زیر گنبد نجوا
زیر گنبد نجوا؛ یادداشتی از رضا بابایی
نیایش، دینیترین رفتار انسان است. هیچ گفتار و رفتار دیگری به اندازه مناجات با خدا، انسان را دینیتر و معنویتر نمیکند. نیایش با خدا، سنت پیامبران و دوستان خدا بوده است؛ اما متأسفانه این بخش مهم از دین و دینداری، در میان مسلمانان معاصر، رنگ باخته است. توجه بیقاعده و سودجویانه به جنبههای غیر معنوی دین، بسیاری از دینداران را از مهمترین رسالت ادیان که نزدیکتر کردن انسان به خدا است، غافل کرده است؛ حال آنکه گام نخست در دینداری و مسلمانی، پیوند معنوی و روحی با خدا است. تا این پیوند نباشد، هیچ یک از برنامههای اصلی و فرعی دین، قابل اجرا نیست، و اگر اجرا گردد، مرده و بیجان است. دین، یعنی خداپرستی، و خداپرستی بدون ارتباط معنوی با خدا ادعایی بیش نیست. از سوی دیگر، برای ارتباط معنوی با خدا، راهی بهتر از نماز و نیایش وجود ندارد. در نیایش، ما حقیقت و ارزشهای خود را آشکار میکنیم؛ زیرا در نیایش روی سخن با خدا است و آنگاه که با خدا سخن میگوییم، جایی برای دروغ و ریا و نیرنگ نیست. ما جز در محراب نیایش، نقاب از چهره برنمیداریم و همه هستی و واقعیت خود را – همانگونه که هست – نشان نمیدهیم. آنگاه که رو در روی خدا میایستیم، همانیم که هستیم. هر انسانی، به چنین لحظههایی در عمر خود نیازمند است. حتی اگر خداپرست نبودیم، باید سنگی یا چوبی یا خورشید و ستارهای را – برای پرستش! – مییافتیم تا در برابر او، خود را عریان کنیم و خویشتن را – آنسان که هستیم – ببینیم.
گفتوگو با خدا، چنان روحیهای به انسان میدهد که زندگی را برای او لذتبخشتر، و روح را برای معراج به ماورای آب و خاک، آمادهتر میکند. در مناجات با خدا، آنچه مهم است حضور دل و صمیمت در گفتار است. در محضر دوست، ترتیب و آداب چندانی نباید جست. زبان دل را باید گشود و چشم جان را.
گرمتر از مهر مادر
آمدهام؛ خسته و دلسوخته. کجاست محراب تو ای خنده شادیها، ای گریه اشکها، ای قبلهگاه قلبها.
آمدهام و خستهام، و شکستهدل از دوری و مهجوری. ای آخرین امید واماندگان، در این شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل، تنها مگذار دلی را که از کویر عدم تا گلستان وجود به بوی تو آمده است. در عدم، آسوده و بیعار، برگهای زرد و ریگهای سرد را میشمردیم. بودیم و بودیم تا اینکه ما را به خیمه هستی خواندی. عدم را هزار شرافت است بر هستی خاموش. چشم از ما بر مگیر که خاموش میشویم؛ روی از ما برمگردان که فراموش میشویم.
کجاست محراب رنگینکمان تو ای یار دیرین. ببین دست و پای لرزانم را که چهگون از شبهای افسرده گریختهاند و به مهر و قهر تو آویختهاند.
گرگهای دشت شرارت، از پی میآیند. زمهریر ناجوانمرد در راه است. میان آن درندگان و این بخت شوم، خوشم که تو را دارم. آن سال، آن ماه، آن روز، آن دم، که همه درها را به روی من بستند، آغوش تو باز بود؛ بازتر از بخت چالاک، گرمتر از مهر مادر.
چشم به راهم
دلم زخمگاه هزار دشنه و خنجر است، اما دوستت دارم ای خدا. نه چون خدای منی و مرا آفریدهای یا رزق و روزیام میدهی، که من اینها را هیچگاه نفهمیدهام. تو را دوست دارم چون همانی که باید باشی. «تو باید باشی.» این باید، بزرگتر از آن است که دست برهان وجوب و امکان به گرد آن برسد. باید باشی که خلوت من را پر کنی، دعای من را بشنوی، امید اجابت را در من زنده نگه داری و گریهام را ببینی و خندهام را دوست داشته باشی. دوستت دارم ای خدا؛ اگرچه نمیدانم کیستی و چیستی. شاید تو خود خواستهای که درست نشناسمت تا هیبت خداییت، درگیرم نکند. نمیدانم.
نمیدانم کجایی و در چه کاری و دل با چه کسان داری. وقتی زیر آوار ناامیدی از نفس میافتم، گوشه چشمم به تو است. دلم روشن است که روزی میآیی و مرا با خود میبری؛ به جایی که آهن و سیمان و چهرههای درهمکشیده رنجور نیست؛ جایی که تو هستی و من و درخت و سبزه و آواز قناریهای عاشق، و نیمکتی در کنار برکهای آرام، زیر برگهای سبز و پاک و پهن. دوستت دارم ای خدایی که نمیدانم چقدر بزرگی یا چقدر مهربانی یا چقدر کریم و رحیمی. اینها را نمیدانم، فقط میدانم که با تو، همیشه دلیلی برای امیدواری هست؛ با تو همه راهها بنبست نیست؛ با تو هیچ کس گمراه نیست. تو تنها کسی هستی که مرا با همه بیچیزیهایم و بدیهایم میخواهی. دندانهای من زرد شد، موهای من ریخت، جوانیام خمید، چشمم خشک شد؛ ولی هنوز چشم به راه شهسواری هستم که بیاید و مرا از این گنداب بیشرم بیرون کشد.
خستهام و شاید همه این خستگیها نقشه زیرکانه تو است که سرانجام روزی سر به سوی آسمان بردارم و ستارههای گمنام را کنار بزنم تا روی خندان تو از میان آنها پیدا شود. با تو همیشه، دلیلی برای جستن و از پای ننشستن وجود دارد. بیتو عشق هم هرمونهای ولگرد در وجود من است. بیتو، هر کوچهای، آخر دنیا است؛ با تو سفره رازها چه رنگین است. صدای خندهات را میشنوم؛ صدای گریهام را بشنو.
*
به گریه گویمش جز تو ندارم
به خنده گویدم آری نداری
زیر گنبد نجوا؛ یادداشتی از رضا بابایی
سلام و درودبسیار زیبا. بسیار دلنشین. بسیار سنجیده و معقول. قلم جناب آقای بابایی که از ذهن و ضمیر زالال ایشان حکایت دارد سزاوار تحسین و ستایش است.
درود بر استاد بابایی