دو مسأله روشنفکران دینی|محمد علی عسگری
روشنفکران دینی پیش از انقلاب مرتکب یک اشتباه ناخواسته و بزرگ شدند که اگر از آن درس های کافی گرفته نشود می تواند به شکلی دیگر دوباره تکرار گردد. هنوز فراموش نکرده ایم که در دهه های چهل و پنجاه با رونق گرفتن و گسترش فعالیت گروه های مارکسیستی برخی از روشنفکران مسلمان نیز بر آن شدند تا به اسلام لباسی نو پوشانده و هم تراز با گفتمان مسلط آن روزگار از آن دفاع کنند. درهمین پیوند بودکه یک باره سخن از ایده ئولوژی اسلامی، تشکیلات و سازماندهی حزبی ، جامعه بی طبقه توحیدی، حاکمیت جبری و تاریخی طبقه مستعضف، دیالکتیک توحیدی ، رهبری امت و تعمیم امامت، اقتصاد توحیدی و بانکداری اسلامی و غیره سخن به میان آمد.
کسانی که فضای انقلاب و پیش از آن را به خاطر داشته باشند تصدیق خواهند کرد که تریبون اصلی گفتمان دینی در آن زمان نه در دست روحانیت بلکه در دست روشنفکران دینی بود. نسل پس از طالقانی و بازرگان و بعد شریعتی نسلی بودند که به شدت به مبانی دین اسلام باور داشتند و می کوشیدند برداشت های جدید و مطابق با روز از این دین ارایه دهند. دینی که از توسعه، دموکراسی، جهاد، شهادت، آزادی و مبارزه با استعمار غربی سخن می گفت نه از حیض و نفاس و رساله عملیه . دینی که از دانشگاه و دانشجو می آمد نه از حوزه های علمیه . دکتر شریعتی یکی از بزرگ ترین مسئولیت های روشنفکر دینی را خارج کردن دین از دست متولیان رسمی آن می دانست و به شدت بر این مساله تاکید می ورزید. او به تبعیت از اقبال لاهوری و سید جمال بر این باور بود که عیب از اسلام نیست بلکه از مسلمانی ماست و بخصوص از متولیان رسمی که همواره چهره ای زشت، ضد تمدن و خرافاتی را از دین ارایه می کنند. تصویری که ما امروز خطوط روشن آن را بهتر از هر زمان دیگری درک می کنیم. به دنبال همین کوشش ها بود که بخشی از گفتمان دینی از دست روحانیت رسمی خارج شد و به دست روشنفکرا ن دینی افتاد. آنها در کلاس های دانشگاه و یا حتی مساجد محله به راحتی قرآن را باز می کردند، آن را می خواندند و خود به تفسیر آن می نشستند. تفسیرهایی که مبانی علمی یا فقهی درست و روشنی نداشت اما به وضوح با مسایل و مشکلات روز مردم پیوند برقرار می کرد. به این ترتیب دین از حوزه های کلامی و فقهی غریب و بیگانه با ذهنیت شرایط روز جامعه خارج شده و به عرصه های عمومی کشیده شد و توحید و معاد و نبوت در عینیت جامعه معنا پیدا کرد.
با ورود ایران به دوران پس از انقلاب و حاکمیت یافتن روحانیت بر ارکان قدرت و در اختیار گرفتن نهادهای گوناگون اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی جامعه، روشنفکران به حاشیه رانده شدند و به ویژه روشنفکران دینی در معرض انواع و اقسام تضیع و تحدید ها قرار گرفتند تا جایی که مجبور به جلای وطن یا خزیدن به کنج انزوا شدند. به موازات آن روحانیت علاوه بر صدا و سیما از تمام تریبون های رسمی جمعه و جماعات برخوردار گردید و در کنار دریافت وجوهات شرعی از بودجه های کلان ومیلیاردی نیز بهره مند شد. با این همه روشنفکران دینی موفق شدند با کوشش و مجاهدت های فکری خود همچنان چراغ نو اندیشی دینی را روشن نگهداشته و با برداشت های جدید خود این گفتمان را سرزنده و شاداب گردانند. این درحالی بود که روحانیت به رغم داشتن همه تریبون ها و امکانات مادی و معنوی تقریبا هیچ دستاوردی نظری خاصی در حوزه دین نداشت و اگر هم حرفی بود بیشتر تکرار همان حرف های روشنفکران دینی بود که در قالب نقد یا کلام جدید عرضه می شد. بگذریم از آن بخش های روحانیت سنتی که با قدم گذاشتن به استودیوهای پر زرق و برق صدا و سیما و در اختیار گرفتن تریبون های رسمی تمام محافل مذهبی، با اظهارات و نظریات فوق ارتجاعی خود روی امثال طالبان را هم سفید کردند و پخش ویدئوی سخنان گهر بارشان در شبکه های مجازی آبرویی برای دینداری باقی نگذاشت.
اتفاق مهم دیگری که پس از انقلاب افتاد این بود که با حاکم شدن روحانیت شیعه بر ارکان دولت و بروز نارضایتی های سیاسی و اجتماعی انتقاداتی شکل گرفت که رفته رفته تشدید می شد. اما از آنجا که ابراز این نارضایتی ها هزینه های سنگینی را بخصوص به لحاظ سیاسی در پی داشت، ما شاهد یک شیفت پارادیمی بسیار خطرناک و معنا دار شدیم و آن اینکه به جای ابراز نارضایتی از حاکمیت، اقشار مختلف جامعه و بخصوص جوانان به سمت ابراز نارضایتی و نفرت از دین و دینداری تغییر جهت دادند. تردیدی وجود ندارد که دراین میان گروه های سکولار و سلطنت طلب و حتی چپ نیز دخیل بودند و پیش زمینه های ذهنی لازم را برای این رویکرد جدید فراهم می ساختند اما همانطور که بسیاری هشدار داده بودند هر روز خطاها و اشتباهات حکومت به پای دین و دینداری نوشته می شد و از این راه دین در معرض انتقاد های بیشتری قرار می گرفت. در این میان مساله مهم روشنفکران دینی این بود که از یک سو سیاست های موجود را نفد کنند و از سوی دیگر حفظ دین و دینداری را در شرایط جدید وجهه همت خود قرار دهند و این کاری بس دشوار و سخت بود. زیرا بخش مهمی از تیرهای ناراضیان متوجه روشنفکران دینی می شد و آنان را به عنوان عامل پدید آوردن این وضعیت آماج حملات خود قرار می داد تا در نهایت بخش دیگری از پایگاه های اجتماعی آنان را متلاشی سازد. این مساله همچنان به قوت خود باقی است.
روشنفکران دینی پیش از انقلاب مرتکب یک اشتباه ناخواسته و بزرگ شدند که اگر از آن درس های کافی گرفته نشود می تواند به شکلی دیگر دوباره تکرار گردد. هنوز فراموش نکرده ایم که در دهه های چهل و پنجاه با رونق گرفتن و گسترش فعالیت گروه های مارکسیستی برخی از روشنفکران مسلمان نیز بر آن شدند تا به اسلام لباسی نو پوشانده و هم تراز با گفتمان مسلط آن روزگار از آن دفاع کنند. درهمین پیوند بودکه یک باره سخن از ایده ئولوژی اسلامی، تشکیلات و سازماندهی حزبی ، جامعه بی طبقه توحیدی، حاکمیت جبری و تاریخی طبقه مستعضف، دیالکتیک توحیدی ، رهبری امت و تعمیم امامت، اقتصاد توحیدی و بانکداری اسلامی و غیره سخن به میان آمد به گونه ای که حتی فردی چون آیت الله طالقانی با بکار گیری همین مفاهیم به تفسیرقرآن پرداخت و برای مثال معادل کلمه « ماعون » را « ابزار تولید » معنا کرد. اما کشاندن اسلام یا دینداری به زیر مهمیز گفتمان مسلط مارکسیستی پیامدهای خسارت بار و جبران ناپذیری را به همراه داشت که اگر بخواهیم به دو پیامد مهم آن اشاره کنیم یکی کودتای مارکسیستی در گروه مجاهدین خلق سال 53 و دیگری ظهور یک نوع اسلام سیاسی بود که بخصوص با پیروزی انقلاب ایران تولدی جهانی پیدا کرد. ضربه ای را که روشنفکران مسلمان در سال 53 متحمل شدند به سختی قابل جبران بود و متولیان رسمی دین نیز از این موضوع نهایت استفاده را کرده و به جامعه چنین تفهیم کردند که اعتمادی به دینداری این جوانان پر شور و انقلابی نیست و هرگروهی مرجعیت روحانیت را به عنوان یک پشتوانه نیرومند دینی از دست بدهد چنان سرنوشتی در انتظار او خواهد بود. اما تولد اسلام گرایی سیاسی از این هم خطرناک تر بود چنانکه دین به عنوان مکتب و راهنمای عمل را به ابزاری در خدمت سیاست و اهداف سیاسی و حزبی تبدیل کرد. این موج فراتر از مرزهای ایران رفت و به صورت یک گفتمان مسلط برای بسیاری از گروه های اسلام گرا در سراسر خاورمیانه درآمد و در نهایت نیز سر از گروه های افراطی جهادی نظیر القاعده و داعش و طالبانیسم در آورد.
پس از انقلاب، اردوگاه کمونیسم فروپاشید و ما وارد دورانی شدیم که دیگر گفتمان مسلط در آن یک گفتمان مارکسیستی و ضد امپریالیستی نبود بلکه یک گفتمان سکولاریستی و مبتنی بر جهان گرایی بر جای آن نشست. این گفتمان بخصوص در میان کشورهای خاورمیانه به صورت یک موج ضد دینی و در واکنش به گروه های افراطی اسلام گرا ظاهر شد. در پیوند با همین رویکرد بود که کسانی از جدایی دین از سیاست گفتند و بخصوص خواستار انتقال دین به عرصه های شخصی و فردی شدند. یعنی درست برعکس آن رسالتی که روشنفکران دینی در دهه پنجاه وپیش از آن برای خود متصور بودند. بخشی از روشنفکران دینی نیز در ادامه رسالت خود یعنی به روز کردن معرفت دینی با این موج همراه شدند و ابتدا خواستار انتقال دین از حالت حداکثری به حداقلی و بعد به مرور زمان خواستار کنار گذاشتن دین از حوزه های سیاسی اقتصادی و در نهایت راندن آن به حوزه های فردی شدند. این درحالی است که اسلام در نفس خود یک دین اجتماعی و طبعا سیاسی است و برخلاف مسیحیت نمی توان آن را از عرصه سیاست خارج ساخت. وانگهی راندن دین به عرصه های فردی ممکن است منافع کوتاه مدتی را به همراه داشته باشد اما دین و دراینجا اسلام را از یک کارکرد تاریخی مهم خود که نقش آفرینی در حوزه های سیاست و اجتماع است محروم می سازد. فردی کردن دین چیزی جز یک باور صوفیانه از آن باقی نمی گذارد که بر اساس ذوق و سلیقه افراد می تواند باشد یا نباشد.
می دانیم که موج سکولاریزه کردن دین در ایران و به ویژه پس از انقلاب، از دو سطح دیگر نیز تقویت می شود؛ یکی ازجانب حکومت که چون دینی شده است بالطبع ناگزیر خواهد بود مسائل روزمره اقتصادی و اجتماعی جامعه را با دین در آمیزد و به قولی دین را دنیایی کند و از سوی دیگر هرچه در این حوزه ها ناکامی بدست می آورد به پای دین نوشته شده و درنتیجه بخشی از تعالی و تقدس دین را در ذهن و زندگی مردم تحت حاکمیت خود منهدم می سازد. بنابراین در دو سطح حکومت و مردم روز به روز تکه ای از دین و دینداری خورده می شود و در مجموع به صورت یک امر ناگزیر به سکولاریزه کردن دین کمک شایانی می کند. در چنین فضایی، مساله دوم روشنفکران دینی پدیدار می گردد و آن اینکه باید علاوه بر حفظ دین و به روز کردن گفتمان دینی ، به گونه ای رفتار کنند که دین به دست آنها سکولاریزه نشود و این وظیفه ای سخت و دشوار تر از مساله نخست خواهد بود. زیرا بارها دیده ایم کوچک ترین برداشت دینی نامتعارف این روشنفکران به سرعت با تفسیرهای سکولاریستی مواجه می شود و حتی از بین همکاران و هم فکران شان متهم به خروج از دایره دین و توحید می گردند. روشنفکران دینی باید سخت مراقب باشند تجربه دوران پیش از انقلاب و ماجرای گفتمان مارکسیستی مسلط را این بار در قامت سکولاریزه کردن دین تکرار نکنند که با پیامدهای زیان باری مواجه خواهند شد و یکی از ابتدایی ترین شان از بین رفتن اصلی ترین پایگاه خودشان یعنی نفس دین خواهد بود. از این رو روشنفکران دینی ناگزیرند با هرگامی که در راه نوسازی معرفت دینی بر می دارند با دقت و وسواس جدی مرزهای خود را با این گفتمان مسلط فرهنگی و معرفتی- و تا حد زیادی مد روز شده- مشخص کنند تا جلوی برداشت های سوء گرفته شود و اجازه ندهد بخشی از انرژی آنها صرف تکذیب و توضیح برداشت های نادرست این و آن گردد.
با سلام
گرچه رگه هایی بزرگ از حقیقت در تحلیل فوق به چشم میخورد اما ادبیات نویسنده محترم به گونه ای است که به خوبی نشان میدهد گرفتار سوگیری منفی شدیدی نسبت به روحانیت اند و البته چون غرض آمد هنر پوشیده شد.