شرحی بر نیرنگ یوسف | نرگس سوری
چه بسیار راویان، شاعران و سرایندگانی که از اجحاف و بیدادی سخن گفتهاند که پسران ِیعقوب در حق او روا داشتند آنگاه که پارهی وجود او یوسف را با نیرنگ به صحرا و دشت بردند و به چاه افکند و آنگاه به دروغ پدر را چنین گفتند که گرگان بیابان او را دریده است. به راستی چگونه توانستند یگانه وجودی را که یعقوب چنین به او عشق میورزید از او جدا کنند و رنج فراقی چنین را بر او تحمیل کنند؟
شرحی بر نیرنگ یوسف
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
هر آنکس که چنین سرگذشت تراژیکی بر او خوانده شود بیدرنگ خواهد گفت: آن پسران بسیار سنگدل و بیشفقت بودند. یوسف به سرزمینی بیگانه بُرده شد و یعقوب تا سالیان سال در کلبهی احزان، مغموم اما با امیدی بیانتها در انتظار بود… در انتظار یوسف و رویایی که آسمان سحرگاهان بر آنها نمایان کرده بود.
همگان در این سرگذشت مبهوت اجحافی هستند که پسران یعقوب در حق پدر روا داشتند و حیران و سرگردان میپرسند چگونه ممکن است پسر نسبت به پدر خویش چنین بیمهر باشد؟ اما آنها چیزی را از خاطر میبرند و آن را نادیده میانگارند و آن اجحافی است که یوسف در حق یعقوب روا میدارد. همگان مبهوت میشوند و میپرسند: کدام احجاف؟! مگر یوسف نیز بیدادی بر یعقوب روا داشته بود؟ و من خواهم گفت: آری! اگر در سرگذشت یوسف با هشیاری تأمل کنید خواهید دید ستمی را بر یعقوب روا داشته که عقل از آن حیران و روح از آن گریان میشود. همگان میدانند که یوسف در مصر به بردگی فروخته شد و اما در نهایت به فرزندی عزیز مصر درآمد. بعد از آن یوسف را ماجرایی با زلیخا پیش آمد که روانه زنداناش کردند. در تمام این مدت یوسف نمیتوانست از خویشتن خبری به آن پیر سوخته دل کنعانی یعنی یعقوب بدهد. اما بنگرید که او بعد از آنکه رویای پادشاه مصر را تأویل کرد از زندان رها شد و در جایگاه مکنت و قدرت قرار گرفت، آن هم چه جایگاه باشکوهی: عزیز مصر! پس مرا پرسشی است از چه روی یوسف که بعد از رهایی از زندان، قدرت تام داشت، شتابان راهی کنعان نشد تا پدر را که در فراق او میگداخت از رنج برهاند و بر قلب سوختهاش مرهم بگذارد؟ چرا حتی پیکی یا سروشی را به سوی یعقوب نفرستاد تا او را از سرگذشت خویش باخبر سازد؟ پس میدانید که یوسف هرگز این کار نکرد. اما برای اینکه اوج این اجحاف را دریابید کافی است در نظر داشته باشد که یوسف در تمام مدتی که از زندان رها شده بود و سلطنت یافته بود یعنی حدوداً شاید هفت یا هشت سال بعد از رهایی، هیچ سراغی از پیر آشفته موی کنعان نگرفت. برادران یوسف، ظلمانی و تاریک بودند و چنین بیدادی بر یعقوب روا داشتند اما یوسف چرا بر زخم ناسور او مرهم ننهاد و به فریادش نرسید؟ مگر برای او که اینک عزیز مصر بود کمترین مشقتی داشت که شتابان به سوی کنعان برود. پیشتر بَرده بود و ارادهای از خود نداشت اما اکنون که خود به سیمای اربابان درآمده بود چرا یعقوب را رها کرده بود؟ این همان وادی است که عقل به حیرت میافتد و در سکوت فرو میرود. اما میپندارید این تنها اجحافی است که یوسف بر یعقوب روا داشت؟ نه اجحاف دیگری نیز هست که بر جان آدمی رعشه میاندازد. میدانید که سرانجام قحطی برادران یوسف را به مصر کشانید و در سفر اول یوسف بیآنکه خود را برای آنها افشاء کند خواهان بنیامین شد و گفت اگر او را نیاورید دیگر گندمی به شما داده نخواهد شد. پس میدانید که یعقوب دو کس را بسیار دوست میداشت: یوسف که سالها پیش او را از دست داده بود و بنیامین. پس چنین شد که برادران، بنیامین را با خود به مصر آوردند و یوسف بر آن شد تا با نیرنگی تمام عیار بنیامین را که یعقوب او را بسیار دوست میداشت در مصر نگه دارد. پس میدانید که یوسف تنها و تنها خود را برای بنیامین افشا کرد و جام زرین خود را در خورجیناش نهاد تا او را به تهمت دزدی در مصر نگه دارد تا بتواند با این نیرنگ او را از یعقوب بگیرد. برادران با خواهش و تمنا به نزد او آمدند و شرح احوالات یعقوب آن پیر آشفته مو را برای او بازگو کردند. به او گفتند که یعقوب پیشتر رنج از دست دادن پسری را متحمل شده و سالهاست که برای او میموید و از کلبه احزان خویش برون نمیآید. پس یوسف را التماس کردند که بر پیری و درماندگی یعقوب رحم آورد و بنیامین را به سزای دزدیاش در مصر نگه ندارد و یکی از آنها را به تاوان دزدی در حبس خویش نگه دارد. پس میدانید یوسف کوچکترین توجهی به خواهش و تمنای آنها نمیکند و علیرغم اینکه میشنود که یعقوب سخت درمانده است اما با سرسختی تمام بنیامین را در مصر نگه میدارد. پس کاروان نگونبختی راهی کنعان میشود و یعقوب که اکنون پاره وجود خویش بنیامین را نیز از دست داده میگرید، میگرید آنقدر میگرید تا نابینا میشود. چه کس چنین رنجی را بر یعقوب تحمیل کرد؟ یوسف همان پسر از دست رفتهای که سالیان سال برای او اشک ریخت و در فراقاش سیاهی گیسوانش سپید شد. اینک بنگرید اجحاف یوسف بر یعقوب گرانتر بود یا اجحاف برادران او؟ همه نیرنگ پسران یعقوب را که با خون دروغین بر پیراهن یوسف به نزد او آمدند، در نظر میآوردند و آنها را سرزنش میکنند اما چرا هیچ کس نیرنگ یوسف را در نظر نمیآورد که به چه سان جام خویش را در خورجین بنیامین نهاد و او را از یعقوب گرفت و رنجی تا سر حد کور شدن را بر او روا داشت؟
کیست آنکس که معناهای ژرف نهفته در چنین سرگذشتی را دریابد؟ آنکس که از مسائل فلسفی چیزی نمیداند بیدرنگ فریاد خواهد: سرنوشت اندوهبار یعقوب را بار دیگر باید روایت کرد چراکه چهره سنگدل ِاین سرگذشت یوسف است و نه برادران او. کیست که بداند که خدای لاهوتی آسمان با ترسیم این وضعیت اگزیستانسیال به کدام مسائل عمیق فلسفی پاسخ داده است؟ من یقین دارم بسیاری از مفسرانی که خود را دانندگان این معانی در کتاب مقدس میدانند هرگز نمیتوانند به این پرسش پاسخ دهند. اما چه کس است در میان آدمیان که بتواند معنای نیرنگ یوسف را دریابد و بداند به چه سبب تا مدتها خویشتن را بر پدر افشاء نکرد؟ حافظ را در این زمینه اشارتی است که میگوید یوسف غره سلطنت شد و پدر را از خاطر برد اما این پاسخ بسی سادهانگارانه است و پیچش معانی را نمیبیند. اما من میگویم در میان خردمندان آلبر کامو، داستایوفسکی، هگل و آن روح شگرف کیرکگارد میتوانستند با کوچکترین اشارهای به این مسئله، معنای فلسفی ژرف آن را دریابند چراکه پیشتر به چنین دشوارگیهای مشابهی اندیشیده بودند. در میان آنان یقین دارم که هگل با کوچکترین اشارت معنای آن نیرنگ را درمییافت اما پیش از آنکه قلم به دست گیرد تا معنای پیچیده آن را شرح دهد تا دیر زمانی در سکوتی مطلق فرو میرفت و آنگاه دست نوشتههای خویش را که در آن از تئودیسه و نیرنگ عقل سخن گفته بود در آب جویبارها میشست و بار دیگر از نیرنگ عقل مینگاشت. اما چنانچه آلبر کامو درمییافت به چه علت یوسف پیش از آنکه با بنیامین نیرنگ کند، خویشتن را برای او افشاء میکند و بدو میگوید من همان یوسف گمگشتهام، بیشک به یک مسیحی تمام عیار بدل میشد بیآنکه لحظهای احساس بیخردی کند. هر چند در نگاه من کامو بیآنکه خود بداند یک دیندار تمام عیار است. آری او در آن لحظه بانگ برمیآورد: آنچه در این سرگذشت نهفته همان است که من با خرد خویش دانستهام. اما کارکتر “ایوان” در رمان “برادران کارامازوف” داستایوفسکی که با پرسشهای کوبنده کارکتر “آلیوشا” را در مورد ایمان دینی به چالش میکشاند، میتواند در سرگذشت “برادران ِیوسف” پاسخ بسیاری از پرسشها را بیابید و از میان آنها مسئله “هماهنگی نهایی” که او را بسیار به خود مشغول داشته بود. اما مرا حسرتی است چه میشد آن فیلسوف بیهمتای دانمارکی کیرکگارد به جای مواجه اگزیستانسیال با سرگذشت ابراهیم با سرگذشت یعقوب چنین مواجههای مییافت؟ ای دریغ که چنین نشد زیرا اگر بدین گونه رخ میداد زندگی او یکسره به راه دیگری میرفت. چراکه در برابر چشمان خویش سیمای پیامبری را میدید که طمعی بیپایان به عشق فرزند داشت و هرگز حتی لحظهای یاد او را از خاطر نبرد و خدای یوسف را در ازای همین طمع بیپایان و یقین به اینکه هرگز این عشق را از او نخواهد گرفت، بدو بازگرداند. آری در ازای اینکه همه کنعان یعقوب را و اشکهایش در فراق یوسف را به سخره گرفتند و او یقین داشت که رویای خدای لاهوتی آسمان تحقق خواهد یافت. ای کاش آن فیلسوف دانمارکی به قیاس سرگذشت ابراهیم و یعقوب مینشست تا به معانی فراتری از آنچه بدان رسیده بود، ره مییافت.
پرده اول: گفتگوی آلبر کامو و یوسف
یوسف و کامو در تاریکی نیمه روشن در وسط صحنه ایستاده بودند. رویارویی رسول عبرانی با خردمندی عصیانگر غریب مینمود. کامو نخستین هماورد یوسف بود که با رگباری از پرسشهای کوبنده پیرامون نیرنگ حیرتآورش به جدال با او برخاست. بیدرنگ با عتاب یوسف را مورد خطاب قرار داد: ای رسول عبرانی من نیک میتوانم دریابم که به چه سبب به چنین نیرنگی برخاستی. تو را اندیشهی رویا و امر ایدهآلی در سر بود. آری همه چیز از همان رویای نخستین آغاز شد. رویایی که در آن خورشید، ماه و ستارگان را در جایگاه پرستش خود یافتی. از زمان به چاه افتادنات و تمام روزهایی که در زندان سپری کردی مدام تصویر آن رویا را در پیش چشم داشتی و به تحقق آن میاندیشیدی. تمام آن لحظاتی که واقعیت برخلاف رویای تو بود این پرسش جانکاه رهایت نمیکرد که رویا به چه سان در واقعیت محقق خواهد شد؟ نمیدانم چه کشاکشی در درونات وجود داشت اما سرانجام برخاستی تا آن را به ارادهی خویش محقق سازی. به آن نیرنگ جز به منظور تحقق رویایت دست نیازیدی. به روشنی روز واضح است که با آن نیرنگ میخواستی بردارانت را “ستارگان و ماه” و پدرت را “خورشید” رویا کنی. اما دقیقاً در همین نیرنگ است که به دام خطایی مهلک میافتی و از “امر اخلاقی” عدول میکنی. تو هدف ایدهآلی در سر داشتی و به خاطر آن خود را مجاز دانستی که با نیرنگی بر بنیان امر شر آن را محقق سازی. پس چنین شد که با مکر و حیله جامات را در خورجین برادرت بینامین نهادی و به دروغ به او تهمت دزدی زدی و او را در نزدت نگاه داشتی تا به میانجیگری رنجی چنین آنها را به سیمای رویای خویش درآوری. آری تو برای تحقق امر فراتر و امر ایدهآل مرتکب امر شر شدی زیرا این هدفات بود که ابزار رسیدن به آن را توجیه میکرد. پس در آن لحظه جایی در اعماق وجودت با خود اندیشیدی مرا چه جای سرزنش است که به نیرنگی چنین دست بزنم در حالی که مقصودم از آن تبدیل کردن آنها به ستاره، خورشید و ماه است؟ پس در آن جایگاه امر اخلاقی را قربانی امر فراتر کردی! ای رسول عبرانی این بزرگترین اتهام توست! با چه بیان اخلاقی و فلسفی میتوانی انسانی بودن آن نیرنگ را شرح دهی؟ یوسف با اشتیاقی بیپایان سخنان سرزنشآمیز کامو را گوش میداد. کامو ادامه داد: این اندیشه هولناک که میتوان برای تحقق امر فراتر، اخلاق و انسانیت را یکسره وانهاد در زمانهی ما نیز به فجایعی ختم شد. در میان ما عصیانگرانی برخاستند که در تمنای آزادی، عدالت و برابریِ مطلق، جنایت را مجاز میدانستند. آنها بانگ برمیآوردند اگر آن امر ایدهآل در “آینده” محقق خواهد شد چرا نباید برای آن متحمل رنج بیانتهایی در “زمان حال” شد؟ گمان مبر که آنها شرور یا بدسرشت بودند هرگز آنان اتوپیاگرایان و ایدهآلگرایانی بودند که “آنچه هست” را برای تحقق “آنچه باید باشد”، نفی میکردند.آنها مارکسیستها، سوسیالیستها و آنارشیستهایی بودند که فریاد میزدند:« ما برای گشودن درهای بهشت میجنگیم». (جمله لیبکنشت رهبر حزب سوسیالیست آلمان که همراه با رزا لوکزامبورگ اعدام شد.) آنها امر مطلق را تمنا میکردند و برای دستیابی به آن حاضر بودند زندگی خود و دیگری را در لحظه حال برای آن قربانی کنند. یکی از آنان با خرسندی میگفت: « اگر قرار باشد از انسان خدا ساخته شود چگونه میتوان از زجر دادن او پرهیز کرد؟» آری آنها وعدهی اورشلیم تازهای را میدادند که رسولان آن مارکسیستها بودند و میگفتند آنگاه که اورشلیم نوین یعنی همان اتوپیای مورد نظر آنها در واقعیت تحقق یابد چه کس گلوی بریدهی قربانیان را به یاد خواهد آورد؟ هیبت امر ایدهآل ِمحقق شده هرگز اجازه نمیداد که کسی رنجها و دردهای قربانیان را به یاد آورد. شادی این پیروزی تمام رنجها را از یاد میبرد. کامو با بغض و خشمی در صدایش ندا داد: پس ای رسول عبرانی چنین شد که تمام اروپا در آتش جنگهایی که تحقق اتوپیا، عدالت و آزادی مطلق را تمنا میکرد، سوخت و به ویرانه بدل شد. خون عصیانگران بر دیوار شهرها ریخته شد اما عدالت مطلق هرگز محقق نگردید و تا دیرزمانی آزادی رویایی بود که به خواب هیچ یک از ما نمیآمد. آری ما چنین برای تحقق امر فراتر به خود زخم زدیم آنگونه که تو برای تحقق رویایت با نیرنگی غیراخلاقی به برادرانات زخم زدی. چنین شد که من در میان آنها بانگ برآوردم: بیایید توحش و جنایت را به نام امر مطلق و فراتر متوقف کنیم و عصیان را به اصل انسانی آن بازگردانیم…آری بیایید برای آنکه انسان باشیم از خدا بودن بپرهیزیم! چنین خیره مرا ننگر من از عصر عصیانها میآیم و چنانچه نتوانی خود را از این اتهام مبرا کنی هرگز دل در گرو ایمان و رستگاری تو نخواهم بست.
یوسف به وجد آمده از عصیان آلبر کامو در برابر خویش سخن چنین آغاز کرد: نخست باید اعترافی کنم که بدون آن نمیتوانم معنای نیرنگ خویش را به تو بفهمانم. من هرگز انکار نمیکنم که برای تحقق رویا و ایدهآل خویش دست به نیرنگ زدم و تو ای مرد الجزایری این را به درستی دریافتی. اما تو در فهم ماهیت نیرنگ من به خطا رفتی و آن را یکسره بر بنیان امر شر یافتی. نیرنگ من بر بنیان امر خیر بود و من حتی لحظهای از امر اخلاقی عدول نکردم اگر چنین کرده بودم سرزنش تو را با جان پذیرا میشدم زیرا بدان این اصل که تو از عصیان در چارچوب حدود دفاع میکنی عقلانیترین اصل جهان است که الهیات نیز آن را میپذیرد. اما اینک درنگ کن تا نیرنگ خویش را برایت شرح دهم. میدانی که من با بنیامین نیرنگ باختم و به او تهمت دزدی زدم اما آیا آن را بر بنیان امر شر انجام دادم؟ تو میگویی آری زیرا آن افشای اخلاقی را در سرگذشت من فراموش میکنی. چرا لحظهای از خود نپرسیدی که من به چه سبب تنها و تنها خود را برای بنیامین افشاء کردم در حالی که از دیگر برادران در اخفاء بودم؟ بدان که آن افشاء را جز برای امر اخلاقی انجام ندادم زیرا بدون آن همانگونه که تو ادعا میکنی به دروغ به بنیامین تهمت دزدی میزدم. اما بنگر من خود را برای بنیامین افشا کردم و نیرنگ را با او در میان گذاشتم و جز به ارادهی او چنین نکردم. اکنون با من بگو در وضعیتی که آنکس که قرار است بدو نیرنگ بزنم از ماهیت آن آگاه است آیا میتوان آن را تهمت قلمداد کرد؟ هرگز در این وضعیت هیچ امر غیراخلاقی رخ نداده است زیرا تهمت تنها متوجه بنیامین است و او از آن آگاهی دارد. میدانی که من در جایگاه عزیز مصر بودم و در آن جایگاه میتوانستم به سیمای شهریار ماکیاولی با نیرنگی بر بنیان امر شر مقصود خویش را پیش ببرم. آیا نمیتوانستم بیآنکه خود را برای بنیامین افشاء کنم به او نسبت دزدی بزنم و بدین طریق او را در مصر نگه دارم؟ بیشک با حیطه ارادی که داشتم میتوانستم چنین کنم اما چنانچه مینگری من سراسیمه خود را برای بنیامین افشا کردم زیرا من شهریار ماکیاولی نیستم که با نیرنگی بر بنیان امر شر رویای خویش را محقق سازم. آری من به نیرنگ برخاستم و آن نیرنگ جز بر بنیان امر اخلاقی نبود و گواه من بر این ادعا افشای خویشتنم پیش از نیرنگ باختن با بنیامین است. بنابراین ای مرد الجزایری برخلاف آنچه استنباط کردی هدفِ ایدهآلم مرا مجاز نساخت که با ابزاری غیراخلاقی بدان دست یازم اگر چنین بود مانند دیگر برادران خود را از بنیامین نیز پنهان میکردم. اکنون مرا بگو آیا در آن نیرنگ هنوز امر غیراخلاقی میبینی؟
کامو در اندیشه فرو رفت و با خود گفت: چگونه تا این زمان متوجه معنای فلسفی آن افشاء نشده بود. آری اگر افشایی رخ داده، نمیتوان از غیراخلاقی بودن آن تهمت سخن گفت. یوسف از سکوت کامو دریافت که او معنای نیرنگ را به درستی دریافته است. با خرسندی گفت: ای مرد الجزایری ما رسولان هرگز از پرسشهای کوبنده شما خردمندان نمیهراسیم و شما را دوستان خویش میدانیم حتی زمانی که بر ما عصیان میکنید. ای کاش فیلسوفان و رسولان در مجمعی گرد میآمدند و به سخن گفتن با یکدیگر مینشستند زیرا در آن زمان ستیز میان عقل و ایمان از میان برمیخاست. در آن روز خرد، ایمان را در آغوش میگرفت زیرا آن را یکسره بر سیمای خویش مییافت و ایمان با خرد به آشتی درمیآمد زیرا جوهر خویش را عقلانی میدید. عصیانات را در برابر خویش میستایم زیرا آن جز بر مبنای امر اخلاقی و انسانی نبود و اینک که میدانی در ارتکاب آن نیرنگ هرگز از امر اخلاقیِ مطلوب تو عدول نکردهام گمان میبرم با من از در آشتی درخواهی آمد. یوسف پیش رفت و دستانش را بر شانههای کامو نهاد و پیشانی او را بوسید و چنین گفت: هرگز از خاطر مبر که ما رسولان تو را بسیار گرامی میداریم! پرده فرو افتاد تا ایوان کارامازوف قدرترین هماورد یوسف به میان آید. آیا یوسف میتواست به پرسشهای کوبنده او پاسخ گوید؟
پرده دوم: گفتگوی ایوان کارامازوف و یوسف
ایوان کارامازوف با خشم و هیاهو به میان آمد و سخن چنین آغاز کرد: برخیز ای رسول عبرانی که من با تازیانهی “عدالت” آمدهام تا آن را بر سر هماهنگی نهایی فرود آورم. آری من با شمشیر عدالت برخاستهام تا با حقیقت رویای تو به ستیزی تمام عیار برخیزم. سخنانت را با کامو شنیدم و تو را میگویم که هرچند نیرنگات، رویایت را تا میعادگاه واقعیت برکشانید اما هنوز چیزی اهریمنی در آن هست که بر جان من چنگ میزند. تو برخاستی تا آن تضادهایِ نخستین را در “وحدتِ واپسین” آشتی دهی و آن نیرنگ جز میانجی این امر نبود. در ابتدا تنها ستیز و تضاد بود، نبردی بیامان میان تو و بردارانِ تاریکات و در انتها همگی در سیمای الهگان و خدایان آشتی یافتید. جدال من با تو بر سر امر اخلاقی نیست، من جویای عدالتم و در هُرای آتش آن میسوزم. انکار نمیکنم که نیرنگات ره به هماهنگی نهایی برد اما ای رسول عبرانی آیا آن هماهنگی بر بنیان “عدالت” بود؟ هرگز و این همان چیزی است که مرا به وادی رد رستگاری در میغلتاند. اینک درنگ کن تا با تو بگویم به چه سان عدالت را در پیشگاه حقیقت قربانی کردی.
تو، برادران و پدرت در آن رویای نخستین هر یک جایگاهی داشتید که سرانجام در آن همانگی نهایی فعلیت یافت. اما آیا نیرنگ تو که میانجی این فعلیت یافتن بود آن جایگاه نهایی را عادلانه به هر کس بخشید؟ هرگز. زیرا بنگر برادرانات که آن خطای نخستین را مرتکب شدند و سالیان سال رنج و محنتی بیانتها را بر تو و پدرت تحمیل کردند بیهیچ مجازات و مکافاتی بخشیده شدند و در انتها بیآنکه بایستگی آن را داشته باشند بدل به ستارگان رویایت شدند و من میدانم که ستارگان، جایگاه الهگان در جهان اساطیری پیشین است. آه ای رسول عبرانی نمیدانی آن کلمات که در واپسین سفرِ برادرانات به زبان آوردی چگونه روح مرا به آتش میکشاند؛ آنگاه که در سیمایی مسیحایی رو به آنها کردی و گفتی: امروز سرزنشی بر شما نیست و من بر شما میبخشایم. همگان تو را به دلیل این بخشایش ستایش میکنند اما من هرگز زیرا آن را عادلانه نمیدانم. این بدان میماند که در روزگار ما جنایتکاران و ستمگرانی که زندگی دیگران را به تباهی کشیدهاند بیهیچ عقوبتی بخشیده شوند و این عادلانه نیست! آری جدال من با الهیات بر سر همین امر است و من خواستار آنم که عدالت را جایگزین بخششِ مسیحی کنم. اما این همهی رنج من نیست آنچه که در سرگذشت تو روان مرا حیران میکند این است که تو با نیرنگات برادرانات را مجازات نکردی و شگفتا که آن را چونان تازیانهای بر سر پدرت فرود آوردی! بدین گونه خطاکار را بخشیدی و نیکوکار را عقوبت کردی و عدالت را پایمال نمودی! آنگاه که با کامو سخن میگفتی انکار کردی که با نیرنگات به کسی زخم زده باشی پس بگو اشکهای یعقوب و آن چشمانی که نابینا شد چیست؟ اگر این زخم ِتو بر جسم و جان پدرت نیست پس چیست؟ اما درنگ کن… من ساحت الهیات را نیک میشناسم در پاسخ حتماً خواهی گفت: آن رنجی که بر یعقوب تحمیل شد تاوانی بود که میبایست برای حقیقت و آن جایگاه یعنی خورشیدِ رویا شدن میپرداخت. آری یعقوب میبایست بار رنجی مقدس را متحمل شود تا بایستگی خورشید شدن را بیابد. پرسش من این است که آیا رنج کشیدن انسان بیگناه ولو اینکه برای تحقق هماهنگی نهایی باشد، عادلانه است؟ اگر قرار بود همه شما برای هماهنگی نهایی تاوان بپردازید چرا آن را نیکسرشتان پرداختند و خطاکاران بری ماندند؟ تو به بردگی درآمدی و به زندان افتادی و پدرت سالها در فراق از دست دادن پاره وجود خویش سوخت اما برادرانات چونان برههای شاد بیهیچ مجازاتی در دشتهای کنعان گشت و گذار میکردند. تو برای پاسخ گفتن حتماً پای حقیقت را به میان خواهی آورد و من تو را میگویم اتهامات ذبح ِعدالت در پیشگاه حقیقت است. گوش کن ای رسول عبرانی این همان شکواییهی ایوب است که پدرت در سرگذشت تو به سیمای او تکرار شد. ایوب در کشاکش رنج سرانجام بانگ برآورد چرا خدا در منتهای بیعدالتی نیکوکاران را در رنج و محنت مینهد و شروران را بیمجازات رها میکند؟ الهیات پاسخ میدهد این رنج، تاوانی است که برای تحقق وحدتِ نهایی باید پرداخته شود و در آن وحدت همهی آن رنجها با سعادتی بیکران، جبران خواهد شد. ای رسول عبرانی من خدای تو را انکار نمیکنم اما آفرینش و هماهنگی نهایی او را نمیپذیرم زیرا او برای تحقق آن محتاج رنج ِانسان و بنابراین امر شر است. «من هماهنگی را نمیخواهم و از روی عشق به انسانیت آن را نمیپذیرم و تو را میگویم که آن وحدت نهایی در سرگذشتات در برابر اشکهایِ یعقوب به هیچ چیز نمیارزد.» آن هماهنگی نهایی تنها در صورتی میتوانست عادلانه باشد که آن اشکها و رنجها نه در جهانی دیگر و در آیندهای نمیدانم چه زمان بلکه در لحظهی حال و در همین جهان، جبران میشد. آری چنین است که من نیرنگ تو را اهریمنی و آن هماهنگی نهایی را ناعادلانه میدانم.
ایوان در سکوتی تلخ فرو رفت و با خشم به چشمان یوسف خیره شد اما در همین هنگام یوسف خنده سر داد و چنین گفت: من نیز از نیرنگ خویش در شگفتم زیرا ای مرد خردمند بنگر که چگونه تو را نیز با این همه فراست و زیرکی فریب داد. تو گمان میکنی من با آن نیرنگ، برادرانم را مجازات نکردم و اگر به راستی چنین بود من پیش از تو به وادی رد رستگاری در میغلتیدم زیرا از خاطر مبر که جان من از نیرنگ نخستین آنان سخت جراحت برداشت. چنین نیست که تو میپنداری… من برخاستم و در برابر نیرنگی که با من کردند با آنان نیرنگ باختم تا عدالتی را که تو مشتاق آنی محقق سازم. پیشتر کامو مرا به عدول از امر اخلاقی متهم ساخت و من معنای آن افشاء را برای او شرح دادم اینک تو مرا به بیعدالتی متهم میسازی پس درنگ کن تا معنای آن اخفای خود از برادرانم را برایت شرح دهم و بگویم به چه سان عدالت را محقق کردم. میدانی که برادرانم نخست برآن شدند تا مرا به قتل برسانند اما از این امر منصرف گشتند و در صدد برآمدند تا مرا چونان بردهای به کاروانیان بفروشند. آنان بر من رشک میبردند و خواهان آن بودند که مرا تحقیر کنند تا بدینگونه روان ِبیمارشان تشفی یابد. پس آن رنجی که آنها بر من تحمیل کردند فرو آوردنم تا سر حد بردگان بود. اینک بنگر که من با آن نیرنگ چگونه آنان را تا سر حد دریوزگان فرو آوردم. بدان ای مرد خردمند، خدای را سخنی است در کتاب مقدس که میگوید: هر کس ستمی بر او رود مجاز است که به عقوبتی مشابه آن دست زند و این عین عدالت است. برادرانم مرا تا سرحد بردگان فرو آوردند و من آنها را تا سرحد دریوزگان فروآوردم و این عقوبت مشابه ستمی بود که بر من روا داشتند. پس چنین شد که قحطی و خشکسالی برادرانم را به مصر کشانید اما من خویشتن را از آنان پنهان کردم در حالی که در جایگاه عزیز مصر میتوانستم از دهش بیپایان برخوردارشان سازم اما تنها به اندازه بضاعتشان به آنها گندم دادم. پس در سفر دوم دست به آن نیرنگ زدم و نیرنگ نخستین را در چهرهی دیگری تکرار کردم. آنان به نیرنگ مرا از پدرم گرفتند و من به نیرنگ بنیامین را از آنها گرفتم در حالی که با پدرم پیمان بسته بودند که او را باز میگردانند. آری ایوان کارامازوف نیرنگ در برابر نیرنگ کردم و با گرفتن بنیامین از آنان جراحتی سخت بر جانشان نشاندم. چنانچه میدانی از بیم آنکه با پدر پیمانشکنی نکنند به نزدم آمدند و خواستند که یکی از آنان را در نزدم نگه دارم و من چنین نکردم و نیرنگ نخستین را به تمامه تکرار نمودم. تو میپنداری من بیآنکه آنان را مجازت کنم همه چیز را بر آنان بخشودم اگر چنین است بگو به چه سبب در دو سفر اول خود را از آنان پنهان کردم و خود را افشاء نساختم؟ اگر میخواستم آنها را بیمجازات ببخشم در همان سفر اول خود را افشاء میکردم و میگفتم امروز سرزنشی بر شما نیست. اما بنگر من آنها را در آمد و شد میان کنعان و مصر مفلس ساختم تا اینکه در سفر سوم با این کلمات به نزدم بازگشتند و چنین گفتند: ای عزیز مصر به ما آسیب و زیان رسیده و بضاعتی ناچیز داریم و آمدهایم تا به ما صدقه دهی! آری من آنان را به دریوزگی از خویش کشاندم و تا این حد فرو آوردمشان تا از کسی که روزی به بردگی فروختندش، گدایی کنند و تنها در این لحظه که آنان عقوبت شده بودند چنین خطابشان کردم که امروز بر شما سرزنشی نیست. پس بدان ای مرد خردمند اگر آنها عقوبت نشده بودند و به خطای خویش اعتراف نمیکردند هرگز بایستگی جایگاه ستارگان را در رویای من نمییافتند و تو این را به درستی دریافتی. چنین نیست که خدای عدالت را برای حقیقت قربانی کند و یا حقیقت را به خاطر عدالت پایمال نماید. خدای لاهوتی آسمان در نهایت توازن در دستی عدالت و در دستی دیگر حقیقت را دارد. پس بنگر که برادرانم به خاطر خطای نخستینشان نه در جهان دیگر بلکه در همین جهان عقوبت یافتند و این همان عدالتی است که تو جویای آنی. ایوان کارمازوف با حیرت به دهان یوسف خیره شده بود و چنین گفت: آری درست است اما هنوز چیزی هست که بر جانم چنگ میزند و رهایم نمیکند. برادرانات خطاکار بودند و عقوبت آنها با آن نیرنگ عادلانه بود اما آیا رنجی که با نگه داشتن بنیامین بر پدرت تحمیل کردی نیز عادلانه بود؟ او برای کدام خطا تاوان پس میداد؟ برای عشق ورزیدن به تو؟! یوسف از هشیاری وجدان ایوان به شگفتی درآمد و چنین گفت: ای مرد خردمند پرسشهای کوبندهی تو مرا وا میدارد که ژرفترین معنا را برایت بشکافم. اینک نیرنگ مرا در نسبت با پدرم در نظر آور چه چیز در حقیقت رخ داده؟ در حقیقت آنچه که رخ داده این است که من برادرم بنیامین را که بیاندازه بدو عشق میورزیدم با نیرنگی اخلاقی و در نهایت تکریم در مصر نگه داشتم. از آنچه خوردهام به او نیز خورانیدهام، از آنچه نوشیدهام به او نیز نوشانیدهام و تاج مکنت خویش را بر سرش نهادهام. اما آن نیرنگ در واقعیت برای دیگران چگونه به نظر میآید؟ اینکه بنیامین دزدی کرده و اکنون در محبس من گرفتار رنج و الم است. آیا مقصودم را متوجه میشوی؟ نیرنگ من در حقیقت و واقعیت دو معنای کاملا ًمتضاد دارد. در “حقیقت” من هیچ رنجی را بر پدر تحمیل نکردهام در حالی که “واقعیت” چنین نشان میدهد که رنج و فقدانی رخ داده و این همان ستیز واقعیت و حقیقت است یا واضحتر بگویم همان ستیز عقل جزئینگر و عقل کلینگر! با من بگو اگر پدر از نیرنگم آگاهی مییافت و میدانست که بنیامین پارهی وجود او در نهایت تکریم در نزد من است آیا بر بیقراری خود نمیخندید؟ تنها در صورتی میتوانی بگویی که من به پدرم رنجی روا داشتهام که در حقیقت بر بنیامین که بینهایت بدو عشق میورزید، گزند یا رنجی تحمیل کرده باشم اما تنها چیزی که در آن نیرنگ رخ داده از دست دادنی ظاهری است وگرنه در حقیقت یعقوب، بنیامین را از دست نداده بود. این رخداد تو را به حیرت وا میدارد زیرا فقدانی است که در حقیقت فقدانی نیست. اما خواهی پرسید به چه دلیل یعقوب را به چنین “تناقضی” مبتلا ساختی؟ خواهم گفت: آری برای اینکه خورشید رویا شود اما تمام مسئله همین است که به میانجی چه چیز؟ رنج یا آگاهی؟ تو گمان میکنی که یعقوب بایستگی آن جایگاه را به میانجیگری رنج مقدس یافت و از این روست که با حقیقت میستیزی زیرا آن را تشنهی رنج میدانی. اما تو را میگویم یعقوب به میانجیگری “آگاهی” که داشت بدل به خورشید رویا شد و آگاهیاش او را به دیگری برتری داد. از قضا او دهانی است که رنج و امکان وقوع امر شر را انکار میکند و آن هم تنها به میانجی آگاهی. پس بنگر آنگاه که همه برادران و نیز همه کاروانیان با تکیه بر واقعیت به دزدی بنیامین گواهی دادند او با شناختی که از حقیقت داشت امکان وقوع چنین امری را نفی کرد. او تنها کسی بود که توانست از ستیز واقعیت و حقیقت فراتر رود و حقیقت را در آغوش بگیرد. او میدانست که در ساحت الهیات هرگز امکان ندارد که امر فراتر به میانجیگری امر شر محقق شود و به همین دلیل است که فقدان من و بنیامین را پذیرا نمیشود آن هم در وضعیتی که واقعیت بر آن گواهی میدهد. مگر جز این است که همه کنعانیان با واقعیت در برابر رویای او ایستادند و دیوانهاش خواندند و او با حقیقت در برابر واقعیتی چنین بیرحم مقاومت کرد و هرگاه به سخرهاش میگرفتند جملهای را به زبان میآورد که تو نادیدهاش گرفتهای: من چیزی میدانم که شما نمیدانید. اگر یعقوب پذیرای رنج و فقدان بنیامین و من شده بود و به گوشهای مینشست و چنین میگفت: اینک رنج مقدس مرا به میعادگاه رویا برخواهد کشانید هرگز آن فراق پایان نمییافت. اما بنگر که او رنج و امکان وقوع امر شر را نفی کرد و دهانی شد که بیدرنگ برادرانم را از پی من و بنیامین راهی مصر کرد و این گونه شد که فراق پایان یافت. بدان ای مرد خردمند خدای در سپیدهدمان ازل، انسان را به دلیل آگاهی از کلمات بر عالم لاهوت برتری داد نه به دلیل اینکه میتواند رنجی مقدس را تاب آورد. پس برخلاف آنچه تو میپنداری حقیقت تشنهی “رنج” نیست بلکه تشنهی “آگاهی و شناسایی” است و یعقوب حقیقت را بهتر از هر کسی میشناخت وگرنه مانند همگان میپذیرفت که بنیامین دزدی کرده است. و اما بنگر که حتی آن رنج نابینایی نیز که من مطلقاً خواستار آن نبودم در همین جهان جبران شد و اینک میفهمی که من پیراهن خویش را جز برای تحقق عدالت از مصر راهی کنعان نکردم. ایوان کارامازوف با اشتیاق یوسف را در آغوش کشید و چنین گفت: آه ای رسول عبرانی نمیدانی این کلمات به چه سان بر زخم ناسور روح من مرهم نهاد و مرا از دهشت رهانید. اما مرا هنوز پرسشی هست با من بگو چه معنا داشت ستاره و خورشید و ماه شدن آنها و سجدهشان در برابر تو؟ یوسف در سکوت فرو رفت و چنین گفت: ای مرد خردمند مرا از گفتن این معنا معذور بدار؛ از تو بیمی ندارم تو خردمندی اما از مومنانِ بیخرد بیمناکم زیرا آنان خواهند گفت: رسول عبرانی به الحاد گراییده است! در این زمان پرده فرو افتاد و گئورگ هگل با هیبت و غرور شگفتاش به میان آمد.
پرده سوم: گفتگوی هگل و یوسف
تاریکی نقاب از چهره برداشت و روشنایی رخ نمود و هگل آن فخرِ فلسفه که خردمندان از چشمهی جوشان فهم او مینوشند و از بارگاهِ خرد او دریوزگی میکنند، به میان آمد. چه کس جز او چونان عقاب بلندپروازی بر فراز آسمان هستی درنگ نموده و حرکتهای روح مطلق را بر زمین افشاء کرده است؟ چه کس چون او در کنه عالم مکنون فرو رفته و دریافته که روح مطلق در نهایت به چه سان آن هماهنگی نهایی و غایت هستی را محقق میکند؟ چه کس جز او تیرگی “احساس” را درنوردید و روشنی “عقل” را در آغوش کشید و بانگ برآورد: روح مطلق از خویشتن به ما خبر میدهد و خود را بر اندیشه انسان آشکار میکند پس بایسته است که به تمنای او در پهنهی تاریخ برخاست زیرا تاریخ چه چیز جز تجسم روح مطلق و سیر آن است؟ اینک چه کس جز هگل که پرده از نیرنگ روح مطلق در تاریخ برداشته میتواند نیرنگ یوسف و آن هماهنگی نهایی را دریابد. پیش آمد به همان سان که ققنوس با هیبت اساطیری خویش پرمیگشاید و یوسف را چنین خطاب کرد: ای رسول عبرانی من در سرگذشت تو تجسم نابی از فلسفه خویش را مییابم زیرا بدان من در آشفتگیها و درهمتیندگیهای تاریخ که آن را چونان قتلگاهی مینمایاند، سر فرو کردم و دریافتم آن امر شری که بسیاری چون ایوان کارامازوف را اندوهناک میکند چیزی جز ابزار روح مطلق نیست که غایت ناب خویش را به واسطه آن محقق مینماید. آری روح مطلق در پی سودای خود دست به نیرنگ میزند و بدین طریق امر جزئی را به کار میگمارد و تاوان تحقق غایت خویش را بر آن تحمیل میکند. زیرا بدان که هر امر جزئی در برابر امر کلی نارساست و امر جزئی در راه تحقق امر کلی فدا میشود و جز ساده لوحانی که به ژرفنای روح مطلق ره نبردهاند از این امر در اندوه فرو نمیروند. بدین طریق روح مطلق امر جزئی را بیآنکه نسبت بدان آگاه باشد در جهت غایت خویش به کار میبرد زیرا امر جزئی در پی غایتِ جزئی خویش میرود و هرگز از سهم خویشتن در تحقق غایتِ کلی باخبر نیست. آن رنجی که ایوان کارامازوف به خاطر آن هماهنگی نهایی را نفی میکند و به ستیز با آن برمیخیزد، بهای تحقق غایت کلی است پس چه باک اگر غایتِ امر جزئی تباه میشود. تو را میگویم ای اسول عبرانی از بیم ملامت چنین انسانهای کمعمقی، سرشت روح مطلق را وارونه نگردان زیرا یگانه قاعدهی راستینی که بر هستی حاکم است جز این نیست که غایات جزئی در پیشگاه کلی قربانی میشوند چراکه تنها کلی، حقیقیست. اینک درنگ کن تا به روشنی برایت بگویم که روح مطلق به چه سان آن هماهنگی نهایی را در سرگذشت تو پدید آورد. آیا گمان بردهای که تنها نیرنگ تو بود که رویا را به سیمای واقعیت درآورد؟ هرگز! اگر چنین میپنداری به خودبینی گرفتار شدهای زیرا در سرگذشت تو دو نیرنگ دیگر نیز هست که سهم آنان را در تحقق رویا افشاء نکردهای به همین سبب سیمای روح مطلق را در گفتگویت با کامو و ایوان کارامازوف وارونه کردهای. آن دو نیرنگ، نیرنگ نخستین برادرانات و نیرنگ مهرویان مصر است و من پرده از آنچه تو اخفاء کردهای برخواهم داشت. آری تو در شباهنگان در غریو ِطوفان، رویایی را دیدی و در سپیدهدمان روح مطلق برخاست تا ستاره، خورشید و ماه را به میعادگاه تحقق رویا فرود آورد. چنین شد که برادرانات را بیآنکه بدانند میانجی تحقق رویای تو گرداند. آری روح مطلق آنان را چونان ابزار تحقق هماهنگی نهایی به کار گرفت در حالی که در بیخبری بودند. پس بدان آن نیرنگ نخستین چیزی جز نیرنگ عقل نبود که همه چیز را از فراز مینگریست. بنگر که روح مطلق به چه سان برادرانات را میانجی دستیابیات به مکنت و سطوت گردانید: آنان در پی غایت جزئی خویش بودند و از به چاه افکندن تو جز تحقیرت را تمنا نکردند و آنگاه که تو را چونان بردهای به کاروانیان فروختند گمان بردند به غایت خویش ره یافتهاند. اما آنان بیآنکه بدانند سبب شدند که تو در بازار بردهفروشان توسط عزیز مصر خریده شوی و به مکنت فرزندی او درآیی. آیا حتی برای لحظهای برادرانات گمان برده بودند که ممکن است به چاه افکندن تو چنین مایهی مکنتات گردد؟ هرگز زیرا تو را گفتم روح مطلق، امر جزئی را به نحو ناآگاهانهای برای تحقق غایت کلی خویش به کار میگیرد. آری نمیتوان انکار کرد که تو به رنج به چاه افتادن گرفتاری شدی و بنابراین روح مطلق بخشی از تاوان تحقق هماهنگی نهایی را بر تو که در جایگاه امر جزئی بودی، حمل کرد. اما لحظهای احساسات کور را کنار بگذار و با خود بیندیش اگر به چاه افتادنی نبود تو چگونه به جایگاه بایستهی خویش در رویا ره مییافتی؟ ای رسول عبرانی در گفتگویت با ایوان کارامازوف بانگ برآوردی: حقیقت و هماهنگی نهایی تشنهی رنج نیست و بدین سان رنج خویش را فراموش کردی و حال آنکه تو را دو رنج مهلک و دو زخم بر روح و جان بود که آن را از بیم ملامت کارامازوف نهان نمودی. اما بنگر که با نیرنگ نخستین و جراحت حاصل از آن بود که مکنت نخستینات یعنی فرزندی عزیز مصر حاصل آمد. تا بدین جا پارهای از رویا تحقق یافته بود اما تو هنوز بایستهی جایگاهات در رویا نبودی زیرا تو خود را در مقام پرستیده شدن دیده بودی اما در این مرحله در رابطه بندگان و خدایگان به سرمیبردی. آری در این مرحله در مکنت خویش به دیگری وابسته بودی و بر خود استوار نبودی و باید سیر دیگری را آغاز میکردی تا چونان روح مطلق وجودی خوداتکاء گردی و تنها در این هنگام سزاواری پرستش را مییافتی. چنین شد که روح مطلق بار دیگر به نیرنگ برخاست و مهرویان مصری را به دام نهادن برای مرد زیبای کنعان گماشت. آن زن مصری در پی کام گرفتن خویش بود و غایت جزئیاش را پی میکرد و چون از او روی برتافتی به نیرنگ برخاست تا تو را خواهاننده خویش جلوه دهد و خود را مبرا کند. آن زن به گمان خویش در این نیرنگ فائق آمد و تو را راهی زندان کرد اما او بیآنکه بداند ابزاری شد برای آنکه تو عزیز مصر گردی. زیرا تو در زندان بود که رویای آن مردی را تأویل کردی که ساقیِ شهریار مصر گردید و آنگاه که همگان در تأویل رویای پادشاه سرگردان مانده بودند، تو را به بارگاه پادشاه فراخواند تا رویای او را معنا کنی. ای رسول عبرانی مگر انکار میکنی جز بدین طریق به جایگاه عزیزی مصر رسیدی و از جایگاه بندگان درگذشتی و به سیمای خدایگان درآمدی؟ آیا آن زن مصری هرگز پنداشته بود که به زندان افکندنات چنین اسباب عظمتت میشود؟ هرگز! زیرا امر جزئی ناخودآگاهانه در مسیر غایت امر کلی ره میپوید. نمیتوان رنج به زندان افکنده شدنات را انکار کرد اما در این رخداد نیز روح مطلق بخشی از تاوان هماهنگی نهایی را بر تو حمل کرد زیرا بنگر چگونه میتوانستی جز بدین واسطه به جایگاه بایستهات در رویا برسی؟ بدین سان با نیرنگ دوم و جراحت حاصل از آن به مکنت دوم خویش یعنی عزیزی مصر رسیدی. روح مطلق با این دو نیرنگ و آن نیرنگ نهایی که خود آن را به کار بستی رویا را تحقق بخشید اما تو آن دو نیرنگ پیشین را یکسره از میانجیگری تحقق غایت کلی بیرون نهادی. آری روح مطلق در سرگذشت تو چنین حرکت کرده به همان سان که در پهنهی تاریخ با تجسم یافتن در مراحل مختلف، خود را در واقعیت محقق ساخته و به شناسایی مطلوب خویش ره یافته است. پس بدان که روح مطلق در گسترهی تاریخ نیز آن رخدادهای اندوهبار، زخمهای بیشمار و ناکامیهای غمبار را جز به عنوان ابزاری برای تحقق غایت کلی خویش که همان آزادی و شناسایی است، به کار نمیبرد. آنان که با تأملهای بلندپروازانهی پوچ در وجوه منفی این رخدادها، هماهنگی نهایی را ناعادلانه میخوانند چونان خفاشانیاند که تنها تاریکی شب را قادر به نگریستناند و روشنایی غایت کلی را نمینگرند. ای رسول عبرانی از ملامت خفاشان درگذر و به ستایش روح مطلق و نیرنگ او بنشین که در نهایت ِچیرگی غایت خویش را در پهنهی تاریخ محقق میسازد. هگل چشمانش درخشیدن گرفت و از خویشتن خرسند گشت که با چنین فراستی توانست حرکت روح مطلق و نیرنگاش را در سرگذشت یوسف افشاء کند.
یوسف در سکوتی ژرف فرو رفته بود و در معنایی تأمل میکرد که آن مرد خردمند بیان داشت. آنگاه برخاست آنچنان که گویی رستاخیزی در او پدید آمده بود و چنین گفت: ای مرد خردمند تو ره به معانی عمیقی بردهای اما لغزشی در اندیشهات است که به تاریکیات برمیکشاند. آنگاه که آن دو نیرنگ را شرح میدادی خاطرهی تلخ روزهای چاه و زندان در نظرم آمد و از اینکه آن را نیرنگ روح مطلق برای تحقق رویا خواندی چنان رعشهای بر جانم افتاد که هنوز در طغیانم. آری من آنگاه که با کامو و کارامازوف سخن میگفتم تنها نیرنگ نهایی را به ارادهی خویش و خدا نسبت دادم و گفتم که به چه سان به واسطه آن واقعیت را به سیمای رویا درآوردم. زیرا بنگر تمام دشوارگی مسئلهی تئودیسه در همین امر نهفته است که بدانی در سرگذشت من خدای لاهوتی آسمان تنها و تنها نیرنگ نهایی را به ارادهی خویش نسبت میدهد و نه دو نیرنگ نخستین را. زیرا بنگر که آن دو نیرنگ بر بنیان امر شر بودند و نیرنگ نهایی بر بنیان امر خیر بود و من در تحقق آن هیچ امر شر و غیراخلاقی را دستاویز قرار ندادم. پس در این سرگذشت خدای لاهوتی آسمان امری را افشاء مینماید: او انکار نمیکند که برای تحقق غایت نهایی خویش دست به نیرنگ میزند اما نیرنگی بر بنیان امر خیر نه آنگونه که تو پنداشتهای نیرنگی بر بنیان امر شر. من نیز هرگز انکار نمیکنم که در سرگذشتم امر شری رخ داده و بر من رنج گرانی حمل شده اما تمام مسئله این است که منشأ این امر شر را در کدامین اراده جستجو کنی. آن دو نیرنگ نخستین به ارادهی انسان بازمیگردد و شری که زاده آن است از ارادهی انسان برمیخیزد پس چه معنا داد که گمان بری خدای لاهوتی آسمان امر شر را میانجی تحقق رویا قرار داده؟ اگر چنانچه تو میپنداری به واقع آن دو نیرنگ نخستین و جراحت ناشی از آن به ارادهی خدا بود تا بدین طریق مرا بایستهی جایگاه رویا کند آنگاه من چونان ایوان کارامازوف به وادی رد رستگاری در میغلتیدم زیرا در وضعیتی که هیچ خطایی نکرده بودم چنین تاوانی ناعادلانه بود. اما به چه سبب من مانند ایوان کارامازوف به وادی رد رستگاری در نغلتیدم؟ زیرا من میدانستم که خدا هرگز هیچ امر فراتری را به میانجیگری امر شر محقق نمیکند و امر جزئی را با این توجیه به کار نمیگیرد تا تاوانی ناعادلانه را بر او تحمیل نماید. امر شر در هر دو وضعیت برآمده از ارادهی انسان بود به همین سبب من بر بیعدالتی خدای لاهوتی آسمان خشم نگرفتم زیرا چه چیز ناعادلانهتر از اینکه شر برآمده از ارادهی انسان را به ارادهی خدا نسبت دهی؟ خطای تو در همین است که گمان میکنی روح مطلق امر شر را در پهنهی تاریخ به مثابهی ابزاری برای تحقق غایت خویش به کار می گیرد و تئودیسه را با خیر مطلقی که در انتها محقق میشود، توجیه میکند. اما بنگر اگر ارادهی روح مطلق در “لحظه حال” امر شر را اراده نموده از عدالت عدول کرده است و جبران آن در “زمان آینده” و در هماهنگی نهایی بیعدالتی او را هرگز توجیه نمیکند. امری شری در هستی وجود دارد و پیوسته رخ میدهد اما برآمده از اراده انسان است نه اراده خدا. در این صورت به چه علت انسان، گریبان خدای را برای امر شری که خود مرتکب میشود، میگیرد و او را به دلیل امری که هرگز اراده نکرده به بیعدالتی متهم میکند؟ ارادهی انسان را نباید به وجودی بیرون از او فرافکنی کرد و طوق امر شر را به گردن خدا آویخت. اگر خدا امر شر را اراده نمیکند چرا برای توجیه تئودیسه باید سخن از نیرنگ عقلی بر بنیان امر شر به میان آورد که به واسطه آن در نهایت با تحقق خیرِ مطلق از خود اعاده حیثیت میکند؟ من از خردمندان روشنگری در شگفتم که پیوسته بیم ازخودبیگانگی انسان و فرافکنی ارادهی او به امری بیرونی را دارند اما چون به امر شر در هستی برمیخورند آنچه را انسان اراده کرده به خدا فرافکنی میکنند و بانگ بر میآورند: حقیقت تشنهی رنج است! ای مرد خردمند، من حتی برای لحظهای آنگاه که رنج بر سرم آوار شد در درونم چنین زمزمه نکردم که اینک با تازیانهی خدای نواخته میشوم و این تاوانی است که برای تحقق رویا باید بپردازم. آنگاه که برادرانم مرا به دشتهای کنعان بردند و با قساوتی تمام آنچنان که گویی فراموش کرده بودند من برادرشان هستم، به درون چاهم افکندند من خدای را لعنت نکردم و او را به خاطر رنجی که دیگری ِانسانی بر من تحمیل کرده بود، ناعادل نخواندم. بدان در تاریکنای آن چاه ظلمانی که درنگ من در آن حاصلی جز مرگ نداشت اگر برای لحظهای گمان کرده بودم که این رنج، نیرنگ خدای لاهوتی آسمان است، همان دم از اندوه جان میسپردم. حال آنکه او با ندای رهاییبخش خویش در اعماق آن تاریکی مرا در آغوش کشید و بشارت روشناییام داد. آنگاه که آن زن تاریک مرا بیهیچ خطایی به زندان افکند، من خدای را لعنت نکردم و آن را نیرنگ او نپنداشتم وگرنه از خود نمیپرسی به میانجی کدام امید بود که سختی آن دیوارهای تیره و سرد را تاب آوردم؟ اما تو چنین میپنداری که روح مطلق تحمیل چنین رنجی را بر امر جزئی مجاز میداند زیرا در نظر تو انسان به خودی خود غایت نیست مگر به حکم آن مایهی خدایی که در اوست. اگر انسان، غایت نیست پس از دریدن او برای تحقق غایت کلی چه باک و گمان میبری که خدای با من چنین کرده است. اگر به واقع چنین بود میبایست به جای آنکه برادرانم را به خاطر خطایشان عقوبت کنم، به مجازات خدا مینشستم زیرا طوق امر شر به گردن او بود نه برادرانم! اگر آنگونه که تو میپنداری امر شری که در گسترهی تاریخ رخ میدهد، چیزی جز دستاویزهای روح مطلق برای هماهنگی نهایی نیست بایسته آن است که در داوریِ نهایی، انسان به محاکمه خدا بنشیند و به سزای این همه شرارت او را به دوزخ بیفکند. چنین است که تو از ژرفترین اندیشه به پرتگاهی کشیده میشوی که روح را به حیرت وا میدارد زیرا آنگونه که تو میاندیشی لاجرم میبایست به تقدیس امر شر در تاریخ نشست چراکه چیزی جز میانجی ِمقدسی برای تحقق غایت روح مطلق نیست و همه جانیانِ تاریخ، همکاران ِخدایند. بر این بنیان، بشریت باید به تقدیس رخدادهایی چونان آشویتس و کورههای آدمسوزی بنشیند زیرا هر چند سادهلوحان درنیابند اما اینها ابزارهای روح مطلقاند. آری باید از فاجعه زمان حال چشم بپوشی و خیر مطلقی را که در آینده زایش مییابد، خیره بنگری آنگاه دیگر از نالههای برآمده از آشویتس در اندوه فرو نمیشوی! چنین بود که در آن زمان خردمندانی حیران میپرسیدند که اینک در فوران و جولان امر شر بر زمین خدای کجاست؟ برخی از آنان به طعنه میگفتند که خدای یا مرده یا از جهان انسانی رخت بربسته و اما فلسفه تو به این روحهای سرگردان چه پاسخی میداد جز اینکه خدای در میانهی معرکه است و این جولانِ نیرنگِ عقل اوست. چنین شد که کسانی چون ایوان کارامازوف گرانباری این رنج ناعادلانه را برنتابیدند و به وادی رد رستگاری درغلتیدند. اما ای مرد خردمند، خدای در نزدیکی آشویتس بود آنقدر نزدیک که خون هر انسانی که کشته میشد بر چهرهی او میریخت و او در آن حال خاطرهی روزهایی را به یاد میآورد که موسی را به کوه حوریب فراخواند تا الواحی را که ده فرمان بر آن حک شده بود، برای انسان به ارمغان آورد و آن فرمان را که قتل مکنید! خدای اشک میریخت و آن فرمان را زیر لب تکرار میکرد و آنک تراژدی اشک و خون در آن هنگامه چنین رقم خورد. با من بگو چه بیعدالتی فراتر از اینکه امر شری را که هیتلر، سزار و ناپلئون اراده کردهاند به ارادهی خدا فرافکنی کنی و جنایاتی را که او در فرمانهایش منع کرده است، بدو نسبت دهی؟ بدان که خدای لاهوتی آسمان انسان را از امر شر بازداشته و خود نیز با هیچ توجیه و دستاویزی ولو تحقق غایت کلی مرتکب امر شر نمیشود وگرنه با هیچ بیان فلسفی نمیتوان او را عادل خواند و چنین است که فلسفه تو ره به حل دشوارگی مسئله تئودیسه نمیبرد. پس بنگر که خدای پای ارادهی خویش را از آن دو نیرنگ نخستین در سرگذشت من بیرون کشیده و مطلقاً آن را به خود نسبت نمیدهد جز نیرنگ نهایی را که یکسره بر بنیان امر خیر است. چنانچه مینگری نه من و نه خدای لاهوتی به تقدیس امر شر در این سرگذشت ننشستهایم وگرنه چرا آن مهرویان مصری و برادران تاریکم را به خاطر نیرنگشان عقوبت کردم؟ زیرا آن هماهنگی نهایی بدون عقوبت امر شر ناعادلانه بود اما در فلسفهی تو عقوبتِ امر شر کجاست؟ عقوبتی در کار نیست و همه چیز به تحقق خیر مطلق در پایان حواله داده میشود. اما باز هم تکرار میکنم اینکه تو نیز مانند ایوان کارامازوف گمان میکنی من سزاواری خویش را از مجرای تحمل رنج به دست آوردهام جز بدین سبب نیست که گمان میبرید که حقیقت تشنه رنج است حال آنکه من به سبب آگاهی که داشتم بایستگی آن جایگاه را یافتم و رویا را نیز تنها به این دلیل که دانای تأویل آن بودم، قادر به تحقق شدم. پس بدان روح مطلق در پهنهی تاریخ نیرنگ میکند اما نیرنگی بر بنیان امر خیر و تنها به همین دلیل میتوان عدالت را در سیمای او نگریست. هگل پیش نشست و در خود فرورفت. در این هنگام یوسف بانگ برآورد: اینک مرا بگذار و برو که جانم در اشتیاق سخن گفتن با فیلسوف دیگری میسوزد. هگل با حیرت گفت: سخن گفتن با کدام فیلسوف را بر من ترجیح میدهی؟ یوسف خندید و گفت: سورن کیرکگارد همان فیلسوفی که به کنایه میگفت «همگان گمان واهی میبرند که فهمیدن هگل دشوار است اما فهمیدن ابراهیم چیز پیش پا افتادهای است. فراتر رفتن از هگل معجزه است اما فراتر رفتن از ابراهیم سادهتر از هر چیز است.» در این هنگام پرده فرو افتاد تا آن مایه مباهات بشریت به میان آید.
پرده چهارم: گفتگوی کیرکگارد و یوسف
پردهها همگی فروافتاد و دیگر پردهای در میان نماند زیرا چه جای اخفای خویشتن آنگاه که دو روح آشنا به دیدار یکدیگر ره مییافتند. کیرکگارد اینک چشمانی بود که تنها چشمان یوسف را خیره مینگریست و غرق در حیرت چنین گفت: ای شهسوار ایمان که دشوارگی تناقض را شکافتی و امر محال را در آغوش گرفتی… از محنت چاه فرارفتی و مکنت و جاه را به چنگ آوردی…. از اعماق زمین برون آمدی و به سیمای خدای آسمان شدی چه کس در تمام مصر تو را میشناخت آنگاه که با آنان سخن میگفتی؟ آری نیک میدانم که هیچ کس… زیرا من نیز در دیار خود بیگانه بودم، بسیار سخن گفتم و بسیار نوشتم اما ای شهسوار ایمان تو میدانی که هیچ یک از آنان آشنای من نبودند و مرا درنیافتند. چنین بود که رنج خویش را به قلم نگاشتم و گفتم: «من خاموشم زیرا اگر وقتی سخن میگویم نتوانم خود را بفهانم سخن نمیگویم حتی اگر شب و روز بیوقفه حرف بزنم.» آن روزها در چنین تناقض دهشتناکی به سر میبردم که با سخن گفتن، سکوت میکردم! اما بگذار خاطره آن روزها فراموش شود چراکه اینک “تکراری” را در پیش چشانم مینگرم که همواره اشتیاق آن را داشتم. آری ای شهسوار ایمان، تکرار….تکرار تمام آن چیز است که در سرگذشت تو رخ داده است. زیرا بنگر که تو به سیمای اسحاق و یعقوب به سیمای ابراهیم تکرار شدید. تو میدانی که اگر خدا تکرار را تمنا نمیکرد، جهان هرگز به هستی در نمیآمد و در ساحت الهیات همه تعمقات اخلاقی در هالهای از ابهام فرو میشد. پس خدای لاهوتی آسمان برخاست تا رخداد قربانی شدن اسحاق را به صورتی متفاوت در سیمای تو تکرار کند. ابراهیم به واسطه ایمان بود که بشارت یافت که همه امتهای جهان در نسل او آمرزیده خواهند شد و میانجی تحقق این بشارت کسی جز اسحاق نبود؛ فرزندی که بعد از سالها انتظار او را به یمن محال یافته بود. در سراسر بابل، عشق ابراهیم به اسحاق زبانزد همگان بود و او یگانه فرزندش را بیش از همه ستارگان آسمان دوست میداشت. اما خدای عشق مطلق را میطلبید و چنین شد که در آزمونی از ابراهیم قربانی کردن یگانه فرزندی را که بینهایت بدو عشق میورزید، تمنا کرد. پس ابراهیم به کوه موریه بر شد تا امر متناهی را یکسره ترک گوید اما شگفتا با این ایمان مطلق که در همین هستی زمانمند بار دیگر همه امر متناهی را به دست خواهد آورد. آری او به بشارت، یقین مطلق داشت و میدانست که خدای اسحاق را از او نمیخواهد پس هرچند که تا میعادگاه قربانی کردن فرا میرفت اما او را بار دیگر به یمن محال مییافت. پس چنین شد که همین رخداد به سیمای دیگری در سرگذشت تو تکرار شد. خدای به واسطهی رویای تو بود که به یعقوب بشارت داد که نه تنها تو بلکه خودش و همهی خانداناش برکت خواهند یافت. در سراسر کنعان چه کس از عشق بیمنتهای یعقوب به تو خبر نداشت مگر جز این بود که او حتی در ماه و خورشید نیز چشمان تو را جستجو میکرد. اما خدای عشق مطلق را میطلبید و برای اثبات ایمان اقامه دلیل میخواست. پس چنین شد که بیدرنگ پس از آنکه تو رویا را افشاء کردی خدای به آزمون یعقوب برخاست تا او را به فراق یگانه فرزندی که قلبش از عشق او میتپید، دچار کند. وگرنه باید پرسید چرا یعقوب به فراق یهودا، لاوی یا شمعون دچار نشد اما مگر او آنها را مانند تو دوست میداشت؟! آری تو میانجی برکت یافتن یعقوب بودی و اینک چونان اسحاق که میانجی تحقق بشارت ابراهیم بود، به میعادگاه قربانی شدن، برکشیده شدی. هرگاه به ابتلای یعقوب میاندیشم سَرم به دوران درمیآید؛ چه رنجی بر او آوار شد آنگاه که با پیراهن خونین به نزدش آمدند و آن خبر شوم را که گرگ تو را بلعیده در گوشش فریاد زدند. همه کنعان او را به سخره گرفتند و بشارت را وهمی دروغین خواندند زیرا جز این نبود که مرگِ تو، رویا را به کابوس بدل کرده بود. آیا آن پیراهن خونین ِشرحه شرحه نشانهای آشکار بر این نبود که خدای، یعقوب را فریب داده و امیدش را از او ربوده بود؟ آری واقعیت با همه سرسختیاش چنین گواهی میداد. اما بنگر که یعقوب شهسوار ایمانی تمام عیار بود زیرا ملامت کنعانیان او را وانداشت که رویا را انکار کند و پیراهن خونین تو، او را به بیراهه نکشاند که از دست دادنت را حقیقت بداند. او به سیمای ابراهیم بود و میدانست که خدای تو را از او نمیخواهد و هرچند تا میعادگاه قربانی شدن فرارفتهای اما هرگز قربانی نخواهی شد و یقیناً تو را بار دیگر به یمن محال خواهد یافت. پس چنین شد که به یمن ایمان، از واقعیتی که تمام قد رویا را انکار میکرد، فراتر رفت و در حقیقتِ رویا تردید نکرد و بانگ برآورد: هرگز ممکن نیست که چنین رخ داده باشد! چونان ابراهیم که آنگاه که به کوه موریه میرفت تا بر فراز آن اسحاق را قربانی کند حتی برای لحظهای در تحقق بشارت تردید نکرد. ابراهیم میدانست که اسحاق و تحقق بشارت را در همین جهان و نه در ابدیتی دور و ناپیدا خواهد یافت، همچنان که یعقوب میدانست که یوسفِ زیبا و تحققِ رویا را در همین جهان زمانمند بار دیگر در آغوش خواهد کشید. چنانچه در نهایت یعقوب تو را در همین زمان و در همین واقعیت یافت اما تنها پس از ترک امر نامتناهی و ابراهیم نیز چنین بود. زیرا ای رسول عبرانی «تنها آنکس که تشویش را شناخته است آرامش مییابد، تنها آنکس که به هاویه فرو شود محبوب را نجات میدهد و تنها آنکس که کارد را میکشد، اسحاق را به دست میآورد و اینک باید بیفزایم تنها آنکس که به فراق دچار میشود، به وصالِ رویا میرسد.» آری یعقوب تمام آن سالهای ِفراق به هاویه فرو شده بود و سرانجام فرزند محبوبش را یافت.
یوسف به شگفتی درآمد و از سخنان کیرکگارد در اندیشه شد و اندوهی در چشمانش موج زد. برخاست و دستان او را در دستانش فشرد و چنین گفت: ای روح خویشاوند، تو به درستی دریافتهای که سرگذشت من تکراری بر سیمای رخداد قربانی شدن اسحاق بوده است. پدرم همان زمان که رویا را برایش افشاء کردم بیدرنگ مرا از این امر آگاه کرد و چنین گفت: خدای ما را برکت خواهد داد به همان سان که ابراهیم و اسحاق را برکت داد اما تو در فهم معنایی به خطا میروی و آن اینکه گمان میبری به چاه افتادن من و دچار شدن پدرم به رنج فراق، آزمون خدای لاهوتی آسمان بود. ای مرد خردمند، من به سرزنش تو نمیتوانم بنشینم مگر با چشمانی اشکبار زیرا برای عشق به خدا بود که تمام زندگی متعارف خویش را باختی و سراسر عمر در هاویه زیستی. چگونه میتوانم زبان به سرزنش تو بگشایم و در شرم فرو نروم. آنچه را میگویم جدال عقل کلینگر با عقل جزئینگر بدان وگرنه تو در نزد من همانقدر گرانقدری که ابراهیم. اینک درنگ کن تا معنای انکار یعقوب را آنگاه که همگان به مرگ من گواهی دادند، برایت شرح دهم. پرسش این است که او چه چیز را انکار کرد؟ تو چنین میاندیشی که یعقوب آن فقدان را آزمون خدا میانگاشت و بنابراین خدا بود که من را از او میربود با این وجود به تحقق بشارت یقین داشت و میدانست که به یمن محال مرا بازخواهد یافت. اما اگر به واقع یعقوب چنین میپنداشت از ساحت ایمان عدول میکرد، زیرا پذیرفته بود که خدای او را با امر شر آزموده و رنجی ناعادلانه را بر او تحمیل کرده و بدین گونه عدالت را پایمال نموده است. حال آنکه اثبات حقیقی ایمان آن است که بدانی خدای هرگز با هیچ دستاویزی از عدالت عدول نمیکند و منشأ امر شر نمیتواند باشد. پس آنگاه که یعقوب، مرگ مرا انکار کرد جز به این دلیل نبود که میدانست این خدای نیست که او را میآزماید زیرا ای مرد خردمند، خداوند هرگز انسان را با امر شر نمیآزماید. پیشتر هگل را گفتم که خدای با نیرنگی بر بنیان امر شر غایت کلی خویش را محقق نمیسازد اینک بدان که خدای هرگز با آزمونی بر بنیان امر شر، اثبات ایمان را نیز نمیطلبد. پس چه کس بود که یعقوب را مبتلا میکرد؟ اینجاست که پای ارادهی سومی به میان میآید و آن ارادهی اهریمن است زیرا بدان که تنها اهریمن، انسان را با ابتلا به امر شر میآزماید و مفتون خویش میکند. یعقوب میدانست که نه خدا بلکه اهریمن است که او را مبتلا میکند و به همین دلیل بانگ برنیاورد که خدا گرفت و خدا بار دیگر به من بازمیگرداند. اگر چنین دمدمهای حتی برای لحظهای در او شعله میکشید یکسره از وادی ایمان برون میشد. به همین دلیل برخلاف آنچه تو میپنداری او شهسوار ترک امر نامتناهی نبود و از عشق یوسف با این امید که آن عشق را در زمان دیگری به یمن محال به دست خواهد آورد، چشم نپوشید. اشکهای بیامان یعقوب در فراق من گواهی میدهند که او حتی برای لحظهای از زمانی که به فراق دچار شد، یاد و عشق مرا از خاطر نبرد. چنین بود که در نظر کنعانیان چون دنیاداری تمام عیار به نظر میآمد و شاید هرزگاهی که بیقراریاش را میدیدند به طعنه زیر لب نجوا میکردند: چه رسول دنیاپرستی که عشق فرزند چنان به خویشش مشغول داشته که گویی قلبش از عشق خدا یکسره تهی گشته. چرا چونان ابراهیم که یگانه فرزندش را بیاشک و آه به قربانگاه برد، یوسف را از خاطر نمیبرد و خود را از تعلق او رها نمیسازد. آری لحظهای وجود داشت که ابراهیم دشنه را برکشید و امر نامتناهی را ترک کرد اما با من بگو آیا چنین لحظهای را در سرگذشت یعقوب میتوانی بیابی؟ هرگز زیرا آن فراق را او اراده نکرده بود بلکه بر او تحمیل شد و با این وجود حتی برای لحظهای چشمان مرا از خاطر نبرد. چنانچه مینگری هرچند یعقوب به سیمای ابراهیم تکرار شد اما در معنا متفاوت بود. یک رسول عشق فرزند را فدای عشق خدا میکند و حاضر میشود که دشنه را برکشد اما رسول دیگر آتش عشق فرزند هرگز در قلبش خاموش نمیشود و از آن نمیگذرد و تمام زندگیاش بدل به یک رسالت میشود و آن انتظار بازگشت فرزند از دسترفته است. آیا هیچ دنیاداری را به سیمای یعقوب دیدهای؟ خواهی گفت: آری ابراهیم نیز همین قدر دنیادار بود زیرا هرچند که او حرکت ترک امر نامتناهی را انجام داد اما او نیز چونان یعقوب انتظار به دست آوردن اسحاق را در همین جهان داشت. اما بنگر تفاوت یعقوب با ابراهیم تا کجاست زیرا ابراهیم امر نامتناهی را ترک کرد اما یعقوب هرگز چنین نکرد و کلبهی احزان در کنعان بدان گواهی میدهد. زیرا اگر این آزمونی بود برای اینکه یعقوب عشق فرزند را فدای عشق خدا کند باید پرسید این فدا کردن در چه هنگام و به چه صورت رخ داد؟ تو را میگویم در هیچ هنگام و به هیچ صورت رخ نداد و این را تمام کنعانیان گواهی میدهند. خواهی گفت: آن فراق حکم همان دشنه کشیدن ابراهیم را داشت و خواهم گفت: هرگز زیرا آن فراق را او تمنا نکرده بود پس چگونه میتوان آن را ترک امر نامتناهی دانست. پس بدان که یعقوب میدانست که خدای لاهوتی آسمان به سیمای خدایان اساطیری نیست که بر انسان رشک میبرند و عشق ورزیدن او به کسی جز خود را برنمیتابند و تو این را نیک میدانی که “حسادت” خصلت خدایان اساطیری است و خدای لاهوتی هرگز چنین نبوده و نیست. چنانچه برخلاف آنچه تو میپنداری خدای لاهوتی آسمان حتی از ابراهیم نیز هرگز تمنای قربانی کردن اسحاق را نکرده بود. دریغا ای روح خویشاوند من، تمام آنچه که تو بدان محتاج بودی روایتی راستین از رخداد قربانی کردن اسحاق بود و تو آن را نداشتی به همین سبب نمیتوانم جز با چشمانی اشکبار از خطای تو سخن بگویم. زیرا بدان روایت راستین آن رخداد بدین صورت بود که ابراهیم در رویا دیده بود که فرزند خویش را قربانی میکند بیآنکه خدای در بیداری یا خواب او را مورد خطاب خود قرار داده باشد. در روایت راستین خدای در سکوت مطلق به سر میبرد و ای دریغ که این معانی را نمیتوان با هیچ کس در میان نهاد. پس بایسته بود که ابراهیم نیز چونان یعقوب درمییافت که آن رویا آزمون خدا نمیتواند باشد زیرا او هرگز انسان را با امر شر نمیآزماید و به شر فرمان نمیدهد؛ و اگر خدای با بانگی ابراهیم را از قربانی کردن اسحاق بازنمیداشت آنگاه او از وادی ایمان عدول کرده بود و به سیمای قابیل درمیآمد.
کیرکگارد چون این سخن را شنید چنان رعشهای بر جانش افتاد که یوسف را به وحشت انداخت و میان اشک و آه فریاد زد: پس آیا ابراهیم آنگاه که خنجر را میکشید، خاسر بود؟ یوسف با اندوه گفت: آری و به همین سبب این رخداد بار دیگر در سرگذشت من تکرار شد تا خدای با یعقوب به بشریت بفهماند هرگز بر عشق انسان به انسان رشک نمیبرد زیرا مگر جز این بود که او مرا تنها به سبب طمع عشقی که لحظهای آن را ترک نکرد بار دیگر به دست آورد. اما بگذار برای آنکه بدین معنا یقین یابی پرده از نیرنگ دیگری در سرگذشت خویش بردارم که آن را برای هیچ کس تا کنون افشاء نکردهام. یعقوب تنها به من عشق نمیورزید بلکه بینهایت بنیامین را دوست میداشت پس بنگر در نیرنگ دوم که من برخاستم تا او را با آزمونی بر بنیان امر خیر بیازمایم و بنیامین را به ظاهر از او بستانم او نیز به نیرنگ برخاست. دریغا که همگان با چشمان خیره نیرنگ مرا مینگرند و نیرنگ یعقوب را نمیبینند. آنگاه که برادرانم به نزدش رفتند تا بنیامین را از او بستانند او بیم آن را داشت که فقدان نخستین بار دیگر تکرار شود و اینبار برخاست تا در وضعیتی که میدانست خدای، رویا را با گرفتن بنیامین و امر شر هرگز محقق نخواهد کرد با نیرنگی مانع از آن شود که فقدان بنیامین رخ دهد. پس چنین شد که موکداً از برادرانم تمنا کرد که مطلقاً از یک دروازه به مصر درنیایند بلکه از دروازههای مختلف وارد شوند. هرگز از خود پرسیدهای او به چه سبب دست به چنین نیرنگی زد؟ زیرا او رسولی بود که تا آخرین لحظه به هر دستاویزی چنگ میزد تا فرزندی را که بینهایت دوست میداشت از دست ندهد. این بدان میمانست که ابراهیم به کوه موریه برود اما تعامداً دشنه را فراموش کند تا بدین طریق در برابر قربانی کردن اسحاق مقاومت نماید. اما دریغا که ابراهیم هرگز مانند یعقوب چنین نکرد. خواهی گفت: اما یعقوب علیرغم نیرنگی که به کاربست با فقدان ظاهری بنیامین مواجه شد و خواهم گفت: آری نیرنگ عقل جزئینگر بر نیرنگ عقل کلینگر غلبه نتوانست اما بنگر که او باز هم تسلیم فقدان بنیامین نشد و بیدرنگ برادرانم را به تمنای من و بنیامین راهی مصر کرد. بار دیگر از تو میپرسم آیا هیچ دنیاداری را چون یعقوب دیدهای که برای از دست ندادن آنچه که دیگران “تعلقاش” میخوانند، چنین به کوشش و سعی برخیزد؟! هرگز و ای دریغ که ابراهیم چنین نکرد. در این هنگام پرده از معانی ژرف برداشته شد و یوسف و کیرکگارد هر دو در نهانیها فرورفتند
ممنون از ایشان که به کامو و داستایوسکی و هگل و کیرکگارد درس دادند و حقیقت رو برای ما روشن کردند! تکاندهنده است این قدر خودپسندی!
نقد کردن دیدگاه دیگران خودپسندی نیست. همین متفکرها خودشون نقدهای جدی به اندیشمندان معاصرشون وارد کردن. بیایید خودکم بین نباشیم و معنای نقد رو درست بفهمیم.
نقد کردن دیدگاه دیگران خودپسندی نیست. خود همین متفکرها نقدهای جدی به اندیشمندان معاصرشون وارد کردن. بیایید خودکم بین نباشیم و معنای نقد رو درست بفهمیم.