وقتی قصههای متون مقدس، منجمله، قصهی پیامبران و یا داستان خلقت را در قرآن و سایر کتب مقدس ادیان میخوانیم، چه برداشتی از آنان داریم؟ آیا آنان را یک گزارش تاریخی مییابیم و یا آنها را نه یک متن تاریخی که در قالب یک قصه فهم میکنیم؟ به تعبیر دیگر، آیا خدا را در مقام راوی تاریخ و گزارشگر واقعیتها مینشانیم و یا او را در موقعیت قصهگو میبینیم؟
وقتی قصههای متون مقدس، منجمله، قصهی پیامبران و یا داستان خلقت را در قرآن و سایر کتب مقدس ادیان میخوانیم، چه برداشتی از آنان داریم؟ آیا آنان را یک گزارش تاریخی مییابیم و یا آنها را نه یک متن تاریخی که در قالب یک قصه فهم میکنیم؟ به تعبیر دیگر، آیا خدا را در مقام راوی تاریخ و گزارشگر واقعیتها مینشانیم و یا او را در موقعیت قصهگو میبینیم؟
تفکیک دو مقام “مورخ” و “قصهگو”، ما را به دو گونه فهم از مدعیات متن مقدس و قصههایش میرساند. هر یک از این دو گفتمان، انتظار ما را به گونهآی خاص از متن مقدس شکل میدهد.
مهمترین تفاوت در دو نگرش تفکیک شده این است که گزارش تاریخی، اولا باید باورپذیر باشد و ثانیا، مدعیات تاریخی، مشمول صدق و کذب میشوند، ولی کلیت قصه و مولفهها و عناصر شکل دهندهی آن، اساسا از دایره و شمولیت صدق و کذب بیرون است. از این رو پرسش از درستی یا نادرستی رخدادهایی که در قصه درج است، نشان از فهم نادرست زبای قصهگویی است. زیرا با تکیه بر تعالیم ویتگنشتاین، در واقع ما با بازیهای زبانی متفاوتی روبرو هستیم. به نحوی که از منظر روش فهم، نمیتوانیم قواعد یک بازی زبانی را به زمین دیگر از نوع دیگر بازی زبانی تسری دهیم. زبان اسطوره، قصه و داستان و زبان شعر، از این جهت که مشمول داوری صدق و کذب واقع نمیشوند، شبیه به هم هستند. همچنین از منظر دوم، نیز با یکدیگر مشابهت دارند و آن “پذیرفتن” به جای “باورپذیری” است. وقتی قصه میخوانیم، رخدادها را به عنوان امر غیر عادی میپذیریم. به عنوان مثال: اژدها شدن عصای موسی، بلعیده شدن یونس توسط ماهی و گلستان شدن آتش برای ابراهیم.
کسی که از سخن گفتن حیوانات و یا رخداد گلستان شدن آتش، پرسش میکند، به این دلیل است که این اتفاقات را از ذیل مفهوم قصه بیرون میبرد و آن را با فهم عرفی و ِ تجربی ارزیابی میکند. از جاکنده شدن قصه از جایی که باید باشد، ما را با پرسشهای بزرگی روبرو میکند، از جمله، موجهسازی، باورپذیری و سازگاری با تجربه، علم و عقل. در حالی که قصه، بنیادا از جنس دیگری است. وقتی مولفههای تشکیل دهندهی قصه، شعر و اسطورهها را با مفهوم راست/ دروغ میسنجیم آنگاه چارهای نیست که همه اسطوره پردازان، شاعران و قصهگوها را دروغگوهای بزرگ تاریخ بنامیم. در حالی که شهود ما چنین حکمی نمیکند. زیرا حتی ذهنهای آموزش ندیده، آنها را با ترازوی راست/دروغ نمیسنجد.
از نظر “جاناتان باتشال”، قصه، مخاطب را فعالانه وارد بازی میکند و اجازه میدهد در یک بده بستان متن/مخاطب، قوهی خیال او نیز به حرکت درآید. “داستان دزدانه وارد جان ما میشود، ما را میخنداند یا میگرباند، عاشقپیشه یا خشمگینمان میکند و شیوهی تفکر ما را دربارهی خودمان و دنیایمان تغییر میدهد” زبان قصه، زبان استدلال و ارائهی شواهد نیست. کارکردش، تاثیرگذاری بر عمیقترین بخش وجودی انسان است. “فدریک دبلیو میِر”، بر این باور است که قصهها و عموما آن قصههایی که ساختار ساده تری دارند، “قادرمان میکنند از معنای جهان سر دربیاوریم، عواطفمان را برمیانگیزند، هویتمان را تثبیت میکنند و ما را به کنش سوق میدهند”. “میِر” بر این باور است که قصهها علاوه بر پیرنگ، شخصیت، واجد معنایی نیز هستند. قصهها مقصودی و معنایی را منتقل میکنند. معنای قصه به الگوهای عامی ارتباط دارد که پیش چشم میگذارد، الگوهایی در بارهی این چرا چیزها چنیناند، جهان چگونه عمل میکند، یا باید چگونه عمل کند…معنا آشکارا در متن قرار نگرفته است. بلکه محصول ذهن خواننده را درگیر می کند و از همبرکنش متن و مخاطب، معنایی زاده میشود. از این رو هیچ دو نفری از یک قصه به معناهای یکسان نمیرسند. به تعبیر رولان بارت، ذهن”بی وقفه معنا را جایگزین رونوشت سرراست رخدادهای بازگو شده میکند”. بنابر این وقتی برای تفسیرِ تجربه، قصه میسازیم، معنایی به تجربه تزریق میکنیم”.
قصه، در حقیقت، جنبهی دلالتی دارد. به سخن دیگر، رخدادهای قصه، به ورای خود و به معنایی دیگر و بیرون از خود، اشاره میکند. در این میان اما کسانی هستند که به جای نگاه کردن به هدفی که قصه به آن اشاره میکند، به انگشت اشاره (یعنی اجزای خود قصه) توجه میکنند. به عنوان مثال، “معنای قصهی مسابقهی خرگوش و لاک پشت این نیست که “فلان لاک پشت، بهمان خرگوش را شکست داد”، بلکه این است که “رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود.
*منبع: کانال علی زمانیان