تجربه دینی از دریچه علوم اعصاب شناختی؛ جستوجوی خدا در سلولهای عصبی
احمد سواری:علوم اعصاب شناختی با تلفیق روشهای روانشناسی و عصبشناسی به بررسی چگونگی شکلگیری افکار، احساسات و تجربیات ذهنی ما در مغز میپردازد. ادراک سادهای همچون چگونگی دیدن رنگها تا پیچیدگیهایی مانند چگونگی تصمیمگیری، حل مسئله و نظایر آنها در حوزۀ مطالعاتی علوم اعصاب شناختی قرار میگیرد. عصبشناسان شناختی از روشهای مختلفی مانند تصویربرداری مغزی، الکتروانسفالوگرافی (EEG) و آزمایشهای رفتاری برای مطالعۀ مغز استفاده میکنند. جای تردید نیست که پیشرفتهای شگفتانگیز در عصبشناسی، راهی بهسوی شناخت پیچیدگیهای ذهن انسان گشوده، و مغز اسرار خود را بهتدریج آشکار کرده است.
ادیان شرقی و ابراهیمی با وجود تنوع در باورها و مناسک، به دنبال یک مقصود مشترکاند: دستیابی به سعادت و کمالِ انسانی از طریق اتصالِ درون به حقیقتی فراتر از جهانِ مادی. این تجربۀ درونی که در ادیان گوناگون با عناوینی چون «مکاشفه»، «اشراق» یا «مواجهه با امر قدسی» شناخته میشود، در فلسفۀ دین به آن «تجربه دینی» میگویند. تجربۀ دینی، بهعنوان هستۀ اصلی بسیاری از ادیان، حالتی است که در آن فردِ مؤمن احساس اتصال و وحدت با حقیقتی متعالی و فراطبیعی را تجربه میکند.
تجربیات دینی که در طول تاریخ توسط افراد مختلف و در فرهنگهای گوناگون گزارش شدهاند، منجر به شکلگیری سنتها و آموزههای دینی شدهاند. سنتها حاصل جمعبندی و تفسیر تجربیات دینی گذشتگان بود و برای تجربۀ مجدد این حالات معنوی ارائه میشدند. در واقع نسلهای گذشته گنجینهای از تجربیات و اندیشهها را در قالب سنت و آموزههای آن برای ما به یادگار گذاشتهاند. این آموزهها که در گذر زمان صیقل یافته و پالایش شدهاند، بهمثابۀ چراغِ راهی برای رهروان بهسوی سعادت، نقشآفرینی میکنند.
اما با طلوع عصر جدید و پدیدآمدنِ علوم نوین، این باورهای دینیِ سنتی و ریشهدار به چالش کشیده شدند و سایه تردید بر آنها نمایان و گسترده شد. باورهایی که در اعماق وجود بشر ریشه دوانده و در گذر زمان، قداستی یافته و ستونهای هویت باورمندان را تشکیل داده بودند و بسیاری از انسانها در طول تاریخ، عمر خود را وقف فهم و تعمیق آنها کرده بودند، اینک خود را درگیر چالش با یافتههای علمی جدید، و بهویژه پارهای از دانشهای میانرشتهای، از جمله «علوم اعصاب شناختی» دیدند.
این رشتۀ علمی، با تلفیق روشهای روانشناسی و عصبشناسی به بررسی چگونگی شکلگیری افکار، احساسات و تجربیات ذهنی ما در مغز میپردازد. ادراک سادهای همچون چگونگی دیدن رنگها تا پیچیدگیهایی مانند چگونگی تصمیمگیری، حل مسئله و نظایر آنها در حوزۀ مطالعاتی علوم اعصاب شناختی قرار میگیرد. عصبشناسان شناختی از روشهای مختلفی مانند تصویربرداری مغزی، الکتروانسفالوگرافی (EEG) و آزمایشهای رفتاری برای مطالعۀ مغز استفاده میکنند. جای تردید نیست که پیشرفتهای شگفتانگیز در عصبشناسی، راهی بهسوی شناخت پیچیدگیهای ذهن انسان گشوده، و مغز اسرار خود را بهتدریج آشکار کرده است.
تحقیقات جدید در این حوزه نشان میدهند که فعالیتِ مغز، نقشی اساسی در پیدایش تجارب دینی ما ایفا میکند و این بدان معناست که دیگر نمیتوان بهسادگی از سرنوشت ابدی، ماهیت روح و ارتباط انسان با دنیای ماوراء سخن گفت و این تجربیات درونی را «مطابق با واقع» قلمداد کرد. سؤالهایی که مطرح میشود این است: آیا نقشِ روح صرفاً توهمی در ذهن ماست و هیچگونه وجود مستقلی ندارد؟ آیا میتوان تمام تجارب دینی را به فعالیتهای مغز تقلیل داد؟ برخی از دانشمندان معتقدند که پیچیدگیهای مغز انسان، بهتنهایی برای تبیین تمام تجارب ذهنی، از جمله افکار، احساسات، ادراکات و تجارب دینی کافی است. از این منظر نیازی به فرض وجود هرگونه امر فراطبیعی یا غیرمادی نیست. با این حال، این دیدگاه با مخالفت برخی از فیلسوفان روبهرو شده است که بر این باورند اگرچه مغز نقش محوری در شکلگیری تجارب ما ایفا میکند، اما نمیتوان تمام ابعاد وجود انسان را به آن محدود کرد.
مطالعۀ علمی روی ارتباط بین تجارب دینی و فعالیتهای مغزی، در دهههای اخیر با شتاب قابل توجهی رشد کرده است. در قرن نوزدهم، هنگامی که عدهای در تلاش بودند تا ارتباط بین شکل ظاهری جمجمه و ویژگیهای شخصیتی افراد را کشف کنند، علم جمجمهشناسی بهعنوان روشی برای پیشبینی شخصیت افراد بر اساس شکل سر، پا به عرصه گذاشت. این علم که امروزه بهعنوان شبهعلم شناخته و رد شده است بر مبنای این باور بنا شده بود که میتوان از روی شکل ظاهری جمجمه، به میزان رشد بخشهای مختلف مغز پی برد و از این طریق، خصایص ذهنی و شخصیتی افراد را پیشبینی کرد. بر اساس این ادعا، با اندازهگیری و بررسی شکل سَر افراد، میشد دربارۀ تمایلات، استعدادها و بهطور کلی شخصیت آنها قضاوت کرد. جمجمهشناسان معتقد بودند که هر ناحیه از جمجمه به ویژگی شخصیتی خاصی مرتبط است؛ بهعنوان مثال، برآمدگی بالای ابروها را نشاندهندۀ هوش و استعداد میدانستند؛ در حالی که پیشانی صاف را نشانهای از کمهوشی میپنداشتند.[1] این ادعاها، هرچند عجیب و غیرواقعی به نظر میرسند، در زمان خود طرفداران زیادی داشتند. با این رویکرد که نوعی طالعبینی عصبی محسوب میشد، مردم شیفتۀ این ایده بودند که با اندازهگیری جمجمهشان، میتوانند به رازهای شخصیت و سرنوشت خود پی ببرند.
با این حال، با گذشت زمان و پیشرفت علم، ناکارآمدی و مغایرت یافتههای جمجمهشناسی با شواهد علمی آشکار شد. مطالعات نشان داد که هیچ ارتباط معناداری بین شکل ظاهری جمجمه و ویژگیهای شخصیتی افراد وجود ندارد. تناقضات آشکار در نتایج مطالعات مختلف و فقدان اساس علمی، جمجمهشناسی را به ورطه فراموشی کشاند و امروزه نوعی شبهعلم تلقی میشود.
اگرچه جمجمهشناسی بهعنوان اولین تلاش برای ارتباط دادن ساختار مغز با عملکردهای ذهنی، به نتایج قابل توجهی دست نیافت، اما این تلاش ناموفق، بذر کنجکاوی را در ذهن دانشمندان برای کاوش در ساختار مغز کاشت. با پیشرفت تکنولوژی و روشهای مطالعۀ مغز، دانشمندان به دنبال یافتن ارتباط دقیقتری بین آسیبهای مغزی و تغییرات رفتاری و شناختی بودند. مطالعات روی بیماران آسیب مغزی، نقطه عطفی در این مسیر محسوب میشود و به دانشمندان این امکان را میدهد تا با بررسی این بیماران، به درک دقیقتری از کارکردهای مختلف مغز دست یابند.
در سال 1860، علم پزشکی شاهد یکی از مهمترین اکتشافات خود در زمینۀ درک مغز انسان بود. «پل بروکا»، پزشکِ فرانسوی، در مطالعات خود روی بیمارانی که به ناتوانی گفتار مبتلا بودند، ناحیهای خاص در لوبهای پیشانی مغز را شناسایی کرد که نقشی کلیدی در توانایی گفتار ایفا میکند. این ناحیه که تا به امروز به نام «ناحیه بروکا»[2] شناخته میشود، پیشرفتی چشمگیر در درک ما از چگونگی عملکردِ مغز در تولید و پردازش زبان و گفتار به شمار میرود.[3]
داستان واقعی فینیاس گیج، کارگر راهآهن اهل ایالت ورمانت آمریکا، بدون شک یکی از مشهورترین و عجیبترین نمونهها در تاریخ علم اعصاب است. در سپتامبر 1848، گیج در حین کار دچار حادثهای هولناک شد. در حین کارگذاشتنِ موادمنفجره، انفجار روی داد و میلهای آهنی به طول 1 متر از گونۀ او عبور کرد و از لوب پیشانی چپ مغز او خارج شد. در کمال ناباوری، گیج از این حادثه هولناک جان سالم به در بُرد و به نظر میرسید که هیچ آسیبی به او وارد نشده است؛ اما طولی نکشید که آشکار شد ضربه به لوبهای پیشانی مغز، شخصیتی کاملاً متفاوت از او را پدید آورده است. گیج دیگر قادر به درک و همدلی با دیگران نبود و رفتارهای اجتماعی او به طرز غیرقابل پیشبینی و عجیب و غریبی دگرگون شد.[4] داستان گیج، نمونهای از هزاران مورد مشابه است که به واسطه آنها، دانش ما از عملکرد بخشهای مختلف مغز بهطور روزافزون دقیقتر میشود.
ظهور فنون نوین برشنگاری مغز در سالهای اخیر، دنیای علوم اعصاب شناختی را متحول کرده است. این ابزارهای پیشرفته به دانشمندان امکان دادهاند تا با دقت و جزئیاتی بیسابقه به کاوش در پیچیدگیهای مغز بپردازند. با استفاده از این فنون، دانشمندان میتوانند ساختار و عملکرد بخشهای مختلف مغز را با وضوحی خیرهکننده رصد کنند. آنها میتوانند ببینند که چگونه نورونها با یکدیگر ارتباط برقرار میکنند، چگونه اطلاعات پردازش میشوند و چگونه افکار، احساسات، رفتارها و حتی تصمیمگیریهای ما شکل میگیرند.
چندی بعد عصبشناسان شناختی گامی فراتر از مشاهدۀ صرف مغز برداشتند و توانستند با استفاده از میدانهای مغناطیسی، بخشهای مختلف آن را بهطور آزمایشی تحریک و اسرار پیچیدۀ عملکرد مغز را برملا کنند. طولی نکشید که تحقیقات نشان داد برخی از بخشهای مغز، بهطور خاص در «تجارب دینی» دخیل هستند. یکی از این بخشها، لوبهای پیشانی است که در قسمت جلویی مغز قرار دارند. این بخشها مسئول بسیاری از عملکردهای عالی مغز مانند تفکر، برنامهریزی، حل مسئله و کنترل هیجانات هستند. یافتههای جدید حاکی از آن است که مبتلایان به صرع لوب گیجگاهی[5] بیشتر از افراد عادی، تجارب دینی را گزارش میکنند و این موضوع نشان میدهد که لوب گیجگاهی در پردازش تجارب دینی نقشی کلیدی دارد.[6]
مایکل پرسینگر، عصبشناس شناختی، با الهام از یافتههای علمی دربارۀ نقش لوب گیجگاهی در تجارب دینی، گامی جسورانه برداشت. او ابزاری را برای تحریک این بخش از مغز و القای تجارب دینی در داوطلبان خود طراحی کرد. این ابزار که به «تحریککنندۀ مغناطیسی»[7] یا «کلاهخود خدا»[8] معروف شد، باورهای دینی را به چالش کشید و بحثهای داغ «علم و دین» را دوباره به راه انداخت.
این بار جدال تاریخی علم و دین نه در عرصه کیهانشناسی، همچون تعارض یافتههای گالیله با کتاب مقدس، بلکه در ظریفترین و پیچیدهترین اندام انسان، یعنی مغز و با استفاده از ابزارهای عصبشناسی شناختی به اوج خود رسید. اگر گالیله پیشتر به آسمان نظری میدوخت و باورهای دینی را به پرسش میکشید، عصبشناسان شناختی در پیچیدگیهای مغز نفوذ کرده و جدال علم و دین را به ابعاد جدیدی کشاندهاند.
پرسینگر با آزمایش خود، پرسشهای بنیادینی را دربارۀ ماهیت تجربیات دینی و نقش مغز در شکلگیری آنها مطرح کرد. آنچه ما تجربه دینی مینامیم آیا صرفاً یک توهم پیچیده و زیبا نیست که توسط مغز تولید میشود؟ آیا تجربیات دینی در ادیان مختلف جهان چیزی جز توهمات جمعی نیستند که مغز انسان برای توجیه پدیدههای ناشناخته خلق کرده است؟ اگر مغز انسان بتواند با تحریک الکتریکی، تجربهای مشابه تجربه دینی ایجاد کند، پس نقش باورهای دینی در شکلگیری این تجربیات چقدر است؟ آیا میتوانیم با دستکاری مغز، ایمان دینی را ایجاد کنیم یا آن را از بین ببریم؟ این پرسشها همچنان ذهن دانشمندان و فیلسوفان را به خود مشغول کرده و نشان میدهد که جدال علم و دین، نهتنها از بین نرفته، بلکه به شکلهای جدید و پیچیدهتری در عصر حاضر ادامه دارد.
پرسینگر با طرح این فرضیه که فعالیتهای الکتریکی گذرا در لوب گیجگاهی مغز میتواند بستر مناسبی برای تجربههای دینی و احساس حضور یک موجود فراطبیعی فراهم کند، به کاوش در دنیای پیچیده ذهن پرداخت. به باور او، این احساس خاص ممکن است ناشی از فعالیت همزمان اما متفاوت دو نیمکرۀ مغز باشد. در حالی که نیمکرۀ چپ مسئول پردازش مفهوم «خود» است، نیمکره راست با ایجاد الگوهای عصبی مشابه، میتواند تجربه حضور یک موجود دیگر را شبیهسازی کند. او برای بررسی این فرضیه، فعالیت الکتریکی مغز افرادی را که در حال تجربیات دینی مانند مراقبه عمیق یا مکالمه با موجودات نامرئی بودند، با استفاده از دستگاه [9]EEG مورد مطالعه قرار داد. نتایج این تحقیقات، نظریه او را مبنی بر نقش لوب گیجگاهی در ایجاد تجارب دینی تأیید کرد.
در ادامه پرسینگر با هدف بررسی امکان ایجاد مصنوعی این تجربیات، دستگاهی به نام «کلاهخود خدا» را طراحی کرد. این دستگاه با تحریک الکتریکی لوب گیجگاهی، سعی در شبیهسازی شرایطی داشت که منجر به تجربههای دینی میشود. نتایج آزمایشها نشان داد که این دستگاه بر روی حدود هشتاد درصد از افراد مورد آزمایش، تأثیرگذار بوده و توانسته است تجربیات مشابهی را ایجاد کند.[10]
اگرچه پژوهشهای مایکل پرسینگر و همکارانش در زمینه تحریک مغناطیسی لوب گیجگاهی و القای تجربیات دینی، گامی مهم در جهت درک نوروبیولوژیکی این تجربیات بود، اما یافتههای بعدی پیچیدگیهای بیشتری را در این حوزه آشکار ساختند. مطالعات متعدد نشان دادهاند که شبکههای عصبی گستردهای فراتر از لوب گیجگاهی در ایجاد و تجربیات دینی نقش دارند. در واقع مناطق مختلفی از مغز، از جمله لوب گیجگاهی (مرتبط با حافظه، زبان و خودآگاهی)، لوب آهیانه (مرتبط با ادراک حسی و احساس نسبت به محیط)، لوب پیشانی (مرتبط با تصمیمگیری، برنامهریزی و تنظیم هیجانات)، پل مغزی (اتصال دو نیمکره مغز) و بخش پیشپیشانی (مرتبط با عملکردهای اجرایی) در تجارب دینی نقش دارند. این مناطق با همکاری یکدیگر و با دخالت دستگاه عصبی خودکار، تغییرات فیزیولوژیکی و شناختی متنوعی را در فرد ایجاد میکنند که منجر به تجربۀ دینی میشود.[11]
همچنین مطالعات تصویربرداری عصبی[12] روی افراد در حال مراقبه، نقش برجسته شبکههای عصبی پیچیدهای را در تجربۀ حالات دینی آشکار ساخت. شبکۀ پیشفرض[13] که عموماً با تأمل و دروننگری مرتبط است،[14] و شبکه سالیِنس[15] که در تشخیص محرکهای مهم و جلب توجه نقش دارد،[16] از جمله شبکههایی هستند که در این فرایند فعال میشوند. این یافتهها حاکی از آن است که تجربۀ دینی نهتنها با کاهش فعالیت در برخی مناطق مغز، بلکه با تغییر در تعاملات پیچیده بین شبکههای مختلف همراه است. علاوه بر شبکههای عصبی، نقش ناقل عصبی مانند سروتونین (هورمون شادی) و دوپامین (هورمون پاداش) نیز در تنظیم حالات خلقی و احساسات مثبت مرتبط با تجارب دینی[17] قابل توجه است.
آزمایش جنجالی «کلاهخود خدا» توسط مایکل پرسینگر از طریق تحریک مغناطیسی مغزی با ادعایی مبنی بر القای مصنوعی تجربۀ دینی، مرزهای نوروساینس و الهیات را درهم آمیخت و پرسشهای بنیادینی را دربارۀ ماهیت تجربۀ دینی مطرح کرد. با این حال، علیرغم جذابیت اولیه، تحقیقات پرسینگر با انتقادات جدی از سوی جامعۀ علمی مواجه شد. یکی از مهمترین انتقادها، عدم امکان تکرار نتایج او توسط سایر پژوهشگران است. این ناتوانی در تکرار نتایج که یکی از اصول بنیادین در روش علمی به شمار میرود بر اعتبار یافتههای پرسینگر سایه افکنده است. علاوه بر این، نوع طراحی آزمایش پرسینگر با چالشهای روششناختی روبهرو است: استفاده از گزارشهای خود شرکتکنندگان بهعنوان معیار اصلی برای سنجش تجربیات دینی، این نگرانی را به همراه دارد که نتایج تحت تأثیر عوامل روانی مانند اثر پلاسیبو قرار گیرند. به عبارت دیگر، شرکتکنندگان ممکن است به دلیل انتظار داشتن یک تجربه خاص یا تمایل به تأیید فرضیه پژوهشگر، گزارشهای خود را بهگونهای تنظیم کنند که با اهداف آزمایش همخوانی داشته باشد.
تحقیقات پرسینگر، با وجود تمام انتقادها و محدودیتهای روششناختی، نشان از تلاش جدی برای پیوند دادن علوم اعصاب شناختی و مطالعات دینی است. این تلاشها، اگرچه ممکن است به نتایج قطعی و یکسانی نرسند، به ما یادآور میشوند که کشف مکانیزمهای عصبی در پسِ تجربۀ دینی، هرچند ارزشمند است، نمیتواند تمام ابعاد پیچیده و چندوجهی این نوع تجربیات را توضیح دهد. اگر فرض کنیم آزمایش مایکل پرسینگر با موفقیت در القای مصنوعی تجارب دینی از طریق تحریک مغزی همراه باشد، این کشف به معنای رد وجود عنصر فرامادی یا توهمی بودن کلیۀ تجربیات دینی نیست. روش علمی، در بهترین حالت به ما امکان میدهد تا مکانیزمهای عصبی تجربیات ذهنی را شناسایی و توصیف کنیم. با این حال، این روش قادر به اثبات یا رد وجود امور فرامادی نیست. کشف مکانیزمهای عصبی یک پدیده، لزوماً به معنای کاهش آن پدیده بهصرف مجموعهای از واکنشهای شیمیایی و عصبی آن در مغز نیست؛ به عبارت دیگر، فهمیدن «چگونه» یک تجربه رخ میدهد، لزوماً به معنای درکِ «چرا» رخ میدهد، نیست. پرسشهای مربوط به ماهیت معنا و ارزش وجودی امور فرامادی نیازمندِ تحلیلهای فلسفی و معرفتشناختی است؛ بنابراین، این نتیجهگیری که با کشف پایههای عصبی تجربیات دینی، میتوان وجود هرگونه امر فرامادی را رد کرد، یک مغالطه تقلیلگرایانه است. علم میتواند در درک ما از جهان مادی کمک کند، اما نمیتواند بهتنهایی به تمام پرسشهای اساسی پاسخ دهد.
پژوهشها در زمینۀ تلاقی علوم اعصاب شناختی و باورهای دینی همچنان در جریان است و آثار ارزشمندی در این حوزه پدید آمده است. اندرو نیوبرگ و جیمز دابلیو جونز از جمله پیشگامان این عرصه هستند. با توجه به محدودیتهای این نوشتار، پرداختن تفصیلی به دیدگاههای این دو اندیشمند امکانپذیر نبود. از این رو مطالعۀ دو اثر ارزنده «آیا علم میتواند پرده از راز دین بردارد؟» تألیف جیمز دابلیو و «زاده شده برای ایمان» اثر اندرو نیوبرگ توصیه میشود. در این آثار تلاش شده است تا با زدودن غبار تعارض ظاهری میان باورهای دینی و دستاوردهای علوم نوین، چشمانداز روشنی ارائه بشود.
ارجاعات:
[1] . Cf. Lett, J. (1998). Phrenology: Fad and Science in the Early Nineteenth Century. The Journal of the Royal Society of Medicine, 91(10), 48-50.
[2]. Broca’s area.
[3]. ر.ک. رضا نیلی پور، زبانشناسی و آسیبشناسی زبان، هرمس، ص 11.
[4].Cf. Harlow JM. Passage of an iron rod through the head. Boston Med Surg J. 1848;39:389–393.
[5] . Temporal lobe epilepsy.
[6]. ن.ک. نیوبرگ، آندره، (1402)، چگونه خدا مغز شما را تغییر میدهد، شهناز رفیعی. قم: بخشایش، (بخش تکامل عصبی و خدا).
[7] . transcranial magnetic stimulation.
[8] . God helmet.
[9]. EEG مخفف الکتروانسفالوگرام است. این دستگاه ابزاری است که فعالیت الکتریکی مغز را ثبت میکند. با استفاده از الکترودهایی که روی سر قرار میگیرند، سیگنالهای الکتریکی تولید شده توسط نورونهای مغز دریافت و تقویت میشوند و سپس به صورت نمودار یا موجهایی بر روی یک صفحه نمایش نشان داده میشوند. به زبان سادهتر، EEG مانند یک نوار قلب برای مغز عمل میکند. با این تفاوت که به جای فعالیت الکتریکی قلب، فعالیت الکتریکی مغز را ثبت میکند.
[10]. Ruttan, L. A. , Persinger, M. A. & Koren, S. (1990). “Enhancement of Temporal Lobe-Related Experiences During Brief Exposures to MilliGauss Intensity Extremely Low Frequency Magnetic Fields”. Journal of Bioelectricity. 9 (1): 33–54.
[11]. Newberg, Andrew B. Neurotheology: How Science Can Enlighten Us About Spirituality. Columbia University Press, 2018, p. 240.
[12]. Neuroimaging.
[13]. شبکه حالت پیشفرض Default mode network که بهاختصار (DMN) شناخته میشود، یکی از سیستمهای مغزی در مقیاس بزرگ است که از نظر تشریحی بهخوبی تعریف شده است. این شبکه، در حالت استراحت، فعالیت بیشتری نشان میدهد و با پردازش افکار مستقل از محرک، افکار خودارجاعی و یادآوری خاطرات زندگینامهای مرتبط است همچنین، شبکه حالت پیشفرض بهطور «پیشفرض» در هنگامی که فرد مشغول کاری نباشد، فعال میشود. این شبکه با سایر شبکههای مغزی مانند شبکهٔ توجه همبستگی دارد. در طول استراحت منفعل و سرگردانی ذهن نیز فعال است و مطالعات نشان دادهاند که در درک داستانها نیز نقش مهمی دارد.
[14]. Fox, K. C. R., et al. (2016). “The Role of the Default Mode Network in the Experience of Meditation.” Frontiers in Human Neuroscience, 10, 50.
[15]. شبکهای در مغز است که مسئول تشخیص و پاسخ به محرکهای مهم است. این شبکه مانند یک سیستم هشدار داخلی عمل میکند و رویدادها یا اطلاعاتی را که نیاز به توجه فوری دارند، برجسته میکند. این شبکه نقش مهمی در جابهجایی بین حالتهای مختلف مغز، مانند تمرکز بر محرکهای خارجی یا افکار داخلی، ایفا میکند. در اصل، به مغز کمک میکند تا تصمیم بگیرد که چه چیزی را در اولویت قرار دهد و چگونه پاسخ دهد.
[16]. Deshpande, G., et al. (2010). “Investigating the Role of Salience Network in Meditation: A Review.” Journal of Consciousness Studies, 17(9), 140-153.
[17] . Bennett, R. J., & Heeren, A. (2017). “The Role of Neurotransmitters in Spirituality and Religious Experience: A Review.” Journal of Psychology and Theology, 45(4), 317-326.
عالی بود استفاده کردیم