روحانی مبارز قم؛ به بهانه چهلمین روز درگذشت حجتالاسلام سید شهاب الدین حسینی قمی
مهدی دلیر: در هنگامهٔ رمضان بود که خبر آمد حجهالاسلام سید شهابالدین حسینی قمی دیده از جهان فرو بسته است. او از منبریهای مشهور قم بود.
حجهالاسلام سید شهابالدین حسینی قمی از منبریهای مشهور قم بود. در محله سجادیه قم به دنیا آمده بود. پدرش آقا سید ابوالفضل حسینی قمی از علما و عرفا محسوب میشد. از دوستان و نزدیکان و هم مباحثه ایهای امام خمینی محسوب میشد. جد او حاج سید حسین نیز از ذاکرین اهل بیت (ع) بود. سید شهاب الدین در چنین خاندانی زاده شد. او دوران تحصیل را در مدارسی گذراند که بوی دین و مذهب داشت. بعدتر به دبیرستان دین و دانش رفت. همانجایی که شهید بهشتی آن را پایه گذاری کرده بود. به سبک مدارسِ جدید بود اما صبغهٔ دینی داشت. سید شهاب الدین اما به دروسِ این مدرسه هم بسنده نکرد. پدرش مقیّد بود که او درس طلبگی نیز بخواند. سید شهاب نیز چنین کرد. او مقدمات دروس حوزه را نزد پدر خواند. سپس به حوزه رفت. به مدرسه حقانی هم رفت. در مدرسهٔ حقانی برخی روحانیونی حضور داشتند که بعدها به سمتهای سیاسی نیز دست یافتند. مرتضی مقتدایی هم به او سیوطی آموخت. مدت مدیدی در محضر آیت الله مرعشی نجفی بود و با ایشان انس و الفتی دیرین داشت. فضای حوزه هم اما رفته رفته رنگ و بوی سیاسی به خود میگرفت. سید شهاب الدین هم فارغ از این فضا نبود. به فعالیتهای سیاسی وارد شد. خودش در خصوص ورودش به فعالیتهای انقلابی گفته بود: در اوایلِ جوانی که هنوز معمم نشده و به اصطلاح با پالتو بودم مبارزاتِ انقلابی خودم را آغاز کردم. آغاز مبارزات در منازل بود. یعنی در منازل به منبر میرفت و ذکر توسل میکرد. لا به لای آن هم مطالبی سیاسی میگفت. رفته رفته شور انقلاب بالا گرفت. سید هم حالا لباس روحانیت به تن کرده بود. وقت و انرژیاش را در این راه صرف کرد. به هر مسجدی که میرفت و به هر طریق ممکن اسم امام خمینی را بالای منبر به زبان میآورد. اگر مسأله ای فقهی را تشریح میکرد هم حتماً به رأی و نظرِ امام خمینی ارجاع میداد. یا اگر روایتی از کلینی نقل میکرد، میگفت: «کلینی بر وزن خمینی». جمعیت هم به وجد آمده و صلوات میفرستادند. همین فعالیتها سبب شد که دستگیر شود. در شهربانیِ قدیم قم در خیابان باجک بازداشت شد. مدتی را در بازداشتگاه بود. همین که بیرون آمد باز هم به فعالیتهای سابق ادامه داد. هیچ وقفهای در این فعالیتها بوجود نیامد. کار به جایی رسید که مأموران به درب خانهاش میرفتند و برای والدینِ او مزاحمت ایجاد میکردند. نصف شب، وقت و بی وقت به درب خانه میرفتند و خانه را به هم میریختند. سید هم در جاهای مختلفی مخفی میشد. مدتی را در منزل آقای مولانا مخفی بود. اما روحیهٔ او با این مخفی شدنها سازگار نبود. دوباره به اجتماع میآمد و مبارزاتش را علنی میکرد. او در مسجد امام حسن عسکری (ع) هم میرفت و سخنرانی میکرد. آنجا بود که نامِ سید شهاب الدین حسینی بر سر زبانها افتاد. بسیاری با او آشنا شدند. مردم قم حالا نام حسینی قمی را که میشنیدند، میدانستند که منبری مبارزی است که بی پروا سخن میگوید. مسجد امام حسین عسکری (ع) مرکز روحانیونِ انقلابی شده بود. آنجا آیت الله فیض به اقامهٔ نماز میپرداخت. سپس حسینی قمی به منبر میرفت و به انحاء مختلفی از مبارزاتِ مردمی سخن میگفت. بعدها آیت الله فیض قمی برای او اجازهای هم در امور حسبیه صادر کرد. در متن ایشان اینگونه آمده بود که «کتابچه نمایندگیهای تام الاختیار حضرت حجه الاسلام آقای سید شهاب الدین حسینی فرزند علامه عارف زاهد بقیه السلف آیت الله آقای حاج سید ابوالفضل حسینی قمی (قدس سره) را به دقت خواندم. ایشان را لایق و قابل اعتماد دانسته آنچه یک مجتهد و مرجع میتواند انجام دهد در اجازات نامبرده هست و او هم میتواند انجام بدهد. از قدماء حوزه و وعاظ مشهور است. سالها در حوزه به درس و بحث مشغول و در مسجد امام حسن عسکری علیه السلام بعد از نماز اینجانب و مساجد دیگر شهر منبرهای کوبنده و انقلابیاش در گذشته و رژیم سابق که منجر به زندانهای متعدد در قم و همدان و تبعید سال 1357 در سقز کردستان شد فراموش نمیشود. و نیز تألیفات زیادی در موضوعات مختلف از وی چاپ و منتشر شده است. موفقیت بیشتر ایشان را خواستارم.»
این تنها مرحوم فیض نبود که به او اجازه داد. بسیاری دیگر از مراجعِ وقت هم او را شایستهٔ این اجازه در امور حسبیه دانسته بودند. از جمله آنها حضرات آیت الله خویی، صافی گلپایگانی، مکارم شیرازی و دیگران بودند. سید شهاب الدین حسینی در سخنرانیهای خود داستانهایی نقل میکرد و آنرا مرتبط با فعالیتهای انقلابی میکرد. به عنوان نمونه ماجرای هارون الرشید و امام موسی بن جعفر (ع) را نقل میکرد. این سری داستانها را انتخاب میکرد تا تعریضی به حاکمیتِ وقت داشته باشد. جمعیت نیز هر روز افزوده میشد. گاهی مردم از بیرونِ قم به پای منبرهای او میآمدند. در زبان مردم اینطور پیچیده بود که: «یک سیدی در مسجد امام حسن عسکری علیه السلام منبر میرود و به شاه فحش میدهد و اسم آیت الله خمینی را میبرد.» یک دهه در مسجدی دعوت میشد. آنجا که به اتمام میرسید، دیگر مساجد از او دعوت میکردند. گاهی برخی برجستگانِ روحانیت هم پای این منابر حاضر میشدند. برخی از مساجد هم بیم ِآن داشتند که از سید دعوت کنند. خود او گفته بود که: «بعضی از مساجدِ قم از حضورِ من ممانعت میکردند و نمیگذاشتند در آن مساجد به منبر بروم و میگفتند ایشان اگر به مسجد بیاید، مسجد را به توپ میبندند. متاسفانه بعضی از کسانی که اطرافِ امام بودند و حتی از جهاتی به ایشان انتساب داشتند به شدت ترس و وحشت داشتند و با منبرهای من مخالف بودند. اما بنده با کمال شهامت و شجاعت منبر میرفتم. نام میبردم و مبارزه میکردم.»
سید اما به این سخنرانیها بسنده نکرد. فعالیتهای انقلابیاش افزون از این بود. گاهی اعلامیهٔ مراجع را به شهرهای مختلفی میبرد. آیت الله سید صادق روحانی از جمله مراجعی بود که اعلامیههای تندی صادر میکرد. ایشان سید را خواست و اعلامیهها را به وسیلهٔ او به تبریز و همدان فرستاد. او حالا اعلامیهٔ امام و مرحوم روحانی را در دست داشت و در میدان شهر برای همگان به صدای بلند میخواند. جمعیت زیادی هم گرد او جمع میآمدند. آن زمانی بود که فرح پهلوی به عراق رفته بود. در همان زمان در مشهد هم درگیریهایی صورت گرفته بود. سید هم در جمع مردم این شعر را به صدای بلند میخواند که: «فرح بوسد حریم مرتضی را/ که بفریبد چنین خلق خدا را/ ولی از سوی دیگر شاهِ خائن/ هدف گیرد علی موسی الرضا را».
اما این تجمعات هم باعث شد تا ساواک بارها او را دستگیر کند. در یکی از این دستگیریها او را به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادند. چشمش متورم شده بود. پس از این دستگیری، او را به سقز کردستان تبعید کردند. دستبند را به یکی از ماموران دادند تا او را با خود به تبعیدگاه ببرد. او اما انسان منصفی بود. گفت که دستبند نمیزنم. مرحوم حسینی بعدها از این مأمور به نیکی یاد کرده بود. گفته بود: اگر آن بنده خدا در این دنیا هست خداوند سلامتش بدارد و اگر نیست خدا رحمتش کند. او با احترام با سید برخورد کرده بود. در میانههای راه به او گفته بود: هر کجا میخواهی توقف کنی و استراحت کنی بگو تا نگه دارم. شب هنگام به سقز رسیدند. سید را به مسافرخانهای تحویل دادند. مسافرخانهٔ کثیفی بود. گفتند که ایشان زندانی سیاسی است و به شاه اهانت کرده. نامهٔ محرمانهای هم به آن مسافرخانه دادند. سید شب را در آن مسافرخانه سپری کرد. صبح زود بدون اینکه حرفی بگوید و اجازهای بگیرد از مسافرخانه خارج شد. جایی را در سقز بلد نبود. شروع به قدم زدن در شهر کرد. دو طلبه را دید. یکی از آنها سید بود و دیگری شیخ. خود را معرفی کرد. آن دو، سید را شناختند. گفتند که نوارِ سخنرانیهایت زودتر از خودت به اینجا رسیده و از آن استفاده کردهایم. آن دو طلبه هم تبعیدی بودند. باید هر روز به شهربانی سقز میرفتند و برگهای را مضا میکردند. در سقز برخی دیگر از طلاب هم تبعید شده بودند. شیخ علی تهرانی را هم آنجا دید. آیت الله نوری همدانی هم در این شهر بود و با سید همراه بودند. این روحانیون هر روز برای امضاء دفتری در شهربانی میرفتند. اما سید گفت من نمیروم، شما هم نروید. و همینگونه شد. جسارتِ زیادی داشت. گاه مخالفتهای اینچنینی با مسئولان و مأموران میکرد. دیگران را هم به این امر تشویق مینمود. معمولاً به اوامرِ مأمورانِ شهربانی توجه نمیکرد. دائم میگفتند که نباید بیرون از سقز بروید. و هر روز باید دفتر را در شهربانی امضا کنید. سید به آنها گفته بود که من به شاه فحش دادم. من زندانی سیاسیام. حالا بیایم دفترِ همان شاه را امضاء کنم؟
برنامهٔ این طلاب در سقز حالا اینگونه بود که مرتب به مسجد میرفتند. آنجا هم برای سنیها و هم برای شیعیان نماز جماعت میخواندند و منبر میرفتند. ابتدا در مسجد سنیها نماز میخواندند. اما مأموران حاکمیت آمدند و دربِ آن مسجد را بستند. آن طلبهها به مسجد شیعهها رفتند و اقامهٔ نماز را در آنجا برگزار میکردند. اما حاکمیتِ پهلوی این را هم تحمل نکرد. کار به جایی رسید که در خیابان ایستاده و نماز خواندند.
یک روز هم از ناحیه مرحوم آیت الله قاضی از تبریز شخصی آمد. جعبهٔ آجیلی آورده بود. رو به این طلاب کرده و گفت: آن آقایی که در همدان منبر میرفت کدام یک از شما هستید؟ آقایان هم سید را معرفی کردند. سلام و احوالپرسی کردند و سپس گفت: آیت الله قاضی نوارِ شما را گوش کرده و میخواهد شما را ببیند. سید هم به دیدار آیت الله رفت. او در این مدت به بانه، سردشت، ارومیه هم رفت. در سقز این روحانیون تبعیدی حضور یافته بودند. سید اصغر دستغیب هم به این جمع افزوده شده بود. گاهی اوقات از شهرهای دیگر هم به دیدنِ این روحانیون میآمدند. والدین و ابولزوجه اش هم به دیدارش میرفتند. به سید گفته بودند که نامت را در جلو مدرسه خان زدهاند. در آن زمان که مبارزان و فعالان سیاسی را دستگیر میکردند، اسمشان را در آنجا میزدند.
حالا از سید به عنوان لیدرِ انقلاب هم یاد میکردند. او هیچگاه از فعالیتهای انقلابیاش پا پس نمیکشید. در یکی از درگیریها با نیروهای ساواک هم تیری شلیک شده و به پایش اصابت کرد. اما سید دست از مبارزات بر نمیداشت. یک روز هم مرحوم آیت الله بهاء الدینی به دیدار سید ابوالفضل، پدر سید شهاب الدین رفته بود. سید را تشویق به مبارزات کرده بود. به پدر رو کرده و گفته بود که باید به ایشان بال و پر بدهید و تشویق کنید.
سید ابوالفضل احترام زیادی نزد مراجع داشت. زمانی سید شهاب الدین به نزد آیت الله گلپایگانی میرود تا وجوهاتی که پدر اخذ کرده را به ایشان تحویل دهد. اما مرحوم گلپایگانی نمیپذیرد. میگوید خودِ آقا سید ابوالفضل اجازهٔ تقسیم این وجوهات را دارند. سپس این وجوهات را باز پس فرستاده بودند. این از جهتِ احترام و تکریمی بود که به مرحوم سید ابوالفضل حسینی قمی میگذاشتند.
سید شهاب الدین به همراه پدرش در درس امام هم شرکت میکرد. زمانی که امام در مسجد سلماسی تدریس داشت. پدرِ سید شهاب الدین و مرحوم امام سابقاً در مدرسه فیضیه هم حجره بودند. در آن حجره آقایان سید احمد زنجانی (پدر آیت الله سید موسی شبیری زنجانی) و آیت الله روح الله کمالوند هم حضور داشتند. آقا سید ابوالفضل گفته بود که با آقای خمینی میرفتیم در باغهای اطراف مباحثه میکردیم. امام در یکی از دیدارها وقتی از منبر درس پایین میآمد با آقا سید ابوالفضل احوالپرسی گرمی کرد و سپس گفت، شما درس من نیایید من ناراحت میشوم. مرادِ امام این بود که شما این مطالب را می دانید و نیازی به تحصیلِ دوباره نیست. با این وجود اما ایشان همیشه پای درس حاضر بود. امام (ره) علاقهٔ زیادی به آقا سید ابوالفضل داشت. زمانی که در نجف بود دو عبای درجه یک فرستاده بود. یکی برای آقا سید ابوالفضل و دیگری برای آیت الله بهاء الدینی.
سید شهاب الدین هم دلبستهٔ امام بود. او رساله و اعلامیههای امام را به هر نحو ممکن توزیع میکرد. یکی از ترفندهایش این بود که گاهی اعلامیهها را در موتور مأموران میانداخت. مأموران گاهی به مدرسه فیضیه میآمدند و اعلامیهها را میخواندند و پاره میکردند. سید هم یکبار در آنجا ایستاده بود و به مأمور گفت: اگر دفعهٔ دیگر به مدرسه فیضیه بیایید دستور میدهم سنگبارانتان کنند. مأموران تصور میکردند که او شوخی میکند. اما دفعه بعد که به فیضیه رفتند تا میخواستند اعلامیهها را پاره کنند، سنگباران شدند و فرار کردند.
پس از انقلاب هم سید به منبر میرفت و از امام و انقلاب سخن میگفت. دیداری هم با آیت الله خامنهای داشت. یکبار در زمان حاکمیت پهلوی بود. در مشهد. آنجا آقای هاشمی نژاد، سید را به آیت الله خامنهای معرفی کرد. گفت که ایشان از ارکان و لیدرهای انقلاب در قم هستند. این اولین دیدار بود. دیدار دوم هم بعد از پیروزی انقلاب بود. وقتی صنفِ تاکسیرانیهای قم خواستند که به دیدار آیت الله خامنهای بروند، سید شهاب الدین را با خود همراه کردند. سید آنان را به دیدار آیت الله خامنهای برد. سید اما پس از انقلاب اگرچه پیشنهادهایی هم جهت مسئولیتهای مدیریتی دریافت کرد، اما گفت که من مشغول به منبر هستم و مسئولیتی نمیپذیرم. گفت که من خیلی تمایل ندارم و بگذارید به همین روال در حوزه مشغول درس باشم.
سالهای پایانی عمر سید بود که از او پرسیدند اگر دوباره به زمانِ پیش از انقلاب باز گردید، آیا باز هم به مبارزه اقدامی میکنید؟ و او گفته بود که: اگر همان شرایط یعنی آن ظلم و خفقانِ وحشتناک حاکم باشد، بله لحظهای هم توقف نخواهم کرد و باز مبارزه میکنم. او در خصوص وظیفهٔ روحانیت نیز گفته بود که: هر کسی به فراخورِ حال خودش آنچه که وظیفه دارد و تشخیص میدهد را باید مورد توجه قرار بدهد. آن که منبری است بر منبر و آن که مدرس است در محل تدریسش. هر کسی در نوع خودش و در شغل و جایگاه خودش باشد باید انجام وظیفه کند.
سید برخی کتابها را نیز مکتوب کرد. بالغ بر پنجاه کتاب. برخی از آنها منتشر شد. کتابی نوشته بود تحت عنوان آژیر خطر. در خصوص تهاجم فرهنگی بود. در آنجا به برخی از مفاسدی که در جامعه فراگیر شده پرداخته بود. این کتاب با اقبالِ گستردهای مواجه شد. وی دغدغهٔ دینداریِ جامعه داشت. برخی دیگر از کتب از جمله: مضرات موسیقی، برای بانوان، دختران چرا، پیغمبر سخن میگوید، علی (ع) سخن میگوید و … را نیز مکتوب کرد. او کتابی را نیز در شرح احوالات آیت الله محسنی ملایری نوشت. او مراوداتی با مرحوم محسنی داشت و برخی از خاطرات دیدارها با ایشان را مکتوب کرده بود. استخارههای مرحوم محسنی ملایری معروف بود. حسینی قمی هم در محضر او استخاره را آموخته بود و در طول حیاتش محل رجوع مردم در این خصوص بود.
سید شهاب الدین حسینی قمی اما دچار کسالت احوالی شد. مدتی را با بیماری دست به گریبان بود. خود خبر از پر کشیدنش داده بود. مدتی پیش از ارتحال، با خانواده در میان گذاشته بود که در همین ماهِ مبارک رمضان، به دیدار معبود پر خواهم گشود. و چنین شد. او در 29 فروردین ماه 1402 برابر با 27 رمضان المبارک 1444 در هنگامهٔ اذان مغرب در هفتاد سالگی دیده از جهان فرو بست. روحش قرین رحمت و رضوان الهی باد.
خدا روح پدر بزرگوارم را همواره شاد گرداند و غریق رحمت
روحش شاد. عالم مجاهد مهذب.
روحشان شاد رفیق خوبی بود متواضع هم بود