دردهای وجودی قلچماق | حسین پورفرج
میگویند آدم وقتی نزدیک چهل سادگی میشود، به پختگی عقلی میرسد. نمیدانم چرا اما من چنین درکی از خود ندارم. هرچند، چند پلهای از ایستگاه چهلام پایینتر ایستادهام اما هر چه فاصلهام از این قلهی به ظاهر افتخار کمتر میشود، بیشتر به ناپختگیام پی میبرم.
شاید بلوغ عقلی آدمی به این معناست که دریابد هنوز خیلی خیلی خام است. خیلی چیزهاست که برای یافتن پاسخ آنها هنوز کودکیم. هنوز دهانمان بوی شیر میدهد. آری، نمیدانم چرا؟! نمیدانم چرا هرچه به سن عرفا بلوغِ عقلی نزدیکتر میشوم، دغدغههایِ وجودیام گردنکلفتر میشوند؟! نمیدانم چرا نمیتوانم خودم را قانع کنم؟! دائما فکر میکنم که خامِ ره نیافتهای بیش نیستم. اصلا فکر چرا؟! مطمئنم. بیخیال این تعارف پاره کردنهای الکیِ دلخوشکنک. کدام بلوغِ عقلی؟! کدام پختگی وجودی؟! نه آقاجان! من در حوالی سنِ چهل سالگی پرم از حسرتهای اگزیستانسیل قلچماقی که زورشان به تمامِ کتابهای کتابخانهی من میچربد.
نه تنها به آن طفلکهای بعضاً چندبار خوانده، بلکه به تمام فهم و شعور من از جهان و انسان و هرچه که شما فکر میکنید. آری، من پرم از نمیدانمهای ریز و دشتی که شدیداً آزارم میدهند. ولکنام نیستند؛ مثل کنه به من چسبیدهاند. من در این حوالی، خیلیها را نمیفهمم. خیلی چیزها را نیز؛ جنگ را؛ قتل احمقانهی پرندگانِ مهاجر را؛ فرزندآوری در دل فقر و بدبختی را؛ آن آدم زبانِنفهمی را که از پشت لگد محکمی به سگِ ولگرد محله میزند و با دوستاناش کر کر میخندد. من اینها و خیلی چیزهای دیگر را نمیفهمم. من در حوالی سن چهل سالگی هنوز یک انسان خام با حسرتهای وجودی کِشنده و کُشندهام. هنوز کار دارم تا آن پختگی. خیلی دوستدارم آن کسی را بیابم که میگوید در چهل سالگی به بلوغِ عقلی رسیده است. دوستدارم ببینم آن شخص چه شکلیست؟! فرشته است یا آدمیزاد؟! نظرکرده است یا انسانی معمولی؟! خیلی دوستدارم بدانم آیا او تا به حال دغدغهی این را داشته است که چمنهای خیابان را نیز موجود زنده بیانگارند و بیمحابا و سنگدلانه پا بر روی آنها ننهد؟! آیا تا به حال شده است که از میان شاهتوتهای تک درخت حیاط خانه اندکی را برای پرندگان آسمان نچیده نگاه دارد و اینگونه سفرهی مهماننوازیاش را بگستراند؟! خیلی دوستدارم آن آدم پخته را ببینم و از او سوال بپرسم؛ خیلی خیلی دوست دارم.
بگذریم؛ من یک آدم در حوالی چهل سالگی با دردهای وجودی حلناشدهی همچنان سر بازم. دردهایی که بیتوقف و بلند بلند به من میگویند: تو هنوز بچهای پسرجان، بنشین سر جایت! و یا به قولِ سریال پایتخت و دیالوگ ماندگار نقی، داد میکشند: ساکت، دوغت را بنوش. شاید یکی از دلایلی که باعث شد من پیشترها به فلسفه پناه بیآوردم یافتن پاسخ برای همین دغدغههای نیرومندِ وجودی بود. البته امروز این را فهمیدهام که فلسفه خوب است اما پرت و پلا زیاد میبافد. راستش، با خواندن خیلی از نوشتههای فلسفی شدیداً عصبانی میشوم. نوشتههای پیچیدهای که تنها کاغذشان به درد پاک کردن شیشهی ماشینهای سواری در پشت چراغ قرمز و یا برق انداختن پنجرههای خانه در فصل گردگیری زمستان میخورد. آری، فقط ربط آن نوشتهها با زندگی من و شما در همین اندازههای کوچکِ بیاهمیت است. تا کی باید زندگی و واقعیتهای آن را رها کنیم و به این امور سخت اما نامربوط بچسبیم. یکی نیست به این عزیزان دل بگوید: شما اصلا ارسطوی زمان، اینها را ول کن، ماستِ فلان برند ایرانی، دبهای چند؟!
آری، من میروم تا گامهای آخرم به سمت چهل سالگی را بردارم. میروم اما رفتنام به معنای رسیدن به بلوغِ عقلی نیست. اصلا فکر میکنم رسیدن به آن حوالی با قصههای عرفی رایج میان ما زمین تا آسمان فرق داشته باشد. پختگی در این حوالی یعنی: من میدانم که خامم. میدانم وجودم درد میکند اما درمانام با خوردن هیچ آنتیبیوتیکی محقق نمیشود. من وجودم درد میکند و این درد همیشه با من همراه خواهد بود. به گمانم، چهل سالگی اگر سن پختگی باشد، معنایش جز اعترافِ به درد نیست. دردهای وجودی؛ دردهایی که با آدمی بزرگ میشوند اما درمار از روزگار او درمیآورند. به او سرکوفت میزنند و رهایش نمیکنند. او را میچلانند و دست از سر کچلش برنمیدارند. آری، آدمی چارهای جز مواجهه با اینگونه دردها ندارد و باید با پای خود در دام این شکارچی جانگیر گیر بیفتد؛ البته آدمیِ خواهان آدمیت؛ آدمی دردمند، نه هر آنکس که جبراً به عدد چهل رسید و خود را بالغِ عقلی خواند.
آری، فکر نکنم این قضیه به همین سادگیها باشد.
سلام بر حسین پور فرج عزیز
دغدغه های مشابهی را اخیراً و در آستانه پنجاه سالگی از سر گذراندم و می گذرانم.حس غریبی که از نوشته ات بر می خیزد برایم آشناست . در حال حاضر اندکی التیام را در کتاب های اروین یالوم یافتم. هنوز هم می خوانم. تا بعد خدا چه خواهد.
ممنونم از نوشته صمیمی و بی تکلف و روان و خودمانی و در عین حال عمیق و مهم.دوستدار شما بهرام انجم روز