در هوای یالوم و سپهری| سروش دبّاغ
در این نوشتار بلند خواهم کوشید به بررسی تطبیقیِ « داده های هستی» به روایت اروین یالوم و دغدغههای اگزیستنسیل سهراب سپهری بپردازم. چهار «مسلم هستی» از نظر یالوم عبارتند از:«مرگ»، «تنهایی»، «معنا» و «آزادی و مسئولیت». به باور من، سپهری نیز به گواه مکتوبات و اشعار «هشت کتاب»، دلمشغول مسلمات هستی چهارگانه بوده و مشابهتهای تامل برانگیزی میان اندیشه و تجربه زیسته این دو متفکر یافت میشود.
طی ده سال گذشته، عرفانپژوهی ام با تتبعات سپهریپژوهانهام، همسو گشته است. از همین رهگذار بوده که تعابیری نظیر«سالک مدرن»، «متافیزیک نحیف»، «ایمان آرزومندانه»، « کورمرگی»، « تنهایی معنوی» و… را برساخته، برکشیده و از«طرحوارۀ عرفان مدرن» سخن گفتهام.[3] بنا دارم، به قدر وسع، با ادامۀ مقایسۀ زیست- جهان سپهری با دیگر سالکان مدرن و سنتی، این پروژه را بسط دهم. این جستار، ادامۀ اثر «از سهرودی تا سپهری» ام که چند ماه پیش منتشر شده، به حساب میآید.[4] در آن کتاب به مقایسۀ آرای سهراب سپهری با پنج سالک سنتی (سهرودی، عطار، مولانا، سعدی و حافظ)، دو سالک مدرنِ ایرانی (فروغ و شاملو») و سه سالک مدرنِ غیر ایرانی (هایدگر، یونگ واکهارت تله)، پرداختهام.
یالوم روان درمانگر مشهور و قصهگویی تواناست. او عقاید و تجربۀ زیستۀ خود را در داستانهایش به نیکی بسط میدهد[5]. فیلمی از یالوم منتشر شده که در آن مصاحبه کننده از او دربارۀ شخصیتهای مختلف سوال میکند و یالوم نظر خود را دربارۀ آنها، در یک کلمه بازگو میکند. وقتی از او میپرسد:«نظرت دربارۀ یالوم چیست؟»، در پاسخ میگوید:«قصهگو». این قصهگو خواندن خود از روی تواضع نیست، بلکه او واقعا قصهگوست. چنانکه عدهای در تعریف انسان، او را حیوان قصهگو[6] خواندهاند. بنابراین یالوم، هم یک رواندرمانگر و هم یک قصهگوی تواناست.
سپهری هم چنانکه در « حریم علفهای قربت» آورده ام، روایتگر است[7]. او قصۀ زندگی و تجربۀ زیسته و دغدغههای وجودی خود را در دو ژانر شعر و نقاشی بازگو کرده است. آنچه یالوم و سپهری را به هم پیوند میزند، به نزد من روایت آنها از تجربۀ زیسته و دغدغههای ناب اگزیستنسیالِ خود است. برای بسط این موضوع خوب است ابتدا از دغدغههای وجودیِ یالوم و مسلمات هستی از منظر او سخن بگوییم.
یالوم با متفکران، روان کاوان و رواندرمانگران سده بیستم نظیر فروید، یونگ، نوفرویدیهایی چون هورنای و فروم و روانشناسان انسانگرایی چون مازلو و راجرز به نیکی آشناست. او برخلاف فروید هنگام بحث دربارۀ «سلامت روان» ازغرایض سرکوب شده نمیآغازد. تأکید یالوم بر مواجهۀ انسان با «مسلمات هستی» است. می توان آنرا به « داده های هستی» نیز ترجمه کرد؛ داده ای که حافظ هم از آن یاد کرده:
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاده است[8]
دادهای که حافظ میگوید اموری است که ما در داشتن و برخورداری از آنها مختار نبوده و اختیاری نداشته ایم، نظیر: مادر و پدر، هوش بهر، خصوصیات ظاهری، ملیت، سال تولد… مراد یالوم از «داده های هستی» امور قطعی و مسلمِ اگزیستنسیلی است که همه انسانها با آن دست و پنجه نرم می کنند. همۀ ما با مرگ و پوچی و مسئولیت و تنهایی مواجهیم؛ این مسائل بر تمام آدمیان بار می شود و از آن جهت که انسانیم و به بودنمان تفطن و آگاهی داریم ، با وجود و نحوه زیست مان گره خورده است.
از منظر یالوم برای رسیدن به سلامت روان ابتدا باید بر اضطراب و پاشانیِ روانی خود که ریشه در نحوه مواجهه با مسلمات هستی دارد، فائق آمد. به روایت او، چنین امری تنها در گرو رویارویی انسان با داده های هستیِ چهارگانه است. یالوم معتقد است نباید ازاندیشیدن درباره مسلمات هستی گریخت، بلکه باید با آنها مواجه شد. برای مثال از نظر او نه تنها نباید از مرگاندیشی هراسید، بلکه باید همواره رابطۀ تنگاتنگ مرگ و زندگی را در نظر داشت و به تعبیر سپهری «پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ»[9] را مزه مزه کرد. سپهری به احتمال قوی آثار یالوم را نخوانده بود. یکسال پس از انتشار «رواندرمانی اگزیستنسیالِ» یالوم، سهراب روی در نقاب خاک کشید. در عین حال، چنانکه در می یابم، می توان داده های هستی به روایت یالوم را وام کرد و سپهری را در آن آیینه به تماشا نشست.
مرگ
از مرگ میآغازیم که از مقوماتِ روان درمانی اگزیستانسیل است. یالوم وقتی از مرگ به عنوان یکی از مسلمات هستی سخن میگوید، دوگانۀ «تجربۀ زیسته / تجربه نازیسته» را بر میکشد. به نزد او به میزانی که از تجربۀ نازیستۀ فرد کاسته شود، از حجم اضطراب مرگش کاسته میشود. یالوم[10] از سنکا، فیلسوف رواقی رومی، نقل می کند:
«فقط کسی از طعم واقعی زندگی لذت میبرد که مشتاق و آمادۀ دست کشیدن از آن باشد»[11]
همچنین، به مونتنی، فیلسوف نو رواقیِ پسا رنسانسی استشهاد می کند:
«چرا از آخرین روز زندگیات میهراسی. بیش از روزهای دیگر در مرگت سهیم نیست. آخرین گام خستگی نمیآورد. تنها خستگی را آشکار میکند.»[12]
نویسنده «روان درمانیِ اگزیستانسیل»، دوگانۀ «فراموشی هستی»[13] و «اندیشیدن به هستی»[14] را از هایدگر وام می کند و مواجه شدن با « رونده به سمت نیستی بودن» را بر می کشد. به عقیدۀ یالوم مرگ اگر چه انسان را نابود میکند؛ اما اندیشیدن به مرگ، رهاییبخش است[15].
مواجۀ سپهری با مرگ از لون دیگری است. در مقالۀ «مرگ در ذهن اقاقی جاریست»[16]، چهارنوع مواجهۀ با مرگ را به تبیین کرده ام . سپهری « مرگ اندیش» و «مرگآگاه» بود؛ به مرگ میاندیشید و با آن مواجه گشته و میکوشید به تعبیر یالوم از حجم تجربۀ نازیستۀ خود بکاهد. در فقراتی از دفتر«صدای پای آب»، میخوانیم:
« مرگ در ذهن اقاقی جاری است/ مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد/ مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید/ مرگ با خوشۀ انگور میآید به دهان/… مرگ گاهی ریحان میچیند/ مرگ گاهی ودکا مینوشد/ گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد/ و همه میدانیم/ ریههای لذت، پر اکسیژن مرگ است»[17]
«گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد» و «ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است»، فقرات درخشانی است. «ریههای لذت پر اکسیژن مرگ است» تأکیدی است بر نزدیکی مرگ و زندگی به یکدیگر. در دفتر«مسافر» هم، سهراب از «دوام مرمری لحظههای اکسیری»[18] سخن میگوید. پیشتر در مقالۀ « حجم زندگی در مرگ»[19] و دو فصل از « نبض خیس صبح»، تلقیِ خود از نگاه سپهری به مرگ را روایت کرده ام و بنای تکرار آنها را ندارم. هر چند در آن مقالات از آرای یالوم استفاده نکردم، اما گویی نگاه و نگرش او به این مقوله بی نسبت با اندیشه های یالوم نیست. گویی سپهری به دنبال کم کردن از حجم تجربۀ نازیستۀ خود بوده است. سپهری و یالوم هر دو مرگ آگاهاند. سهراب در یکی از نامههای خود میگوید:
«درون من خندان و زیبا بود. اندوه تماشا که پیشترها از آن حرف میزدم، کنار رفته بود و جای آن چیزی نشسته بود که از آن میتوان به تراوش بیواسطۀ نگاه تعبیر کرد. در تاریکروشن صبح، از کوهها بالا میرفتم در مهتاب به سردی شاخ و برگها دست میزدم. شبهنگام صدای رودخانه از روزنههای خوابم میگذشت. گاه گرتههایی برمیداشتم. در طرحهای من سنگ و گیاه فراوان است. من سنگها را دوست دارم. انگار در پناه سنگ میتوان در ابدیت نشست. آنجا با درختهای تبریزی سخت یکی میشدم.»[20]
«اندوه تماشا»، «تراوش بیواسطۀ نگاه» و بالا رفتن از کوه در تاریکروشن صبح، در راستای کاستن از حجم تجارب نازیسته، زندگی کردن در اینجا و اکنون، مزه مزه کردن و چشیدنِ « وزن بودن» و کاستن از میزانِ اضطراب مرگ است.[21]
تنهایی
یالوم تفکیک سه گانهای از تنهایی ارائه میکند:«تنهایی بین فردی»[22]، «تنهایی درونفردی»[23] و «تنهایی اگزیستنسیال»[24]. «تنهایی بینفردی» عبارت است از تنهاییای که در آن فرد با نوعی جداافتادگی از دیار مألوف دست و پنجه نرم میکند. انزوای جغرافیایی، زوال نهادهای سنتی که برای فرد قوامبخش نوعی صمیمیت بوده ، نظیر محلهای که در آن زندگی میکرده است، مهاجرت… از مصادیق این نوع تنهایی است. در جهان کنونی آپارتمان نشینی، به این نوع تنهایی دامن زده است.
«تنهایی درونفردی» نوعی ناهنجاری روانی است. پیش از یالوم، روانشناسان و روان درمانگرانی نظیر راجرز و فروم این روانرنجوری را تبیین کرده اند. این تنهایی غالبا زمانی رخ میدهد که فرد خواستههای خود را زیر پا گذاشته و به اجبارها و بایدها تن داده ؛ خود را موجود ارزشمندی نمی انگارد و خود ارزشمندی[25] در او به محاق می رود و استعدادهای به فعلیت نرسیده خویش را از دست رفته می بیند:
«کارل راجرز… درباره ی مورد معروف الن وست، تنهایی درون فردی را به روشنی توصیف می کند: در کودکی کاملا فارغ از نظرات دیگران بود، ولی حالا دیگر کاملا به افکار دیگران وابسته است. دیگر اصلا نمیداند خودش چه احساسی دارد یا نظرش چیست. این تنهاترین وضعیت ممکن است، یک جدایی تقریبا کامل از ساختار خودمختار فرد».[26]
وقتی استعدادهای شخص به محاق رود و بایدها و اجبارها جای آن را بگیرد، دیگر او نمیتواند به شکوفایی فردی دست یابد. یالوم دربارۀ چگونگی مواجهۀ رواندرمانگر با کسی که دچار این نوع تنهایی است، توضیح میدهد که باید بکوشد در درمانجو نوعی یکپارچگی ایجاد کند. همینجاست که یالوم به نگرش پرلز و«گشتالتدرمانی» اش اشاره میکند. وقتی فرد با تنهایی درونفردی دست و پنجه نرم میکند، روانش یکپارچه نیست و با خودی از هم گسیخته و تکهتکه مواجه است. در چنین شرایطی هدف رواندرمانگر این است که فرد را باخود آشتی دهد. اینجا راه پرلز، از فروید جدا میشود. فروید بر غرایز سرکوب شده تأکید میکند؛ اما پرلز بر به اتمام رساندنِ «وضعیتهای ناتمام»[27] تأکید دارد.[28]
«تنهایی اگزیستنسیال» نوع سوم تنهایی است. یالوم میگوید از این تنهایی گریز و گزیری نیست؛ ممکن نیست این تنهایی به سر آید. نویسنده «روان درمانی اگزیستانسیل»، این تنهایی را به مغاکی بین فرد و دیگران تشبیه میکند و میگوید نمیشود برآن پل بست. او در توصیف این تنهایی از داستان «فرشته به مقصد بنگرِ» تامس ولف، استفاده میکند و میگوید قهرمان داستان حتی در نوزادی هم به تنهایی فکر میکند:
«تنهایی و غمی عمیق سراپایش را فراگرفت: زندگیش را از چشمانداز پرابهت کنار گذر جنگل مشاهده کرد و دانست همیشه غمگین خواهد بود: محصور در آن گردی کوچکِ جمجمه، محبوس در آن قلب تپنده و مرموز، زندگیش همواره باید گذرگاههای تنها را بپوید. گمگشته. میدانست انسانها همواره برای هم بیگانه میمانند. هرگز کسی حقیقتا دیگری را نمیشناسد. میدانست محبوس در زهدان تاریک مادر به زندگی پا میگذاریم، بیآنکه چهرۀ مادر را ببینیم، غریب در میان بازوانش قرارمان میدهند، در زندان رهایی ناپذیر هستی گرفتار میشویم که هرگز از آن گریزی نیست. فرقی نمیکند کدام آغوش جایمان دهد، کدام دهان ببوسدمان، کدام قلب گرمایمان بخشد. هرگز، هرگز، هرگز، گریزی نیست».[29]
یالوم به شعر فراست نیز اشاره میکند:
«این ستارهها مرا با فضاهای خالیشان به هراس نمیافکنند
ستارههایی که نژاد انسان را به آنها راه نیست.
من این فضا را نزدیکتر، در درون خود دارم
صحرای متروکی که در خود دارم مرا میهراساند»[30]
هایدگر برای تبیین این سنخ تنهایی، اصطلاح «غریب» را برکشیده؛ این تعبیر مرا به یاد فقراتی از شعر درخشانِ «در آستانۀ» شاملو میاندازد که وصیتنامۀ فکری اوست:
« انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:/ توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن/ توانِ شنفتن/ توانِ دیدن و گفتن/ توانِ اندُهگین و شادمانشدن/ توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان/ توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی/ توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت/ و توانِ غمناکِ تحملِ تنهایی/تنهایی/ تنهایی/ تنهایی عریان/ انسان/ دشواری وظیفه است »[31]
شاملو در این شعر ایمان آرزومندانه[32] خود را بر آفتاب می افکند. همچنین امور و کارهایی را به تصویر می کشد که تنها از انسان برمیآید و تأکید میکند که تنها، انسان توان تحملِ بار تنهاییِ عریان را دارد؛ این تنهایی همان تنهایی اگزیستنسیال به روایت یالوم است.
تجربۀ سپهری اما متفاوت است. اگر بخواهم سهراب، شاملو و یالوم را با یکدیگر مقایسه کنم، باید بگویم تجربۀ شاملو از تنهایی، به تجربۀ یالوم نزدیکتر است. رابطۀ سپهری با تنهایی از دفتر«آوار آفتاب» به بعد، با تجربۀ او در دفتر «زندگی خوابها» متفاوت است. این تفاوت را میتوان در نحوۀ بکاررفتن واژگان در «هشت کتاب» رصد کرد. در دفتر«زندگی خوابها»، شاعر بیشتر از کلمات سیاه استفاده میکند؛ اما در دفاتر بعدی کلمات آبی و سبز جایگزین میشود. این سخن بدان معنا نیست که سپهری با تنهایی اگزیستنسیال مواجه نشده ، بلکه سخن از نوع مواجۀ او با تنهایی ست؛ بخصوص که بسامد واژۀ تنهایی در «هشت کتاب» بسیار بالاست. سهراب، به معنای یونگی کلمه شخصیت درونگرای شهودی[33] داشته و از به سر بردن با خود و واکاوی درون استقبال میکرده است.
یالوم دربارۀ تنهایی اگزیستنسیال میگوید:
«تنهایی بخشی ازهستی است، باید با آن رو در رو شویم و راهی برای هضم آن بیابیم ارتباط با دیگران، مهم ترین منبع در دسترس ما برای کاستن از وحشت تنهایی است. هر یک از ما کشتیهایی تنها در دریایی تیره و تاریم. نورکشتیهای دیگر را میبینیم، کشتیهایی که به آنها دسترسی نداریم ولی حضورشان و شرایط مشابهی که با ما دارند، آرامش زیادی به ما میبخشد. ما از تنهایی و درماندگی محضمان آگاهیم. ولی اگر بتوانیم سلولهای بی روزنمان را بشکافیم، متوجه میشویم دیگرانی هم هستند که با وحشتی مشابه دست به گریبانند. احساس تنهایی، راهی برای همدردی با دیگران به رویمان میگشاید و به این ترتیب، دیگر چندان وحشت زده نخواهیم بود. پیوندی نادیدنی، افرادی را که تجربهای مشترک دارند، به هم میپیوندد»[34]
یالوم برای فائق آمدن بر تنهایی به ایجاد رابطه با دیگران تأکید میکند. به نزد او ابتدا باید با تنهایی روبرو شویم و به مدد ایجاد رابطه با دیگران از وحشت تنهایی بکاهیم.
تلقیِ من از «تنهایی اگزیستانسیل» با یالوم قدری متفاوت است و برای تبیین آن، بجای متافور« کشتی»، از متافور «بادکنک» استفاده میکنم. در بکار بستنِ این استعاره، آموزه های معرفت شناختیِ کانت را وام می کنم. ما نمیتوانیم بیواسطه جهان را بشناسیم. او در «نقد عقل محض»، از «صور پیشینی شهود»[35]، مقولات فاهمه»[36] و «من استعلایی»[37] سخن می گوید تا تعامل معرفتی ما با جهان پیرامون را، تعاملی که بی واسطه نیست، صورتبندی کند. مبتنی بر این بصیرت کانتی، گویی هر یک از ما در بادکنکهایی قرار داریم و نمی توانیم تماس بیواسطهای با جهان داشته باشیم. حال از همین متافور برای تبیین رابطۀ اگزیستانسیال ما با جهان میتوان استفاده کرد. یالوم میگوید هر یک از ما بسان کشتیهای تنهایی است در دریایی تیره و تار؛ اما به روایت من، ما بادکنکهایی پراکنده درآسمانیم. میتوانیم به بادکنکهای دیگر نزدیک بشویم و آنها را که در بادکنکهای دیگر نشستهاند، تماشا کنیم؛ اما هرگز نمیتوانیم به بادکنکهای یکدیگر داخل شویم. بپرسیم چه تفاوتی است میان کشتیِ واقع شده در دریای تیره و تار و بادکنک رها شده در آسمان؟ وقتی میگویم بادکنکهایی در آسمانیم، تأکید براین امر است که آسمان گاه توفانی میشود، گاه ابری، گاه آفتابی، گاه بارانی و گاه برفی . یالوم میگوید دریایی همیشه تیره و تار؛ اما به نزد من ما بسان بادکنکهایی هستیم واقع شده در آسمانی گاه تیره و گاه روشن، گاه آفتابی و گاه ابری.
از یالوم در گذریم و به سروقت سهراب برویم. چنانکه در می یابم، سپهری از تنهایی سهگانۀ یادشده بیشتر تنهایی اگزیتنسیال را تجربه کرده است. او تاحدودی تنهایی بینفردی را هم تجربه کرده بود. سپهری اهل سفر بود و طعم غربت را چشیده و همین موضوع به این نوع تنهایی دامن زده بود. البته سپهری به گواه مکتوباتش بیشتر دلتنگ مکانهای مألوف بوده، نه افراد. برای مثال در نامههایش بارها اذعان میکند که دلتنگ بیابانهای کاشان است. بنابراین میتوان چنین انگاشت که «تنهایی بین فردیِ» سپهری بیشتر ناشی از جداافتادگی از دیارمألوف بوده تا دور شدن از افراد آشنا.
در «هشت کتاب» سپهری، تنهایی اگزیستنسیال پررنگتر است و ابعاد گستردهتری دارد. تجربۀ او از این نوع تنهایی با فراز و فرود بسیاری همراه است. هر چه پیشتر می رویم، مواجهه سپهری با تنهایی اگزیتنسیال ژرف تر می شود. سهراب در دفاتر اولیه از تنهایی اگزیستنسیالی که با تیرگی و تلخی سربرمیآورد و توأم با نوعی حیرت است، سخن میگوید. در ادامه به تنهاییای میرسد که آنرا «تنهایی مخملین» میخوانم. مولانا در اشعارخویش بر غربت و جداافتادگیِ از نیستانِ معنا تأکید میکند و میکوشد به مدد اکسیر عشق بر غم غربت خود فائق بیاید:
کز نیستان تا مرا ببریده اند
در نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق[38]
و:
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا[39]
در واقع مولانا به مدد عشق بر غم غربت خود چیره میشود و به گرمای وجودی میرسد. سهراب به گرما نمیرسد؛ اما از سردی و تیرگی فاصله میگیرد و به تنهایی مخملین و خُنُک میرسد. تنهایی او همراه با نوعی «آرامش سرد» است؛ سپهری تنهایی را رها نمیکند، بلکه با آن کنار میآید.
خوب است برای بررسیدن نگاه سپهری به مقوله تنهایی، از دفتر«زندگی خوابها» آغاز کنیم که مربوط به دوران اولیۀ شاعری اوست. سهراب در این دفتر در دوران گذار قرار دارد و دچار نوعی یأس و سردرگرمی است. او در این دوران با تنهایی خود رویارو شده ؛ اما با آن کنار نیامده است. در شعر «پرده» میخوانیم:
« پنجره ام به تهی باز شد/ و من ویران شدم/ پرده نفس می کشید/ دیوار قیر اندود!/ از میان برخیز/ … درهم شکن بی جنبشیات را/ و از مرز هستی من بگذر/ سیاه سرد بی تپش گنگ!»[40]
اگر چه در این شعر واژۀ تنهایی بکار نرفته؛ اما سپهری در آن به واکاوی درون خود پرداخته و از تجربۀ اگزیستنسیال خود دم میزند. تعابیری نظیر:« سیاه سرد بیتپش گنگ»، «باز شدن پنجره به تهی» و «دیوار قیراندود»، از واکاوی درونی و مواجه شدن سالک مدرن با «خود» حکایت می کند. پس از آن نوبت به شعر« گل کاشی» می رسد:
« باران نور/ که از شبکۀ دهلیز بی پایان فرو میریخت/ روی دیوار کاشی گلی را میشست/ … هنگام کودکی/ در انحنای سقف ایوانها،/ درون شیشههای رنگی پنجرهها،/ میان لکهای دیوارها،/ هر جا که چشمانم بیخودانه در پی چیزی ناشناس بود/ شبیه این گل کاشی را دیدم/ و هر بار رفتم بچینم/ رویایم پرپر شد/…همه زندگیام در گلوی گل کاشی چکیده بود/ گل کاشی زندگی دیگر داشت/ آیا این گل/ که در خاک همه رویاهایم روییده بود/ کودک دیرین را میشناخت/ و یا تنها من بودم که در او چکیده بودم،/ گم شده بودم؟»[41]
در این شعر سهراب از کودکی و رویاهای خود سخن میگوید و سفر درونی- اگزیستانسیل خود را تبیین می کند. در این دفتر، شعر «پاداش» هم از این منظر تامل برانگیز است:
«گیاه تلخ افسونی!/شوکران بنفش خورشید را/ در جام سپید بیابانها لحظه لحظه نوشیدم/ و در آیینۀ نفس کشندۀ سراب/ تصویر ترا در هر گام زندهتر یافتم/ …آمدم تا ترا بویم،/ و تو زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی/ به پاس این همه راهی که آمدم/… دیار من آن سوی بیابانهاست/ یادگارش در آغاز سفر همراهم بود/ هنگامی که چشمش بر نخستین پردۀ بنفش نیمروز افتاد/ از وحشت غبار شد/ و من تنها شدم »[42]
سپهری در این شعر نیز، تجربۀ خود از یک سفر اگزیستانسیل را روایت می کند، همچنین واژۀ تنهایی را بکار برده :« و من تنها شدم»، که حاکی از تجربۀ او از تنهایی اگزیستنسیال میباشد. افزون بر این، تعبیر«زهر دوزخیات را با نفسم آمیختی» نیز قابل توجه است و از تنهایی ای پرده بر می گیرد که با تلخی در آمیخته است. در ادامه، نوبت به شعر« نیلوفر» می رسد:
«از مرز خوابم می گذشتم/ سایۀ تاریک یک نیلوفر/ روی همۀ این ویرانه فرو افتاده بود/ کدامین باد بی پروا/ دانۀ این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟/…گویی او لحظه لحظه در تهی من میریخت/ و من در صدای شکفتن او/ لحظه لحظه خودم را میمردم…/ نیلوفر رویید،/ ساقهاش از ته خواب شفافم سر کشید/ من به رویا بودم،/ سیلاب بیداری رسید/ چشمانم را در ویرانۀ خوابم گشودم »[43]
این شعر که طنین بودیستی پررنگی هم دارد، بهترین شعر دفتر «زندگی خوابها» است. سپهری در این شعر تعبیر تنهایی را بکار نبرده؛ اما از ویران شدنهای درونی دم میزند. او ویرانی اگزیستنسیال را برجسته می کند و در پی آبادی ای است که از دل ویرانی سر برآورد؛ به همین علت از نیلوفری سخن می گوید که در دل مرداب میروید. نوبت به آخرین شعر این دفتر می رسد، «بیپاسخ»:
«در تاریکی بیآغاز و پایان/ دری در روشنی انتظارم رویید/ خودم را در پس در تنها نهادم/ و به درون رفتم/…من در پس در تنها مانده بودم/ همیشه خودم را در پس یک در تنها دیدهام/ گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،/ در گنگی آن ریشه داشت/ آیا زندگیام صدایی بیپاسخ نبود؟/… در تاریکی بیآغاز و پایان/ فکری در پس در تنها مانده بود/ پس من کجا بودم؟/ حس کردم جایی به بیداری میرسم/ همۀ وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم/ آیا من سایۀ گمشدۀ خطایی نبودم؟ »[44]
«خود را پس در تنها نهادم و به درون رفتم»، بر واکاوی ژرف درونی دلالت می کند و به تعبیر دبیفورد از جنس مواجه شدن با «نیمۀ تاریک وجود»است. همچنین، «همیشه خودم را پس یک در تنها دیده بودم»، از تجربۀ تنهایی اگزیستنسیالِ سپهری پرده بر می گیرد.
از دفتر «زندگی خوابها» درگذریم و به «آوار آفتاب» بپردازیم. در ابتدا به سروقت شعر « شاسوسا» برویم:
«کنار مشتی خاک/ در دور دست خودم، تنها، نشستهام/… از پنجره/ غروب را به دیوار کودکیام تماشا میکنم/ … روی این پلهها غمی، تنها، نشست/ در این دهلیزها انتظاری سرگردان بود/… من هوای خودم را مینوشم/ و در دور دست خودم، تنها، نشستهام/ …کسی روی خاکستر بالهایم راه میرود./ دستی روی پیشانیام کشیده شد، من سایه شدم:/ شاسوسا تو هستی؟/ دیر کردی:…/و در این عطش تاریکی صدایت میزنم: شاسوسا! این دشت آفتابی را شب کن/ تا من، راه گمشده را پیدا کنم، و در جاپای خودم خاموش شوم./… «شاسوسا»، شبیه تاریک من!/ به آفتاب آلودهام./ تاریکم کن، تاریک تاریک، شب اندامت را در من ریز.»[45]
شاسوسا یا شاه ساسان، نام بنایی تاریخی در کاشان است که به خلوتگاه سپهری نیز معروف است. نقل شده که سهراب این شعر را در همان مکان سروده است. با وام کردن آموزههای یونگی، به نیکی می توان شعر را تبیین کرد. تعبیر«شب اندامت را در من ریز» تداعی کنندۀ «نیمۀ تاریک وجود» است. همچنین، تعبیر «در دوردست خودم تنها نشستم»، آشکارا از مواجۀ سپهری با تنهایی اگزیستنسیالِ خود، پرده بر می گیرد. پس از آن، نوبت به شعر«همراه» می رسد:
«تنها در بیچراغی شبها میرفتم/ دستهایم از یاد مشعلها تهی شده بود/…تنها میرفتم، ریزش پیوندها پر بود/ تنها میرفتم، میشنوی؟ تنها/… و من میرفتم، میرفتم تا در پایان خودم فروافتم/ ناگهان، تو از بیراهۀ لحظهها، میان دو تاریکی، به من پیوستی/… دستم را به سراسر شب کشیدم،/ زمزمۀ نیایش در بیداری انگشتانم تراوید/…و سرانجام/ در آهنگ مهآلود نیایش، ترا گم کردم/ میان ما سرگردانی بیابانهاست/ بیچراغی شبها، بستر خاکی غربتها، فراموشی آتشهاست»[46]
سپهری در این شعر از «تنهایی» و «تاریکی» و «بیراهۀ لحظهها» سخن میگوید؛ همچنین از آهنگ مه آلود نیایش که از جنس نجواهای سالک مدرن است و از تنهایی اگزیستانسیلِ آغشته به حیرت و حیرانی پرده بر می گیرد. افزون بر این، تعابیر« من شکفتن ها را می شنوم/ و جویبار از آن سوی زمان می گذرد/ تو در راهی/ من رسیدهام »[47] در شعر « فراتر»، حکایت گرِ دیگر نجواهای سالک مدرن ماست.
در شعر « سایبان آرامش ما، ماییم» ، سهراب از تنهایی ای سراغ می گیرد که با آرامش و حیرت همراه است و از شکفتن درونی شاعر حکایت می کند. در شعر « پرچین راز»، سهراب، به سروقت خویش می رود و خطاب به خود می گوید: « و تو تنهاترین «من» بودی/ و تونزدیکترین «من» بودی».[48] قرار دادنِ کلمه من در گیومه در این شعر، بر مواجهه عریان سهراب با خود دلالت می کند.
در این دفتر، شعر « در سفر آن سوها»، از تجربه غریب سهراب با مقوله تنهاییِ اگزیستانسیل پرده بر می گیرد:
«ایوان تهی است، و باغ از یاد مسافر سرشار/ در درۀ آفتاب، سر برگرفتهای…/ دوری، تو از آن سوی شقایق دوری/…شبنم جنگل دور، سیمای ترا می رباید/ ترا از تو ربوده اند، و این تنهایی ژرف است/ می گریی، و در بیراهۀ زمزمهای سرگردان میشوی»[49]
سپهری از «تنهایی ژرف» سخن می گوید؛ . تنهاییای که توأم با نوعی حیرت است و سرگردان شدن در بیراهه زمزمه و دم زن در فضای مه آلود.
پس از دفتر «آوار آفتاب»، نوبت به «شرق اندوه» میرسد. در این دفتر سپهری در قیاس با دفتر «زندگی خوابها» و «آوار آفتاب» تفاوت کرده؛ تنهایی اش با آرامش بیشتری عجین گشته و رفته رفته تاریکی و سردی به محاق رفته است. سراینده «هشت کتاب»، در این دفتر، دوران گذار را طی میکند و خنک بودن تنهایی را آرام آرام می چشد. شعر « بودهی»، از این حیث مثال زدنی است:
« آنی بود، درها واشده بود/ برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پیدا شده بود/… نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ/ پرد مگر تا شده بود؟/ من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود/ زیبایی تنها شده بود».
سهراب، در شعر «شیطان هم»، از تنهایی ای سخن می گوید که به سوی خدا می رفت:
«از خانه بدر، از کوچه برون، تنهایی ما سوی خدا می رفت/ در جاده درختان سبز، گلها وا، شیطان نگران: اندیشه رها میرفت/…شب می شد و روز/ جایی شیطان نگران: تنهایی ما میرفت»[50]
در دو شعر«نیایش» و « و چه تنها»، سهراب از «آرامش نامیرا» و آکنده شدنِ « از والا «نت» خاموشی»، « پر تنهایی» و « تراویدن راز ازلی» سخن گفته؛ تعابیری که ترجمان احوال اگزیستانسیلِ سالک مدرن ماست و فاصله گرفتن از فضای آمیخته به تاریکی و حیرانیِ دفاتر پیشین را به نیکی به تصویر می کشد. [51]
پس از «شرق اندوه» به دفتر «صدای پای آب» میرسیم. بسامد مفهوم تنهایی در این دفتر پایین است؛ از آن درمیگذرم و به منظومه «مسافر» میپردازم. این دفتر در دوران میان سالیِ سپهری سروده شده :
«نه، هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف/ نمیرهاند/و فکر میکنم/ که این ترنم موزون حزن تا به ابد/ شنیده خواهد شد/ نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد:/«چه سیبهای قشنگی/ حیات نشئۀ تنهایی است»[52]
تعابیر «هجوم خالی اطراف» و«حیات نشئۀ تنهایی است» بر تنهایی اگزیستانسیلِ سهراب دلالت میکند. تنهایی این دفتر با غمی مخملین و آرامشی سرد همراه است. این اندوه، منافاتی با آرامش و خنکی یادشده ندارد، یکی از مولفههای سلوک مدرن است و غمی سبز را به تصویر می کشد.
در ادامۀ شعر میگوید:
«چرا گرفته دلت، مثل آنکه تنهایی/ چقدر هم تنها/ خیال میکنم/ دچار آن رگ پنهان رنگها هستی/ دچار یعنی عاشق/ و فکر کن که چه تنهاست/ اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد/چه فکر نازک غمناکی»[53]
این فقرات، از جنس نجواهای سالک مدرن است و از تنهایی ژرفِ اگزیتنسیال حکایت می کند. پیشتر، سهراب، حیات را نشئۀ تنهایی خوانده؛ بدین معنا که تنهایی او هرگز از میان رخت بر نخواهد بست. در این فقرات بر اندوه تنهایی تأکید میکند؛ عاشق، همان سالک مدرنی است که دچار آبی دریای بیکران گشته، بسان پری کوچک غمگینی که به روایت فروغ فرخزاد در شعر « تولدی دیگر»، در اقیانوسی مسکن دارد و دلش را در نی لبکی چوبین می نوازد و شباهنگام از یک بوسه می میرد و سحرگاهان از یک بوسه زاده می شود.
در ادامۀ شعر:
«همیشه عاشق تنهاست/ و دست او در دست ترد ثانیههاست/ و او و ثانیهها میروند آن طرف روز/ و او ثانیهها روی نور میخوابند/ و او و ثانیهها بهترین کتاب جهان را/ به آب میبخشند»[54]
عشقِ مطمح نظر سپهری، چنانکه در مقاله « هبوط در هیچستان»[55] آورده ام، عشق اگزیستانسیل است نه عشق رمانتیک و عشق افلاطونی. اندوه مخملین شاعر در این فقرات قابل توجه است.
در ادامۀ سلوک معنوی خود، سهراب میگوید:
«سفر مرا به زمینهای استوایی برد/ و زیر سایۀ آن «بانیان» سبز تنومند/ چه خوب یادم هست/ عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد/ وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت»[56]
این تنهایی، همان تنهاییِ مخملین و خنکِ اگزیستنسیال است. سپهری با ذکر«وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت»، عزت نفس[57] را برمیکشد و از آن سخن میگوید؛ شکننده نباش و خود را فروتر و فراتر از آنچه هستی نبین. چندان در بند نظر دیگران دربارۀ خود نباش. تمام این موارد از نظر سپهری با تنهایی آدمی سر میرسد. تعبیر «تنها باش»، دعوت سپهری است برای پذیرفتن و در آغوش کشیدن تنهایی و با خود به سر بردن. وقتی که انسان بتواند با خود کنار بیاید و نقطۀ ثقل شخصیت او درونش باشد، به طعن و نظرهای ناروای دیگران دربارۀ خود اهمیت چندانی قائل نمیشود. برعکس، وقتی نقطۀ ثقل شخصیت انسان، بیرون از او باشد در مقابل محیط و نظر دیگران شکننده میشود و درنتیجه آرامش خود را از دست میدهد. به همین سبب است که سپهری از سخت بودن یاد میکند و با تأکید بر سربه زیری ، به دوست داشتن خود دعوت میکند. جالب است که این عبارت را زیر سایۀ «بانیان» شنیده و مزه مزه کرده؛ درختی که بودا زیر آن نشست و منور گشت. مولانا در غزلی میگوید:
«آن نفسی که باخودی، خود تو شکار پشهای/ وان نفسی که بیخودی، پیل شکار آیدت
آن نفسی که باخودی، بستۀ ابر غصهای/ وان نفسی که بیخودی، مه به کنار آیدت»[58]
«شکار پشه بودن» و «بستۀ ابر غصه بودن»، با کمبودِ عزت نفس در میرسد و سلامت روانِ فرد را پاشان و پریشان می کند.
در ادامۀ «مسافر» میخوانیم:
«صدای همهمه میآید/ و من مخاطب تنهای بادهای جهانم/ و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را/ به من میآموزند/ فقط به من/… به دوش من بگذار ای سرود صبح وداها/ تمام وزن طراوت را/ که من/ دچار گرمی گفتارم/ و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین/ وفور سایۀ خود را به من خطاب کنید/ به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور میآید»[59]
تنهایی خنک و مخملین سپهری در این فقرات نمایان است. در اواخراین دفتر نیز ردّ این تنهایی پیداست:
«عبور باید کرد/ صدای باد می آید، عبور باید کرد/ و من مسافرم ، ای بادهای همواره/ مرا به وسعت تشکیل برگها ببرید/ مرا به کودکی شور آبها برسانید/ و کفشهای مرا تا تکامل تن انگور/ پر از تحرک زیبایی خضوع کنید/ دقیقههای مرا تا کبوتران مکرر/ در آسمان سپید غریزه اوج دهید/ و اتفاق وجود مرا کنار درخت/ بدل کنید به یک ارتباط گمشدۀ پاک/ و در تنفس تنهایی/ دریچههای شعور مرا بهم بزنید/ روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز/ مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید»[60]
این فقرات، انس سهراب با تنهایی اگزیتنسیال را به نیکی به تصویر می کشد. گویی او با تنهایی خود کنار آمده، آن را در آغوش کشیده، به صلح با خود رسیده است.
پس از « مسافر»، به دفتر « حجم سبز» می رسیم. پخته ترین و دل انگیز ترین روایتِ « تنهایی اگزیستانسیل» و « تنهایی مخملین» در آثار سپهری، در اشعار این دفتر سربرآورده است. در شعر «روشنی، من، گل، آب» می گوید:
«میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم/ راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم/ من پر از نورم و شن/ و پر از دار و درخت/ پرم از راه، از پل، از رود، از موج/ پرم از سایۀ برگی در آب/ چه درونم تنهاست»[61]
«چه درونم تنهاست» تأکید بر تنهایی اگزیستنسیال است؛ به رغم اینکه سپهری میگوید وجودم از نور و دار و درخت پراست؛ اما تنهایی وجودی را فراموش نمیکند. در واقع، به میزانی که سهراب تنهایی تلخ را پس می زند و تنهایی مخملین[62] را تجربه می کند و آرامش درونی[63] را می چشد، از « بار هستی» می کاهد و « سرشت سوگناک هستی» را بهتر تحمل می کند. همچنین، در شعر «واحهای در لحظه»، تنهاییِ اگزیستانسیلِ خویش را بر می کشد و برجسته می کند:
«به سراغ من اگر می آیید/ پشت هیچستانم/ پشت هیچستان جایی است/ پشت هیچستان رگ های هوا، پر قاصدهایی است/ که خبر میآرند، از گل واشدۀ دورترین بوتۀ خاک/…آدم این جا تنهاست/ و در این تنهایی، سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است/ به سراغ من اگر میآیید/ نرم و آهسته بیایید، مبادا که ترک بردارد/ چینی نازک تنهایی من»[64]
سپهری به معنای یالومی کلمه، با تنهایی اگزیستانسیل مواجه شده، با آن کنار آمده و آن را در آغوش کشیده است. جاری بودن سایۀ نارون تا ابدیت بر این مهم تأکید دارد که تنهایی اش هرگز از میان رخت بر نخواهد بست.
در شعر معروف «در گلستانه»، اگر چه تعبیر تنهایی بکار نرفته؛ اما فضای شعر از تنهایی سرشار است:
«پشت تبریزیها/ غفلت پاکی بود، که صدایم میزد/… راه افتادم/… لب آبی/ گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب/ من چه سبزم امروز/ و چه اندازه تنم هوشیار است/ نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه/… در دل من چیزی است، مثل یک بیشۀ نور، مثل خواب دم صبح/ و چنان بیتابم، که دلم میخواهد/ بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه/ دورها آوایی است که مرا میخواند.»[65]
حال و هوای این شعر تماما در تنهایی رقم خورده؛ سهراب در تنهایی خود پای جویی نشسته است و با خود به سر برده، «غفلت پاک» را هم در تنهایی خود چشیده. همچنین، شاعر نگران است، «نکند اندوهی سر رسد از پس کوه»؛ مبادا اندوهی در رسد و تنهایی مخملین و آرامش درونی او را که با «هجوم خالی اطراف»[66] در رسیده، بهم زند.
سپهری در شعر«غربت»، تنهایی اگزیستانسیلِ اش را به خود یادآوری می کند:
«یاد من باشد، هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب درآرم/ یاد من باشد کاری نکنم، که به قانون زمین بربخورد/ یاد من باشد فردا لب جوی، حولهام را هم به چوبه بشویم/ یاد من باشد تنها هستم/ ماه بالای سر تنهایی است»[67]
«یاد من باشد تنها هستم/ ماه بالای سر تنهایی است»، تنهاییِ مخملینِ سالک مدرن را به یادش می آورد. همچنین، «هر چه پروانه که میافتد در آب، زود از آب درآرم»، از انس و صلحِ عمیق او با طبیعت حکایت می کند. سپهری زمین و طبیعت را جاندار میداند؛ از اینرو نگران است که مبادا « قانون زمین» نقض شود .
پس از این، نوبت به شعر درخشانِ «نشانی» می رسد:
«میروی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر بدر میآرد،/ پس به سمت گل تنهایی میپیچی،/ دو قدم مانده به گل،/ پای فوارۀ جاوید اساطیر زمین مییمانی/ و تو را ترسی شفاف فرا میگیرد/ در صمیمیت سیال فضا، خشخشی میشنوی:/ کودکی میبینی/ رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانۀ نور»[68]
سهراب از«گل تنهایی» یاد میکند و تأکید میکند که وقتی از بلوغ به درآیی، میتوانی به سمت گل تنهایی بروی. یکی از گذرگاههای رسیدن به «خانۀ دوست»، تجربه کردن تنهایی است. افزون بر این، چنانکه در جستار دیگری آوردهام، مفاهیم « بلوغ»، «تنهایی» و « ترس شفاف» در این شعر، طنین یونگی پر رنگی دارند.[69]
سپهری در شعر «پیغام ماهیها» به سروقت حوض رفته تا شاید عکس تنهایی خود را در آن ببیند. او در ادامه سلوک شعری خود در دفتر « حجم سبز»، در « شب تنهایی خوب»، در پی تکاندن پلک هاست و رسیدن به نگاهی که از حادثه عشق تر است.
در دو شعر «پرهای زمزمه» و « آفتابی»، نیز سالک مدرنِ ما با خود نجوا می کند و از کنار آمدنش با تنهایی اگزیستانسیل و چشیدن تنهاییِ مخملین پرده بر می گیرد :
«بهتر آن است که برخیزم/ رنگ را بردارم/ روی تنهایی خود نقشۀ مرغی بکشم»[70]
«صدای آب می آید، مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟/ لباس لحظهها پاک است»[71]
در ادامه، نوبت به «ندای آغاز» و « به باغ همسفران» می رسد. سهراب در این دو شعر، در پی برداشتن چمدانی است که به اندازه پیراهن تنهاییِ جا دارد و روانه شدن به سمت وسعت بی واژه؛ در اندیشه چشیدن طعم تصنیفِ تنهایی مخملین و هجوم خالی اطراف را مزه مزه کردن و تنهایی حجیم را تجربه کردن :
«باید امشب بروم/ باید امشب چمدانی را/ که به اندازۀ پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم/ و به سمتی بروم/ که درختان حماسی پیداست/ رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند/ یک نفر باز صدا زد: سهراب/ کفشهایم کو؟»[72]
«من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنهاترم / بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است/ و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمیکرد/ و خاصیت عشق این است/ کسی نیست،/ بیا زندگی را بدزدیم، آن وقت/ میان دو دیدار قسمت کنیم»[73]
شعر«تا نبض خیس صبح» در انتهای دفتر « حجم سبز» سر برمی آورد. سپهری در انتهای این سفر اگزیستانسیل، از «سرطان شریف عزلت» یاد می کند؛ از عزلت نیکویی که از جنس تنهایی مخملین است و عصر سالک مدرن را که از پی هایدگردر هوای « شبانی وجود» دم می زند[74]، با دریچه های مکرر وسیع می کند :
«آه، در ایثار سطحها چه شکوهی است/ ای سرطان شریف عزلت/ سطح من ارزانی تو باد/…یک نفر آمد کتابهای مرا برد/ روی سرم سقفی از تناسب گلها کشید/ عصر مرا با دریچههای مکرر وسیع کرد/ میز مرا زیر معنویت باران نهاد»[75]
معنای زندگی
از بحث تنهایی که در گذریم. نوبت به داده سوم هستی، «معنا» میرسد. سپهری در آثار خود مستقیما از عبارت «معنای زندگی» استفاده نکرده[76] ؛ اما می توان روایت او از مقوله معنای زندگی را صورتبندی کرد. خوبست ابتدا از یالوم و نظر او دربارۀ معنای زندگی بیاغازیم:
«گروهی کودن شادمان را تصور کن که مشغول کارند، در فضای باز آجر جا به جا میکنند. به محض آنکه همۀ آجرها را در یک گوشۀ زمین رو هم چیدند، شروع میکنند به بردن آنها در گوشۀ دیگر زمین. این کار بیوقفه ادامه مییابد و هر روز سال، آنها مشغول همین کارند. یک روز یکی از آنها میایستد و از خود میپرسد چه کار دارد میکند. در شگفت میماند که هدف از جا به جایی آجرها چیست. و از آن لحظه به بعد دیگر مانند گذشته از کار خود راضی نیست. من همان کودنم که از چرایی جا به جایی آجرها در شگفت مانده است»[77]
یالوم اینرا میگوید تا بین معنا و هدف زندگی تفکیک کند. زندگی ممکن است هدفی داشته باشد؛ اما لزوما معنا ندارد. در فقراتی که از یالوم آوردم هدفی وجود داشت؛ اما معنایی در کار نبود. در نظر بگیرید شهرداری سه نفر را استخدام میکند که در محوطۀ مشخصی نهال بکارند. نفر اول زمین را میکند، نفر دوم نهال را میکارد و نفر سوم آن ناحیه را از خاک پر میکند. فرض کنید چند روز نفر دوم نتواند در محل کار حاضر بشود و باز هم نفر اول زمین را بکند و نفر سوم آن را پر کند. در این حالت هدف وجود دارد؛ اما معنا نه. در بسیاری از مواقع ، ما زندگی میکنیم و در پی تحقق اهداف خود روانه می شویم؛ اما زندگی مان چندان معنایی ندارد. در «وقتی نیچه گریستِ» یالوم نیز، اگر چه یوزف برویر، استاد زیگموند فروید، سر جمع زندگی خوبی دارد، اما با بحران میانسالی و مسئله معنا دست و پنجه نرم میکند.[78]
فقرات ذیل از «اعترافات منِ» تولستوی را در نظر آوریم:
«پنج سال پیش وضعیت غریبی در ذهنم به نشو و نما پرداخت: لحظاتی از سردرگمی، انگار وقفهای در زندگی بیفتد، انگار نمیدانستم چطور باید زندگی کنم، چه باید بکنم… این وقفههای زندگی همیشه خود را با یک پرسش به من مینمایاندند: «چرا؟» و «برای چه؟»… این پرسشها با سماجت و اصراری رو به فزونی در پیِ پاسخ بودند و مانند نقاط ریزی، گرد هم جمع میشدند تا لکۀ سیاهی را بسازند… که چه بشود؟ اکنون شش هزاردسیاتین در ایالت سامارا و سیصد اسب دارم… خب، بعد چه؟ …خب فرض کن از گوگول، پوشکین، شکسپیر، مولیر و از همۀ نویسندگان دنیا مشهورتر شدم، بعد چه؟ نمیتوانم پاسخی بیابم. اینجور پرسشها پاسخی بیدرنگ میطلبند؛ بدون پاسخ زندگی ناممکن میشود. ولی پاسخی در کار نیست.»[79]
تولستوی به رغم اینکه هنگام نوشتن این کتاب فردی متمکن بوده و از زندگی خوبی برخوردار ؛ اما به گواهی این فقرات با مسئلۀ معنا یا بحران معنا مواجه است و تمام زندگی خود را زیر سوال برده است.
یالوم تفکیک دوگانهای از معنای زندگی بدست می دهد؛ «معنای کیهانی»[80] و « معنای شخصی دنیوی». معنای کیهانی زندگی، به روایت یالوم به نظمی جادویی و معنویِ خارج از فرد اشاره دارد؛ نظمی که انسان از پی آن روان میشود. خوانش ادیان ابراهیمی از معنای زندگی و توقعی که از انسان دارند نظیر تبعیت از اوامر خداوند، از این جنس است. در واقع در معنای کیهانی، فرد در پی کشف معنا است نه برساختن آن. به توضیح یالوم، در سیصد سال اخیر به دلیل پیشرفت علم تجربی، معنای کیهانی، بسامد و نفوذ سابق خود را از دست داده، به نحوی که انسانهای زیادی در پی معنای شخصی و دنیوی زندگیاند. با این وجود، در روزگار کنونی، سالکان سنتی و دینداران متعارف همچنان در پی کشف معنای زندگیاند. در قلمروی ادیان ابراهیمی، دین باوران بر آنند تا با اطاعت از فرامین خداوند به زندگی خود معنا ببخشند. یالوم در ادامه، تلقی دیگری از کشف معنای زندگی را بر می کشد که متضمنِ تکمیل کردن کار آفرینش است. این تعبیر از آنِ یونگ است. نیکوس کازانتزاکیس هم در «گزارش به خاک یونان»، به این موضوع پرداخته است.[81]. او به روایت خود کتاب مقدسی مینویسد:
«میخواهی بدانی که بشر اینگونه با خدا همکاری میکند. عده ای مرا رافضی مینامند. بگذار چنین کنند. من کتاب مقدس خود را دارم که آنچه کتاب مقدس دیگر فراموش کرد یا جرئت نکرد بگوید، میگوید. آن را میگشایم و در سفر آفرینش میخوانم خداوند جهان را آفرید و به روز هفتم استراحت کرد. در آن روز واپسین آفریدهاش انسان را صدا کرد و گفت پسرم اگر دعای خیرم را میخواهی به من گوش کن. جهان را آفریدم؛ اما از تمام کردن آن غفلت ورزیدم، نیمه کاره رهایش کردم. تو آفرینش را ادامه بده و جهان را شعلهور ساز. آن را به آتش بدل کن و به منش باز گردان. آن را بدل به نور خواهم کرد.»[82]
این سخن کازانتزاکیس اگرچه ناراست کیشانه و نا متعارف است؛ اما در ذیل مقوله معنای کیهانیِ یالوم و تکمیل کار نیمهتمام خداوند قرار میگیرد. نیکوس در طرح و تقریر این مطلب، سخت متاثر از یونگ است:
«بشر چارهای جز تکمیل آفرینش ندارد؛ به این معنا که در واقع او آفرینندۀ ثانی جهان است و تنها اوست که به جهان هستی عینی بخشیده، جهانی که بدون این هستی عینی، صدها میلیون سال، نه چیزی شنیده و نه چیزی دیده، در سکوت سرجنبانده، خورده، تولید مثل کرده و مرده است؛ و بدون آن جهان همچنان در تارترین شب نیستی تا پایانی ناشناخته پیش میرفت.»[83]
معنای دوم زندگی عبارتست از معنای شخصی و دنیوی. به روایت یالوم این موضوع زمانی برجسته میشود که معنای کیهانی به محاق میرود. یالوم تأکید میکند که ما در جهانی زندگی میکنیم که نسبت به ما بیتفاوت است. در واقع در معنای شخصی، جهان به خودی خود، بیمعناست؛ این انسان است که بدان معنا میدهد و برایش معنا میآفریند.
کامو در رمان « بیگانه» داستان شخصیتی به نام مورسو را روایت میکند که در نهایت بیتفاوتی به دنیا به سر میبرد. درحالی که مادرش مرده است، رابطۀ جنسی برقرار میکند، به ساحل میرود و مرتکب قتل میشود.[84] در رمان «طاعون» اما دکترریو شخصیتی است که اگر چه تعلقات دینی ندارد؛ اما از روی همدلی و عشق به انسان، مبارزۀ خستگی ناپذیری برای رفع این بیماری انجام میدهد.[85] به روایت کامو، دنیا به خودی خود معنایی ندارد؛ این ماییم که میتوانیم بدان معنا ببخشیم.
افزون بر کامو، یالوم از نگرش سارتر نیزدر بحث از معنای شخصی دنیوی بهره برده است. سارتر در نمایشنامۀ «مگسها» تصویری اینگونه از قهرمان داستان،اورستس، بدست میدهد. او به کمک خواهرش،الکترا، در پی خونخواهی پدر خود برمیخیزد. قاتلان پدرشان، مادر آنها و شوهر اوست. یالوم میگوید این دو شخصیت، در پی معنا بخشیدن به زندگی خویش برمیخیزند. در فقراتی از این نمایشنامه میخوانیم:
«سعی کن بفهمی میخواهم مردی باشم متعلق به جایی، مردی در میان یارانش. فقط این را در نظر داشته باش. حتی بردهای که در اینجا زیر باری خم شده و از خستگی فرو میافتد و مات به زمین زیر پایش خیره میشود، حتی این بردۀ بینوا هم میتواند بگوید در شهر خویش است همچون درختِ یک جنگل یا برگی از یک درخت… آری، الکترا میخواهم شادمانه به جای آن برده باشم و از اینکه شهر را همچون پتویی به دور خود بپیچم و خود را در آن جای دهم، لذت برم.»[86]
اورستس ترجیح میدهد بار گناه قاتل مادر خود بودن را به دوش بکشد تا بیمعنا زندگی کند:
«هرچه بارم سنگینتر باشد، خرسندترم؛ زیرا این بار آزادی من است. همین دیروز بود که بیدلیل بر زمین راه میرفتم؛ هزاران جاده را درنوردیدم که مرا به جایی نرساندند زیرا جادۀ مردان دیگر بودند… امروز من فقط یک راه دارم که نمیدانم به کجا ختم میشود. ولی راه خودم است.»[87]
هر چند اورسترس از تنهایی و زندگی خود رنج میبرد؛ اما آن را میپذیرد و می کوشد به زندگی خود معنا دهد:
«ناگهان آزادی بر من فرود آمد و مرا درنوردید. جوانیام با باد رفت و خود را تنها دیدم… چیزی در بهشت باقی نمانده بود، نه خوبی و نه بدی، و نه کسی که به من فرمان دهد… محکومم از قانونی جز قانون خویش فرمان نبرم. هرکس باید خود راه خویش را بیابد.»[88]
هدف نهایی یعنی خودشکوفایی زمانی سر برمیآورد که اورستس دست خواهرش را میگیرد تا سفرشان را آغاز کنند. الکترا میپرسد: «به کجا؟»؛ اورستس پاسخ میدهد. به سوی خویشتن. آن سوی رودها و کوهها، اورستس و الکترایی هستند که انتظارمان را میکشند و ما باید صبورانه به سویشان گام برداریم.
یالوم پس از تقریر روایت سارتر و کامو از معنای زندگی، از تلقیِ خود از معنای زندگی میگوید. او، «نوعدوستی»، «فداکاری برای یک آرمان» و «خلاقیت» را از مقوماتِ معناداری بحساب می اورد. « نوع دوستی» و « فداکاری برای یک آرمان» که متضمنِ از خودگذشتن است؛ تداعی کننده « انسان از خود رونده»[89] است؛ انسان از خود رونده ای که ویکتور فرانکل آنرا بر می کشد و از ستونهایی می انگارد که سقف معنای زندگی بر آن بنا نهاده شده است.[90]
تامل برانگیز است که در انتهای سلوک اگزیستانسیلِ درازدامنِ خود درباره چند و چون معنای زندگی، یالوم، معنای زندگی را با لذت گرایی و لذت جویی قیاس می کند؛ که هر چه بیشتر در پی فراچنگ آوردن آن باشیم، فراچنگ نمی آید و بیشتر از ما می گریزد:[91]
« قبلا از پارادوکس لذت گرایی سخن گفتم که هر چه بیشتر در پی لذت باشیم، بیشتر از ما می گریزد….هر چه بیشتر با منطق و استدلال در جست و جوی {معنا} باشیم، کمتر می یابیمش. پرسش هایی که فرد در برابر معنا مطرح می کند، همواره از پاسخ ها بیشتر عمر می کنند. معنا را نیز مانند لذت باید از مسیری غیر مستقیم بجوییم. احساس پر معنایی محصول تعهد است….معنای این گفته ی ویتگنشتاین هم همین است که: « راه حل مسئله ی زندگی در پاک کردن مسئله است.» [92]
معنای کیهانی و معنای شخصی دنیوی به روایت سپهری
در «هشت کتاب» میتوان هم از «معنای کیهانی» از نوع تکمیل آفرینش نیمهتمام خداوند سراغ گرفت، هم از «معنای شخصی دنیوی». ابتدا شعر«سورۀ تماشا» را مرور کنیم:
«به تماشا سوگند/ و به آغاز کلام/ و به پرواز کبوتر از ذهن/ واژهای در قفس است/ حرفهایم، مثل یک تکه چمن روشن بود/ من به آنان گفتم/ آفتابی لب درگاه شماست/ که اگر در بگشایید به رفتار شما میتابد/… زیر بیدی بودیم/ برگی از شاخه بالای سرم چیدم، گفتم/ چشم را باز کنید، آیتی بهتر از این میخواهید؟/ میشنیدیم که به هم میگفتند/ سحر میداند، سحر/ سر هر کوه رسولی دیدند/ ابر انکار به دوش آوردند/ باد را نازل کردیم/ تا کلاه از سرشان بردارد/ خانه هاشان پر داوودی بود،/ چشمشان را بستیم/ دستشان را نرساندیم به سر شاخه هوش/ جیبشان را پر عادت کردیم/ خوابشان را به صدای سفر آینهها آشفتیم»[93]
لحن و زبان شعر، بوی متون مقدس را میدهد. بخصوص که از«سوره» یاد میکند و آن سوره، سورۀ تماشاست. سپهری گویی به بیان کازانتزاکیس، یونگ و یالوم، در پی تکمیل کردن کار نیمهتمام آفرینش است. بر همین سیاق، فروغ فرخزاد در دفتر« تولدی دیگر»، بجای آیه های آسمانی، از «آیههای زمینی» یاد کرده و روایت خود را به تصویر کشیده است.[94] سهراب در نامهای خطاب به یکی از دوستانش می نویسد:
«درون من خندان و زیبا بود. اندوه تماشا که پیشترها از آن حرف میزدم کنار رفته بود و جای آن چیزی نشسته بود که از آن میتوان به تراوش بیواسطۀ نگاه تعبیر کرد. در تاریکروشن صبح از کوهها بالا میرفتم. در مهتاب به سردی شاخ و برگها دست میزدم. شبهنگام صدای رودخانه از روزنههای خوابم میگذشت. گاه گرتههایی برمیداشتم. در طرحهای من سنگ و گیاه فراوان است. من سنگها را دوست دارم. انگار در پناه سنگ میتوان در کمین ابدیت نشست. آنجا با درختهای تبریزی سخت یکی شدم.»[95]
در فقرات انتهایی نامه آمده است:
«دیشب در حیاط خانه نشسته بودم و کریشنامورتی را میخواندم. او از دیدن یک راست و رویاروی سخن میراند. از همان چیزی که سالهاست میان دریافتهای زندۀ من نشسته. پیش از آن که این کتاب به دست من افتد نامی از او نشنیده بودم؛ اما در این کتاب، بسیاری از گفتههای مرا بازگفته است.»[96]
مفاهیمِ «تراوش بیواسطۀ نگاه» و «اندوه تماشا»، قرابتی دارد با «سورۀ تماشا». این تعابیر نشان میدهد که سپهری در این فضا دم میزده و تماشا را مزه مزه می کرده و می چشیده. در همین فضا ست که «سورۀ تماشا» خلق شده، این شعر ترجمان تجربۀ زیستۀ اوست؛ تو گویی سپهری هم چون کازانتزاکیس، در پی تکمیل کار آفرینش است و به روایتِ خود «سوره» میآفریند.
در ادامه، در شعر«تپش سایۀ دوست»، سالک مدرنِ ما، از پای پوش نبوتی سخن می گوید که او را از زمین می کند و تا صفای بیکران می برد؛ پای پوشی که منطق زبر زمین را به او نمایانده، طعم فراغت را زیر دندانهایش جابجا کرده، شب را تبخیر کرده و او را در تکمیل کار نیمه تمام خداوند مدد رسانده:
« منطق زبر زمین در زیر پا جاری/ زیر دندانهای ما طعم فراغت جابجا میشد/ پایپوش ما که ازجنس نبوت بود ما را با نسیمی از زمین میکند/ چوبدست ما به دوش خود بهار جاودان میبرد/ هر یک از ما آسمانی داشت در هر انحنای فکر/ هر تکان دست ما با جنبش یک بال مجذوب سحر می خواند/… ما گروه عاشقان بودیم و راه ما/ از کنار قریههای آشنا با فقر/ تا صفای بیکران میرفت/ بر فراز آبگیری خودبخود سرها همه خم شد/ روی صورتهای ما تبخیر میشد شب»[97]
مارتین سلیگمن، روانشناسِ امریکاییِ معاصر و مبدع « روانشناسی مثبت گرا»[98]، در آثار خود درباره مولفه های « خرسندی»[99] به تفصیل سخن گفته است.[100] خرسندی به روایت سلیگمن، همپوشانیِ زیادی با مقوله «معنای شخصی دینویِ» یالوم دارد. «هیجانات مثبت»[101] یکی از مقوماتِ خرسندی است.«شفقت ورزیدن به خود»[102] و «سپاسگزاری»[103] از مصادیق هیجانات مثبت اند. سپاسگزاری از هستی پیرامون و طبیعت، در اشعار، مکتوبات و نحوه زیستِ سپهری، سخت ریزش کرده است. در« روشنی، من، گل ، آب» و «در گلستانه» می خوانیم:
«چیزهایی هست، که نمی دانم/ می دانم، سبزه ای را بکنم خواهم مرد/ می روم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم/ راه می بینم در ظلمت، من پر از فانوسم/ من پر از نورم و شن/ و پر از دار و درخت/ پرم از راه، از پل، از رود، از موج».
«دشت هایی چه فراخ/کوه هایی چه بلند/ در گلستانه چه بوی علفی میآمد/…پشت تبریزیها/ غفلت پاکی بود، که صدایم میزد/…لب آبی/ گیوهها را کندم، و نشستم، پاها در آب:/ من چه سبزم امروز/ و چه اندازه تنم هوشیار است!/ … در دل من چیزی است، مثل یک بیشۀ نور، مثل خواب دم صبح/ و چنان بیتابم، که دلم میخواهد/ بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه/ دورها آوایی است که مرا میخواند.»[104]
سپاسگزاری از هستی در این دو شعر موج می زند؛ پر از بال و پَر و فانوس و نور و شن و دار و درخت بودن؛ غفلت پاکی که پشت تبریزی ها فضا را آکنده؛ پاهایی که در آب واقع شده و خنکای آن دل انگیز و روح نواز است؛ تنی هوشیار و دلی مشحون از بیشه نور و دویدن تا ته دشت.
سهراب در یکی از نوشتههای خود میگوید:
«خانۀ ما همسایۀ صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آنها به شکار میرفتم. بزرگتر که شدم عمویم کوچکم تیراندازی را به من یاد داد… هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیدهدم به صحرا میکشید و هوای صبح را میان فکرهایم مینشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بیپرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم. اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمیدیدم، گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.»[105]
سپهری به نیکی انس خود با طبیعت را بر می کشد و تاکید می کند که اگر یک روز طلوع و غروب آفتاب را نمیدیدم، گناهکار بودم. قدردانِ طبیعت و هستی بودن، در نگاه و نگرش سهراب برجسته است. در دیگر نوشته دلکش خود، از سفر به هند یاد میکند:
«دنیا پر از بدی است و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه است، کاش نبود. ولی وجود گرسنگی شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من ابعاد تازهای به خود میگیرد. یادم هست در بنارس میان مردهها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استاتیک. وقتی پدرم مرد نوشتم پاسبانها همه شاعر بودند، حضور فاجعه آنی دنیا را تلطیف کرده بود. فاجعه آن طرف سکه بود. وگر نه من میدانستم و میدانم که پاسبانها شاعر نیستند. در تاریکی آنقدر ماندهام که از روشنی حرف بزنم.»[106]
به میلیونها گرسنۀ روی زمین اشاره میکند، به درد و رنجی که می کشند؛ به بنارس اشاره می کند و مرده ها و بیمارها و فجایع دنیا. سهراب آنقدر در تاریکی مانده است که از روشنی حرف بزند و سپاسگزار هستی و طبیعت باشد. در شعر « ورق روشن وقت» ، شاعر از شقاوتی سخن می گوید که در حضور شمعدانی ها آب خواهد شد و آسمانی که در لیوان آب می افتد؛ همچنین برای دوستان خود روزهایی پرتقالی آرزو می کند:
« دشمنان من کجا هستند؟/ فکر میکردم/ در حضور شمعدانیها شقاوت آب خواهد شد/ در گشودم: قسمتی از آسمان افتاد در لیوان من/ آب را با آسمان خوردم/… دوستان من کجا هستند؟ روزهاشان پرتقالی باد! »[107]
همچنین در«جنبش واژۀ زیست» می گوید:
« زندگی یعنی: یک سار پرید/ از چه دلتنگ شدی؟/ دلخوشیها کم نیست: مثلا این خورشید،/ کودک پسفردا،/ کفتر آن هفته/ یک نفر دیشب مرد/ و هنوز، نان گندم خوب است/ و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند/ قطرهها در جریان،/ برف بر دوش سکوت»[108]
زندگی مشحون از اتفاقات تلخ و شیرین است و به رغم بادهای ناموافقِ فراوانی که می وزد، باید قدردان داشته ها بود: یک نفر می میرد، یک نفر به دنیا می آید؛ هنوز نان گندم خوب است و هنوز اسبان آب می نوشند.
فقرات ذیل از دفتر « صدای پای آب»، از صلح درونیِ[109] عمیقی که محصول قدردانیِ از طبیعت است و در نگاه و نگرش سهراب به هستی ریزش کرده، پرده بر می گیرد:
«من در این خانه به گمنامی نمناک علف نزدیکم/من صدای نفس باغچه را میشنوم/ و صدای ظلمت را، وقتی از برگی میریزد/ و صدای سرفۀ روشنی از پشت درخت/ عطسۀ آب از هر رخنۀ سنگ/ چکچک چلچله از سقف بهار/…من صدای وزش ماده را میشنوم/ و صدای کفش ایمان را در کوچۀ شوق/ و صدای باران را روی پلک تر عشق/ روی موسیقی غمناک بلوغ/ روی آواز انارستانها/ و صدای متلاشی شدن شیشۀ شادی در شب/ پاره پاره شدن کاغذ زیبایی/ پر و خالی شدن کاسۀ غربت از باد/ من به آغاز زمین نزدیکم/ نبض گلها را میگیرم/ آشنا هستم با سرنوشت تر آب/ عادت سبز درخت/ روح من در جهت تازۀ اشیا جاری است»[110]
در ادامه میگوید:
«من به سیبی خشنودم/ و به بوییدن یک بوتۀ بابونه/ من به یک آینه یک بستگی پاک قناعت دارم/ من نمیخندم اگر بادکنک میترکد/ و نمیخندم اگر فلسفهای، ماه را نصف کند/ من صدای پر بلدرچین را، میشناسم/ رنگهای شکم هوبره را، اثر پای بز کوهی را/ خوب میدانم ریواس کجا میروید/ سار کی میآید، کبک کی میخواند، باز کی میمیرد/ ماه در خواب بیابان چیست/ مرگ در سایۀ خواهش/ و تمشک لذت، زیر دندان همآغوشی»[111]
خشنود بودن از سیبی و بوییدن یک بوته بابونه، همچنین قناعت کردن به یک بستگیِ پاک، از مقومات شفقتورزیِ به خود و دوست داشتن خویشتن است. انس سهراب با طبیعت نیز در این فقرات کاملا نمایان است؛ انسی که ریشه در صلح درونیِ سالک مدرن دارد.
سهراب در ادامه می سراید:
«بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم/دیدهام گاهی در تب، ماه میآید پایین/ میرسد دست به سقف ملکوت/… گاه زخمی که به پا داشتهام/ زیر و بمهای زمین را به من آموخته است/ گاه در بستر بیماری من/ حجم گل چند برابر شده است/ و فزونتر شده است، قطر نارنج، شعاع فانوس»[112]
نگاه نغزی است؛ زخمی که سپهری به پا داشته، زیر و بمهای زمین را به او آموخته و نشان داده است. هنگامی که بیمار گشته، دنیا را به نحو دیگری تجربه کرده؛ نه اینکه جهان بیرون عوض شده باشد، که نگرش[113] سالک مدرن به هستیِ پیرامون تغییر کرده؛ از اینرو در بستر بیماری حجم گل چند برابر شده و بر قطر نارنج افزوده شده است، که :«ما هیچ، ما نگاه». تغییر منظر و نگرش در روایت سپهری، تداعی کننده مفهوم « ادراک- از منظرِ»[114] ویتگنشتاین است. او در « تحقیقات فلسفی»، ذیل بحث از تصویر «اردک-خرگوش»[115]، تصویری که از منظری خرگوش دیده می شود و از منظری دیگر، اردک؛ وابسته به منظر بودنِ تجارب کاربران زبان را تبیین می کند.[116]
افزون بر شفقت ورزی به خود، سهراب دلمشغولِ شفقتورزی به دیگران است. در شعر درخشانِ « وپیامی در راه» میخوانیم:
« خواهم آمد، گل یاسی به گدا خواهم داد/ زن زیبای جذامی را گوشواری دیگر خواهم بخشید/.. خواهم آمد، پیش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم ریخت/ مادیانی تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد/ خر فرتوتی در راه، من مگسهایش را خواهم زد/ خواهم آمد سر هر دیواری، میخکی خواهم کاشت/ پای هر پنجرهای شعری خواهم خواند/ هر کلاغی را کاجی خواهم داد/ مار را خواهم گفت: چه شکوهی دارد غوک/ آشتی خواهم داد/ آشنا خواهم کرد/ راه خواهم رفت/ نور خواهم خورد/ دوست خواهم داشت»[117]
سهراب از محبت بی دریغ و بدون چشمداشتِ خود به تمام جنبندگان و موجودات، اعم از انسان و حیوان و گیاه یاد میکند؛ از آشتی کردن و دوست داشتن و نور خوردن سخن میگوید و روابط خود را با دیگران به تصویر میکشد.
افزون بر « هیجانات مثبت»، «غرقگی»[118] و « روابط»[119] از دیگر مقوماتِ « خرسندی» به روایت سلیگمن اند؛ خرسندی ای که با معنی شخصی دنیویِ یالوم، همپوشانیِ چشمگیری دارد. به گواهیِ اشعار، مکتوبات و تجربه زیسته، سهراب هیجانات مثبت را مزه مزه کرده بود؛ غرقگی و غوطه خوردن در شاعری و نقاشی را در درازنای عمر خود چشیده بود و به سبب شفقت بر خود و برخورداری از صلح درونی، روابطِ سالمی با دیگران از جمله اعضای خانواده، دوستان و همکاران داشت. بنا برآنچه آمد، می توان سلوک سپهری را ذیلِ آموزههای یالوم و سلیگمن صورتبندی کرد.
پیشتر، دراین جستار به این نوشته سپهری در «هنوز در سفرم» اشاره کردم :
«دنیا پر از بدی است و من شقایق تماشا میکنم. روی زمین میلیونها گرسنه است، کاش نبود. ولی وجود گرسنگی شقایق را شدیدتر میکند. و تماشای من ابعاد تازهای به خود میگیرد. یادم هست در بنارس میان مردهها و بیمارها و گداها از تماشای یک بنای قدیمی دچار ستایش ارگانیک شده بودم. پایم در فاجعه بود و سرم در استاتیک. وقتی پدرم مرد نوشتم پاسبانها همه شاعر بودند، حضور فاجعه آنی دنیا را تلطیف کرده بود.»[120]
این بار تأکیدم بر روحیۀ سپاسگزاریِ سپهری در این مکتوب است. به رغم همۀ تلخی ها و تاریکی ها، بیماران و گدایان و گرسنگان پیرامونی و فاجعه ای که جهان را آکنده، سهراب از منظری زیبایی شناختی به جهان می نگرد؛ که آنقدر در تاریکی مانده است تا از روشنایی سخن به میان آورد. عدهای به سپهری طعنه میزدند که او متوجه ناملایمات زندگی نبود؛ اما به نظرم، نقدِ واردی نیست، که سپهری به ناتراشیدگی ها و نا بسامانی ها و تلخی های زندگی نظر دارد؛ درعین حال روی دیگر سکه را هم می بیند و از طریق توجه به جهان پیرامون، به زندگی خود معنا میبخشد. در دفتر «مسافر» میگوید:
«سفر مرا به زمینهای استوایی برد/ و زیر سایۀ آن بانیان سبز تنومند/ چه خوب یادم هست/ عبارتی که به ییلاق ذهن وارد شد:/ وسیع باش و تنها، و سربهزیر، و سخت»[121]
«سر به زیری» و «سختی» و « وسیع بودن»، رابطهای وثیق با شفقتورزی به خود دارد و با عزت نفسِ مکفی در می رسد؛ در پی تأیید دیگران و مهر طلب نبودن و خود را فروتر و فراتر از آنچه هستی، قرار ندادن.
آزادی و مسئولیت
از مرگ، تنهایی و معنای زندگی که درگذریم، نوبت به مسلم چهارم هستی از منظر یالوم، یعنی «آزادی و مسئولیت» میرسد. میتوان چنین انگاشت که مراد یالوم از مسئولیت، مسئولیت انسانی و نسبت سنجیِ آن با آزادی است. یالوم بر پذیرشِ مسئولیت انسان بودن تاکید می کند و آنرا برجسته می نماید. در «روان درمانی اگزیستانسیل»، می خوانیم:
«مسئولیت عمیقترین توصیف را برای هستی ارائه میکند. این را سالها پیش و به واسطۀ تجربهای ساده دریافتم که چنان تأثیرگذار بود که خاظرهاش هنوز زندهاست. در یک روز ظهر آفتابی ، تنها در آبهای گرم و شفاف دریاچۀ استوایی زیرآبی میرفتم و لذت و آسودگی عمیقی را تجربه میکردم… حس کردم در خانهام. گرمای آب، زیبایی مرجانهای کف دریاچه، ریزه ماهیهای نقره ای… همه و همه در کنار هم بهشتی زیردریایی آفریده بودند. و بعد به دلیلی که هرگز درکش نکردم، ناگهان چشماندازم عوض شد. ناگهان متوجه شدم هیچ یک از دوستان دریایی ام در این تجربۀ دوستانه شریک نیستند. شاه فرشتهماهی نمیدانست زیباست، ریزه ماهی ها نمیدانستند چه تلالویی دارند… این من بودم که تمامی این تجربه را آفریده بودم!… انتخاب و آفرینش درعمیقترین لایه از آنِ من بود…سارتر در رمان تهوع که یکی از برترین های ادبیات مدرن است، این لحظۀ روشن بینی را لحظۀ کشف مسئولیت می نامد.»[122]
لحطۀ کشف مسئولیت به تصریح سارتر و یالوم، لحظۀ هراسانگیزی است و ریشه در آزادی ما دارد. به تعبیر سارتر انسان محکوم به آزادی است. اگر ما آزاد نبودیم، مسئولیتی هم نداشتیم. سارتر از این مسئولیت با تعبیر«برهنگی هراسانگیز» یاد کرده، مسئولیت ما نه فقط محدود به جهان پیرامون است، بلکه زندگی فردی ما را هم شامل میشود. ما نسبت به یکایک اعمال و کوتاهیهای خود مسئولیم.از منظر یالوم :
«بنیان گذاشتن خود و دنیای خود (به معنای مسئولیت در برابر آن) و نیز آگاهی از مسئولیت خویش، بصیرت عمیقا ترسآوری است. پیامدهای آن را در نظر بگیرید. هیچ چیز در جهان اهمیت نمییابد. مگر به واسطۀ فضیلتی که آفرینندهاش برای آن قائل میشود. هیچ قانون، ارزش یا نظام اخلاقی ای وجود ندارد؛ هیچ مرجع بیرونیای موجود نیست، هیچ هدف برجستهای برای گیتی مشخص نشده است. از دید سارتر، فرد به تنهایی آفریینده است.»[123]
شعر ماندگارِ «در آستانۀ»، سروده شاملو، آزادی و مسئولیتِ انسانی را به زیباییِ تمام به تصویر کشیده؛ تو گویی اگر قرار بود یالوم شعری می سرود و می آفرید، کم و بیش همین می شد و از آب در می آمد. در « در آستانه»، افزون بر « ایمان آرزومندانه» و « خرسندی» که در فقراتی دیگر سربرآورده، شاملو مسئولیتِ انسان بودن و آزادی انسانی را برکشیده و برجسته کرده :
« نه به هیأتِ گیاهی نه به هیأتِ پروانهیی نه به هیأتِ سنگی نه به هیأتِ برکهیی/ من به هیأتِ (ما) زاده شدم/ به هیأتِ پُرشکوهِ انسان/ تا در بهارِ گیاه به تماشای رنگینکمانِ پروانه بنشینم/ غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم/ تا شریطۀ خود را بشناسم و جهان را به قدرِ همت و فرصتِ خویش معنا دهم/ که کارستانی از ایندست/ از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار/ بیرون است/ انسان زاده شدن تجسّدِ وظیفه بود:/ توانِ دوستداشتن و دوستداشتهشدن/ توانِ شنفتن/ توانِ دیدن و گفتن/ توانِ اندُهگین و شادمانشدن/ توانِ خندیدن به وسعتِ دل، توانِ گریستن از سُویدای جان/ توانِ گردن به غرور برافراشتن در ارتفاعِ شُکوهناکِ فروتنی/ توانِ جلیلِ به دوش بردنِ بارِ امانت/… انسان/ دشواری وظیفه است »[124]
من و تو به هیئت انسان زاده شدیم و توان انجام کارهایی را داریم که تنها از انسان برمیآید و بس؛ که از توان درخت و صخره و حشره بیرون است. انسان زاده شدن تجسد وظیفه است و دشواری وظیفه. به دوش کشیدن بار آزادی اگزیستانسیل و مواجه شدن با مسئولیت انسان بودن و تلاش برای کاستنِ از حجم « درد جاودانگی» به روایت شاملو، سخت با نگاه یالوم قرابت دارد.
سپهری هم قریب به این مضمون را بکار برده و از «برهنگی هراسانگیزِ» هستی به روایت خویش یاد کرده است. سهراب در « نزدیک آی » و « سایبان آرامش ما، ماییم» در دفتر« آوار آفتاب»، از «هستی ترسانگیز» میگوید و از آفریدن هر لحظه و رها کردن آن که هم عنان با مسئولیتِ انسان بودن است:
« به سرچشمۀ «ناب»هایم بردی، نگین آرامش گم کردم و گریه سر دادم/… دوست من، هستی ترسانگیز است/ به صخرۀ من ریز، مرا در خود بسای، که پوشیده از خزۀ نامم/ بروی، که تری تو، چهرۀ خواباندود مرا خوش است/ غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان تا شنوندۀ آسمانها شویم»
و:
« برخود خیمه زنیم، سایبان آرامش ما، ماییم/ ما وزش صخرهایم ، ما صخرۀ وزنده ایم/ … بیایید از شوره زار خوب و بد برویم/ چون جویبار، آیینه روان باشیم: به درخت، درخت را پاسخ دهیم/ و دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم، هر لحظه رها سازیم/ برویم ، برویم، و بیکرانی را زمزمه کنیم»[125]
سپهری از سرچشمۀ نابها سخن می گوید؛ ناب بودنی که مخصوص انسان است و با آزادی و مسئولیت انسانی در می رسد؛ «هستی ترسانگیز» نیز تداعی کننده مواجهه اگزیستانسیلِ با خود است؛ با خودی که به هیئت « ما» زاده شده، به هیئت پر شکوه انسان. به میزانی که من و تو دو کران خود را هر لحظه بیافرینیم و و هر لحظه رها سازیم؛ می توانیم ظرفیت های انسانی خود را سعه بخشیده، خلاقیت را بچشیم و بیکرانی را زمزمه کنیم.
خاتمه
در این جستار بلند کوشیدم داده های هستیِ چهارگانه به روایتِ اروین یالوم را، چنانکه در « روان درمانی اگزیستانسیل» به بحث گذاشته شده، با زیست-جهان سپهری به روایت اشعار و مکتوباتش تطبیق کنم.هر چند سپهری و یالوم در دوسوی کره خاکی و ذیل دو سنت مختلف بالیده اند؛ اما این امر مانع از این نمی شود که قرابت های میان تجربه زیسته و دغدغه های اگزیستانسیلِ این دو سالک مدرن را ندید و نادیده انگاشت. میتوان چشمان را بست و به تماشای سپهری در آیینۀ یالوم نشست و تلقی او از « مرگ»، « تنهایی»، « معنای زندگی» و « آزادی و مسئولیت» را مرور کرد، « روبروی وضوح کبوتران» نشست و هم نورد افقهای دور شد.
[1] givens of existence
[2] صورت ویراسته و منقح درسگفتار هفت جلسه ای « در هوای یالوم و سپهری» که طی چند ماه گذشته در « بنیاد سهروردیِ» تورنتو برگزار شد. از مهرداد مهرجو، سپهری پژوه جوان، بابت آماده سازی و ویرایشِ اولیه مقاله، صمیمانه سپاسگزارم.
برای ملاحظۀ مقالات دهگانۀ«طرحوارهای از عرفان مدرن» نگارنده، نگاه کنید به:[3]
سروش دباغ، آبی دریای بیکران، تورنتو، نشر سهروردی،1397
[4] سروش دباغ، از سهوردی تا سپهری، تورنتو، نشر سهوردی، 1400
[5] در اثر خواندنیِ ذیل، نویسنده تصویری جامع الاطراف و دلکش از قصه گویی و روایت گری اروین یالوم به گواهی آثارش بدست می دهد:
جفری برمن، نوشتن درباره درمانِ گفتاری، ترجمه نازی اکبری، تهران، ققنوس، 1400.
[6] Story teller animal
برای ملاحظۀ روایت نگارنده از این موضوع رجوع کنید به:[7]
سروش دباغ، حریم علفهای قربت، لندن، اچ اند اس مدیا، 1396، صفحات 216- 220
حافظ، دیوان، تصحیح و توضیح پرویز ناتل خانلری(دو جلدی)، تهران، خوارزمی،1398، صفحۀ90[8]
سهراب سپهری، هشت کتاب، تهران، طهوری، 1387، صفحۀ323[9]
[10] تمام نقل قول ها از اروین یالوم در این جستار، از کتاب زیر است:
اروین یالوم، رواندرمانی اگزیستنسیال، ترجمۀ سپیده حبیب، تهران، نشر نی، تهران، 1390
[12] همان، صفحه 56
[13] forgetfulness of being
[14] mindfulness of being
[15] داریوش شایگان، سالک مدرن معاصر، در مصاحبه ذیل، مطالب نیکویی درباره در هم تنیدگی مرگ و زندگی طرح می کند:
« مرگ از منظر دکتر داریوش شایگان»، یادنامه داریوش شایگان، به کوشش علی دهباشی، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران، 1400، صفحات 940-933.
این مقاله در کتاب زیر منتشر شده است:[16]
سروش دباغ، فلسفۀ لاجوردی سپهری، تهران، صراط، 1394
این مقاله در کتاب زیر منتشر شده است:[19]
سروش دباغ، در سپهر سپهری، تهران، نگاه، 1393
سهراب سپهری، هنوز در سفرم: شعرها و یادداشتهای منتشر نشده، بکوشش پریدخت سپهری، تهران، فرزانروز،1397، صفحۀ93 [20]
[21] اضطراب مرگ و کاستن از حجم تجارب نازیسته، در این اثر یالوم به نیکی روایت شده است:
اروین یالوم، خیره به خورشید: غلبه بر هراس از مرگ، ترجمه مهدی غبرایی، نیکونشر، تهران، 1400.
[22] Intra-personal loneliness
[23] Inter-personal loneliness
[24] existential loneliness
[25] Self-worth
[26] یالوم، صفحات 495-494.
[27] unfinished business
[28] برای آشنایی بیشتر با « گشتالت درمانی»، به عنوان نمونه، نگاه کنید به:
دوان شولتز، روانشناسی کمال:الگوهای شخصیت سالم، ترجمه گیتی خوشدل، نشر پیکان، 1393، فصل 8.
[29] یالوم، صفحه 497.
[30] همان، صفحه 501.
احمد شاملو، مجموعۀ آثار، دفتر یکم: شعرها، تهران، نگاه،1396، صفحۀ971[31]
برای آگاهی از انواع ایمانورزی به روایت نگارنده، رجوع کنید به:[32]
سروش دباغ، پاکی آواز آبها: تأملی در اصناف ایمانورزی، در فلسفۀ لاجوردی سپهری، تهران، صراط، 1394، صفحۀ209تا221
[33] Intuitive- introspective
[34] یالوم، صفحه 554.
[35] intuitions
[36] categories
[37] Transcendental I
مولاناا، غزلیات شمس،«مقدمه، گزینش و تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی»، تهران، سخن،1387،جلد اول، صفحۀ209[39]
برای مطالعۀ این مقاله رجوع کنید به:[55]
سروش دباغ، فلسفۀ لاجوردی سپهری، تهران، صراط، 1394،
[57] Self-esteem
مولانا، غزلیات شمس،«مقدمه ، گزینش و توضیح: محمدرضا شفیعی کدکنی»، تهران، سخن،1387، جلد اول، صفحۀ255[58]
[62] solitude
[63] ataraxia
برای خواندن تفسیر نگارنده از این این شعر، نگاه کنید به:[69]
سروش دباغ، «سپهری و یونگ: روحی که در جهت تازۀ اشیاه جاری است»، از سهروردی تا سپهری، تورنتو، نشر سهروردی،
[74] تشابهات و تفاوتهای سپهری و هایدگر، دو سالک مدرن معاصر را در جستار زیر تفصیلا بررسیده ام:
سروش دباغ، « چیدن ریحان از درخت دازاین»، از سهروردی تا سپهری، تورنتو، نشر سهروردی، 1400.
[76] تا جاییکه آثار شاعران نوپرداز معاصر را رصد کرده و خوانده ام؛ تعبیر «بی معنی» که با « معنای زندگی» هم خانواده است؛ نخستین بار در اشعار فروغ فرخزاد سر براورده است. در شعر « تولدی دیگر»، فروغ زندگی را اینگونه به تصویر کشیده:
زندگی شاید/ یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنیبل از آن میگذرد/…زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد/…یا عبور گیج رهگذری باشد/ که کلاه از سر بر میدارد/ و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید « صبح بخیر».
[77] یالوم، صفحه 581.
اروین یالوم، وقتی نیچه گریست، ترجمۀ سپیده حبیب، تهران، قطره، 1399
[79] نقل از یالوم، صفحه 582.
[80] cosmic meaning
[81] چند سال قبل، مقاله ای نوشتم تحت عنوان«سُبع هشتم قرآن».در آن مقاله به مقایسه این ایدۀ کازانتزاکیس با سخنان بوسعید ابی الخیر در سنت عرفان اسلامی پرداختم. در واقع، هم کازنتزاکیس که سالک مدرن است، هم بوسعید که سالک سنتی است، به روایت خود، معتقدند که ما باید کار نیمهتمام خداوند را تکمیل کنیم. بوسعید هم در پاسخ به دانشمندی که به او خرده میگیرد که سخنان تو در هفت سبع قرآن نیست، میگوید که سخنان ما در سبع هشتم قرآن است. منظور این است که سخنان ما اگر چه در قرآن نیامده ؛ اما سخن خداست. او بر محدود نبودن کلام خدا تأکید دارد. به نوعی بوسعید هم گویی بر آفرینش نیمهتمام خداوند صحه مینهد. نگاه کنید به:
پیمانههای بیپایان: قصههای کوتاه ادبیات عرفانی، انتخاب و تعلیقات: مهدی مجتبی، تهران، هرمس، جلد دوم، صفحۀ262
نیکوس کازانتزاکیس، گزارش به خاک یونان، ترجمۀ صالح حسینی، تهران، نیلوفر، صفحۀ550و551[82]
[83] نقل از یالوم، صفحه 589.
آلبر کامو، بیگانه، ترجمۀ محمدرضا پارسایار، تهران، هرمس، 1399
آلبر کامو، طاعون، ترجمۀ رضا سیدحسینی، تهران، نیلوفر، 1396
[86] نقل از یالوم، صفحه 594
[87] همان، صفحه 596.
[88] همان، صفحه 596
[89] Self-transcendent person
[90] برای آشنایی با تلقی ویکتور فرانکل از معنای زندگی، به عنوان نمونه، نگاه کنید به:
دوان شولتس، روانشناسی کمال: الگوهای شخصیت سالم، ترجمه گیتی خوشدل، تهران، نشر پیکان، 1393، فصل 7.
[91] یادآور این بیت نغز در یکی از غزلهای « دیوان شمسِ» مولانا:
بگیر دامن لطفش که ناگهان بگریزد
ولی مکش تو چو تیرش که از کمان بگریزد
[92] یالوم، صفحه 665.
فروغ فرخزاد، مجموعه اشعار، آلمان، نوید، 1368، دفتر«تولدی دیگر»، شعر«آیههای زمینی»
سهراب سپهری، هنوز در سفرم: شعرها و یادداشتهای منتشر نشده، تهران، فرزانروز، 1397، صفحۀ 93 [95]
[98] Positive Psychology
[99] happiness
[100] نگاه کنید به :
Martin Seligman (2012) Flourish: A Visionary New Understanding of Happiness and Well-being, US
[101] positive emotions
[102] self-compassion
[103] gratitude
سهراب سپهری، هنوز در سفرم: شعرها و یادداشتهای منتشر نشده، تهران، فرزانروز، 1397، صفحۀ15[105]
[109] Inner peace
[113] attitude
[114] aspect-perception
[115] the duck-rabbit
[116] نگاه کنید به :
لودویگ ویتگنشتاین، تحقیقات فلسفی، ترجمه مالک حسینی، تهران، هرمس، 1399، صفحات 280-275.
[118] engagement
[119] relatiohships
[122] یالوم، صفحه 312.
[123] یالوم، صفحه 315.
احمد شاملو، مجموعۀ آثار، دفتر یکم: شعرها، تهران، نگاه،1396، صفحۀ971[124]
نوشته خوبی بود از خواندنش لذت بردیم و بر دانش ما افزود