رندِ حافظ، زوربایِ کازانتزاکیس| مهرداد مهرجو
شخصیت رند چنان با حافظ عجین است که امکان فرق گذاشتن میان آنها نیست، بخصوص که او گاه بدون آنکه واژه رند را بکار ببرد، جهانبینی او را به تصویر میکشد.
رمان زوربای یونانی یکی از درخشانترین آثار نیکوس کازانتزاکیس، نویسنده مشهور یونانی است. قهرمان این رمان زوربا نام دارد. زوربا در نگاه اول شخصی لاابالی بنظر میرسد؛ اما گفتگوهای او با جوان روشنفکری که رئیس اوست و زوربا او را ارباب خطاب میکند، پرده از ابعاد پنهان و لایههای عمیقتر جهانبینیاش کنار میزند، بطوری که ارباب بشدت مجذوب زوربا میشود. شخصیت و جهانبینی زوربا از جهاتی به جهانبینی حافظ و قهرمان غزلهای او یعنی «رند» نزدیک است. حافظ با مکیدن شیره شعر و اندیشه سخنورانی چون سنایی، عطار و… مفهوم رند را برمیکشد و چنان ورزی به آن میدهد که متفکری چون داریوش شایگان خصلتهای پیچیدز رند را چکیده فرهنگ ایرانی_اسلامی میداند.[1]
بهتر میدانم پیش از آنکه وارد بحث اصلی بشوم مطالبی را به عنوان مقدمه درباره مفهوم رند، سیر معنایی و کاربرد آن در شعر حافظ بیاورم. معنای لغوی رند، مردم محیل و زیرک (برهان قطع) است و بر اراذل و اوباش و انسانهای زبون و لاابالی دلالت میکند، چنانکه ابوالفضل بیهقی درباره بردار کردن ناجوانمرادنه حسنک وزیر میگوید: «پس مشتی رند را سیم دادند تا سنگ زنند [(به حسنک)]»[2]
مفهوم این واژه با گذشت زمان و ظهور و گسترش شعر و نثر عرفانی، زیر و زبر شد. به گفته بهاءالدین خرمشاهی که شرح مبسوطی درباره این موضوع آورده است، نخستین بارقههای تحول معنایی واژه رند، بطور گسترده در شعر سنایی و پیش از آن، در دو رباعی منسوب به خیام، بخصوص رباعیای که در حقیقت سروده نجمالدین کبری است، نمود پیدا میکند.[3] رند نجمالدین کبری، چنانکه سیدعلی میرافضلی به نیکی تأکید کرده است، برخلاف گفته خرمشاهی، به هیچ وجه به هستی نگاه مادیگرایانه ندارد، بلکه قهرمانی است با نگاهی عرفانی و بیانی شطحگونه که خود را از بند زمین و زمان و هرگونه تعلقی آزاد میخواهد:
«رندی دیدم نشسته بر خشکزمین/ نه کفر، نه اسلام، نه دنیا و نه دین
نه حق، نه حقیقت، نه طریقت، نه یقین/ اندر دو جهان کرا بود زهره این؟»[4]
سنایی نیز زند را بارها در چنین مضمونی بکار برده است:
«از بند علایق نشود نفس تو آزاد/ تا بنده رندان خرابات نگردی
…تا خدمت رندان نگزینی، بدل و جان،/ شایسته سکان سماوات نگردی»[5]
اینگونه کاربرد واژه رند در سرودههای دیگر شاعران عرفانمسلکی چون عطار، عراقی، مولانا، سعدی و… ادامه مییابد و قهرمان غزلهای حافظ میشود. به شرحی که خواهم آورد میتوانیم رند را لقب انسانهای وارسته و سبکبالی بدانیم که سینه در برابر ملامت خلق سپرد کرده، بر بد و نیک جهان گذران وقعی نمینهد و به نوعی مظهر انسان کاملاند. اگر بخواهیم دلیل این زیر و زبر شدن مفهوم رند را با نگاهی جامعهشناسانه توجیه کنیم و بپرسیم چرا رند که واژهای است با بار معنایی منفی، در سنت ستبر عرفانی ما چنین معنای متعالیای به خود میگیرد، قطعاً میتوانیم به رونق بازار کسانی اشاره کنیم که به اسم تصوف و با خرقه درویشان، ستمها به مردم روا میداشتند و خود به نان و نامی میرسیدند. با رونق روزافزون مدعیان، عارفان راستین که از ننگ و نام گذشته بودند، هم با توجه به روحیه ملامتی خود و هم برای استهزاء درویشنمایان، با زبانی آکنده از طنز، خود را با صفتهایی نظیر نظرباز، نامهسیاه و در مقابل، مدعیان را با لقبهای پارسا، خداشناس و… میخواندند. در چینن شرایطی است که بسامد واژه رند در دیوان حافظ به اوج میرسد. باری، درباره این موضوع پیشتر گفته و نوشتهاند و من به هیچ وجه بنای تکرار آن مطالب را ندارم. همانطور که اشاره شد، هدف این جستار مقایسه شخصیت «زوربا» در رمان «زوربای یونانی» نوشته نیکوس کازانتزاکیس با خصلتهای «رند» در شعر «حافظ» است. نکته دیگری که ضرورت دارد همین ابتدای کار به آن اشاره کنم، این است که خصلتهای زوربا و رند، لزوماً برخواسته از منش شخصی کازانتزاکیس و حافظ نیستند. برای مثال هم زوربا و هم رند با آنکه شخصیتهای تیزهوشیاند؛ اما از درس و کتاب بهره چندانی ندارند؛ در حالی که هم حافظ و هم کازانتزاکیس سخت اهل خواندن و نوشتن و از متفکران بزرگ زمانه خود بودهاند. با این همه حافظ در بسیاری از مواقع صفت رند را به خود نسبت میدهد:
-«عاشق و رند و نظربازم و میگویم فاش/ تا بدانی که به چندین هنر آراستهام»(ص 626)[6]
-«آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر/ کان سابقه پیشین تا روز پسین باشد»(ص 330)
در کل و با کمی سهلانگاری میتوان گفت شخصیت رند چنان با حافظ عجین است که امکان فرق گذاشتن میان آنها نیست، بخصوص که او گاه بدون آنکه واژه رند را بکار ببرد، جهانبینی او را به تصویر میکشد. برای مثال وقتی میگوید:
«عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار/ عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم»[7]
طنز و مفهومی رندانه بکار برده است؛ اینکه میگوید از آنجا که دنیا وفا به عهد نمیشناسد، بهتر است با پیمانه، پیمان بست و دو روز حیات را به شادی گذراند. بیشک بعضی از خصلتهای زوربا از جمله انتقاد او به خوانش کلیسا از دین مسیح که بعدتر به آن خواهم پرداخت، منعکس دهنده آرا و جهانبینی شخصی کازانتزاکیس است؛ اما نه به پررنگی آنچه درباره همسوییهای حافظ و رند گفته شد.[8] باری، اولین خصلت برجسته مشترک زوربای یونانی و رند حافظ خوشباشی و تأکید بر زندگی در حال است. حافظ میگوید:
-«نیست در بازار عالم خوشدلی ور زانکه هست/ شیوه رندی و خوشباشی عیاران خوش است»(ص 104)
-«شراب بیغش و ساقی خوش دو دام رهند/ که زیرکان جهان از کمندشان نرهند»(ص 408)
یکی از دلایل دلبستگی حافظ به رقص و موسیقی که یکی دیگر از اشتراکات او با زروبا است، همین نگاه شادباشانه او به هستی است:
-«رقص بر شعر خوش و ناله نی خوش باشد/ خاصه وقتی که در آن دست نگاری گیرند»(ص 376)
-«مباش بی می و مطرب که زیر طاق سپهر/ به این ترانه غم از دل بدر توانی کرد»(ص 290)
زوربا نیز اهل نشاط است. سنتور مینوازد و سخت دلبسته رقص است. در بخشی از رمان به ارباش که رقص نمیداند و مدام سر در کتاب میبرد، با طنزی و تمسخر میگوید:
«خب. پس من میرقصم، ارباب! تو قدری آن طرفتر بنشین که لگدت نکنم. هوهه! هوهه!»(ص 110)[9]
این سخن زوربا خطابهای طنزآمیز حافظ به صوفیان را به ذهن متبادر میکند:
-«زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر/ تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند»(ص 370)
-«بیفشان زلف و صوفی را بپابازی و رقص آور/ که از هر رقعه دلقش هزاران بت بیفشانی»(ص 946)
باید توجه داشت که نشاط زوربا و حافظ نه تنها از سر بیدردی نیست، بلکه به شرحی که در ادامه خواهم آورد، حاصل آگاهی یا اندیشه آنها از بیثباتی و کماهمیت بودن امور جهانی است که هر دم ممکن است نیست و نابود شود. به تعبیر مولانا:
«من اگر دستزنانم، نه من از دستِ زنانم»[10]
یعنی من اگر شادمانم و دست میزنم، فکر نکن کارم مانند زنها که اغلب به ظاهر میپردازند،[11] بدون اندیشه و از سر بیدردی یا بیفکری است، بلکه از حقیقتی آگاهم که مرا خندان و کفزنان کرده است. آن حقیقت نزد حافظ و رندِ او، بیثباتی جهان و کوتاه بودن مجال زندگی است. آدمی تا چشم بر هم بزند به کام مرگ خواهد رفت و شاید هیچگاه مجال زندگی دوباره نیابد، بنابراین بهتر است تب و تاب هستی را غنیمت بشمارد و دو روز عمرش را با خوشی بگذراند.[12] چنانکه سعدی به خود تسخر میزند: «سعدی شوریده بیقرار چرائی؟/ در پی چیزی که برقرار نماند»[13] این مضمون که بقول بیهقی: «عاقبت کار آدمی مرگ است»[14] و بهتر است قدر فرصت حیات را دانست و به خوشی گذراند از مراحل آغازین شعر فارسی تا امروز تکرار شده است و در دیوان حافظ نیز حضور پررنگی دارد:
-«روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند/ زنهار کاسه سر ما پر شراب کن»(ص 792)
-«کامبخشی گردون عمر در عوض دارد/ جهد کن که از دولت داد عیش بستانی»(ص 944)
-«آخر الامر گل کوزهگران خواهی شد/ حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی»(ص 960)
-«نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی/ که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی»(ص 910)
زوربا نیز بارها به این موضوع اشاره میکند. از جمله که در یکی از گفتگوهای خود با ارباب با طنزی جگرسوز میگوید:
«اغلب پیش میآید که با خود میگویم: (وای بر من بدبخت! کاش لااقل همه زنهای خوشگل با من در یک وقت میمردند!) ولی این سلیطهها زنده خواهند ماند و خوش خواهند بود و مردان ایشان را در آغوش خواهند کشید و با ایشان خواهند خوابید، و زوربا تبدیل به خاک خواهد شد تا آنها در روی خاک او راه بروند!»(ص 122)
این فقرات تکاندهنده، قرابت زیادی با خیامانههای فارسی دارد. به تعبیر فضلی بخارایی:
«مسپر به قدم سبزه بستان گستاخ/ کآن وسمه ابروی نگاری بوده است»[15]
سعدی نیز میگوید:
«دو بیتم جگر کرد روزی کباب/ که میگفت گویندهای با رباب:
دریغا که بی ما بسی روزگار/ بروید گل و بشکفد نوبهار
بسی تیر و دیماه و اردیبهشت/ برآید که ما خاک باشیم و خشت»[16]
در فقراتی دیگر از رمان که هم نشاندهنده مرگاندیشی زوربا و هم علاقه وافر او به زندگی است، میخوانیم:
«من هر لحظه به مرگ میاندیشم و به آن مینگرم و از آن نمیترسم. با این وصف هرگز نمیگویم که (خوشم میآید). هرگز! نه، من هیچ از مرگ خوشم نمیآید و با آن موافق نیستم… نه، من از آنها نیستم که گردنم را گوسفندوار جلو مرگ دراز کنم و بگویم: (بیا سرم را ببر تا زود به بهشت بروم!)»(ص 382 و 383)
با اندکی تأمل درباره این فقرات میتوان دریافت چنانکه اشاره کردیم، نشاط زوربا و حافظ از سر بیفکری و خوشگذرانی به معنای منفی کلمه و تنآسانی نیست، بلکه محصول اندیشه آنها از مرگ و فناست، به تعبیر حافظ: «عاقبت منزل ما وادی خاموشان است/ حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز»(ص 532)
زوربا چنان با این آموزه عجین گشته است و میکوشد تا از هرلحظه عمرش بهترین استفاده را ببرد که به اربابش میگوید حتی در روز از دست دادن همیشگی فرزند سهسالهام نه تنها از هستی گلایه نکردم، بلکه برای فائق آمدن بر اندوه خود، شروع به رقصیدن کردم:
«… یکبار وقتی پسرکم دیمیتراکی[17] در کالسیدیک مرد، من باز مثل همین حالا از جا جستم و رقصیدم. خویشان و دوستانم وقتی مرا در برابر جسد در حال رقص دیدند پریدند که نگاهم دارند، و داد میزدند که (زوربا دیوانه شده! مخش عیب کرده!)؛ ولی من در آن موقع اگر نمیرقصیدم از درد و غم دیوانه میشدم؛ چون آن بچه نخستین پسر من بود و سه سال داشت و نمیتوانستم مرگش را تحمل کنم.»(ص 113)
همچنین وقتی محبوب زوربا که قرار بود با هم ازدواج کنند، وفات مییابد، زوربا خیلی زود او را فراموش میکند و به زندگی عادی خود برمیگردد. زوربا در پاسخ به این خوردهگیری ارباب که او را بیرحم میخواند، سخن بسیار نغزی میگوید:
«… من دیگر دست کشیدهام از اینکه از چیزی که دیروز گذشته است یاد کنم، یا درباره چیزی که فردا روی خواهد داد حرف بزنم. من فقط دم را غنیمت میشمارم و تنها در بند چیزی هستم که هم امروز و هم در همین لحظه روی میدهد. با خود میگویم: (در این لحظه به چه مشغولی زوربا؟ -دارم کار میکنم- پس خوب کار بکن!- در این دم سرگرم چه هستی، زوربا؟ دارم با زنی عشقبازی میکنم. –پس خوب عشقبازی کن، زوربا!- و در آن دم که به این کار مشغولی بقیه چیزها را فراموش کن…»(ص 385 و 386)
این سخن زوربا که طنین یودیستی پررنگی دارد، یادآور مفهوم «ابن الوقت» بودن در سنت عرفانی ماست. به تعبیر مولانا: «صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق/ نیست فردا گفتن از شرط طریق»[18] همانطور که «نیست فردا گفتن از شرط طریق» از دیروز گفتن نیز روا نیست. چنانکه حافظ میگوید:
«مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود/ چند گوئی که چنین رفت و چنان خواهد شد»(ص 336)
اینکه اتفاق ناخوشی رخ داد مربوط به گذشته است و اینکه چه خواهد شد مربوط به آینده؛ اما زندگی در حال جریان دارد و کسی کامروا خواهد شد و شرینی هستی را خواهد چشید که قید گذشته و آینده را بزند و دم را غنیمت بشمارد. حافظ چنان مستغرق حال است که در یکی از ابیات نغز خود، خطاب به ساقی میگوید یا همین حالا به من باده بده تا حالی خوش کنم یا ضمانت کن که فردایی برای عشرت وجود خواهد داشت:
«ساقیا عشرت امروز به فردا مکن/ یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر»(ص 502)
در غزلی دیگر نیز این مضمون را بهشکلی دیگر بیان میکند:
«حافظا تکیه بر ایام چو سهو است و خطا/ من چرا عشرت امروز به فردا فکنم»(ص 696)
یکی از خصایص رند «آتش زدن در پشیمانی و پریشانی»[19] است. پشیمانی در اعمال گذشته ریشه دارد و پریشانی از اندیشه فردا به بار میآید. حافظ مدام به مخاطبش تسخر میزند و اندرز میدهد:
-«هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار/ کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار/ غمخوار خویش باش غم روزگار چیست»(ص 148)
یکی از درخشانترین طنزهای حافظ آنجاست که روی به پند میآورد؛ اما محتوای اندرزش غالباً نوعی خلافآمد عادت با خود دارد. برای مثال اگر واعظان ریایی، جوانان را صرفاً بر اندوختن توشه آخرت و تحصیل مشتی دانش ناکارآمد دعوت میکنند، سخن حافظ از عشرت و رندی و سخت نگرفتن امور جهان و دم را غنیمت داشتن است:
-«چنگ خمیدهقامت میخواندت به عشرت/ بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد»(ص 260)
-«ای نور چشم من سخنی هست گوش کن/ چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن
پیران سخن ز تجربه گویند گفتمت/ هان ای پسر که پیر شوی پند گوش کن
…تسبیح و خرقه لذت مستی نبخشدت/ همت درین عمل طلب از مِیفروش کن»(ص 796)
اندرزهای زوربا به ارباب جوانش نیز از این دست است. ارباب به تعبیر سروش دباغ: «تجربه زیسته نحیفی دارد و سالها دلمشغول درس و مشق و خواندن و اندیشیدن و قلمزدن بوده و فضایی انتزاعی را تجربه کرده و بهره چندانی از ملموس چندانی از زندگی خویش نبرده است.»[20] زوربا از این موضوع و منش ارباب سخت دلخور است و همواره به او پند میدهد که جوانیاش را صرف عشرت و نشاط کند و از زندگیاش لذت ببرد و کتابهایش را دور بریزد:
– «هی، رفیق! آدمیزاد جانور درندهای است. کتابهایت را دور بینداز، خجالت نمیکشی؟ آدمیزاد جانور درندهای است و درندگان که کتاب نمیخوانند»(ص 224)
-«ارباب، میخواهم یکی از فکرهایم را برایت بگویم؛ اما نباید عصبانی شوی. تمام کتابهایت را روی هم کپه کن و آتششان بزن. بعد از آن کی میداند؟ تو که احمق نیستی به راه میآیی، باید بالاخره یک چیزی از تو بسازیم»
باید در نظر داشت این سخنان زوربا اگر چه در نگاه اول سخت مغایر با ارزشهای اخلاقی و زیست انسانی مینماید؛ اما در واقع در یک آگاهی ژرف ریشه دارد و آن تماس بیواسطه با جهان است. زوربا مانند کودکی سخن میگوید و زندگی میکند که همه چیز را برای نخستین بار میبیند.[21] «غبار عادت» در «مسیر تماشا» ی او ننشسته است[22] و انسان را در طبیعت و با طبیعت میخواهد. زوربا برآنست که با مطالعه نمیتوان به ژرفای هستی و زندگی اصیل و انسانی دست یافت و از «فرصت سبز حیات»[23] بهرهمند شد. این مضمون یکی از مضامین پرکاربرد حافظ نیز بحساب میآید:
-«این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی/ وین دفتر بیمعنی غرق میناب اولی»(ص 930)
-«چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست/ کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم»(ص 692)
-«بشوی اوراق اگر همدرس مائی/ که علم عشق در دفتر نباشد»(ص 332)
چنین است زوربا در تمام بخشهای رمان، مدام ارباب را تمسخر میکند و تسخر میزند که تو جوانی و وقت نشاطتت است؛ اما قدر آن را نمیدانی. حافظ نیز بسیار به این نکته تأکید میکند که جوانی روزگار نشاط است و همواره پندش به جوانان چنانکه پیشتر آوردم، طی کردن اوقات با دلی شاد است:
-«ای جوان سروقد گوئی بزن/ پیش ازان کز قامتت چوگان کنند»(ص 400)
-«عشق و شباب رندی مجموعه مراد است/ چون جمع شد معانی، گوی بیان توان زد»(ص 316)
او گاه به جوانی و سرخوشی خود در جوانی نیز اشاره میکند:
«حافظ چه شد آر عاشق و رند است و نظرباز/ بس طور عجب لازم ایام شباب است»(ص 78)
از این گذشته از نظر زوربا و حافظ، عقل آدمی برای پی بردن به اسرار هستی، ناقص و ناکارآمد است. حافظ بر کسانی میخواهند به نوعی با حکمت و عقل، معمای هستی را حل کنند، میتازد و خود را نیز به هیچ وجه دلمشغول پرسشهای بیپاسخ گیتی نمیکند:
-«عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی/ عشق داند که در این دایره سرگردانند»(ص 392)
-«حدیث از مطرب و میگو و راز دهر کمتر جو/ که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را»(ص 22)
جهانبینی زوربا نیز چنین است. او خود را گرفتار پرسشهای لاینحل هستی نمیکند و دلیل دیگر اینکه او همیشه از کتابخواندن ارباب خود ناراحت و عصبانی میشود، همین موضوع است. در بخشی از رمان میخوانیم که زوربا به اربابش میگوید:
«من از تو میخواهم بگویی که ما از کجا میآییم و به کجا میرویم. سالهاست که تو عمر خود را صرف این کتابهای جادویی کرده و باید شیره دوسههزار کیلو کاغد را کشیده باشی. خوب، چه حاصلی از این کار خود بدست آوردهای؟»(ص،381)
و عقل را با تأکید بر روحیه حسابگری اربابش، چنین تعریف میکند:
«… آه! باز که تو همهاش چراچرا میکنی! بابا، همینطوری به سرم زد، دیگر! تو که داستان زن آسیابان را میدانی، مگر نه؟ خوب، مگر میتوان انتظار داشت که آدم از ماتحت زن آسیابان سواد یاد بگیرد؟ عقل آدمیزاد هم درست مثل ماتحت زن آسیابان میماند»(ص 24 و 25)
پس از اینکه زوربا و ارباب، سرزمین کرت را ترک میکنند و از یکدیگر جدا میشوند، دوستی آنها از طریق نامهنگاری ادامه مییابد. آخرین نامه زوربا به ارباب بسیار تند و تأملبرانگیز است[24]:
«تو، ارباب، دور از جان، همان کاغذسیاهکنی که بودی. برای تو بدبخت هم یکبار در زندگی که سنگ سبز زیبایی را ببینی، و ندیدی. به شرفم اغلب برای من پیش آمده است که وقتی کار نداشتهام از خودم پرسیدهام: آیا دوزخی هست یا نیست؟ ولی دیروز وقتی نامه تو به دستم رسید با خود گفتم: (یقیناً باید برای چند تن کاغذسیاهکن مثل تو، حتماً دوزخی باشد)»(ص 431)
آخرین وصیت زوربا به اربابش نیز آکنده از طنز و مرتبط با بحث ماست. او در حال نزع به یکی از آشنایان خود میگوید:
«وقتی مردم به او [به ارباب] بنویس که تا آخزین دقیقه همه هوش و حواسم سر جا بود و به او میاندیشیدم و از هیچیک از کارهایی که کردهام پشیمان نیستم. بگو امیدوارم که حال او خوب باشد و اکنون وقت آن رسیده است که او نیز عاقل شود.»(ص 437)
با توضیحاتی که از جهانبینی زوربا ارائه شد، میتوان دریافت که این عاقل شدنی که او ارباب جوان را به آن میخواند، در واقع ترک عقل گفتن است. حافظ نیز به طنز میگوید:
«من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش/ که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی»(ص 910)
مراد حافظ این است که اگر عاقل باشی با می و مطرب و ساقی مینشینی و می مینوشی. در غزلی دیگر نیز میفرماید:
«من که عیب توبهکاران کرده باشم بارها/ توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر کنم»(ص 692)
حافظ برخلاف زاهدان خشکمزاج، نه تنها در فصل بهار که حتی تنه درختان، میشکوفند و بر آدمی لبخند میزنند و او را از خود بیخود میکنند، توبه و پیمانه شکستن را روا نمیداند و به شادخواری میخواند، بلکه حتی عیش و عشق پیرانهسر را یکی از خصلتهای رندان میشمارد:
-«ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش/ پیرانه سر بکن هنری ننگ و نام را»(ص 30)
-«در این باغ آر خدا خواهد دگر پیرانهسر حافظ/ نشیند بر لب جوئی و سروی در کنار آرد»(ص 238)
میدانیم که سرو استعاره از معشوق است. زوربا نیز بر همین عقیده است. او 65 سال دارد؛ اما اعمالش نظیر جوانان است و نه عیش و عشرت را برخود حرام میداند و نه باکی از عیبجویان دارد. وقتی زوربا برای خرید لوازمی که برای راهانداختن کار ارباب لازم دارد، از سرزمین کرت خارج میشود، با دختر جوانی به نام لولا[25]طرح دوستی میریزد و برای آنکه سن خود را کمتر از آنکه هست نشان دهد، موهایش را رنگ میکند:
«یکروز با لولا گردش میکردیم و من زیر بازوی او را گرفته بودم _یعنی نگرفته بودم، فقط اینجور با نوک انگشت نگاهش داشته بودم_ ناگهان یک خانهشاگرد لعنتی، یک پادو فینفینی که قدش از سه وجب نمیگذشت، بنای اذیت و آزار ما گذاشت و مادرقحبه داد میزند: (هی! پیرمرد، هی! پیرمرد! نوهات را کجا داری میبری؟) میفهمی، ارباب؟ لولا خجالت کشید، و من هم. و برای اینکه از آن به بعد از بودن با من خجالت نکشد همان شب رفتم سلمانی و موهایم را سیاه کردم.»(ص 258)
جایی نیز به ارباب میگوید:
«من عین پدربزرگم پهلوان الکسیس هستم. خدا بیامرزدش! او در صد سالگی عصرها جلو در خانهاش مینشست تا دختران جوانی را که به چشمه میرفتند دید بزند.»(ص 121)
قرابت دیگری که در تفکر زوربای یونانی و حافظ یا رند حافظ مشاهده میشود، بیتفاوتی آنها نسبت به آمد و شد جهان پیرامون و طنز حکیمانه پیشه ساختن در برابر آن است. به تعبیر حافظ:
-«حاصل کارگه کون و مکان اینهمه نیست/ باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست»(ص 166)
او در یکی دیگر از غزلیات خود نیز این مطلب را به نیکی بیان میکند:
«خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن/ تا ببینیم سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ایام نماند/ گو مه دل باش و مه ایام چه خواهد بودن
… باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش/ اعتبار سخن عام چه خواهد بودن
دسترنج تو همان به که شود صرف به کام/ دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن
… بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل/ تا جزای من بدنام چه خواهد بودن»(ص 782)
این نگاه بیبند و بارانه و به هیچ گرفتن خوش و ناخوش جهان پیرامون، به نوعی طنز حکیمانه دامن میزند. حافظ جای دیگری میگوید:
«سرم به دنیی و عقبی فرو نمیآید/ تبارکالله از این فتنهها که در سر ماست»(ص 68)
زوربا نیز همچون حافظ که دنیا را شر و شور دنیا را پشیزی حساب نمیکند و سر به دنیا و عقبی فرو نمیآورد، میگوید:
«زندگی آدمی جادهای است پر فراز و نشیب و همه آدمهای عاقل با ترمز بر آن حرکت میکنند. لیکن من مدتهاست که ترمز خود را ول کردهام. و همینجاست، ارباب که ارزش من معلوم میشود. چون من از چپه شدن نمیترسم. ما مکانیکها به خارج شدن ماشین از خط میگوییم چپه شدم. خدا مرگم بدهد اگر ذرهای به چپه کردنهای خودم اهمیت بدهم. من شب و روز دو اسبه میتازم و هرچه دلم بخواهد میکنم و به جهنم اگر ریغ رحمت را سر کشیدم. مگر چه از دست میدهم؟ هیچ، به هرحال اگر هم آهسته و آرام بروم باز خواهم مرد! و این یقین است! بنابراین بکوبیم و برویم!»(ص 215)
و در بخشی دیگر از رمان از زبان زوربا میخوانیم:
«من به هیچ چیز و هیچکس عقیده ندارم جز به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است؛ نه. به هیچ وجه! هیچ اینطور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا به معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من میشناسم. بقیه همه شبحاند. من با چشمان زورباست که میبینم، با گوشهای اوست که میشنوم و با رودههای اوست که هضم میکنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباحاند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماماً به کام عدم فروخواهد رفت!»(ص 88 و 89)
اینکه او تا این اندازه برای خود ارزش قائل است، زیر بار تعلق نمیرود و بقول حافظ: «غلام همت آنم که زیر چر کبود/ ز هر چه رنگ تعلق پذیر آزادست»(ص 90)، بسیار تأمل برانگیز است و البته که از سرخودخواهی نیست، بلکه نوعی عزت نفس و صلح با خویشتن خویش و راندن غمهای بیهوده از دل محسوب میشود. چنانکه خواجه تأکید دارد:
«غم دنیی دنی چند خوری باده بخور/ حیف باشد دل دانا که مشوش باشد»[26]
برای روشنتر شدن بحث خوب است به دو فقره دیگر از رمان مورد بحث اشاره کنم. زوربا چنانکه برای ارباب تعریف میکند، یک شکست عشقی دشوار را تجربه کرده است. دختر محبوب او برخلاف قول و قراری که با زوربا داده است، با یک جوان زیباروی نظامی فرار میکند. روایت زوربا از نحوه برخوردش با این قضیه دلشکن در خود تأمل بسیار است:
«دل من از وسط به دو نیم شد. ولی این دل بدجنس زود هم جوش خورد. تو باید آن بادبانهای وصلهدار را دیده باشی که وصلههای قرمز و زرد و سیاه را با نخهای ضخیم به آنها دوختهاند و دیگر حتی در توفانهای شدید هم پاره نمیشوند. دل من هم مثل آن بادبانهاست: از هزار جا سوراخ شده و هزار وصله خورده است. دیگر از چه بترسد!»(ص 134)
گویی حوادث بیرونی و رویدادهای جهان نمیتوانند در جان زوربا نفوذ کنند و آرامش رشکبرانگیز او را برهم بزنند. وقتی نیز تلاش چند ماهههای زوربا و ارباب برای سر و سامان دادن به معدنی که در واقع هدف اصلیشان از اقامت در کرت بوده است، به بن بست میرسد، هم زوربا و هم ارباب شکوه و گلایه و غم بیهوده را کنار میگذارند و با یکدیگر میرقصند و این عمل و منش آنها سخت نغز و پرمعنی است.[27] خوشی و ناخوشی ما انسانها اغلب در جهان پیرامون ریشه دارد. وقتی امور به کاممان پیش میرود، احساس خوشحالی میکنیم و وقتی ایام ناسازگاری پیشه میکنند و روزگار به کام ما نمیگردد، ناشاد میشویم و از آنجا که چرخ گردون همیشه بر مراد دل آدمی نمیچرخد، احوال ما نیز بر حسب گردش آن، رنگ میگرداند. بنابراین تا وقتی که غم وشادیمان وابسته به جهان پیرامون باشد، نمیتوانیم شهد آسایش را بچشیم. در این میان، بزرگانی چون بودا، رواقیون و… آدمی را به درون خود دعوت میکنند و برآن میشوند که غم و شادی را فارغ از رخدادهای جهان بیرون مزه کنند و خود را وابسته وقایع بیرونی نسازند و زورباوار بر شر و شور جهان پشت پا بزنند. به تعبیر حافظ:
«شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش/ که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
سماط دهر دونپرور ندارد شهد آسایش/ مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن/ به لعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش»[28]
دیگر وجه مشترک حافظ و زوربا نگاه آنها به مقولاتی چون گناه و بهشت و… است. حافظ خود را گناهکار و نامهسیاه میداند؛ اما با این وجود برآنست که بهشت از آنِ اوست:
-«قدم دریغ مدار از جنازه حافظ/ که گر چه غرق گناهست میرود به بهشت»(ص 170)
-«نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو/ که مستحق کرامت گناهکارانند»(ص 396)
حافظ بر این عقیده است که «لطف خدا بیشتر از جرم ماست»(ص 574) و خداوند همه گناهانش را خواهد بخشید:
«هاتفی از گوشه میخانه دوش/ گفت ببخشند گنه می بنوش
عفو الهی بکند کار خویش/ مژده رحمت برساند سروش»(ص 574)
زوربا نیز که زمانی در میدان جنگ حاضر بوده و برای کشورش مبارزه کرده است، صادقانه بر گناهان و اشتباههای خود اعتراف میکند و میگوید که از شرکت در آن نبردها پشیمانم:
«سر بریدهام، دزدی کردهام، آبادیها را آتش زدهام، به زنها تجاوز کردهام و خانوادهها را از بین بردهام. چرا؟ به این بهانه که آنها بلغاری یا ترک بودند. تف بر من! اغلب توی دلم به خودم فحش میدهم و میگویم: (برو گمشو، کثافت! مردهشویت ببرد، مردکه احمق!) لیکن حالا با خودم میگویم: این یک مرد خوبی است، آن یک آدم رذلی است. دیگر میخواهد بلغاری باشد یا یونانی، برای من فرق نمیکند. خوب است یا بد؟ این تنها چیزی است که من امروز درباره کسی میپرسم. و حتی در حال حاضر که دارم رو به پیری میروم، به نمکی که میخورم قسم، مثل اینکه دیگر کمکم این را هم نمیپرسم. آره رفیق، آدمها خوب باشند یا بد، دل من به حال همهشان میسوزد.»(ص 322)
زوربا به گناهان خود اعتراف میکند، میگوید حتی وقتی در جنگ شرکت داشتم، مجبور شدم آدم بکشم و عذاب وجدان این خطاها همیشه با من است. باید در نظر داشت که چنانکه گفتیم زوربا به معنای واقعی کلمه ابنالوقت است و اشاره کردیم که پشیمانی از انجام کاری نشان از زیستن در گذشته و آلوده کردن ذهن به رفتهها برمیگردد. آدمی نمیتواند به گذشته برگردد و خطاهایش را جبران کند. غصه خوردن بیهوده نیز سودی ندارد. باید کوشید از آن خطاها عبرت گرفت و آنها را تکرار نکرد و این کاریست که زوربا میکند. بنابراین جای تعجب نیست اگر او با وجود آن همه اشتباه و خطا باز هم خندان است و از خود به هیچ وجه متنفر و منزجر نیست، ضمن آنکه «ناکرده گناه در جهان کیست بگو»[29] و نباید رحمت خداوند را فراموش کرد، زوربا درباره این موضوع به طنز میگوید:
«یعنی خدا همه هوش و حواس خود را متوجه این کرمهای زمینی کرده است و حساب و کتاب هر کاری را که میکنند نگاه میدارد؟ اگر یکی از این کرمهای نر به روی کرم ماده بغلدستی خود پرید یا در جمعه مقدس یک لقمه گوشت خورد، خدا در آن بالا غضب میکند، دعوا راه میاندازد و اوقاتش تلخ میشود؟ باه! بروید پی کارتان، ای کشیشهای سورچرانی که شکمتان از فرط سوپ خوردن بالا آمده است!»(ص 333 و 334)
نیاز به تأکید است که این سخنان به معنای توجیح گناهان و خطاها نیست، بلکه بحث از نحوه مواجه با خطاهایی است که آدمی در زندگی خود خواه ناخواه مرتکب میشود. اخلاقگرایی و پرهیز از خطا در منش زوربا و حافظ کاملاً نمایان است. برای مثال ارباب در غیاب او به زن بیوهای که آمدوشدی با زوربا دارد، به دروغ میگوید که زوربا میخواهد با تو ازدواج کند. زوربا وقتی از این مسئله مطلع میشود ارباب را ملامت میکند و نهایتاً نیز با توجه اتفاقهایی که رخ میدهد به ازوداج با آن زن راضی میشود، اگر چه عمر زن پیش از ازدواج با او به سر میرسد. باری، پاسخ زوربا به ارباب چنین است:
«جسارت نباشد کار خوبی نکردهای. شوخیهایی از این قبیل اربابجان… خودت میدانی که زن موجود ضعیف و زودرنجی است، چند بار باید این مطلب را به تو گفت؟ مثل یک ظرف چینی است که باید به احتیاط به آن دست زد.»(ص 256)
زوربا بر خوردن مال حلال و دسترنج خود نیز بسیار حساس است. او که برای خرید لوازم مورد نیاز ارباب برای چند روز از کرت خارج میشود و بگونهای که آوردیم، با دختری وارد رابطه میشود. زوربا بابت هزینهای که صرف آن دختر و اقامت در شهر کرده است، خود را بدهکار ارباب میبیند و تمام تلاشش را میکند که پول او را پس بدهد و نهایتاً نیز در معاملهای که برای استفاده از جنگل و رونق معدن با کلیسا میبندند، موفق میشود با او تصفیه حساب کند. نمونههای دیگری نیز از اخلاق خوش و انساندوستی زوربا از جمله ایستادگی او در برابر کسانی که از سر تعصب بیهوده و سبکمغزی قصد جان زنی کرده بودند، میتوان برشمرد. حافظ نیز برخی از اعمال آدمی از ریا و مردمآزاری را نابخشودنی تلقی میکند و خود را و مخاطب خود را همواره از این اعمال برحذر میدارد:
«حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی/ دام تزویر مکن چون دگران قرآن را»(ص 34)
«دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم/ با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی»[30]
حافظ همچون زوربا بر نانِ حلال و از خود خوردن تأکید دارد و واعظان شهر را برای لقمه شبه و مال اوقافی که میخورند به سخره میگیرد:
«فقیه مدرسه دی مست بود و فتوی داد/ که می حرام ولی به ز مال اوقاف است»(ص 106)
ناگفته پیداست که چنین شخصیتهایی تا چه میزان مورد انتقاد و افترای کوتهاندیشان قرار میگیرند. پاسخ حافظ و زوربا به تهمت بدبینان، بیانگر روحیه ملامتی آنهاست. زوربا در همان ابتدای آشناییاش با جوان روشنفکر میگوید:
«گاهی به مناسبت قد دراز و کله پت و پهنی که دارم به مسخره به من (پاروی نانوایی) هم میگویند. ولی هر کس میتواند به هر اسمی که دلش بخواهد مرا صدا بزند. اسم دیگرم (پاسو تمپو[31]) یا (وقتگذران) است، چون زمانی بود که تخمه کدو بوداده میفروختم. اسم دیگرم (شته) است، چون به هر جا که قدم بگذارم آنجا را به آفت میکشم. اسامی و القاب دیگری هم دارم ولی شرح آنها باشد برای وقتی دیگر.»(ص 25 و 26)
حافظ نیز چنانکه اشاره شد خود را با صفتهایی نظیر «نامهسیاه»، «رند»، «نظرباز» و… میخواند. در یکی از غزلهایش نیز میگوید:
«منم که شهره شهرم به عشقورزیدن/ منم که دیده نیالودهام به بد دیدن
…وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم/ که در طریقت ما کافریست رنجیدن»(ص 786)
نکته قابل توجه و آموزندهای که از این دیدگاه حافظ و زوربا مستفاد میشود، این است که آنها اعتباری برای سخن و بدگوییهای همیشگی مردم قائل نیستند و آن را به هیچ میگیرند:
«باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش/ اعتبار سخن عام چه خواهد بودن»(ص 782)
روحیه دیگر حافظ در پاسخگفتن به عیبجویان، به سخره گرفتن آنهاست. حافظ اغلب با مدعیان دین و عرفان و عقل و دانش چنین رفتاری در پیش میگیرد:
-«بروای زهد خودبین که ز چشم من و تو/ راز این پرده نهانست و نهان خواهد بود»(ص 418)
-«یارب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید/ دود آهیش در آئینه ادراک انداز»(ص 532)
زوربا نیز با دینمداران افراطی و ظاهرپسند میانه خوشی ندارد. برای مثال جایی میگوید:
«بروید پی کارتان، ای کشیشهای سورچرانی که شکمتان از فرط سوپ خوردن بالا آمده است!»(ص 334)
مطلب آخر اینکه به رغم قرابتهای فراوانی که در جهانبینی حافظ و شخصیت زوربا به چشم میخورد، باید تفاوتها را نیز در نظر داشت. بخصوص که حافظ اهل عرفان است و بسیاری از سرودههای او رنگ و بوی پررنگ عرفانی دارد؛ اما در کل و چنانکه بهاءالدین خرمشاهی، حافظپژوه برجسته، اشاره میکند حافظ کاملاً انسان است نه انسانِ کامل.[32] اگر برای مثال عطار یا مولانا معنایی استعلایی از انسان ارائه میدهد و او را به نو شدن و قدم در راه سلوک نهادن و تصفیه باطن و… دعوت میکند، حافظ بدون آنکه منکر چنان نگاهی باشد، انسان و هستی را همانگونه که هست نکو میدارد و با حیات توافقی دارد نظیر آنچه در رمان کازانتزاکیس، جوان روشنفکر درباره زوربا میاندیشد و با خود زمزمه میکند:
«در پرتو نور ماه به زوربا مینگریستم و تحسین میکردم که با چه سادگی و بیپروایی خاصی خود را با دنیا تطبیق میداد و چگونه جسم و روح او محموعه موزون و هماهنگی پدید آورده بود و هر چیزی، از زن و نان و گوشت و خواب، در کمال شادی با جسم او درهم میآمیختند و زوربا میشدند. من به عمرم چنین توافق دوستانهای بین یک انسان با دنیا ندیده بودم.»(ص 196)
ارجاعات:
[1] بنگرید به:
داریوش شایگان، آسیا در برابر غرب، تهران، فرزانروز، 1400، صفحهٔ 151
[2] ابوالفضل بیهقی، تاریخ بیهقی، تصحیح و توضیح: خلیل خطیب رهبر، تهران، مهتاب، 1385، ذکر بردار کردن حسنک وزیر
[3] برای اطلاع بیشتر از سیر معنایی واژهٔ رند بنگرید به:
بهاءالدین خرمشاهی، حافظنامه، تهران، علمی و فرهنگی، 1396، صفحهٔ 403 تا 413
[4] این رباعی با اندک تفاوتهایی در ضبط واژگان به خیام منسوب است. بنگرید به:
عمر خیام، رباعیات، تصحیح و حواشی: محمدعلی فروغی و قاسم غنی، تهران، اساطیر، 1399، صفحهٔ 100
بنا به پژوهشهای ارزندهٔ سیدعلی میرافضلی، خیامپژوه فاضل، این رباعی از نجمالدین کبری است. چنانکه ایشان نیز اشاره دارند، مفهوم این رباعی برخلاف ظاهر کفرآمیزی که دارد، دارای بار معنایی عارفانه است و نیاز به تأویل دارد. همین امر مهر تأکیدی است بر سخن میرافضلی. برای اطلاع بیشتر از این موضوع بنگرید به:
سیدعلی میرافضلی، خیام و خیامانههای پارسی، تهران، سخن، 1399، صفحهٔ 443 و 444
[5] سنایی، گزیدهٔ غزلیات، انتخاب و تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، آگه، 1398، صفحهٔ 132
[6] کلیهٔ ارجاعهایم به دیوان حافظ بجز مواردی که مشخص کردهام، از نسخهٔ زیر است:
حافظ، دیوان، تصحیح و توضیح: پرویز ناتل خانلری، تهران، خوارزمی، 1400
[7] این بیت در نسخهٔ خانلری نیامده است. آن را با توجه به چاپ زیر، از نسخهٔ قزوینی و غنی آوردم:
حافظ، دیوان غزلیات، تصحیح: محمد قزوینی و قاسم غنی، توضیح: خلیل خطیب رهبر، تهران، صفیعلی شاه، 1399، صفحهٔ 470 (دیگر ارجاعهایم به نسخهٔ قزوینی و غنی نیز از همین چاپ است.)
[8] بسیاری از آثار کازانتزاکیس از جمله رمان «آخرین وسوسهٔ مسیح» مورد اعتراض و خشم کلیسا قرار گرفت. با اینهمه کازانتزاکیس چنانکه سروش دباغ او را در زمرهٔ سالکان مدرن میآورد، دغدغههای معنوی فراوانی دارد. اصطلاح سالک مدرن ذیل پروژهٔ فکری عرفان مدرن دباغ قرار میگیرد. او در کتاب زیر به مقایسهٔ تعدادی از سالکان سنتی و سالکان مدرن با سهراب سپهری پرداخته است:
سروش دباغ، از سهرودی تا سپهری، تورنتو، بنیاد سهروردی، 1400
برای کسب اطلاع بیشتر از دغدغههای معنوی کازانتزاکیس، به مقالهٔ کوتاه و خواندنی زیر مراجع کنید:
کامیار عابدی، کازانتزاکیس؛ روایتی از جانهای بیقرار، کتاب ماه ادبیات و فلسفه، مرداد و شهریور 1380، شمارهٔ 46 و 47، صفحهٔ 44 تا 46
[9] کلیهٔ ارجاعهایم به رمان زوربای یونانی، از چاپ زیر است:
نیکوس کازانتزاکیس، زوربای یونانی، ترجمهٔ محمد قاضی، تهران، خوارزمی، 1389
[10] مولانا، غزلیات شمس، گزینش و تفسیر: محمدرضا شفیعی کدکنی، تهران، سخن، 1387، صفحهٔ 850
[11] باید در نظر داشت با توجه به اوضاع اجتماعی زمانهٔ مولانا، چنین نگاهی به زن عادی بوده است.
[12] بیدل دهلوی میفرماید:
«روزی دو این تب و تاب باید غنیمت انگاشت/ ای راحتانتظاران! هستی عدم نباشد»
بنگرید به:
بیدل دهلوی، دیوان غزلیات، تصحیح: سیدمهدی طباطبائی، تهران، شهرستان ادب، 1400، جلد اول، صفحهٔ 772
[13] سعدی، غزلیات، تصحیح: محمدعلی فروغی، تفسیر: خلیل خطیب رهبر، تهران، مهتاب، 1377، جلد اول، صفحهٔ 327
[14] تاریخ بیهقی، ص
[15] رباعیات خیام و خیامانههای پارسی، ص 363
[16] سعدی، بوستان، تصحیح و توضیح: غلامحسین یوسفی، تهران، خوارزمی، 1384، صفحهٔ 186
[17] Dimitraki
[18] مولانا، مثنوی معنوی، تصحیح و شرح: بدیع الزمان فروزانفر، تهران، علمی و فرهنگی، 1382، جلد اول، صفحهٔ 96
[19] این تعبیر را از دکترسروش دباغ وام کردهام.
[20] برگرفته از یادداشتی که سروش دباغ دربارهٔ رمان زوربای یونانی در کانال تلگرامی خود منتشر کرده است.
بنگرید به:
t.me/Soroushdabbagh_Official
[21] کازنتزاکیس در شخصیتپردازی زوربا کاملاً آگاهانه و هوشمندانه عمل کرده است. این نکته را نیز که گویی دنیا برای زوربا تکراری نشده است، چندین بار بر زبان ارباب میآورد. برای مثال میگوید: «زوربا هر روز همه چیز را انگار بار اول است که میبیند.»(ص 84)
[22] تعبیر «غبار عادت» و «مسیر تماشا» را از سهراب سپهری وام کردهام. سپهری میگوید: «غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست» بنگرید به: سهراب سپهری، هشت کتاب، تهران، طهوری، 1378، صفحهٔ 314
[23] این تعبیر وامی است از سهراب سپهری که میگوید: «فرصت سبز حیات، به هوای خنک کوهستان میپیوست»(هشت کتاب، ص 334)
[24] زوربا از ارباب دعوت میکند که به بهانهٔ دیدن سنگ سبز زیبایی که یافته است، نزد او برود؛ اما ارباب به دلیل مشغلههایش قبول نمیکند و زوربا رنجیدهخاطر از او، این نامه را برایش میفرستد.
[25] Lola
[26] مطابق نسخهٔ قزوینی است. (ص،215)؛ در نسخهٔ خانلری بجای «باده بخور»، «باده بخواه» آمده است. (ص 326)
[27] بنگرید به: زوربای یونانی، فصل بیست و پنجم
[28] مطابق نسخهٔ قزوینی و غنی است. (ص 376 و 377) این غزل در نسخهٔ خانلری با تفاوتهایی ضبط شده است. مصرع اول در نسخهٔ خانلری چنین است: «شرابی مست میخواهم که مردافکن بود زورش»(ص 562)
[29] شاعر این رباعی مشخص نیست؛ اما به اشتباه با نام خیام به شهرت رسیده است. برای اطلاع بیشتر از این موضوع بنگرید به: «خیام و خیامانههای پارسی، ص 462» و نیز:
خیام، رباعیات، تصحیح و توضیح: محمدعلی فروغی و قاسم غنی، تهران، اساطیر، 1399، صفحهٔ 16 و 17
[30] این بیت در نسخهٔ خانلری نیامده است و ما آن را مطابق نسخهٔ قزوینی و غنی آوردیم. (ص 591)
[31] Passso-Tempo
[32] بهاءالدین خرمشاهی میگوید: «حافظ انسان کامل نیست، کاملاً انسان است»؛ بنگرید به:
https://www.isna.ir/news/fars-9053/
* از استادان عزیزم سروش دباغ و کامیار عابدی که مقاله را پیش از انتشار خواندند و ملاحظات خود را برایم ارسال کردند، صمیمانه سپاسگزارم.