داستان ابراهیم؛ چهار روایت انسانی و یک روایت ایمانی
سیداکبر موسوی
این چهار روایت، واکنشهای انسانی و قابل فهم برای همه است و هیچ کس ابراهیم را در این چهار روایت سرزنش نخواهد کرد، بلکه وی قابل ستایش است. امّا ایمان ابراهیم، فراتر و بسیار دورتر از این واکنشهای انسانی است. برای دست یابی به ایمان باید از این روایات عبور کرد و فراتر رفت.
و خداوند ابراهیم را امتحان کرد و به او گفت اسحاق، یگانه فرزندت را که دوستش میداری برگیر و به وادی موریه برو، و در آنجا او را بر فراز کوهی که به تو نشان خواهم داد به قربانی بسوزان.
“آنچه را تارکینیوس بزرگ با سرهای خشخاش در باغش بیان کرد، پسرش فهمید اما قاصد نفهمید.” سورن کییرکگور ترس و لرز را با این جمله آغاز میکند. وی در بیان داستان ابراهیم، نقش قاصد را داراست. او به اعتراف خود، ایمان را نمیفهمد و ابراهیم را درک نمیکند. اما با بازگویی داستان امتحان ابراهیم و برابر نهادنش با آنچه ایمان نیست، به طور غیر مستقیم کیفیت و مقتضیات ایمان را نشان میدهد.
کییرکگور داستان ابراهیم را نخست با چهار روایت نادرست بیان میکند، در هر یک از این داستانها چیزی از ایمان فاقد است و دیگر ابراهیم شهسوار ایمان نیست.
در روایت نخست ابراهیم برای حفظ ایمان اسحاق چهرهی خود را مخدوش میکند و از خود هیولایی میسازد، تا زشتی این عمل-قتل فرزند- متوجه خدا نشود و اسحاق به خدا بدگمان نشود.
بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، چارپایان را زین کرد، خیمه خود را ترک کرد واسحاق را با خود برد: سارا از روزن به آنان مینگریست تا آن گاه که به دره فرو شدند و او دیگر نمیتوانست آنها را ببیند. آنان سه روز در سکوت راه پیمودند. در بامداد روز چهارم ابراهیم حتی کلمه ای نگفته بود، اما چشم برداشت وکوه موریه را در دور دست دید. او جوانان را باقی گذاشت و تنها با اسحاق درکنارش ازکوه بالا رفت. اما ابراهیم با خویشتن گفت، « من از اسحاق پنهان نخواهم کرد که این راه او را به کجا میبرد» او خاموش ایستاد 0 دستش را به نشانه رحمت بر سر اسحاق نهاد و اسحاق خم شد تا پذیرای آمرزش باشد و چهرهی ابراهیم پدرانه بود، نگاهش مشفقانه و سخنش آرامشبخش. اما اسحاق نمیتوانست او را درک کند،روحش قادر به اعتلا نبود! او زانوان ابراهیم را در آغوش گرفت و لابه کنان به پایش افتاد و از او خواست به جوانی او، به آینده امید بخش او رحم کند، شادی خانه ابراهیم و اندوه و تنهایی را به یاد او آورد. آن گاه ابراهیم پسر را بلند کرد، درکنار او به راه افتاد و سخنش سرشار از ترغیب و تسلا بود. اما اسحاق نمیتوانست او را درک کند. او از کوه موریه با لا رفت اما اسحاق اورا درک نمیکرد. آن گاه برای لحظه ای از او روی برگرداند و هنگامیکه اسحاق دوباره چهره ابراهیم را دید دگرگون شده بود، نگاهگ بی رحم و چهرهاش خوفناک بود. اوگلوی اسحاق را گرفت، او را بر زمین افکند وگفت: « ای پسر نادان ، پنداشتهای که من پدر توام؟ من یک بت پرستم. پنداشتهای که این عمل خواست خداست؟ نه، میل من است.». آن گاه اسحاق لرزید و در اضطراب خویش بانگ برآورد: «ای خدایی که در آسمانی، بر من رحم کن. خدای ابراهیم بر من رحم کن. اگر یاری در زمین ندارم تو پدر من باش!» اما ابراهیم زیر لب با خود زمزمه کرد: «ای خدایی که در آسمانی، از تو سپاسگزارم. برای او آن به که مرا یک هیولا بداند تا که ایمان به تو را از دست بدهد.»
در این تصویر ابراهیم توکل ندارد، و امر خداوند را زشت میشمرد و در تصحیح آن وجه خود را خراب میکند. ابراهیم اینک به عنصر شیطانی نزدیک میشود، مثل عفریت دریاییِ اغواگری است که اگنس را فریب میدهد. عفریت آنگاه که مغلوب معصومیت اگنس میشود، از اغواگری دست میشوید و برای رهاندن عشق اگنس به خود، خود را فاش نمیکند و تلاش میکند خود را بیگانه نشان دهد. ابراهیم و عفریت هر دو خود را انکار میکنند و به فریب دست میآویزند. ابراهیم دیگر منجی مشیت الهی نیست که دیگر به آن اعتقادی ندارد، بلکه بر حسب ارادهی خود عمل میکند. این ابراهیم باور به محال ندارد؛ زیرا اگر باور به محال داشت و میدانست اسحاق از او گرفته نخواهد شد، امر خداوند را زشت نمیشمرد و نیازی به تخریب وجه خود نداشت.
در روایت دوم، ابراهیم فقدان پسر را میپذیرد و در سکوت و تسلیم به سوی کوه موریه میرود. آنگاه که ابراهیم به لطف محال ایمان ندارد، وقتی که اسحاق را بازمییابد، شادمانی و سرور به دستآوردن وی را به دست نمیآورد و دیدگانش تیره میشود.
آن گاه سه روز در سکوت راه پیمودند و نگاه ابراهیم بر زمین دوخته بود تا روز چهارم که چشم برداست وکوه موربه را در دوردست دید، اما نگاهش دوباره به زمین بازگشت. در سکوت هیزمها را چید، اسحاق را بست و در سکوت کارد را کشید. در این هنگام گوسفندی را که خداوند معین کرده بود، دید… از آن هنگام به بعد ابراهیم پیر شد، او نمیتوانست فراموش کند که خداوند چنین چیزی از او خواسته است. اسحاق همچون گذشته کامیاب میشد اما چشمان ابراهیم تیره شد و دیگر روی شادمانی ندید.
ابراهیمِ روایت دوم باور به محال ندارد و امیدی به بازیابی اسحاق ندارد، از این جهت شادی و سرور بازیافتن اسحاق را درک نمیکند و از سرور که از لوازم ایمان است، محروم است. اگر او به سرانجام کار یقین داشت، اسحاق را شادمانهتر از بار اول به دست میآورد. ابراهیمِ این روایت شهسوار ترک است نه شهسوار ایمان و همانند پسر جوانی است که عاشق یک شاهزاده خانم میشود و این عشق همهی محتوای زندگی او را تشکیل میدهد، با این همه اوضاع به گونهای است که این عشق نمیتواند تحقق یابد، و جوان آنگاه که به ناممکن بودنش آگاه میشود، رهایش میکند و تنها میماند . اگرچه جایگاه شهسوار ترک والاست، اما نه ایمان دارد و نه سرور ایمان.
روایت سوم، نگاه اخلاقی ابراهیم به قربانی کردن اسحاق است. ابراهیم اندیشناک به موریه میرفت و خود را گناهکار میپنداشت و از خدا طلب بخشایش میکرد. او با خود میاندیشید که آیا قربانی کردن فرزندش معصیت است وآیا بخشوده میشود. آیا او وظیفهی پدر نسبت به فرزند را فراموش کرده است؟
بامدادان بود، ابراهیم پگاه برخاست، سارا، مادر جوان را بوسید و سارا اسحاق را که لذت و شادی همهی ایام او بود بوسید، و ابراهیم سه روز اندیشناک بر استر میرفت و به هاجر و به کودکی که به بیابان کشیده بود میاندیشید. او ازکوه موریه بالا رفت وکارد را کشید.
شامگاهی آرام بود آنگاه که ابراهیم تنها میراند و به کوه موریه رسید؛ چهره بر زمین سایید و از خدا طلب کرد گناه او را که میخواست اسحاق را قربانی کند و در مقام پدر وظیفهی خویش نسبت به فرزند را فراموش کرده است، ببخشاید. بارها در تنهایی آن مسیر را پیمود اما هیچ آرامش نمییافت. نمیتوانست بفهمدکه آیا خواست قربانی کردن عزیزترین داراییش برای خدا، فرزندی که حاضر بود بارها جان خود را برایش فدا کند، گناه است؛ و اگر این گناه بود، و اگر او اسحاق را آنگونه که باید دوست نمیداشت ، نمیتوانست بفهمدکه این گناه میتواند بخشوده شود، زیرا چه گناهی از این وحشتناکتر است؟
ابراهیم برای اینکه بخواهد شهسوار ایمان گردد، باید از اخلاق فراتر رود و نگاه او به قربانی کردن فرزند نگاهی اخلاقی نباشد. بله، با نگاه صرف اخلاقی به قصهی ابراهیم او یک قاتل است و باید محاکمه شود؛ زیرا هیچ دلیل اخلاقی و انسانی برای این عمل ندارد. ذبح اسحاق فقط در بارگاه ایمان و رابطهی خصوصی با خدا معنا مییابد و موجه میشود. به گفتهی کییرکگور: ابراهیم یا قاتل است یا مؤمن.
در برداشت چهارم از داستان ابراهیم، سایههای تردید و نومیدی را در رفتار ابراهیم میبینیم؛ لرزشی که سراپای ابراهیم را فراگرفته است. تردید در امر الهی نابودکننده ایمان است و در ساختار ایمانِ ترس و لرز جایی ندارد. ایمان اسحاق نیز زایل شده است؛ چون اسحاق تردید را در پدر، الگوی ایمانیاش مشاهده کرده است.
آنان ، ابراهیم و اسحاق، همپای یکدیگر راندند تا به کوه موریه رسیدند. ابراهیم آرام و در سکوت همه چیز را برای قربانی مهیا کرد؛ اما آن گاه که برگشت تا کارد را بکشد اسحاق دید که دست چپ او از نومیدی گره شد و لرزشی سرتاپای وجودش را فراگرفت _اما ابراهیم کارد راکشید. آن گاه دوباره به خانه بازگشتند و سارا به پیشواز آنان شتافت، اما اسحاق ایمانش را از دست داده بود.
این روایت شرطِ دیگر ایمان را بیان میکند. در ایمان تردید و دودلی و ناامیدی راه ندارد. ناامیدی زادهی ناباوری به محال است. مؤمن امید دارد، به همین زندگی، البته به لطف محال.
این چهار روایت، واکنشهای انسانی و قابل فهم برای همه است و هیچ کس ابراهیم را در این چهار روایت سرزنش نخواهد کرد، بلکه وی قابل ستایش است. امّا ایمان ابراهیم، فراتر و بسیار دورتر از این واکنشهای انسانی است. برای دست یابی به ایمان باید از این روایات عبور کرد و فراتر رفت. باید به خدا توکل تمام داشت و تسلیم محض بود و به محال ایمان آورد و از سرور پس از آن بهرهمند شد و از اخلاق و امر کلی گذر کرد و به فراسوی آن رفت و استوار و محکم و مطمئن، بدون تردید و نومیدی گام برداشت؛ آنگاه فرد به وادی ایمان وارد میشود. حقیقت داستان ابراهیم همهی این خصوصیات را داراست و روایت واقعی او، داستان شهسوار ایمان است، که واکنشش، فراانسانی و فرااخلاقی و بالاتر از فهم است.
روایت ایمانی و فراانسانی داستان ابراهیم، پر از شادمانی و اطمینان و سرفرازی است و از تردید و نومیدی به دور است و ابراهیم به لطف محال اسحاق را بازمییابد. او باور داشت در همین دنیا، نه سرای دیگر، اسحاق را دوباره به دست خواهد آورد. و پس از بازیافتنش، شادمانه با او در خیمهاش بر سفره مینشیند و از سرور سرشار است.
ما درکتابهای مقدس میخوانیم: « و خداوند ابراهیم را امتحان کرد و به او گفت ای ابراهیم،کجایی؟ و ابراهیم پاسخ داد: اینجایم»… ابراهیم که شادمانه، سرافراز و مطمئن به بانگ بلند پاسخ داد ” اینجایم ” . سپس میخوانیم “ابراهیم بامداد پگاه برخاست و شتابان بیرون شد بدانگونه که گویی به جشن میرود و صبح زود بود که به ارض موعود موریه رسید. او هیچ چیز به سارا ، هیچ چیز به العازر نگفت. زیرا چه کسی میتوانست او را بفهمد؟ آیا امتحان به واسطهی همان طبیعتش از او پیمان سکوت نگرفته بود؟ او هیزمها را شکست، اسحاق را بست، آتش را افروخت وکارد را کشید…سرنوشت اسحاق به همراه کارد به کف خود ابراهیم سپرده شده بود. و پیرمرد، با تنها امیدش، در آنجا ایستاده بود! اما او شک نکرد، او مضطربانه به راست و چپ ننگریست، او با نیایشهایش با آسمان رویارویی نکرد. او میدانست قادر متعال است که او را آزمایش میکند، میدانست که این دشوارترین ایثاری است که میتواند از او طلب شود؛ اما این را نیز میدانست که هیچ قربانی وقتی که خدا آن را بخواهد چندان دشوار نیست – و او کارد را کشید. … ابراهیم ای پدر گرامی! آن گاه که از کوه موریه به خانه بازگشتی هیچ نیازی به مدیحهای که تو را در غم گم کردهات آرامش بخشد نداشتی؛ زیرا همه چیز را به دست آوردی و اسحاق را نگاه داشتی. چنین نبود؟ خداوند هرگز دوباره او را از تو نگرفت، تو شادمانه با او در خیمهات بر سفره نشستی، همانگونه که در جهان دیگر تا ابد چنین میکنی.»
این چهار روایت، واکنشهای انسانی و قابل فهم برای همه است و هیچ کس ابراهیم را در این چهار روایت سرزنش نخواهد کرد، بلکه وی قابل ستایش است. امّا ایمان ابراهیم، فراتر و بسیار دورتر از این واکنشهای انسانی است. برای دست یابی به ایمان باید از این روایات عبور کرد و فراتر رفت.