” پاسخهای مختلفی به این سؤال داده شد: زندگی همراه با دانش، زندگی همراه با فلسفهورزی و عقلانیت، زندگی توأم با لذت، زندگی توأم با فضیلت و غیره. هر پاسخی را برگزینیم، نوعدوستی را با خود به همراه خواهد داشت. مثلاً دوستی کردن با دیگران توأم با لذت است، رفتار عادلانه با دیگران عقلانی است و غیره. بنابراین میتوان گفت یودایمونیستها ادعا میکردند خوب زیستن توأم است با خوشرفتاری با دیگران و اهمیت دادن به آنها؛ گرچه این نقطه شروع نظریه آنها به حساب نمیآید.
حال سؤال اینجاست که اگر یودایمونیسم روش طبیعی اندیشیدن درباره اخلاقیات است، چرا اصلاً نظریههای رقیب پدید آمدند؟ در پاسخ باید به نقش ادیان اشاره کرد. رویکرد یودایمونیسم هماهنگی بسیاری با تعالیم ادیان ابراهیمی داشت. به طوری که در قرون وسطی مسلمانی مانند فارابی، یهودیای مانند ابنمیمون و مسیحیای مانند توماس آکوئیناس نیز شاد بودن را در مرکز اخلاق قرار دادند. اما گرایشهای دینی دیگری نیز در حال شکلگیری بودند مانند اشاعره که معتقد بودند تنها خداست که تصمیم میگیرد چه چیزی خوب است و چه چیزی بد. یعنی دلیل قبح آدم کشی این است که خداوند ما را از این کار نهی کرده، نه چیز دیگر.
البته میتوان این سؤال را پرسید که چرا خداوند دقیقاً چنین باید و نبایدهایی را وضع کرده است. به نظرم اندیشه اخلاقی در غرب به دلیل پاسخهای متفاوتی که به این سؤال داده، متنوع و متکثر شده است. آیا خدا هنگام وضع چنین فرامینی نیمنگاهی به حداکثر کردن نتایج داشته (نتیجهگرایی) یا میخواسته عقلانیترین مجموعه قوانین را وضع کند (اخلاق وظیفهگرا)؟ شاید هم چنین کرده صرفاً به این دلیل که میخواسته ما خوشحال و شاد باشیم (یودایمونیسم).
*مترجم: مریم علمایی
*منبع: https://philosophynow.org/issues/147/Living_the_Good_Life