حج؛ گاهِ سفر به درون
حسن مسعود (مدرس فلسفه، دانشگاه آلبرتا، کانادا): آخرین ماه سال قمری، ماه ذیالحجّه، برای همۀ مسلمانان، بهویژه برای اهل سیر و سلوک و علاقمندان به رویکرد معنوی و عرفانی به دین، مناسبتهای مهمّی دارد. سفر حجّ تمتّع، یا همان حجّ واجب، به عنوان یکی از اعمال عبادی و آیینی برجستۀ اسلام، در این ماه انجام میشود.
به جای آوردن حج از آرزوهای بزرگ هر مسلمان است. برای کسانی که عازم سفر حج میشوند این دوران پر از دستاوردهای اخلاقی و اجتماعی و نیز معنوی و باطنی است، و معمولاً شخصی که تجربهٔ سفر حج را دارد از آن خاطرات بسیار دارد که هم برای خود او الهامبخش و درسآموز است و هم با نقل آن برای دیگران آنها را هم در تجربهٔ خود سهیم میکند.
سفر حج و حضور در جغرافیای خاصی که محل پیدایش نخستین اسلام است، در زمانی که جمعیت انبوهی از مسلمانان از نقاط مختلف با فرهنگها و زبانهای متفاوت و درکهای متنوع از دین و دینداری گرد هم میآیند، به نوبهٔ خود مجموعهای است غنی و سرشار از درسها و نشانهها و سمبلها و تذکارها و تجارب آفاقی و انفسی، که گاهی تفاسیر متنوع و پیچیدهای را هم بر گرد خود پدید آورده است.
مرکزیت این سفر خانهٔ خداست (بیت الله)، و چنین احساس میشود که خدای لامکان و لازمان در آن وقت خاص در آن خانه حضور دارد و از مهمانان خود پذیرایی میکند. طواف بر گرد کعبه به یاد مسلمانان میآورد که هر چه هم متفاوت و رنگارنگ باشند بر گرد یک محور میگردند. در ضمنِ مناسک، شیطان را پیش رو مجسم میبینند و به او سنگ پرتاب میکنند و او را میرانند. زیارت آرامگاه رسول خدا (ص) محوریت شخصیت بزرگ بنیانگذار اسلام را یادآوری میکند، و از جمله بازدید از نقاط تاریخی مثل شعب ابیطالب و بدر و احد، سختی رنجها و شکوه پیروزیها و تلخی شکستهای اولین مسلمانان را پیش چشمها میآورد.
اما علاوه بر همهٔ اینها، و با تمام اهمیت ابعاد اجتماعی حج، شخص مؤمن همراه با سفر حج و انجام مناسک، به درون خود هم سفری میکند. سفر حج، در عین حضور در ازدحام جمعیت و گم شدن در غوغای مردمان انبوهی که به زبانهای مختلف سخن میگویند و فوران احساسات و غلیان شور دینداری خود را به شیوههای مختلف فریاد میکنند و چه بسا بیخودانه میروند و میآیند و اشک میریزند و دعا بر لب دارند، فرصتی به شخص مؤمن میدهد که سفری به اعماق وجود خود هم بکند، سفری سراسر شخصی و فردی، و بسیار تاثیرگذار و سرنوشتساز. در این باره شاید کمتر سخن گفته شده باشد. در این جستار ابتدا روی خودشناسی تأملی میکنیم و سپس به فرصتی که حج برای خودشناسی در اختیار ما میگذارد میپردازیم.
بخش اول: حج و خودشناسی
و اما «سفر به درون»، و به اصطلاح «خودشناسی» چیست و چرا مهم است؟ ما اگر هر پدیدهای را بشناسیم و از اسرار طبیعت سر درآوریم و همهٔ معارف و علوم مربوط به دنیای بیرون را بیاموزیم، تا خودمان را نشناسیم، به یک معنا همچنان جاهل ماندهایم. درک از «خود» بنیادیترین چیزی است که نیاز داریم و در واقع مهمترین پیشنیاز رستگاری است چرا که مهمترین مسئولیت انسان مسئولیت اوست در قبال خودش. قرآن به ما اکیداً توصیه میکند که به خود توجه کنیم و خود را بپاییم، و اگر به خود رسیدگی کنیم و به راه هدایت برویم دیگر گمراهی گمراهان به ما آسیبی نخواهد زد.
یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا عَلَیکمْ أَنْفُسَکمْ لا یضُرُّکمْ مَنْ ضَلَّ إِذَا اهْتَدَیتُمْ
(سورهٔ مائده، آیهٔ 105)
حضرت علی (ع) هم ما را بر حذر میدارد از این که از کسانی باشیم که دیگران را هدایت میکنند و خود به مسیر گمراهی میروند (یرْشِدُ غَیرَهُ وَ یغْوِی نَفْسَهُ؛ نهجالبلاغه، حکمت 150). یعنی حتی ارشاد دیگران، در عین اهمیت اخلاقی آن، بدون رسیدگی به خود ارزشی نخواهد داشت.
قیمتِ هر کاله میدانی که چیست؛
قیمتِ خود را ندانی، احمقی است!
(مثنوی معنوی، تصحیح محمدعلی موحد، دفتر سوم، بیت 2654)
تا کنی مر غیر را حَبر و سَنی،
خویش را بدخو و خالی میکنی!
(مثنوی معنوی، دفتر پنجم، بیت 3197)
همچنین در اهمیت خودشناسی و توجه به خویش همین بس که غفلت از خود و خودفراموشی در بیان قرآن نوعی عذاب و عقوبت است. «از آن گروه نباشید که خدا را فراموش کردند و خدا هم آنان را به خودفراموشی مبتلا کرد.» (حشر، 19) خودفراموشی نتیجه و عذاب خدافراموشی است. اگر، به اصطلاح اهل منطق، عکس نقیض این گزارهٔ قرآنی را در نظر آوریم این خواهد بود که کسی که به یاد خود باشد به یاد خدا هم هست. در حدیث هم هست که «هر که خود را بشناسد خدا را شناخته است» (من عرف نفسه فقد عرف ربه[1][1]).
در اینجا «خودشناسی» دقیقاً به چه معناست؟ وقتی سخن از خودشناسی میرود، عموماً در ابتدا «معرفت النفس» به معنای عرفانی آن به خاطر میآید. چه بسا که انسان در سفر به درون در اعماق لایههای وجود خود نور خدا و روح خدا را ببیند و بازشناسد، روحی که خداوند بنا به عبارت قرآنی «و نفخت فیه من روحی» (حجر، 29) در هنگام خلقت در انسان دمیده است.
یکی از آموزههای مشترک مکاتب عرفانی توحیدی این بوده است که انسان علاوه بر بدن و ذهن و نفس، روح نیز دارد.[2][2] ذهن (mind) محل جریان اندیشه و احساس و تصمیم است، و نفس (self) مرکز شخص و شخصیت انسان است که به او تفرّد و پیوستگی میدهد، یعنی هم او را از دیگران متمایز میکند و هم او را در تمام مدت عمر یک شخص نگه میدارد. و اما روح (soul) سطح زیرین وجود انسان است که در آن از تفرد و تمایز خبری نیست و در آنجا همهٔ انسانها با هم اشتراک دارند. کسی که در مسیر شناخت از بدن و ذهن و نفس عبور کند و به شناخت روح برسد، هم انسانیت انسان را در خالصترین و نهاییترین حالت آن و فارغ از تمایزات انسانها با یکدیگر میشناسد، و هم از آنجا که روح امری الهی است از آن طریق خدا را خواهد شناخت. در تحلیل نهایی، خود انسان همان روح اوست و بدن و ذهن و حتی نفس لایههاییاند که بر روی روح کشیده شدهاند و درواقع روح را پنهان کردهاند و شناخت آن را سخت یا حتی ناممکن نمودهاند. عارف باید آنقدر در وجود خود فروبرود و در تاریکیهای اعماق خود غوطه بخورد تا در نهایت، در انتهای این تونل تاریک و وحشتناک، نور خدا را ببیند و به آن بپیوندد.
در عین اهمیت و جذابیت این درک از خودشناسی، که به معنای «روحشناسی» است، باید اذعان کرد که مفهومی است بهغایت اسرارآمیز و دشواریاب، و چه بسا که کسانی که، همچون نگارندهٔ این سطور، در ورزههای پیچیده و سنگین عرفانی و سلوکی درگیر نیستند و توان آن را در خود نمیبینند، چنین فضایی را کاملاً غریب و ورود به آن را حتی ترسناک بیابند. پس ما آدمیان متوسط وقتی از خودشناسی سخن میگوییم دقیقاً به دنبال چه هستیم؟
به نظر میرسد خودشناسی برای ما بیشتر ناظر به «روان» است که تعبیری امروزیتر است و بهطور تقریبی، ترکیبی است از دو مفهوم ذهن و نفس که در تحلیل بالا به آن اشاره شد. روان انسان موضوع روانشناسی و فلسفه است. البته در باب خودشناسی، بخشهایی از روانشناسی که به تحلیل و بررسی ساختار مغز و ادارک و حافظه و نیز رفتار و ارتباطات انسان میپردازد، و نیز پژوهشهای فلسفی دربارهٔ ماهیت و ساختار ذهن و رابطهٔ ذهن و بدن و رابطهٔ ذهن و زبان، چندان مورد نظر نیست. آنچه در این جستار بیشتر مورد نظر است اعماق روان و شخصیت انسان است که شناخت آن برای مدیریت یک زندگی نیکو ضروری است اما کشف آن چندان هم آسان نیست. بهطور مشخص، این خودشناسی موضوع روانشناسی ژرفا (depth psychology)، از جمله روانکاوی (psychoanalysis)، و نیز فلسفهٔ وجودی (existentialism) یا اگزیستانسیل است.
در خودشناسی به دنبال چه هستیم؟ کسی از «خود» ما به ما نزدیکتر نیست؛ چرا نیاز به شناخت خود داشته باشیم؟ مگر «خود» معمّایی است که باید حل شود یا رازی است که باید گشوده شود؟ از یک نظر، بله! «خود» معمّا یا رازی است که از قضا درپیچیدن با آن آسان هم نیست. اجازه بدهید با دو مثال این مطلب را قدری روشن کنم.
مثال اول وقتی است که تلاش کنیم خود را به خود معرفی کنیم. ما معمولاً در معرفی خود به دیگران، از نسبتها و روابط استفاده میکنیم. من وقتی با کسی برای اولین بار آشنا میشوم، در تناسب با موقعیت، خودم را به عنوان فرزندِ پدر و مادرم، همسرِ همسرم، پدرِ فرزندم، یا دانشجوی فلان کس، یا معلم فلان کس، یا دوست کسانی، یا همکار کسانی، یا به هر حال نسبتهایی از این قبیل معرفی میکنم. در موقعیت دیگری، مثلاً در مطب دکتر، خودم را با مشخصاتی مانند قد و وزن و گروه خونی و مقادیر فشار و چربی و قند و غیره معرفی میکنم. اما این مشخصات و آن نسبتهای خانوادگی و اجتماعی، همه عناوینی هستند که مرا به دیگران معرفی میکنند. گاهی پیش میآید که در خلوت از خود بپرسیم من دقیقاً کیستم؟ (بهترین مثال، وقتی است که در آینه به خود خیره میشویم!) در این حال حتی نام ما به ما کمکی نمیکند. من میتوانستم نام دیگری داشته باشم، یا اکنون نام خود را عوض کنم، اما همین شخصی هستم که هستم. همیشه پرسیدن از خود، که من دقیقاً کیستم، پرسشی تکاندهنده و دستکم آزاردهنده و ناخوشایند است.
مثال دوم وقتی است که واکنشی عاطفی یا رفتاری از ما سر می زند که بهکلی انتظارش را نداشتهایم. از شنیدن قطعهای موسیقی چنان لذت میبریم که برای خودمان عجیب است؛ از دیدن منظرهای، دلتنگی یا دلگرفتگی غیرمنتظرهای ما را فرامیگیرد؛ از شنیدن سخنی ناگهان برآشفته و خشمگین میشویم و پرخاش میکنیم؛ غذایی را که برایمان مضرّ است بیاختیار میخوریم، انگار که دست و دهان ما کاملاً از کنترل ما خارج است؛ از دیدن شخصی که برای اولین بار با او صحبت میکنیم، چنان شاد میشویم انگار که سالها با او رابطهٔ صمیمانه داشتهایم. بر این شادیها و غمها و مهربانیها و پرخاشها و خلاصه واکنشها و رفتارهای کاملاً غیرارادی و غیرمنتظره مثالهای بسیاری میتوان افزود. در چنین موقعیتهایی یکّه میخوریم و میپرسیم چرا من چنین شدم یا چنین کردم؟ انگار سطوحی از وجود ما بر خود ما هم پوشیده است. گاهی با خود مثل یک غریبه برخورد میکنیم و حتی کارمان به جدل و نزاع با خود هم میکشد.
در چنین مواردی است که به «من» خویش میاندیشیم و میل و نیاز به «منشناسی» و خودشناسی پیدا میکنیم. در اینجا شناخت جوهرهٔ «انسان» به عنوان امری کلی در نظر نیست، بلکه شناخت «خود من» موضوع کنجکاوی است.
البته اگر کسی بر این باور باشد که همهٔ انسانها از نظر روان و شخصیت و ساختار درونی مثل هماند، آنگاه گمان خواهد کرد با شناخت شخص خود، کلیت «انسان» را شناخته است. اما به نظر میرسد آدمیان چنان متفاوتاند و هر فرد انسانی چنان از دیگران متمایز است که بعید است از خودشناسی (جزئی و شخصی) راهی به انسانشناسی (کلی) باشد.[3][3] البته اگر مقام روح در تعالیم عرفانی مد نظر باشد، به ترتیبی که در بالا گفته شد، شخص عارف پس از عبور از کثرتها، وحدت وجود انسان را درخواهد یافت. اما باز باید تاکید کرد که چنین شناختی، حتی اگر ممکن باشد، به آسانی در دسترس همگان نیست. تازه اگر شناختِ این مقامِ وحدت۟ ممکن باشد لاجرم شناخت مقام کثرت پیشنیاز آن خواهد بود.[4][4]
پس تا اینجا روشن شد که در خودشناسی، موضوعِ کنجکاوی، «خود» من است، و با قدری تأمل و نگریستن در آینه و تلاش برای معرفی خود به خود و کوشش برای فهم رفتارها و واکنشهای خود، به خوبی آشکار میشود که شناخت خود امری است بسیار مشکل، اگر بهکلی ناممکن نباشد. البته علاوه بر دشوار بودن چنین تلاشی، گاهی عزم جدی هم برای آن وجود ندارد. از این هم بدتر، معمولاً انسان از شناخت عمیق خود طفره میرود و از مواجههٔ بیپرده و صریح با خود میهراسد. ما غالباً در خلوت هم به «داشتهها» ی خویش، مثل معلومات و روابط و داراییها و تواناییها، میاندیشیم نه به «خود» خویش. در نگاه به آینه هم از خیره شدن در چشمان خویش میگریزیم و خود را به آراستن موها و چهرهٔ خویش مشغول میکنیم. گریز از خود البته در مواردی به شرایط خطرناکی هم میانجامد.
تا دمی از هوشیاری وارهند
ننگِ خَمر و زَمر بر خود مینهند؛
جمله دانسته که این هستی فَخ است
فکر و ذکرِ اختیاری دوزخ است؛
میگریزند از خودی در بی خودی
یا به مستی، یا به شغل، ای مُهتدی
(مثنوی معنوی، دفتر ششم، ابیات 227 به بعد)
در آموزههای معنوی و دینی، و در مکاتب روانشناسی و روانکاوی، و در فلسفهٔ اگزیستانس، در باب این که چگونه و در چه موقعیتهایی خود را در معرض شناخت قرار دهیم و از چه فرصتهایی برای خودشناسی و مشاهدههای لایههای پنهانتر روان خود استفاده کنیم، نکات نیکویی یافت میشود. از جمله میتوان به دو نکتهٔ زیر اشاره کرد:
نکتهٔ اول. تنهایی، سکوت، و تأمل
انسان در تنهایی و خلوت قدری از روابط و عناوین خود فاصله میگیرد و به خودِ خویش نزدیکتر میشود. یکی از مهمترین دستاوردهای خلوت سکوت است. اگرچه سخن گفتن جزو ضروریات زندگی است، سکوت نیز جزو پیشنیازهای خودشناسی است. البته در تنهایی و خلوت آنچه که ابتدا حاصل میشود سکوت زبان است و این کافی نیست. در حالی که زبان از سخن میبندیم ذهن ما سخنانی را مرور میکند، در گفتگوهای خیالی وارد میشود، حتی به بحث و جدلی که پیشتر خاتمه یافته ادامه میدهد. هرچند تفکر نیز، بهویژه تفکر استدلالی، که امری است مفید و مولّدِ دانش، عموماً از جنس سخن گفتن با خود است، اما بسیاری از با خود سخن گفتنها از جنس نشخوار ذهنی (rumination) است که هم مضرّ است و هم مخرّبِ سلامت روان. پس باید قدری به ذهن و حافظه فرصت داد که آرام شود و نشخوار خود را متوقف کند. برای این کار تمرینهایی هم هست از ذکر و ورد در تعالیم دینی تا مراقبه و تمرین تنفس در آموزههای شرقی و مشاورههای رواندرمانی جدید. به هر حال، اهمیت سکوت ذهن کمتر از سکوت زبان نیست.
از مرتبهٔ دیگری از سکوت هم نباید غفلت کرد و آن سکوت خواهش است. حتی اگر زبان و ذهن، ورّاجی و نشخوار خود را متوقف کنند، انسان خواهشهای بیشمار دارد که هر لحظه یکی سر بر میآورد و تمرکز انسان را به هم میزند. خواهشها و آرزوها، هرچند آرزوهای نیک برای خود و دیگران و خواستههای مثبت و معقول، به هر حال انسان را از خود دور میکند و به امور دیگری مشغول میکند، و فرایند خودشناسی را کند میکند. برای مرور احوال روانی خود باید برای دقایقی از خواهش و آرزو تهی شد.[5][5]
قایقی خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب. …
قایق از تور تهی
و دل از آرزوی مروارید …
(سهراب سپهری، هشت کتاب، پشت دریاها، ص 363)
در سکوت است که انسان با خود مواجه میشود و میتواند در چهرهٔ واقعی و بینقاب خود بنگرد و قدری روان خود را بکاود. البته بخشی از شناختِ خود از طریق دقت در رفتارها و واکنشهای خود حاصل میشود اما این متفاوت است با این که دیگران را از طریق رفتار آنان میشناسیم. در مورد دیگران، فقط به رفتار آنان دسترسی داریم و انگیزهها و مقاصد و خواستههای آنان بر ما پوشیده است؛ در مورد خود، حتی در تحلیل رفتار خود، غرض اصلی شناخت همین ابعاد درونی، یعنی انگیزهها و خواستههاست.
در آموزههای دینی و عرفانی آمده است که کسی که مشتاق گام نهادن در مسیر سلوک است در اولین قدم باید شببیداری و سحرخیزی را در برنامهٔ کار خود داشته باشد، چرا که در غوغای روز و در شلوغی فعالیتهای مختلف نمیتوان با آرامش و دقت به درون خود نگریست.
نکتهٔ دوم. موقعیتهای نامتعارف
اشیاء نفیس همهٔ ویژگیهای خود را در برابر نگاه عادی نشان نمیدهند؛ باید آنها را پس و پیش کرد و در زوایای مختلف در برابر نور گرفت و حتی با وسایل خاصی مثل ذرّهبین و میکروسکوپ آنها را بررسی کرد. همچنین است پرندهٔ کمیاب و عجیبی که در جنگلی دور از دسترس زندگی میکند و برای کشف او باید رنج سفر را به جان خرید و ساعتها در انتظار نشست و به درختان چشم دوخت تا در لحظهای ناب با دوربینی قوی تصویری از او را شکار کرد. «خود» انسان از همهٔ اشیاء نفیس پنهانتر و از همهٔ پرندگانِ دوردست دیریابتر است. با آن که در سکوت و خلوت میشود دقایقی با خود تنها بود و خود را به سخن گفتن وا داشت و قدری از زوایای خود را بیپرده دید، باز «خود» کاملاً آشکار نمیشود. وقتی کسی در شرایطی ویژه قرار گیرد امکان خودشناسی برای او بیشتر فراهم میشود. اما چه شرایطی این امکان را فراهم میکند و چگونه میشود چنین شرایطی را به چنگ آورد؟
در فلسفهٔ اگزیستانس از مفهوم «شرایط مرزی» (limit situations) سخن میرود. اولین کسی که این مفهوم را مطرح کرده یاسپرس[6][6] بوده است. در نگاه او[7][7]:
موقعیتهای مرزی لحظاتیاند، معمولاً همراه با تجربهٔ هراس، احساس گناه، یا اضطراب شدید، که در آن ذهن انسان با محدودیتها و تنگناهای بیمارگونهٔ شرایط فعلی خویش مواجه میشود، و به خود اجازه میدهد که سپرهای محافظی را که محدودیتهای او را میپوشانند فرو افکند، و بدین ترتیب وارد فضای جدیدی از خودآگاهی شود. (ترجمه از نگارنده)
مثالهایی از موقعیتهای مرزی عبارتند از گرفتار شدن در بیماریهای لاعلاج، احساس نزدیک شدن به مرگ، تجربهٔ مرگ عزیزان، ترس شدید در هنگام توفان یا زلزله، و اموری از این دست. در قرآن آمده است که وقتی مردم در سفر دریایی بیم غرق شدن کشتی را دارند به خدا پناه میبرند و او را خالصانه میخوانند، هر چند پس از نجات باز به او شرک میورزند (عنکبوت، 65). در آیهٔ دیگر:
هُوَ الَّذی یسَیرُکمْ فِی الْبَرِّ وَ الْبَحْرِ حَتَّی إِذا کنْتُمْ فِی الْفُلْک وَ جَرَینَ بِهِمْ بِریحٍ طَیبَهٍ وَ فَرِحُوا بِها جاءَتْها ریحٌ عاصِفٌ وَ جاءَهُمُ الْمَوْجُ مِنْ کلِّ مَکانٍ وَ ظَنُّوا أَنَّهُمْ أُحیطَ بِهِمْ دَعَوُا اللَّهَ مُخْلِصینَ لَهُ الدِّینَ لَئِنْ أَنْجَیتَنا مِنْ هذِهِ لَنَکونَنَّ مِنَ الشَّاکرینَ
اوست که شما را در خشکی و دریا سیر میدهد، تا آن هنگام که در کشتی مینشینید، وقتی کشتی به نیروی بادی نیکو سرنشینان را پیش میبرد و آنان شادند، ناگاه تندبادی در میگیرد و از هر سو موجی برمیآید و کشتینشینان میبینند که کاملاً احاطه شدهاند، خداوند را خالصانه میخوانند که اگر ما را از این شرایط نجات دهی قطعاً ما از شاکران خواهیم بود. (یونس، 22؛ ترجمهٔ نگارنده)
در چنین لحظاتی است که انسان به واقعیت، و از جمله واقعیت «خود»، نزدیکتر میشود. البته تکانهای شدیدی که در آنها انسان خود را بیپرده میبیند منحصر به شرایط خطر نیستند؛ گاهی در مواجهه با زیبایی شدید و فوق تصور، مثل لحظات غروب خورشید، یا چهرهٔ یک نوزاد، و نیز در تجربهٔ عاشقی، به سبب تکانی که به انسان وارد میشود و او را به حالت بیخودی میبرد، امکان خودشناسی بیش از حالت عادی است.
همهٔ این مثالها البته اموریاند که ناخواسته و بهناگهان به انسان دست میدهند و کمتر ممکن است کسی به خواست خود چنین شرایطی را ترتیب بدهد. اما هر کسی به هر حال چیزی از این امور را تجربه کرده است و یا دستکم در دیگران دیده است. شخص هوشمند، بهسان عکاسی که شکارچی لحظههاست، این احوال را برای خود ثبت میکند و بهدقت به حافظه میسپرد و گاه و بیگاه روی آنها تأمل میکند و درس میگیرد. شرایط «اضطرار» از این همین دست است. یکی از شرایط استجابت دعا به فرمودهٔ قرآن اضطرار است (أَمَّنْ یجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یکشِفُ السُّوءَ …؛ نمل، 62)، و طبیعتاً اضطرار به ندرت دست میدهد. اما سالک هوشمند، حتی اگر یک بار شرایط اضطرار را تجربه کرده باشد، همیشه از آن تجربه درس خواهد آموخت و آن لحظات را مثل یک متن درسی پیش چشم خواهد داشت و مرور خواهد کرد.
بخش دوم. خودشناسی در حج
سفر حج سفر سنگین و پیچیدهای است و اعمال عبادی بسیار، و مناسک و زیارت و نیز بازدید از اماکن، این سفر را نفسگیر و پرشتاب میکند. اما در عین حال، کسانی که تجربهٔ سفر حج را داشتهاند خاطرات بسیاری از لحظات و موقعیتهایی دارند که با «خود» مواجه شدهاند، نقبی به درون خویش زدهاند، و مشاهدهٔ بیپردهٔ خویش را تجربه کردهاند. برای آنان این تجربهها اندوختهٔ گرانبهایی است که میتوان در تمام عمر از آن بهره برد و هر از چندی خاطرهای را از حافظه بیرون کشید و در آن درنگ و تأمل کرد. برای کسانی همچون نگارنده، که تجربهٔ سفر حج را نداشتهاند، دستکم گوش فرا دادن به آن خاطرهها و دقت در آن لحظات و موقعیتهایی که دیگران نقل میکنند، درسآموز است. تجربهٔ دست دوم البته به پای زلالی و تاثیرگذاری تجربهٔ دست اول نمیرسد، اما در نبودِ آن تجربهٔ مستقیم قطعاً این تجربهٔ غیرمستقیم از طریق خاطرات و نقل احوال، غنیمت است و به کار مشتاقان میآید.
البته درسهای عرفانی حج، مثل از خود بیخود شدن و به خدا پیوستن، تجربهٔ حس کردن حضور مستقیم خداوند، و مشاهدهٔ صفات جمال و کمال خداوند در پدیدهها و امور مختلف، که اموری گرانبها هم هست، در این جستار مدّ نظر نیست[8][8]. نکاتی که در پی میآید همه در جهت خودشناسی به معنای «منشناسی» است و عموماً صبغهٔ روانشناختی و روانکاوانه دارد، و شاید در ادبیات مربوط به حج کمتر به آن پرداخته شده است.
موقعیتهایی در مناسک حج پیش میآید که شخص با «خود» مواجه میشود و خود را بیپرده و بیپوشش میبیند و نمیتواند خود را در حجابهای معمول بپوشاند و چهرهٔ رسمی و بیرونی خود را به نمایش بگذارد. در موقعیتهای دیگری شخص از ارتباطات و نسبتهای اجتماعی خود اثری نمیبیند و خود را تنها مییابد. لحظاتی نیز حسّ مواجهه با مرگ پیش میآید و مرز زندگی و مرگ بسیار نازک مینماید، و از ثبات و استحکام و قابلیت اطمینان زندگی چیزی برجا نمیماند. بعضی از این نکات بهاختصار از این قرار است:
الف) به لباس احرام درآمدن در حج
در ابتدای مناسک شخص باید از لباس عادی خود خارج شود و لباس احرام به تن کند. بیرون آمدن از لباس عادی امر خوشایندی نیست. چرا؟ لباس۟ جلوهٔ بیرونی و به یک معنا دکور انسان است. انسان با انتخاب لباس در واقع انتخاب میکند که چگونه بنماید. هر کسی با نوع و طرح و رنگ لباسی که میپوشد به یک معنا به دیگران اعلام میکند که دوست دارد چگونه دیده شود و چگونه شناخته شود. لباس به هیچ وجه امر خنثایی نیست؛ مُدهای مختلف و قیمت و حتی مارک لباس، چیزهایی را در مورد جایگاه اجتماعی و کلاس طبقاتی و حتی گاهی دیدگاه سیاسی-اجتماعی شخص بر دیگران معلوم میکند. بهطور کلی انسان برای دیگران لباس میپوشد. در امر انتخاب لباس، انسان از خودش فاصله میگیرد و بیشتر به تصویری میاندیشد که میخواهد دیگران از او داشته باشند، چه آنگاه که لباس رسمی میپوشد و چه لباس ورزشی و چه لباس کار.
از لباس پوشیدن به عنوان امری عرفی در سطح اجتماع گزیری نیست، اما این امر عرفیِ اجتنابناپذیر عوارض جانبی خود را هم دارد و آن همین است که صرفنظر از این که در واقع کیستی، میتوانی خود را به شکل خاصّی بنمایی. در این مرحله از حج، به شکل هوشمندانهای شخص را مجبور کردهاند که از لباس دلخواه خود خارج شود. تحمیل این امر ناخوشایند انسان را خلع سلاح میکند. وقتی نمیتواند تصویر خاصی از خود به نمایش بگذارد، کمکم نگاه دیگران و نوع داوری آنها نیز در نظرش کمرنگ میشود. تا پیش از این باید نگران و مراقبِ نگاه و قضاوت دیگران میبود و این که آیا لباس او را به اندازهٔ کافی به جا میآورند یا نه. اکنون دیگر چیزی در کار نیست که در نظر دیگران جلوه کند و دیگر چه باک که آیا اصلاً کسی مرا میبیند یا نه، و اگر میبیند چگونه دریافتی دارد. برداشته شدن بار نگاه دیگران از انسان، او را فارغ میکند و بیشتر به درون خودش متوجه میکند.
از سوی دیگر، شخص پس از خارج شدن از لباس خود به لباس احرام در میآید، پارچهٔ سفید سادهای که که تکتک مردم در آن انبوه جمعیت به تن دارند. دیگر اندک امتیازی هم در کار نیست. تا چشم کار میکند جمعیت سفیدپوشان بر گرد هماند. این کارکردِ دوگانهٔ لباس احرام، یعنی آزاد شدن از دغدغهٔ نگاه و قضاوت دیگران از سویی، و از سوی دیگر فارغ شدن از نگاه به دیگران و قضاوت کردن آنان بر اساس لباس ظاهر، انسان را با خودش راحت میکند و او را به نوعی خلوت ذهنی وارد میکند. خلوت ذهنی با شلوغی اطراف و غلغلهٔ مردم منافاتی ندارد و فرصت مغتنمی است برای تمرکز بر خود.
ب) حج و ترک زینت
در هنگام احرام کسی نمیتواند زینتی با خود همراه داشته باشد و حتی از عطر و اودکلن استفاده کند. از یک نظر این هم شبیه لباس است؛ وقتی زینتی و بوی خوشی در کار است شخص۟ خود را بدان گونه که مایل است مینماید، و وقتی امکان عطر و زینت نیست، دکور بیرونی انسان از بین میرود. آراستگی و معطّر بودن از اهمّ آداب معاشرت است، اما باز عوارض جانبی خود را دارد، و این که در شرایط خاصی انسان مجبور باشد از آن صرفنظر کند نوعی درسآموزی به همراه دارد.
در ضمن، این که عطر نوعی پوشش ظاهری است، و نباید توجه ما را از معطّر داشتن روان غافل کند، نکتهٔ ظریفی است. مولوی استفادهٔ نیکویی از این نکته میکند:
گر میانِ مُشک تن را جا شود،
روزِ مردن گندِ او پیدا شود.
مِشک را بر تن مزن، بر دل بمال!
مشک چهب۟ود؟ نامِ پاکِ ذوالجلال.
آن منافق مُشک بر تن مینهد،
روح را در قعرِ گلخن مینهد.
(مثنوی معنوی، دفتر دوم، ابیات 266 به بعد)
همانگونه که انسان تا زنده است میتواند با عطر خود را خوشبو کند و پس از مرگ تبدیل به جنازهٔ بدبویی میشود، از نظر روانی و شخصیتی هم تنها برای مدّت محدودی میشود برای خود ظاهر آراستهای فراهم کرد و خود را نیک جلوه داد. کسی که روان آلوده و شخصیت بداخلاقی داشته باشد، به هر حال در بزنگاههایی بدذاتی او از پرده بیرون میافتد. توصیهٔ مولوی این است که با یاد خداوند دل خود را خوشبو کنیم، و آنگاه اگر احوال درون ما هم به بیرون درز کند چیزی جز پاکی و لطافت و صفا نخواهد بود.
به هر حال، در مدت احرام شخص مجبور است با بدن خود بسازد، نمیتواند خود را بیاراید، و حتی باید با بوی بد تن خود کنار بیاید. این پذیرفتن بدن، همانگونه که هست، انسان را به پذیرفتن روان خود، همانگونه که هست، سوق میدهد. در اینجا باز بسیار محتمل است که انسان، بیپرده و بی تعارف، از خود بپرسد من دقیقاً کیستم؟
ج) در جمعیت گم شدن
از اموری که انسان را از نظر روانی در شرایط عادی و مثبت قرار میدهد حس کنترل بر محیط است. محیط۟ فضایی است که شامل بدن انسان هم میشود. کسی که به سبب بیماری و مشکلات جسمانی، کنترل بر بخشی از بدن خود را از دست میدهد از نظر روانی سخت آزار میبیند. یکی از خاطرات مشترک سفر حج، حسّ عجیبی است که در هنگام اعمالی مانند طواف و سعی به افراد دست میدهد. کثرت جمعیت به حدی است که کسی نمیتواند بهطور عادی راه برود و سرعت خود را تنظیم کند. حرکت او بیاختیار میشود و جمعیت او را با خود میبرد. هر چند در این مواقع، ترس از زیر دست و پا ماندن یا خفه شدن هم در کار است و چه بسا که افراد گاهی مرگ را هم پیش چشم میبینند، اما بیاختیاری و عدم کنترل، خود به اندازهٔ کافی ناخوشایند است. این بیاختیاری نوعی احساس ضعف شدید را سبب میشود. من که تا دقایقی پیش خود را نیرومند میدانستم، اکنون توان تعیین مسیر را ندارم و بدون آن که بخواهم مرا با خود میبرند. شخص درمییابد که بسیار ضعیفتر از آن است که میپنداشته است.
اما این حضور در انبوه جمعیت، علاوه بر حس ناخوشایندی که بابت بیاختیاری دارد، میتواند حسّ ناچیزی و ناپدید شدن در جمعیت را هم داشته باشد که شاید حسّ خوشایندی باشد. به سان قطرهای که در دریا میافتد و از خود گم میشود و خود را با دریا یکی میبیند، شخص۟ فقط سیل جمعیت را میبیند که او دیگر جز نقطهٔ ناچیزی در آن نیست. احساسِ ناچیزی میتواند یکی از همان شرایط مرزی باشد. وقتی انگار بود و نبودِ من بهکلی اهمیتی ندارد، و کسی متوجه وجود من نیست، از خود میپرسم که اصلاً من کیستم؟ به قول سعدی:
یکی قطره باران ز ابری چکید،
خجل شد چو پهنای دریا بدید.
که جایی که دریاست من کیستم؟
گر او هست حقّا که من نیستم!
(بوستان سعدی، تصحیح محمدعلی فروغی، باب چهارم)
د) تنهایی
از تکانهای شدیدی که، بنا به نقل حاجیان، شخص در سفر حج تجربه میکند تنهایی و بیکسی و بیارتباطی است. هر کس به کار خود مشغول است. حتی اگر کسی با اعضای خانواده یا دوستان به حج رفته باشد، به سبب شلوغی و پیچیدگی مناسک و مراسم، در موقعیتهای بسیاری نمیتواند در کنار نزدیکان بماند، و باید تنها باشد و حس غربت و تنهایی را بچشد. تنهایی حقیقتاً تجربهٔ عجیبی است. تنهایی انسان را با بن وجود خودش مواجه میکند.
بسیاری از ما سخت از تنهایی میترسیم. چرا؟ قاعدتاً مکانیزمِ ترس برای بقای نفس انسان تکامل یافته است؛ ما از چیزی که ممکن است به ما آسیبی برساند میترسیم و میگریزیم. ترس مکانیزمی روانی است که به رفتار خاصی، مثلاً فرار یا آمادگی برای ستیز، منجر میشود. پس چرا از تنهایی اینقدر میترسیم؟ کسی که در اطراف نیست، مگر قرار است خود ما به خود آسیبی بزنیم؟ به نظر میرسد ما به قدری خود را به دیگران خو دادهایم و به قدری با اموری بیرون از خودمان، حتی مطالعه و کتاب و اندیشهها، انس گرفتهایم که طاقت تنها ماندن با خودمان را نداریم. معمولاً حوصلهٔ هر کسی را بیش از خودمان داریم. ترس از تنهایی نوعی هراس برای از دست دادن دیگران است.
بخشی از نیاز به دیگران البته طبیعی است و ما نمیتوانیم همهٔ احتیاجات خود را خود برآوریم، و زندگی جمعی لازمهٔ بقای انسان است. اما بخش مهمّی از نیاز روانی انسان به دیگران، چنانکه گفته آمد، این است که بدون دیگران حتی نمیتواند خود را بشناسد. من علاوه بر این که از طریق نسبتها و روابط خانوادگی و اجتماعی خود را به دیگران معرفی میکنم، از آن بالاتر، از طریق روابط و نسبتها هویت خود را تعریف میکنم و خود را میشناسم. اگر انسان همهٔ روابط را از دست رفته ببیند، در نوعی برهوت قرار میگیرد که دیگر نمیتواند خودش را بیابد. این موقعیت ترسناک و هراسانگیز، به نوبهٔ خود، کلاس درس خودشناسی است.
هـ) مرگ
آخرین نکته، که چه بسا از بقیهٔ نکات مهمتر باشد، مواجهه با مرگ است. در حالت عادی، انسان هم مرگ را بسیار دور میپندارد و هم آن را امر بسیار مهیبی مییابد. اگرچه هیچ کس گمان نمیکند که عمر جاویدان خواهد کرد، اما کسی مرگ را نزدیک نمیبیند؛ درست است که مرگ بالاخره روزی درخواهد رسید، ولی فعلاً نگران آن نیستیم. وقتی هم که کسی به مرگ میاندیشد، آن را امری بس عجیب و هولناک میبیند که بنیان وجود او را زیر و زبر خواهد کرد و به سان صاعقهای او را، و انگار همهٔ جهان را، به خشنترین شکلی نابود خواهد کرد.
اما تجربهٔ جالب و لطیفی که بسیاری از مومنان در مناسک حج، از جمله در هنگام مُحرم شدن، از سر میگذرانند این است که اولاً، مرگ را بسیار نزدیک میبینند؛ تو که اکنون به دست خود لباس از تن بیرون میکنی تا لباس احرام بپوشی، دور نیست که کسانی لباس از تن تو بیرون کنند تا بر تو کفن بپوشانند. مرگ به هیچ وجه امری در دوردستِ تاریخ نیست، بلکه به همین نزدیکی است. کمتر کسی است که وقتی لباس احرام را میبیند و لمس میکند آن را با کفن مقایسه نکند، و وقتی آن را میپوشد خود را در هیئت مردگان آمادهٔ دفن نبیند. ثانیاً، مرگ امر هولناکی نیست! چه بسا مردن به همین سادگی باشد. مُحرم شدن چیزی از جنس لطافت و حتی شاعرانگی به دریافت انسان از مرگ میافزاید. این که عارفان از مرگ به خوشی و شادی یاد میکنند، برای ما مردمان متوسط، ناملموس و غیرقابل باور است، اما وقتی به چشیدن حسّ مرگ در زمان پوشیدن لباس احرام میاندیشیم، و تجربهٔ مواجهه با مرگ را در میان تجربههای پرشور و هیجانانگیز سفر حج قرار میدهیم، آن هول و هراس پیشین کمکم رنگ میبازد.
نشاط و شادی و حسّ عاشقانهای که سفر حج دارد، نوعی سبکی و سبکبالی به شخص میدهد که احساس میکند برای مرگ هم آماده است. تجربهٔ مواجهه با مرگ، نزدیک دیدن آن، نترسیدن از آن، و مزه مزه کردن آن، اگرنه مهمترین، دستکم یکی از مهمترین موقعیتها و تجربههایی که انسان را با «خود» رو در رو میکند و میتواند بیپرده با خود چشم در چشم شود.
مشهور است که بر سردرِ معبد آپولو، در منطقهٔ دِلفی در یونان باستان، این عبارت حک شده بوده که «خودت را بشناس». در طول تاریخ اندیشه، انواع تفسیرها از این عبارتِ سنگین شده است: از این که محدودیتهای خود را یا تواناییهای خود را درک کن، تا این که موقعیت اجتماعی یا مسئولیت اخلاقی خود را بفهم و جدّی بگیر، تا این که خطاها و مشکلات خود را کشف کن.[9][9] منظور این عبارت هر چه باشد، و چه بسا همهٔ این تفسیرها در آن نهفته باشد، «خودشناسی» هم در ذات خود مهمّ است و هم پیشنیاز رشد و تکامل و تعالی معنوی انسان است.
والسلام
حسن مسعود
ادمونتون، 19 خرداد 1403
1 ذیالحجّهٔ 1445
ارجاعات:
[1][1] مصباح الشریعه، ص 13. در باب این که این عبارت دقیقاً به چه معناست تفاسیر مختلفی وجود دارد. کسانی گفتهاند این حدیث بیش از پنجاه تفسیر دارد. البته اولین معنایی که از آن به ذهن میرسد همین است که خودشناسی راهی به سوی خداشناسی است.
[2][2] تفکیک این چهار مرتبه در تحلیل «خودی» انسان را استاد مصطفی ملیکان در مقالهٔ «سنّتگرایان»، در ضمن مدّعیات انسانشناختی سنتگرایان، به نیکویی توضیح داده است. (مصطفی ملکیان، راهی به رهایی، نشر نگاه معاصر، 1381، صص 8-387)
[3][3] ناگفته پیداست که مناقشهای بر سر شناخت کلی انسان در علومی مانند روانشناسی، انسانشناسی (anthropology)، و روانپزشکی نیست. در این علوم از روش پژوهش علوم تجربی استفاده میشود که «دروننگری»، به ترتیبی که در این مقال مورد نظر ماست، جایی در آن ندارد.
[4][4] تاکید بر این نکته از آن رو ضروری است که موضوع وحدت مقام روح انسانی، در تعالیم عرفانی، موضوعی بهغایت جذّاب و دلانگیز است. مولوی به لطافت و شیوایی هر چه تمامتر این وحدت را توضیح میدهد:
منبسط بودیم و یک جوهر همه / بیسر و بیپا بُدیم آنسر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب / بیگره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نورِ سَره / شد عدد چون سایههای کنگره
کنگره ویران کنید از منجنیق / تا رود فرق از میان این فریق (مثنوی معنوی، دفتر اول، ابیات 693 به بعد)
اما فراموش نباید کرد که بدون شناخت خودِ جزئی و شخصیِ خویش، میانبری به شناخت روح انسانی بهعنوان امری کلی وجود ندارد.
[5][5] این تفکیک سه مرتبهٔ سکوت را از مقالهٔ «سکوت» آلدوس هاکسلی الهام گرفتهام. «مولینوس … سه مرتبهٔ سکوت را از یکدیگر تمیز داد: سکوت دهان، سکوت ذهن، و سکوت اراده. اجتناب از سخن لغو دشوار است؛ خاموش ساختن ورّاجیهای حافظه و تخیّل بسیار دشوارتر است؛ دشوارتر از همه آرام کردن آوای تمنّا و ندای نفرت در ساحت اراده است.» ترجمهٔ مصطفی ملکیان، سیری در سپهر جان (نشر نگاه معاصر، 1381، ص 150).
[6][6] Karl Jaspers روانشناس و فیلسوف آلمانی (1969-1883)
[7][7] “Limit situations are moments, usually accompanied by experiences of dread, guilt or acute anxiety, in which the human mind confronts the restrictions and pathological narrowness of its existing forms, and allows itself to abandon the securities of its limitedness, and so to enter new realm of self-consciousness.”
از مدخل کارل پاسپرس در دایرهالمعارف فلسفهٔ استنفورد
[8][8] در مقالهٔ خواندنی زیر، نکات نیکوی بسیاری در باب زاویهٔ دینی، عرفانی و سلوکی عبادات و مناسک، از جمله مناسک حج، آمده است: آرش نراقی، «خانه گلین، خانه دلین»، حدیث حاضر و غایب، نشر نگاه معاصر، 1390.
[9][9] مدخل “Know thyslef” در ویکیپدیا را ببینید: https://en.wikipedia.org/wiki/Know_thyself
پیشنهاد سردبیر:
جای تعجب و تاسف است که به سوره حج در قرآن هیچ اشاره ای نمیشود…با اینکه در سوره حج به تفکرات تنهایی و درونی انسانها نیز اشارات متعدد و بسیار حساسی دارد…از جمله این اشاره سهمگین :
مَنْ کَانَ یَظُنُّ أَنْ لَنْ یَنْصُرَهُ اللَّهُ فِی الدُّنْیَا وَالْآخِرَهِ فَلْیَمْدُدْ بِسَبَبٍ إِلَى السَّمَاءِ ثُمَّ لْیَقْطَعْ فَلْیَنْظُرْ هَلْ یُذْهِبَنَّ کَیْدُهُ مَا یَغِیظُ ﴿۱۵﴾ حج
سوره متقابل یا سوره جفت سوره حج ، سوره ضحی از انتهای قرآن است…سوره ای که ترس از تنهایی و طرد شدن و فراموش شدن پیامبر است:
مَا وَدَّعَکَ رَبُّکَ وَمَا قَلَى ﴿۳﴾ … و آخرین آیه آن چنین است : وَأَمَّا بِنِعْمَهِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ ﴿۱۱﴾ الضحی
منظور اینکه خصوصا آن قسم از تفکرات درونی در سوره حج جواب می یابند که مربوط به کمک مومنین به یکدیگر و فراموش نشدن فردی از جامعه مومنین و کمک خداوند به انسانهاست…
البته شکی نیست در اینکه تفکرات تنهایی از اقسام دیگر نیز در این سوره یا طی این مناسک صورت بگیرد و پاسخ بیابد…خصوصا امروزه که قبول سهمیه حج برای کشورها و افراد بسیار و تجمع و تراکم نه چندان شایسته و ضروری ، منجر به حوادث و افکار فرعی میشود…
حُنَفَاءَ لِلَّهِ غَیْرَ مُشْرِکِینَ بِهِ وَمَنْ یُشْرِکْ بِاللَّهِ فَکَأَنَّمَا خَرَّ مِنَ السَّمَاءِ فَتَخْطَفُهُ الطَّیْرُ أَوْ تَهْوِی بِهِ الرِّیحُ فِی مَکَانٍ سَحِیقٍ ﴿۳۱﴾حج
کلمه قسط یا مشتقات آن در سوره حج وجود ندارد…گویی این کلمه در این سوره “نمایش” داده میشود و فهم آن را علنی و وضوح کامل میدهد…
مومنین اهل یک خانواده هستند به فرمان خدای واحد عمل میکنند و کسی بر دیگران تکبر و تحکم ندارد…فرمان خدا برای همه است…همه قربانی می آورند تا بخورند و بخورانند….همه در حد مشابه مصرف دارند در لباس و خوراک…با اینکه تفاوت در دارایی و امانتداری حتما وجود دارد…
چنین آموخته میشود و تربیت صورت میگیرد تا مومنین یار و یاور خود و خدا باشند..همان دست خدا برای کمک به انسانها :
إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا وَیَصُدُّونَ عَنْ سَبِیلِ اللَّهِ وَالْمَسْجِدِ الْحَرَامِ الَّذِی جَعَلْنَاهُ لِلنَّاسِ سَوَاءً الْعَاکِفُ فِیهِ وَالْبَادِ وَمَنْ یُرِدْ فِیهِ بِإِلْحَادٍ بِظُلْمٍ نُذِقْهُ مِنْ عَذَابٍ أَلِیمٍ ﴿۲۵﴾حج
آخرین آیه ، مانند همان حدیث نعمت برای دیگران در سوره ضحی میباشد :
وَجَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ هُوَ اجْتَبَاکُمْ وَمَا جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ مِلَّهَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ هُوَ سَمَّاکُمُ الْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْلُ وَفِی هَذَا لِیَکُونَ الرَّسُولُ شَهِیدًا عَلَیْکُمْ وَتَکُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ فَأَقِیمُوا الصَّلَاهَ وَآتُوا الزَّکَاهَ وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاکُمْ فَنِعْمَ الْمَوْلَى وَنِعْمَ النَّصِیرُ ﴿۷۸﴾
سایت : میزان در میزان